کوله اش را به پشت می اندازد، بند پوتین هایش را محکم می کند. نمی تواند در چشم های پدر خیره شود، می ترسد اشکش فرو ریزد و قلب پدر را دگرگون کند. پدر قرآن را بالا می گیرد و او از زیر قرآن می گذرد. جای مادرش خالی است، اگر هنوز هم زنده بود حتما کلی سفارش می کرد و دل شوره هایش را پشت اشکش پنهان می کرد.
کوچه فقط چند همسایه داشت که آن ها هم برای بدرقه آمده بودند. آخر رضا تنها نوجوان روستا بود که حالا می خواست به نیابت از همه ی اهالی به جبهه برود. بوی دود و اسپند کوچه های کاهگلی را پر کرده بود. رضا محکم و استوار راه افتاد، تا سر جاده، پدر و همسایه ها بدرقه اش کردند. مینی بوس جلوی پایش ایستاد، صدای خدا نگهدار همسایه ها و کاسه ی آبی که پشت سرش پاشیده شد، قلب پدر را فشرد.
***
چند ماهی می شد که خبری از رضا نبود. شاید رضا نامه ای نوشته باشد؛ اما بعید بود کسی تا آن روستای دور افتاده برود تا نامه ای به خانواده ای برساند. شاید هم اصلا رضا نامه ای ننوشته بود یا شاید هم... .
سال ها گذشت، حالا دیگر روستا فقط چند نفر ساکن داشت. همه از خشکسالی و بی حاصلی به شهرها و روستاهای دیگر پناه برده بودند؛ اما پیرمرد هم چنان منتظر رضایش بود. تا آمدن رضا باید صبر می کرد. شاید اگر می رفت رضا دیگر نمی توانست پدرش را پیدا کند.
تا این که روزی همسایه، در رویای شبانه، رضا را دید که جایگاهش را به او نشان می داد. این رویا تا سه روز ادامه داشت. رضا در همان جایی که خودش آدرس داده بود پیدا شد و به خاک وطن برگشت. پیرمرد خوش حال بود از این که بعد از سال ها انتظار، رضایش به خانه آمده بود.
رضا در چند قدمی خانه به خاک سپرده شد. حالا دیگر هیچ کدام از اهالی روستا در آن جا ساکن نبودند. خانه ها فرسوده و ویران شده بودند و باد داغ کویر موج موج شن ها را روی خانه ها می پاشید؛ اما در این میان هنوز هم چراغ خانه ای در کنار مزار تنها نوجوان روستا روشن بود. پیرمرد تنها ساکن روستا بود و می گفت: «رضایم تنهاست. هیچ وقت از او جدا نمی شوم.»
به یاد تنها نوجوان روستا: شهیدغلامرضا مصطفوی
کوچه فقط چند همسایه داشت که آن ها هم برای بدرقه آمده بودند. آخر رضا تنها نوجوان روستا بود که حالا می خواست به نیابت از همه ی اهالی به جبهه برود. بوی دود و اسپند کوچه های کاهگلی را پر کرده بود. رضا محکم و استوار راه افتاد، تا سر جاده، پدر و همسایه ها بدرقه اش کردند. مینی بوس جلوی پایش ایستاد، صدای خدا نگهدار همسایه ها و کاسه ی آبی که پشت سرش پاشیده شد، قلب پدر را فشرد.
***
چند ماهی می شد که خبری از رضا نبود. شاید رضا نامه ای نوشته باشد؛ اما بعید بود کسی تا آن روستای دور افتاده برود تا نامه ای به خانواده ای برساند. شاید هم اصلا رضا نامه ای ننوشته بود یا شاید هم... .
سال ها گذشت، حالا دیگر روستا فقط چند نفر ساکن داشت. همه از خشکسالی و بی حاصلی به شهرها و روستاهای دیگر پناه برده بودند؛ اما پیرمرد هم چنان منتظر رضایش بود. تا آمدن رضا باید صبر می کرد. شاید اگر می رفت رضا دیگر نمی توانست پدرش را پیدا کند.
تا این که روزی همسایه، در رویای شبانه، رضا را دید که جایگاهش را به او نشان می داد. این رویا تا سه روز ادامه داشت. رضا در همان جایی که خودش آدرس داده بود پیدا شد و به خاک وطن برگشت. پیرمرد خوش حال بود از این که بعد از سال ها انتظار، رضایش به خانه آمده بود.
رضا در چند قدمی خانه به خاک سپرده شد. حالا دیگر هیچ کدام از اهالی روستا در آن جا ساکن نبودند. خانه ها فرسوده و ویران شده بودند و باد داغ کویر موج موج شن ها را روی خانه ها می پاشید؛ اما در این میان هنوز هم چراغ خانه ای در کنار مزار تنها نوجوان روستا روشن بود. پیرمرد تنها ساکن روستا بود و می گفت: «رضایم تنهاست. هیچ وقت از او جدا نمی شوم.»
به یاد تنها نوجوان روستا: شهیدغلامرضا مصطفوی
نویسنده: نعیمه جلالی نژاد