اصول غربي پيشرفت
نويسنده: ابراهيم فياض
1. هيچ نظريه اي در باب پيشرفت وجود ندارد، مگر آنكه بر يك فلسفه تاريخ استوار مي باشد؛ چرا كه فلسفه تاريخ چارچوب مفهومي يك نظام معنايي را ترسيم مي كند؛ به عبارت ديگر، فلسفه اين چارچوب مفهومي را تبديل به معناي كنش ساز تاريخي ميكند و كنشهاي تاريخ ساز به وجود مي آورد.
2. تمامي فرآيندهاي فوق براساس يك جهان پديداري شكل ميگيرد كه از آن ميتوان به جهان پديداري پيشرفت تعبير كرد و اگر كسي اين جهان پديداري پيشرفت را قبول نكند، دچار نيهيليسم خواهد شد؛ چرا كه بيجهتي را مي آفريند و بيجهتي هيچ انگاري را مي آفريند (مثل نيچه) و اين جهت آفريني از مفهوم به وجود مي آيد و نيهيليسم از معنا و اگر معنا تبديل به مفهوم توسط عقل نشود، هيچ انگاري نتيجه آن است.
3. هيچ انگاري در قالب زندگي گرايي ترسيم ميشود و ضديت با فلسفه كه چارچوب مفهوم ساز است كه گاهي شكل عرفان مي گيرد كه هيچ انگار منفعل است، مثل عرفانهاي شرقي سرخپوستي و شرقي و گاهي شكل فعال ميگيرد كه در فلسفه هاي مسيحي، مثل پديدارشناسي و اگزيستانسياليسم كه همه ضد پيشرفت و بدون فلسفه تاريخ مي باشند.
4. شكل افراطي هيچ انگاري ضديت با اجتماع است و ضديت با قواعد اجتماعي را پي مي گيرد، چرا كه فلسفه چارچوب مفهومي را مي آفريند و چارچوب مفهومي، قواعد اجتماعي(مناسك) را به وجود مي آورد و قواعد اجتماعي، نظم اجتماعي را ايجاد مي كند. پس ضديت با فلسفه، ضديت با جامعه در پي دارد. به همين دليل به نيچه، فيلسوف فرهنگ گفته مي شود.
5. شكل افراطيتر هيچ انگاري، به گروه هاي ضد فرهنگ نيز تبديل ميشود، مثل گروه هاي انحرافي عرفاني هيپي ها در ده ه 1960 و پانكها در ده ه 1970 و هوي متال و وسپها و .... در ده ه 1980، آناها با تار و پود فرهنگ؛ يعني مذهب و خدا مخالفت كردند و به جاي يك سال خدايي، يك سال شيطاني تشكيل داده اند و شيطان پرستي را رواج مي دهند و اين را با موسيقي عرفاني خاص خود ميپراكنند و اين را واقعيت گرايي تام و تمام مي دانند كه به جاي حقيقت بر گزيده اند.
6. اين جريان پيشرفتگرايي و ضد پيشرفتگرايي غربي، براساس يك چيز به وجود آمده است و آن پديدار شدن خدا در انسان و جهان است كه از حضرت مسيح شروع شده است و به ناپلئون و هيتلر رسيده است.
پس فرقي بين آنها نيست و اين از يهود به عاريه گرفته شده است و خدا تبديل به انسان ميشود و مسيح انساني به مقام خداوند ارتقا پيدا ميكند.
7. فلسفه تاريخ از مسيح كه شروع ميشود در شخصيتهاي جنگ طلبي و خونريز تاريخي تجلي پيدا ميكند و جنگ قدرت محركه پيشرفت تاريخي ترسيم ميشود كه از يك حالت جبري پديدار شونده(خدا) و پديدار شده(انسان و جهان) به وجود مي آيد و اين همان جبر تاريخ و دترمنيسم است كه در نظريه هاي پيشرفت خطي تجلي پيدا ميكند و يك حالت خشن رياضي و تك محوري را ترسيم ميكند كه پديدار شناسي هگلي را تشكيل مي دهد. در مقابل آن پديدار شناسي هوسرلي و زندگي گرايان واقع مي شدند.
8. يكي شدن مسيح با ناپلئون و هيتلر به يك قالب ادبي اسطوره اي مطرح در فلسفه يوناني، بر مي گردد كه انسان هاي افسانه اي، پديدارهاي جبري خداوند است كه در قوميتهاي متفاوت پديدار ميشوند و پديدار خدايي در آن قوم است كه روح قومي آنها را تشكيل مي دهد (Volksgeist) كه همان روح خدايي است و ملي گرايي ضد مذهبي از اينجا به وجود مي آيد و به جاي وحدت بخشي مذهبي به تكثرگرايي خشونت آميز و جنگ طلب، روي مي آورد كه پيشرفت خطي براساس برتري قومي را ترسيم ميكند كه هر كس با ما نيست بر عليه ماست.
9. در پس تمامي نظريه هاي پيشرفت غربي، يك نوع برتري طلبي قومي است و الگوي تجدد و توسعه و جهاني شدن كه در طي سالهاي متمادي مطرح شده است. همان الگوگرايي غربي در باب پيشرفت است كه قوميت برتر غربي را به رخ ديگر قومها كشانده است و استعمار براي عمران و آبادي ديگر كشورها، بهانه ميشود و غربيسازي كشورها مطرح ميشود و به جاي آنكه مفهوم پيشرفت مطرح شود مصداق پيشرفت به جاي مفهوم مطرح شده و غرب ملاك پيشرفت قرار داده ميشود پس خلط مصداق و مفهوم و مغالطه مشهور رخ مي دهد.
10. آنچه به عنوان گروه هاي رقيب فكري مطرح ميشوند كه باز بر مشموليت جهاني قوميت غربي تاثير دارد ايجاد گفتمان هاي متعارض دروني است مثل چپ و سوسياليسم كه ريشه در خواسته مسيح كاتوليك دارد در مقابل راست ليبرال كه ريشه در پروتستانيزم و يهوديسم غربي دارد و هر دو اين چپ و راست با فاشيسم مسيحي كه به گونه اي چپ گرايي ملي گرا مي باشد مخالف مي باشند و با چپ گرايي يهوديسم كه در اسرائيل و صهيونيسم پديدار ميشود موافق مي باشند.
11. هر دو چپ و راست مذكور مرجع صفاتي و اسمي كشورهاي جهان در قوميتگرايي غربي متجلي در پيشرفت تك جهتي و خطي، ميباشند كه به بلوك شرق و غرب مشهور گشتند و جنگ زرگري و اسمي را ترسيم كردند و گاهي اين در جنگ گرم ترسيم شد، مثل جنگ ويتنام و كوبا و... و گاهي در جنگ سرد ترسيم شد كه جنگ جاسوسي و اطلاعاتي محسوب ميشود.
12. ترسيم جهاني قوميت غربي در جهاني شدن، امروز تجلي يافته است كه سعي در حكومت و اقتدار نرم بر جهان دارد و اين را با دانشگاه ها و مراكز تحقيقاتي به عنوان مركز توليد دانش و ايجاد مفاهم متمركز در چارچوبهاي تئوريك شروع مي شود و با رسانه هاي عام جهاني مثل كتاب و مطبوعات و سينما و راديو و تلويزيون آن را پراكنش جهاني بدهند و نظريه هاي بومي گرا در دانشگاه هاي آنها مورد مخالفت شديد و بايكوت مي شوند كه اين را با استانداردسازي معرفت و دانش رخ مي دهند مثلISI.
منبع: دوهفته نامه پگاه حوزه، ش257
/خ
2. تمامي فرآيندهاي فوق براساس يك جهان پديداري شكل ميگيرد كه از آن ميتوان به جهان پديداري پيشرفت تعبير كرد و اگر كسي اين جهان پديداري پيشرفت را قبول نكند، دچار نيهيليسم خواهد شد؛ چرا كه بيجهتي را مي آفريند و بيجهتي هيچ انگاري را مي آفريند (مثل نيچه) و اين جهت آفريني از مفهوم به وجود مي آيد و نيهيليسم از معنا و اگر معنا تبديل به مفهوم توسط عقل نشود، هيچ انگاري نتيجه آن است.
3. هيچ انگاري در قالب زندگي گرايي ترسيم ميشود و ضديت با فلسفه كه چارچوب مفهوم ساز است كه گاهي شكل عرفان مي گيرد كه هيچ انگار منفعل است، مثل عرفانهاي شرقي سرخپوستي و شرقي و گاهي شكل فعال ميگيرد كه در فلسفه هاي مسيحي، مثل پديدارشناسي و اگزيستانسياليسم كه همه ضد پيشرفت و بدون فلسفه تاريخ مي باشند.
4. شكل افراطي هيچ انگاري ضديت با اجتماع است و ضديت با قواعد اجتماعي را پي مي گيرد، چرا كه فلسفه چارچوب مفهومي را مي آفريند و چارچوب مفهومي، قواعد اجتماعي(مناسك) را به وجود مي آورد و قواعد اجتماعي، نظم اجتماعي را ايجاد مي كند. پس ضديت با فلسفه، ضديت با جامعه در پي دارد. به همين دليل به نيچه، فيلسوف فرهنگ گفته مي شود.
5. شكل افراطيتر هيچ انگاري، به گروه هاي ضد فرهنگ نيز تبديل ميشود، مثل گروه هاي انحرافي عرفاني هيپي ها در ده ه 1960 و پانكها در ده ه 1970 و هوي متال و وسپها و .... در ده ه 1980، آناها با تار و پود فرهنگ؛ يعني مذهب و خدا مخالفت كردند و به جاي يك سال خدايي، يك سال شيطاني تشكيل داده اند و شيطان پرستي را رواج مي دهند و اين را با موسيقي عرفاني خاص خود ميپراكنند و اين را واقعيت گرايي تام و تمام مي دانند كه به جاي حقيقت بر گزيده اند.
6. اين جريان پيشرفتگرايي و ضد پيشرفتگرايي غربي، براساس يك چيز به وجود آمده است و آن پديدار شدن خدا در انسان و جهان است كه از حضرت مسيح شروع شده است و به ناپلئون و هيتلر رسيده است.
پس فرقي بين آنها نيست و اين از يهود به عاريه گرفته شده است و خدا تبديل به انسان ميشود و مسيح انساني به مقام خداوند ارتقا پيدا ميكند.
7. فلسفه تاريخ از مسيح كه شروع ميشود در شخصيتهاي جنگ طلبي و خونريز تاريخي تجلي پيدا ميكند و جنگ قدرت محركه پيشرفت تاريخي ترسيم ميشود كه از يك حالت جبري پديدار شونده(خدا) و پديدار شده(انسان و جهان) به وجود مي آيد و اين همان جبر تاريخ و دترمنيسم است كه در نظريه هاي پيشرفت خطي تجلي پيدا ميكند و يك حالت خشن رياضي و تك محوري را ترسيم ميكند كه پديدار شناسي هگلي را تشكيل مي دهد. در مقابل آن پديدار شناسي هوسرلي و زندگي گرايان واقع مي شدند.
8. يكي شدن مسيح با ناپلئون و هيتلر به يك قالب ادبي اسطوره اي مطرح در فلسفه يوناني، بر مي گردد كه انسان هاي افسانه اي، پديدارهاي جبري خداوند است كه در قوميتهاي متفاوت پديدار ميشوند و پديدار خدايي در آن قوم است كه روح قومي آنها را تشكيل مي دهد (Volksgeist) كه همان روح خدايي است و ملي گرايي ضد مذهبي از اينجا به وجود مي آيد و به جاي وحدت بخشي مذهبي به تكثرگرايي خشونت آميز و جنگ طلب، روي مي آورد كه پيشرفت خطي براساس برتري قومي را ترسيم ميكند كه هر كس با ما نيست بر عليه ماست.
9. در پس تمامي نظريه هاي پيشرفت غربي، يك نوع برتري طلبي قومي است و الگوي تجدد و توسعه و جهاني شدن كه در طي سالهاي متمادي مطرح شده است. همان الگوگرايي غربي در باب پيشرفت است كه قوميت برتر غربي را به رخ ديگر قومها كشانده است و استعمار براي عمران و آبادي ديگر كشورها، بهانه ميشود و غربيسازي كشورها مطرح ميشود و به جاي آنكه مفهوم پيشرفت مطرح شود مصداق پيشرفت به جاي مفهوم مطرح شده و غرب ملاك پيشرفت قرار داده ميشود پس خلط مصداق و مفهوم و مغالطه مشهور رخ مي دهد.
10. آنچه به عنوان گروه هاي رقيب فكري مطرح ميشوند كه باز بر مشموليت جهاني قوميت غربي تاثير دارد ايجاد گفتمان هاي متعارض دروني است مثل چپ و سوسياليسم كه ريشه در خواسته مسيح كاتوليك دارد در مقابل راست ليبرال كه ريشه در پروتستانيزم و يهوديسم غربي دارد و هر دو اين چپ و راست با فاشيسم مسيحي كه به گونه اي چپ گرايي ملي گرا مي باشد مخالف مي باشند و با چپ گرايي يهوديسم كه در اسرائيل و صهيونيسم پديدار ميشود موافق مي باشند.
11. هر دو چپ و راست مذكور مرجع صفاتي و اسمي كشورهاي جهان در قوميتگرايي غربي متجلي در پيشرفت تك جهتي و خطي، ميباشند كه به بلوك شرق و غرب مشهور گشتند و جنگ زرگري و اسمي را ترسيم كردند و گاهي اين در جنگ گرم ترسيم شد، مثل جنگ ويتنام و كوبا و... و گاهي در جنگ سرد ترسيم شد كه جنگ جاسوسي و اطلاعاتي محسوب ميشود.
12. ترسيم جهاني قوميت غربي در جهاني شدن، امروز تجلي يافته است كه سعي در حكومت و اقتدار نرم بر جهان دارد و اين را با دانشگاه ها و مراكز تحقيقاتي به عنوان مركز توليد دانش و ايجاد مفاهم متمركز در چارچوبهاي تئوريك شروع مي شود و با رسانه هاي عام جهاني مثل كتاب و مطبوعات و سينما و راديو و تلويزيون آن را پراكنش جهاني بدهند و نظريه هاي بومي گرا در دانشگاه هاي آنها مورد مخالفت شديد و بايكوت مي شوند كه اين را با استانداردسازي معرفت و دانش رخ مي دهند مثلISI.
منبع: دوهفته نامه پگاه حوزه، ش257
/خ