مرد عرق هایش را خشک می کند و کلاه را از سر بر می دارد. دو چشم به او زل می زند. مرد روی صندلی می نشیند. غذا می خورد، می خوابد، بلند می شود، صبحانه می خورد، کلاهش را سر می گذارد، از در بیرون می رود، دو چشم نگاه می کنند به مرد، به کلاه، به غذا، به صبحانه، به در، یاد روزی می افتد که صورت داشت ، دست داشت، پا داشت، آزاد بود. آزاد از این شیشه الکلی آزمایشگاه.!
نویسنده: فاطمه سادات میرامامی