قصه های مینی مالیستی جنگ (2)
٥٣- مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحين بوديم. ديدم دو نفر، شهيدي را ميبرند عقب. فكر كردم ترسيدهاند. جنازه را بهانه كردهاند. سن و سالشان كم بود. گفتم: «كجا؟ ما ميبريمش.»
يكي گفت: «نميشه خودمون بايد ببريم.» گفتم: «پس ما اينجا چه كارهايم؟» كسي كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ايشونه» و با ابروها به پسر ديگر اشاره كرد. پيش خودم فكر كردم حتي اگر بهانه ميآورند هم، بهانه خوبي ميآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد ديدم پسر پشت خاكريز تيراندازي ميكند.
٥٤- تازه آمده بود پيش ما. نصف شب رفته بود جاي پرتي داشت سنگر ميكَند. يكي دو تا از بچهها را صدا كردم و گفتم: «بيچاره اينقدر بچهاس كه نرسيده، ترسيده و داره سنگر درست ميكنه.» يكي دو ساعت بعد كه كارش تمام شد، كارش شروع شد. صداي دعا ميآمد و استغاثه. براي خودش قبر كنده بود نه سنگر.
٥٥- شمردم. يك، دو، سه... سيزده، چهارده. چهارده تا تير خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توي حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خوني بود. انگشتهايش هم.
٥٦- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت :«امشب بايد با روحيه بريد خط. چه پيشنهادي داريد؟» هيچ كس چيزي نگفت.
همهمان را نشاند و پاهايمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خنديديم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همين خندهها هم شروع كرد روضه امام حسين خواندن. اشكمان كه سرازير بود فقط خنده شد گريه. آن شب خط، خيلي زود شكست.
٥٧- مهمات ميبردم. چند نفر توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير ميدهد. نميترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقيها روي جاده ديد دارند،بد جوري ميزنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:«حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين ميدويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپارهاي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد جلوي ماشين دويد. خمپارهاي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همهشان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشمهاي باز.
٥٨- فرمانده سرشان داد ميزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد ميزد. ميگفت: «شما كه لياقت نداشتيد، نبايد ميرفتيد.» بقيه ولي تحسينشان ميكردند. مخصوصاً جرأتشان را.
شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر ميآيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر ميرسيدند.
٥٩- بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او ميرسيدم، ميگفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل ميشي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش ميريخت. نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.
٦٠- رفتيم براي آموزش. لباس كه ميدادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترين سايز را دادند. آستينهايش آويزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا ميزنم بالا.» پوتين هم همينطور، كوچكترين سايز، گشاد بود. گفتم: «جلوش پنبه ميگذارم.» مسؤول تداركات خنديد و گفت: «مترسك! نري بگي فلاني خر بود نفهميدها! تو زياد باشي ١٣ سالته نه ١٨ سال!»
٦١- گفتند بچه است. عمليات نرود. گريه كرد، زياد. يك كوله پشتي دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عمليات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر يكي دو ساعت همه وسايلش تمام شد. خواست برود جلو كه يك مجروح ديگر آوردند. با كمربند دستش را بست. مجروح بعدي را آوردند آستينهاي لباسش را پاره كرد و پايش را بست...
مجروح آخر را كول كرد و برگرداند عقب. توي راه همه يك جوري نگاهش ميكردند. وقتي رسيد عقب ديد از لباسهايش، جز يك شُرت و نصف زيرپوش چيزي نمانده.
٦٢- داشت صبح ميشد. از ديشب كه عمليات شده بود و خاكريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست ميكرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي من تا حالا نگهباني ميدادم، ميشه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدمهاي فرصتطلبه. ميخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش ميكنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت… خمپاره… سنگر… بسيجي نوجوان…
دوستم ميگفت: «هم خيلي فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
٦٣- درست وسط ميدان مين رگبار بستند رويم. توي آن جهنم نه ميشد رفت، نه ميشد دراز كشيد. چند نفر شهيد هم افتاده بودند توي ميدان مين. يك دفعه کسي پايم را گرفت بلند كرد و روي سينهاش گذاشت. مجروح بود. گفت :«برو برادر! برو!» شناختمش هماني بود كه به خاطر كم سن و سالي نميگذاشتم جلو بيايد.
٦٤- مخمان تاب برداشت، از بس كه اين بچه التماس و گريه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بيسيمچي بشود. وقتي برگشت بيسيمچي خودم شد. ديگر حرف نميزد. يك شب توي عمليات كه آتش دشمن زياد شد، همه پناه گرفتند و خوابيدند زمين. يك لحظه او را ديدم كه بيسيم روي كولش نيست. فكر كردم از ترس آنرا انداخته زمين. زدم توي سرش و گفتم: «بچه بيسيم كو؟» با دست زير بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من تركش بخورم يكي ديگه بيسيم رو برميداره، ولي اگر بيسيم تركش بخوره عمليات خراب ميشه.» مخم باز داشت تاب برميداشت.
٦٥- فرمانده گردان تخريب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و صحبت ميكردند. پسر بچهاي 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به خدا من بچه نيستم. من اهل كوه هستم. كم نميآرم.» همه خنديدند و قبول كردند چند وقتي آنجا بماند.
فرمانده گردان تخريب، فرمانده گردان مخابرات و فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و دعوا ميكردند. سر نيرويي فرز و تيز و شجاع كه اهل كوه بود.
٦٦- بيسيمچي ِ خمپاره 120 بود. تازه كنكورش را داده و آمده بود. دو شب نخوابيده بود. مأمور بودند تا صبح آتش بريزند. نگهبانش هم از فوت و فن بيسيم چيزي نميدانست كه او را جاي خودش بگذارد و بخوابد.
صبح كه از خواب بلند شد، نگهبانش گفت اگر توي خواب حرف نميزدي، نميدانستم تا صبح چه خاكي سرم بريزم.
٦٧- فرمانده جلوي پسر را گرفته بود و نميگذاشت سوار قايق بشود. پسر هم گريه و زاري ميكرد.
يك نفر به فرمانده گفت گناه دارد بگذار بيايد. فرمانده گفت بچه است. اگر بترسد، داد و فرياد كند، همه چيز لو ميرود. پسر گريهاش قطع شد. نارنجكي از جيبش درآورد و ضامن را كشيد: «به خدا اگر منو نبريد اين نارنجك رو ميندازنم كه شما هم نتونيد بريد.» فرمانده دستپاچه شد. گفت: «باشه باشه! نارنجك رو سفت بگير، ضامنشو جا بزن، سوار شو.» بعد زير لب گفت: «اين ديگه كيه!»
٦٨- پسرك تازه آمده بود چادر. اول كمي به قد و قوارهاش خنديديم. كمي ناراحت شد. گفت: «شما كم سن و سالها را از خودتون حساب نميكنيد؟» شب كه دور هم جمع شديم، گفتيم: «ما براي تازه واردها جشن ميگيريم تا از خودمون بشن.» خيلي خوشحال شد. همين كه قبول كرد، پتو را انداختيم سرش و بعد مشت و لگد. تمام كه شد گفتيم: «اسم اين جشن، جشن پتوست.» گفت: «عيبي نداره، حالا از شما شدم يا نه؟»
٦٩- توي بحبوحه عمليات يك دفعه تيربار ژ-3 از كار افتاد. گفتيم: «چي شد؟» پسر گفت: «شليك نميكنه نميدونم چرا؟» وارسي كرديم ديديم تيربار سالم است. يك دفعه ديديم انگشت سبابه پسر قطع شده. تير خورده بود و نفهميده بود. با انگشت ديگرش شروع كرد.
بعد از عمليات ناراحت بود. با انگشت باندپيچي شده. خواستيم دلداري بدهيم. گفتيم: «بابا بچهها شهيد ميشن. يك بند انگشت كه اين حرفها رو نداره!» گفت: «ناراحت انگشتم نيستم. آخه ديگه نميشه راحت تيراندازي كرد. ناراحت اونم.»
٧٠- توي عمليات بعد از اينكه قلهها را تصرف كرديم، داخل سنگري شديم كه كمي استراحت كنيم. متوجه زنبوري شديم كه توي سنگر پرواز ميكرد. آنقدر كه از زنبور ميترسيديم از خمپاره و توپ نميترسيديم. چفيههامان را درآورديم و شروع كرديم تكان دادن توي هوا تا زنبور بيرون رفت. كمي هم دنبالش رفتيم كه برنگردد. يك دفعه سوت خمپاره و… سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصي به زنبورها پيدا كرديم.
٧١- چپ ميرفت ميگفت سيد، راست ميرفت ميگفت سيد. اعصابم را خراب كرده بود. يقهاش را چسبيدم و گفتم: «پسرجون چرا اينقدر به من ميگي سيد؟ من كه سيد نيستم.» گفت: «مگه رمز عمليات يا زهرا نيست.» دستم شل شد و افتاد.
بعد از عمليات فهميدم آن پسر شهيد شده. در حالي كه سيد بود شهيد شد.
٧٢-عمليات نصر 2، سنگر كمين، شب، صداي پا. داشتم به فرمانده گردان ميگفتم كه صاحب صداي پا آمد داخل سنگر. غولي بود. كلتش را گرفت سمت من. از ترس بلند داد زدم «الله اكبر» كه كلتش را انداخت. زود برش داشتم و اسيرش كردم. كنار هم كه ميايستاديم تا سينهاش هم نبودم.
٧٣- چند تا بچه داده بودند به من كه كار عقب بردن شهدا و مجروحين را انجام بدهيم. هميشه سرم غر ميزدند كه ما اينجا را دوست نداريم. بقيه ميروند ميجنگند و شهيد ميشوند. آن وقت ما با خيال راحت بايد جنازه آنها را عقب بياوريم.
يكبار يكيشان مجروحي را كول گرفته بود و عقب ميآورد كه خمپارهاي خورد كنارشان. پسر شهيد شد ولي مجروح آسيبي نديد. از آن به بعد ديگر غر نميزدند.
74- گفتم: «بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟» گفت: «از كجا معلوم ديگه وقت كنم.» توي آن هيري بيري شروع كرد به نماز خواندن. السلام عليكم و رحمهالله و بركاته را كه گفت، يك خمپاره آمد و بردش مهماني.
75- داشت با آبِ قمقهاش وضو ميگرفت براي نماز صبح. گفتم: «بيتجربهاي. لازم ميشه. شايد يكي دو روز بيآب باشيم.» گفت: «لازمم نميشه. مسافرم.»
عمليات كه تمام شد ديدمش، رفته بود مسافرت.
76- ميگفتند: «چرا برنميگردي عقب با اين همه تركش؟» ميگفت: «آدم براي اين خردهريزها كه برنميگرده. تركش بايد اندازه ليوان باشه تا آدم خجالت نكشه بره عقب.» آخر سر هم با يكي از همين تركشهاي ليواني رفت. عقب نه، بهشت.
77- گوشش را گرفته بود و پيادهاش ميكرد و ميگفت: «بچه اين دفعه چهارمه كه پيادهات ميكنم. گفتم نميشه. برو» گريه ميكرد، التماس ميكرد ولي فايده نداشت. يواشكي رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پيدايش كرده بودند. خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود.
***
توي ايستگاه قم مأمور قطار صدايي شنيده بود، از زير قطار خم شده بود. ديده بود پسر نوجواني به ميلههاي قطار آويزان است. با لباسهاي پاره و دست و پاي روغني و خوني. ديگر دلشان نيامد برش گردانند.
78- عراقيها گشته بودند، پيدايش كرده بودند. آورده بودند جلوي دوربين براي مصاحبه. قد و قوارهاش، صورت بدون مويش، صداي بچهگانهاش، همه چيز جور بود.
پرسيدند: «كي تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نميآوردنم. به زور آمدم، با گريه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت كنه چي كار ميكني؟»
گفت: «ما رهبر داريم هر چي رهبرمون بگه.»
فقط همين دو تا سوال را پرسيده بودند كه يك نفر گفت: «كات»
79- مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحين بوديم. ديدم دو نفر، شهيدي را ميبرند عقب. فكر كردم ترسيدهاند. جنازه را بهانه كردهاند. سن و سالشان كم بود. گفتم: «كجا؟ ما ميبريمش.»
يكي گفت: «نميشه خودمون بايد ببريم.» گفتم: «پس ما اينجا چي كارهايم؟» كسي كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ايشونه» و با ابروها به پسر ديگر اشاره كرد. پيش خودم فكر كردم حتي اگر بهانه ميآورند هم، بهانه خوبي ميآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد ديدم پسر پشت خاكريز تيراندازي ميكند.
80- تازه آمده بود پيش ما. رفته بود جاي پرتي داشت سنگر ميكَند؛ آنهم نصف شب. يكي دو تا از بچهها را صدا كردم و گفتم: «بيچاره اينقدر بچهاس كه ترسيده، ترسيده و داره سنگر درست ميكنه.» يكي دو ساعت بعد كه كارش تمام شد، كارش شروع شد. صداي دعا ميآمد و استغاثه. براي خودش قبر كنده بود نه سنگر.
81- شمردم. يك، دو، سه... سيزده، چهارده. چهارده تا تير خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توي حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خوني بود. انگشتهايش هم.
82- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت: «امشب بايد با روحيه بريد خط. چه پيشنهادي داريد؟» هيچكس چيزي نگفت.
همهمان را نشاند و پاهايمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خنديديم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همين خندهها هم شروع كرد روضه امام حسين خواندن. اشكمان كه سرازير بود فقط خنده شد گريه. آن شب خط، خيلي زود شكست.
83- مهمات ميبردم. چند نفر توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير ميدهد. نميترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقيها روي جاده ديد دارند، بد جوري ميزنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:« حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين ميدويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپارهاي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد جلوي ماشين دويد. خمپارهاي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همهشان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشمهاي باز.
84- فرمانده سرشان داد ميزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد ميزد. ميگفت: «شما كه لياقت نداشتيد، نبايد ميرفتيد.» بقيه ولي تحسينشان ميكردند. جرأتشان را مخصوصاً.
شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر ميآيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر ميرسيدند.
85- بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او ميرسيدم، ميگفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل ميشي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش ميريخت. نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.
86- رفتيم براي آموزش. لباس كه ميدادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترين سايز را دادند. آستينهايش آويزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا ميزنم بالا» پوتين هم همينطور، كوچكترين سايز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه ميگذارم» مسؤول تداركات خنديد و گفت: «مترسك! نري بگي فلاني خر بود نفهميدها! تو زياد باشي 13 سالته نه 18 سال!»
87- وصيتنامهاش را باز كردم. چشمهايم را پاك كردم. نوشته بود: «پدر و مادر عزيزم من زكات فرزندان شما بودم كه با طيب خاطر پرداختيد. حالا به فكر خمس باشيد.»
88- پايش قطع شده بود. خواستم ببندم كه گفت :«برو سراغ بقيه زخميها.» گوش ندادم. همان پاي قطع شدهاش را برداشت و كوبيد توي سرم. گفت: «اگر بيايي جلو با همين ميزنمت.» رفتم سراغ بقيه. صبح كه شد ديدم پايش توي دستش است، چشمش به آسمان. چشمهايش را با دستم بستم.
89- بالاي سرش كه رسيدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» گفت: «من خوبم برو به بقيه برس». اصرار كردم. گفت: «تا تو هستي نميياد.» گفتم: «كي؟» گفت: «برو من موندني نيستم. برو تا بياد.» خلاصه آنقدر گفت كه بلند شدم. بعداً فهميديم زخميها منتظر حضرت حجت ميمانند.
90- فرمانده روز اول نارنجكي را انداخت بين جمعيت كه بعضي ترسيدند. ضامنش را نكشيده بود. بعد به آنها گفت:« بچه ننهها برگرديد عقب پيش ننهتان. شما به درد جنگ نميخوريد.»
يك بار كه فرمانده رفته بود توالتِ ريا، يكي از همين بچه ننهها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روي سقف توالت كه فلزي بود و صداي زيادي درست شد. فرمانده آمد بيرون. به يك دستش شلوار بود و دست ديگرش را گرفته بود پشت سرش.
يك نفر روي خاكريز نشسته بود. ميگفت: «برگرديد عقب پيش ننهتان. شما به درد جنگ نميخوريد» و ميخنديد.
92- خيلي شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جايي بود در هر حالتي دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: «بچهها ناراحت نباشيد، من ميروم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها كه ميگذاشتندش روي برانكارد، از خنده رودهبر شده بودند.
93- امدادگر بوديم. توي هيري بيري گلوله و خمپاره و منور برانكارد آورديم، مجروحي را ببريم. هيكلي بود، خيلي. برانكارد را كه باز كرديم رويش نوشته بود «حداكثر ظرفيت 50 كيلو» هم ما خندهمان گرفت هم مجروح. امان از بچههاي تبليغات. برانكارد ما را هم بينصيب نگذاشته بودند.
94- گفتم: «كجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلاني كار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحويل بهيد»
گفت: «الله اكبر!»
گفتم: «يعني چي؟»
گفت: «ما مسلح به الله اكبريم.» بعد هم زير زيركي خنديد.
٩٥- رفته بودند شناسايي. شب قبل ابرها كنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن كرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتي برگشتند خيلي گرسنه بودند. افتاده بودند توي سفره و ميخوردند. يكي از بچهها كه قد كوچكي هم داشت جلو آمد و خيلي عادي گفت: «دوستان اگر تركيديد، ما رو هم شفاعت كنيد.» بقيه هم ميخنديدند. هم به حرف او هم به خوردن بچههاي اطلاعات.
٩٦- آماده ميشدند توي سنگر بخوابند. يكيشان گفت: «برادر براي نماز شب بلند شدي، نميخواد ما رو دعا كني. فقط دست و پامونو لگد نكن.» و او جواب داد: «كي من؟ من اگر بلند بشم، فقط براي آب خوردنه.»
يك نفر سرش را از زير پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه كنند، ايشون نماز شب هم آب ميكشيده ما خبر نداشتيم.» وهمه خنديدند.
٩٧- يك سيلي محكم. دستش را گرفت به گونهاش. گفتم: «قلدر شدي. بچههاي مدرسه رو ميزني! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اينجا اداي اوباش رو در نيار. اگر خيلي زور داري برو جبهه خودتو نشون بده.»
خيلي بد ضايعش كردم. آنهم جلوي جمع. فردا نيامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.
٩٨- گفتم: «از دوران اسارت خاطرهاي بگو.»
گفت: «آتش وينستون از بقيه داغتر بود.»
٩٩- همه را صف كرده بودند كه قبل از اعزام واكسن بزنند. خودش را به هر كاري زد كه واكسن نزند. ميگفت من قبلاً جبهه بودم احتياج به واكسن ندارم. چند بار هم خواست يواشكي از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش كه شد، آستينش را كه بالا زدند، ديدند دستش مصنوعي است. برش گرداندند.
١٠٠- رفته بوديم ميدان تير. هر چه تير ميزدم به هدف نميخورد. اطرافش هم نميخورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشكال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به ديوار نميخورد. خشاب را در آوردم. نامردها تير مشقي گذاشته بودند. گلوله بدون مرمي. ايستاده بودند و ميخنديدند.
١٠١- ديدم نشسته كنار جاده و كتابي ميخواند. گفتم: «بچه اينجا چي كار ميكني؟» گفت: «گردانم رو گم كردم.» گفتم: «اون چيه توي دستت؟» نشان داد، كتاب انگليسي دوم دبيرستان بود. گفتم: «توي اين وضعيت جاي زبان خوندنه.» گفت:«از بيكاري بهتره.» سوارش كردم رساندمش به گردانش.
١٠٢- فرمانده نميگذاشت بيايد. ميگفت كوچك است. ميگفت ميترسد و بقيه را لو ميدهد. پسر گريه و زاري كرد، بقيه هم پا درمياني كردند. فرمانده گفت: «من مسؤوليت قبول نميكنم. يكي مسؤوليتش را قبول كنه.»
***
پسر، فرمانده زخمي را گرفته بود روي دوشش. ميگفت: «نترس.» ميگفت: «ميرسانمت.» ميگفت: «گريه زاري نكن، لو ميرويم.» ميگفت: «من مسؤولم شما را برسانم عقب، چاكرت هم هستم.»
١٠٣- يك موقعيتي را داده بودند به ما دو تا. هر دو آرپيچي داشتيم. او ميزد من كمك بودم، من ميزدم او كمك بود و يك بار نوبت من بود. حال نداشتم بلند شوم. فهميد، قبضه را آماده كرد، بلند شد، شليك كرد. نشست. با يك خال هندي روي پيشانياش.
١٠٤- توي مدرسه صدايش ميزديم «حسين عشقي» يادم نيست چرا. با هم رفتيم جبهه. با هم رفتيم تخريب. يك بار كه رفته بوديم براي شناسايي و معبر زدن، رفت روي مين. بدون حسين برگشتم. توي دفترچه خاطراتم نوشتم «حسين عشقي به عشقش رسيد.»
١٠٥- وقتي آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخريب. پايش كه رفت روي مين برگشت عقب. بار دوم كه آمد جبهه، تك تير انداز شد با يك پا. خمپاره كه خورد به سنگرش، آن يكي پايش هم كه معيوب شد، برگشت عقب. بار سوم كه آمد، رفت توي آشپزخانه براي سيب زميني پوست كندن.
آشپزخانه را كه هواپيماها بمباران كردند، تنش كه پر از تركش شد، رفت عقب درسش را خواند.
منبع: http://www.100khatere.blogfa.com
/خ
يكي گفت: «نميشه خودمون بايد ببريم.» گفتم: «پس ما اينجا چه كارهايم؟» كسي كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ايشونه» و با ابروها به پسر ديگر اشاره كرد. پيش خودم فكر كردم حتي اگر بهانه ميآورند هم، بهانه خوبي ميآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد ديدم پسر پشت خاكريز تيراندازي ميكند.
٥٤- تازه آمده بود پيش ما. نصف شب رفته بود جاي پرتي داشت سنگر ميكَند. يكي دو تا از بچهها را صدا كردم و گفتم: «بيچاره اينقدر بچهاس كه نرسيده، ترسيده و داره سنگر درست ميكنه.» يكي دو ساعت بعد كه كارش تمام شد، كارش شروع شد. صداي دعا ميآمد و استغاثه. براي خودش قبر كنده بود نه سنگر.
٥٥- شمردم. يك، دو، سه... سيزده، چهارده. چهارده تا تير خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توي حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خوني بود. انگشتهايش هم.
٥٦- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت :«امشب بايد با روحيه بريد خط. چه پيشنهادي داريد؟» هيچ كس چيزي نگفت.
همهمان را نشاند و پاهايمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خنديديم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همين خندهها هم شروع كرد روضه امام حسين خواندن. اشكمان كه سرازير بود فقط خنده شد گريه. آن شب خط، خيلي زود شكست.
٥٧- مهمات ميبردم. چند نفر توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير ميدهد. نميترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقيها روي جاده ديد دارند،بد جوري ميزنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:«حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين ميدويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپارهاي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد جلوي ماشين دويد. خمپارهاي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همهشان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشمهاي باز.
٥٨- فرمانده سرشان داد ميزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد ميزد. ميگفت: «شما كه لياقت نداشتيد، نبايد ميرفتيد.» بقيه ولي تحسينشان ميكردند. مخصوصاً جرأتشان را.
شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر ميآيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر ميرسيدند.
٥٩- بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او ميرسيدم، ميگفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل ميشي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش ميريخت. نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.
٦٠- رفتيم براي آموزش. لباس كه ميدادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترين سايز را دادند. آستينهايش آويزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا ميزنم بالا.» پوتين هم همينطور، كوچكترين سايز، گشاد بود. گفتم: «جلوش پنبه ميگذارم.» مسؤول تداركات خنديد و گفت: «مترسك! نري بگي فلاني خر بود نفهميدها! تو زياد باشي ١٣ سالته نه ١٨ سال!»
٦١- گفتند بچه است. عمليات نرود. گريه كرد، زياد. يك كوله پشتي دادند پر از باند و پنبه. گفتند امدادگر باشد. عمليات شروع شد. مجروح پشت مجروح. سر يكي دو ساعت همه وسايلش تمام شد. خواست برود جلو كه يك مجروح ديگر آوردند. با كمربند دستش را بست. مجروح بعدي را آوردند آستينهاي لباسش را پاره كرد و پايش را بست...
مجروح آخر را كول كرد و برگرداند عقب. توي راه همه يك جوري نگاهش ميكردند. وقتي رسيد عقب ديد از لباسهايش، جز يك شُرت و نصف زيرپوش چيزي نمانده.
٦٢- داشت صبح ميشد. از ديشب كه عمليات شده بود و خاكريز را گرفته بوديم، با دوستم سنگر درست ميكرديم. بسيجي نوجواني آمد و گفت: «اخوي من تا حالا نگهباني ميدادم، ميشه توي سنگر شما نماز بخونم؟» به دوستم آرام گفتم: «ببين، از اين آدمهاي فرصتطلبه. ميخواد سنگر ما رو صاحب بشه.» آرام زد به پهلويم و به نوجوان گفت: «خواهش ميكنم بفرماييد.» از سنگر آمديم بيرون و رفتيم وضو بگيريم. صداي سوت… خمپاره… سنگر… بسيجي نوجوان…
دوستم ميگفت: «هم خيلي فرصتطلب بود هم سنگر ما را صاحب شد.»
٦٣- درست وسط ميدان مين رگبار بستند رويم. توي آن جهنم نه ميشد رفت، نه ميشد دراز كشيد. چند نفر شهيد هم افتاده بودند توي ميدان مين. يك دفعه کسي پايم را گرفت بلند كرد و روي سينهاش گذاشت. مجروح بود. گفت :«برو برادر! برو!» شناختمش هماني بود كه به خاطر كم سن و سالي نميگذاشتم جلو بيايد.
٦٤- مخمان تاب برداشت، از بس كه اين بچه التماس و گريه كرد. فرستادمش گردان مخابرات تا بيسيمچي بشود. وقتي برگشت بيسيمچي خودم شد. ديگر حرف نميزد. يك شب توي عمليات كه آتش دشمن زياد شد، همه پناه گرفتند و خوابيدند زمين. يك لحظه او را ديدم كه بيسيم روي كولش نيست. فكر كردم از ترس آنرا انداخته زمين. زدم توي سرش و گفتم: «بچه بيسيم كو؟» با دست زير بدنش را نشان داد و گفت: «اگه من تركش بخورم يكي ديگه بيسيم رو برميداره، ولي اگر بيسيم تركش بخوره عمليات خراب ميشه.» مخم باز داشت تاب برميداشت.
٦٥- فرمانده گردان تخريب، فرمانده گردان مخابرات، فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و صحبت ميكردند. پسر بچهاي 13 – 14 ساله داخل شد و گفت:«به خدا من بچه نيستم. من اهل كوه هستم. كم نميآرم.» همه خنديدند و قبول كردند چند وقتي آنجا بماند.
فرمانده گردان تخريب، فرمانده گردان مخابرات و فرمانده گردان اطلاعات، نشسته بودند دور هم و دعوا ميكردند. سر نيرويي فرز و تيز و شجاع كه اهل كوه بود.
٦٦- بيسيمچي ِ خمپاره 120 بود. تازه كنكورش را داده و آمده بود. دو شب نخوابيده بود. مأمور بودند تا صبح آتش بريزند. نگهبانش هم از فوت و فن بيسيم چيزي نميدانست كه او را جاي خودش بگذارد و بخوابد.
صبح كه از خواب بلند شد، نگهبانش گفت اگر توي خواب حرف نميزدي، نميدانستم تا صبح چه خاكي سرم بريزم.
٦٧- فرمانده جلوي پسر را گرفته بود و نميگذاشت سوار قايق بشود. پسر هم گريه و زاري ميكرد.
يك نفر به فرمانده گفت گناه دارد بگذار بيايد. فرمانده گفت بچه است. اگر بترسد، داد و فرياد كند، همه چيز لو ميرود. پسر گريهاش قطع شد. نارنجكي از جيبش درآورد و ضامن را كشيد: «به خدا اگر منو نبريد اين نارنجك رو ميندازنم كه شما هم نتونيد بريد.» فرمانده دستپاچه شد. گفت: «باشه باشه! نارنجك رو سفت بگير، ضامنشو جا بزن، سوار شو.» بعد زير لب گفت: «اين ديگه كيه!»
٦٨- پسرك تازه آمده بود چادر. اول كمي به قد و قوارهاش خنديديم. كمي ناراحت شد. گفت: «شما كم سن و سالها را از خودتون حساب نميكنيد؟» شب كه دور هم جمع شديم، گفتيم: «ما براي تازه واردها جشن ميگيريم تا از خودمون بشن.» خيلي خوشحال شد. همين كه قبول كرد، پتو را انداختيم سرش و بعد مشت و لگد. تمام كه شد گفتيم: «اسم اين جشن، جشن پتوست.» گفت: «عيبي نداره، حالا از شما شدم يا نه؟»
٦٩- توي بحبوحه عمليات يك دفعه تيربار ژ-3 از كار افتاد. گفتيم: «چي شد؟» پسر گفت: «شليك نميكنه نميدونم چرا؟» وارسي كرديم ديديم تيربار سالم است. يك دفعه ديديم انگشت سبابه پسر قطع شده. تير خورده بود و نفهميده بود. با انگشت ديگرش شروع كرد.
بعد از عمليات ناراحت بود. با انگشت باندپيچي شده. خواستيم دلداري بدهيم. گفتيم: «بابا بچهها شهيد ميشن. يك بند انگشت كه اين حرفها رو نداره!» گفت: «ناراحت انگشتم نيستم. آخه ديگه نميشه راحت تيراندازي كرد. ناراحت اونم.»
٧٠- توي عمليات بعد از اينكه قلهها را تصرف كرديم، داخل سنگري شديم كه كمي استراحت كنيم. متوجه زنبوري شديم كه توي سنگر پرواز ميكرد. آنقدر كه از زنبور ميترسيديم از خمپاره و توپ نميترسيديم. چفيههامان را درآورديم و شروع كرديم تكان دادن توي هوا تا زنبور بيرون رفت. كمي هم دنبالش رفتيم كه برنگردد. يك دفعه سوت خمپاره و… سنگر رفت هوا. از آن به بعد ارادت خاصي به زنبورها پيدا كرديم.
٧١- چپ ميرفت ميگفت سيد، راست ميرفت ميگفت سيد. اعصابم را خراب كرده بود. يقهاش را چسبيدم و گفتم: «پسرجون چرا اينقدر به من ميگي سيد؟ من كه سيد نيستم.» گفت: «مگه رمز عمليات يا زهرا نيست.» دستم شل شد و افتاد.
بعد از عمليات فهميدم آن پسر شهيد شده. در حالي كه سيد بود شهيد شد.
٧٢-عمليات نصر 2، سنگر كمين، شب، صداي پا. داشتم به فرمانده گردان ميگفتم كه صاحب صداي پا آمد داخل سنگر. غولي بود. كلتش را گرفت سمت من. از ترس بلند داد زدم «الله اكبر» كه كلتش را انداخت. زود برش داشتم و اسيرش كردم. كنار هم كه ميايستاديم تا سينهاش هم نبودم.
٧٣- چند تا بچه داده بودند به من كه كار عقب بردن شهدا و مجروحين را انجام بدهيم. هميشه سرم غر ميزدند كه ما اينجا را دوست نداريم. بقيه ميروند ميجنگند و شهيد ميشوند. آن وقت ما با خيال راحت بايد جنازه آنها را عقب بياوريم.
يكبار يكيشان مجروحي را كول گرفته بود و عقب ميآورد كه خمپارهاي خورد كنارشان. پسر شهيد شد ولي مجروح آسيبي نديد. از آن به بعد ديگر غر نميزدند.
74- گفتم: «بچه الان چه وقت نماز خواندنه؟» گفت: «از كجا معلوم ديگه وقت كنم.» توي آن هيري بيري شروع كرد به نماز خواندن. السلام عليكم و رحمهالله و بركاته را كه گفت، يك خمپاره آمد و بردش مهماني.
75- داشت با آبِ قمقهاش وضو ميگرفت براي نماز صبح. گفتم: «بيتجربهاي. لازم ميشه. شايد يكي دو روز بيآب باشيم.» گفت: «لازمم نميشه. مسافرم.»
عمليات كه تمام شد ديدمش، رفته بود مسافرت.
76- ميگفتند: «چرا برنميگردي عقب با اين همه تركش؟» ميگفت: «آدم براي اين خردهريزها كه برنميگرده. تركش بايد اندازه ليوان باشه تا آدم خجالت نكشه بره عقب.» آخر سر هم با يكي از همين تركشهاي ليواني رفت. عقب نه، بهشت.
77- گوشش را گرفته بود و پيادهاش ميكرد و ميگفت: «بچه اين دفعه چهارمه كه پيادهات ميكنم. گفتم نميشه. برو» گريه ميكرد، التماس ميكرد ولي فايده نداشت. يواشكي رفته بود. از پنجره، از سقف، هر دفعه هم پيدايش كرده بودند. خلاصه نگذاشتند سوار قطار بشود.
***
توي ايستگاه قم مأمور قطار صدايي شنيده بود، از زير قطار خم شده بود. ديده بود پسر نوجواني به ميلههاي قطار آويزان است. با لباسهاي پاره و دست و پاي روغني و خوني. ديگر دلشان نيامد برش گردانند.
78- عراقيها گشته بودند، پيدايش كرده بودند. آورده بودند جلوي دوربين براي مصاحبه. قد و قوارهاش، صورت بدون مويش، صداي بچهگانهاش، همه چيز جور بود.
پرسيدند: «كي تو را به زور فرستاده جبهه؟»
گفت: «نميآوردنم. به زور آمدم، با گريه و التماس.»
گفتند: «اگر صدام آزادت كنه چي كار ميكني؟»
گفت: «ما رهبر داريم هر چي رهبرمون بگه.»
فقط همين دو تا سوال را پرسيده بودند كه يك نفر گفت: «كات»
79- مسؤول برگرداندن شهدا و مجروحين بوديم. ديدم دو نفر، شهيدي را ميبرند عقب. فكر كردم ترسيدهاند. جنازه را بهانه كردهاند. سن و سالشان كم بود. گفتم: «كجا؟ ما ميبريمش.»
يكي گفت: «نميشه خودمون بايد ببريم.» گفتم: «پس ما اينجا چي كارهايم؟» كسي كه جلوتر بود آرام گفت: «برادر ايشونه» و با ابروها به پسر ديگر اشاره كرد. پيش خودم فكر كردم حتي اگر بهانه ميآورند هم، بهانه خوبي ميآورند. گذاشتم رفتند. دو سه ساعت بعد ديدم پسر پشت خاكريز تيراندازي ميكند.
80- تازه آمده بود پيش ما. رفته بود جاي پرتي داشت سنگر ميكَند؛ آنهم نصف شب. يكي دو تا از بچهها را صدا كردم و گفتم: «بيچاره اينقدر بچهاس كه ترسيده، ترسيده و داره سنگر درست ميكنه.» يكي دو ساعت بعد كه كارش تمام شد، كارش شروع شد. صداي دعا ميآمد و استغاثه. براي خودش قبر كنده بود نه سنگر.
81- شمردم. يك، دو، سه... سيزده، چهارده. چهارده تا تير خورده بود. چهار تا انگشتش را هم كرده بود توي حلقش محكم گاز گرفته بود تا سر و صدا نكند. همه بدنش خوني بود. انگشتهايش هم.
82- فرمانده گروهانمان جمعمان كرد و گفت: «امشب بايد با روحيه بريد خط. چه پيشنهادي داريد؟» هيچكس چيزي نگفت.
همهمان را نشاند و پاهايمان را دراز كرد. شروع كرد به اتل متل توتوله خواندن. آنقدر خنديديم كه اشكمان درآمد و پهلوهامان هم درد گرفت. وسط همين خندهها هم شروع كرد روضه امام حسين خواندن. اشكمان كه سرازير بود فقط خنده شد گريه. آن شب خط، خيلي زود شكست.
83- مهمات ميبردم. چند نفر توي جاده دست تكان دادند سوارشان كردم. گفتم: «شما كه هنوز دهنتان بوي شير ميدهد. نميترسيد از جنگ؟» خنديدند و به جاي كرايه، صلوات فرستادند و آمدند بالا كنار مهمات نشستند.
جلوتر گفتند با چراغ خاموش برو. عراقيها روي جاده ديد دارند، بد جوري ميزنند.
چراغ خاموش يعني ته دره. يعني خط بدون مهمات. يكي گفت:« حاجي ناراحت نباش.» چفيه سفيد رنگش را انداخت روي دوشش. جلوي ماشين ميدويد كه من ببينمش تا بدون چراغ برويم. خمپارهاي آمد و او رفت. يكي ديگرشان آمد جلوي ماشين دويد. خمپارهاي آمد. او هم رفت. وقتي رسيديم خط همهشان پشت ماشين كنار مهمات خوابيده بودند. با لبخند و چشمهاي باز.
84- فرمانده سرشان داد ميزد. شانزده، هفده ساله بودند. دو نفري رفته بودند يك كيلومتر جلوتر درگير شده بودند، ناامن كرده بودند ولي موقع برگشتن نتوانسته بودند اسلحههاشان را بياورند. فرمانده سرشان داد ميزد. ميگفت: «شما كه لياقت نداشتيد، نبايد ميرفتيد.» بقيه ولي تحسينشان ميكردند. جرأتشان را مخصوصاً.
شب كه شد غيبشان زد نزديك سحر ديديم دو نفر ميآيند سمت خاكريز. از سر و كولشان هم انواع و اقسام اسلحه آويزان است. شانزده، هفده ساله به نظر ميرسيدند.
85- بلند قد و هيكلي. هميشه وقتي به او ميرسيدم، ميگفتم: «تو با اين هيكلت خيلي تابلويي، آخرش هم سيبل ميشي!» گذشت تا عمليات فاو. از رودخانه كه گذشتيم خورديم به سيم خاردارهاي حلقوي. دشمن آتش ميريخت. نزديك بود قتل عام بشويم كه ديدم ستون حركت كرد. جلوتر كه رفتيم ديدم يك نفر خودش را انداخته روي سيم خاردار. بلند قد و هيكلي. از عمليات كه برگشتيم روي همان سيم خاردارها تابلو شده بود. مثل يك سيبل سوراخ سوراخ.
86- رفتيم براي آموزش. لباس كه ميدادند، گفتم كوچك باشد. كوچكترين سايز را دادند. آستينهايش آويزان بود. گفتم: «اشكال نداره تا ميزنم بالا» پوتين هم همينطور، كوچكترين سايز، گشاد بود. گفتم «جلوش پنبه ميگذارم» مسؤول تداركات خنديد و گفت: «مترسك! نري بگي فلاني خر بود نفهميدها! تو زياد باشي 13 سالته نه 18 سال!»
87- وصيتنامهاش را باز كردم. چشمهايم را پاك كردم. نوشته بود: «پدر و مادر عزيزم من زكات فرزندان شما بودم كه با طيب خاطر پرداختيد. حالا به فكر خمس باشيد.»
88- پايش قطع شده بود. خواستم ببندم كه گفت :«برو سراغ بقيه زخميها.» گوش ندادم. همان پاي قطع شدهاش را برداشت و كوبيد توي سرم. گفت: «اگر بيايي جلو با همين ميزنمت.» رفتم سراغ بقيه. صبح كه شد ديدم پايش توي دستش است، چشمش به آسمان. چشمهايش را با دستم بستم.
89- بالاي سرش كه رسيدم هراسان شد. گفتم: «نترس! امدادگر هستم.» گفت: «من خوبم برو به بقيه برس». اصرار كردم. گفت: «تا تو هستي نميياد.» گفتم: «كي؟» گفت: «برو من موندني نيستم. برو تا بياد.» خلاصه آنقدر گفت كه بلند شدم. بعداً فهميديم زخميها منتظر حضرت حجت ميمانند.
90- فرمانده روز اول نارنجكي را انداخت بين جمعيت كه بعضي ترسيدند. ضامنش را نكشيده بود. بعد به آنها گفت:« بچه ننهها برگرديد عقب پيش ننهتان. شما به درد جنگ نميخوريد.»
يك بار كه فرمانده رفته بود توالتِ ريا، يكي از همين بچه ننهها رفته بود دو تا سنگ آورد، انداخت روي سقف توالت كه فلزي بود و صداي زيادي درست شد. فرمانده آمد بيرون. به يك دستش شلوار بود و دست ديگرش را گرفته بود پشت سرش.
يك نفر روي خاكريز نشسته بود. ميگفت: «برگرديد عقب پيش ننهتان. شما به درد جنگ نميخوريد» و ميخنديد.
92- خيلي شوخ بود. هر وقت بود خنده هم بود. هر جايي بود در هر حالتي دست بردار نبود. خمپاره كه منفجر شد تركش كه خورد گفت: «بچهها ناراحت نباشيد، من ميروم عقب، امام تنها نباشد.» امدادگرها كه ميگذاشتندش روي برانكارد، از خنده رودهبر شده بودند.
93- امدادگر بوديم. توي هيري بيري گلوله و خمپاره و منور برانكارد آورديم، مجروحي را ببريم. هيكلي بود، خيلي. برانكارد را كه باز كرديم رويش نوشته بود «حداكثر ظرفيت 50 كيلو» هم ما خندهمان گرفت هم مجروح. امان از بچههاي تبليغات. برانكارد ما را هم بينصيب نگذاشته بودند.
94- گفتم: «كجا برادر؟»
گفت: «با برادر فلاني كار دارم.»
گفتم: «لطفاً سلاحتون را تحويل بهيد»
گفت: «الله اكبر!»
گفتم: «يعني چي؟»
گفت: «ما مسلح به الله اكبريم.» بعد هم زير زيركي خنديد.
٩٥- رفته بودند شناسايي. شب قبل ابرها كنار رفته بودند. ماه همه جا را روشن كرده بود. مجبور شده بودند بمانند. وقتي برگشتند خيلي گرسنه بودند. افتاده بودند توي سفره و ميخوردند. يكي از بچهها كه قد كوچكي هم داشت جلو آمد و خيلي عادي گفت: «دوستان اگر تركيديد، ما رو هم شفاعت كنيد.» بقيه هم ميخنديدند. هم به حرف او هم به خوردن بچههاي اطلاعات.
٩٦- آماده ميشدند توي سنگر بخوابند. يكيشان گفت: «برادر براي نماز شب بلند شدي، نميخواد ما رو دعا كني. فقط دست و پامونو لگد نكن.» و او جواب داد: «كي من؟ من اگر بلند بشم، فقط براي آب خوردنه.»
يك نفر سرش را از زير پتو درآورد و گفت: «دوستان توجه كنند، ايشون نماز شب هم آب ميكشيده ما خبر نداشتيم.» وهمه خنديدند.
٩٧- يك سيلي محكم. دستش را گرفت به گونهاش. گفتم: «قلدر شدي. بچههاي مدرسه رو ميزني! دفعه چندمته؟ چند دفعه بهت گفتم اينجا اداي اوباش رو در نيار. اگر خيلي زور داري برو جبهه خودتو نشون بده.»
خيلي بد ضايعش كردم. آنهم جلوي جمع. فردا نيامد مدرسه. پس فردا هم. سراغش را گرفتم، گفتند رفته جبهه.
٩٨- گفتم: «از دوران اسارت خاطرهاي بگو.»
گفت: «آتش وينستون از بقيه داغتر بود.»
٩٩- همه را صف كرده بودند كه قبل از اعزام واكسن بزنند. خودش را به هر كاري زد كه واكسن نزند. ميگفت من قبلاً جبهه بودم احتياج به واكسن ندارم. چند بار هم خواست يواشكي از صف رد بشود. اما نگذاشتند. نوبتش كه شد، آستينش را كه بالا زدند، ديدند دستش مصنوعي است. برش گرداندند.
١٠٠- رفته بوديم ميدان تير. هر چه تير ميزدم به هدف نميخورد. اطرافش هم نميخورد. دو سه نفر آمدند گفتند اشكال نداره شما برو جلوتر بزن. رفتم جلو. نخورد. باز هم جلوتر، نخورد... اسلحه را گرفتم رو به ديوار نميخورد. خشاب را در آوردم. نامردها تير مشقي گذاشته بودند. گلوله بدون مرمي. ايستاده بودند و ميخنديدند.
١٠١- ديدم نشسته كنار جاده و كتابي ميخواند. گفتم: «بچه اينجا چي كار ميكني؟» گفت: «گردانم رو گم كردم.» گفتم: «اون چيه توي دستت؟» نشان داد، كتاب انگليسي دوم دبيرستان بود. گفتم: «توي اين وضعيت جاي زبان خوندنه.» گفت:«از بيكاري بهتره.» سوارش كردم رساندمش به گردانش.
١٠٢- فرمانده نميگذاشت بيايد. ميگفت كوچك است. ميگفت ميترسد و بقيه را لو ميدهد. پسر گريه و زاري كرد، بقيه هم پا درمياني كردند. فرمانده گفت: «من مسؤوليت قبول نميكنم. يكي مسؤوليتش را قبول كنه.»
***
پسر، فرمانده زخمي را گرفته بود روي دوشش. ميگفت: «نترس.» ميگفت: «ميرسانمت.» ميگفت: «گريه زاري نكن، لو ميرويم.» ميگفت: «من مسؤولم شما را برسانم عقب، چاكرت هم هستم.»
١٠٣- يك موقعيتي را داده بودند به ما دو تا. هر دو آرپيچي داشتيم. او ميزد من كمك بودم، من ميزدم او كمك بود و يك بار نوبت من بود. حال نداشتم بلند شوم. فهميد، قبضه را آماده كرد، بلند شد، شليك كرد. نشست. با يك خال هندي روي پيشانياش.
١٠٤- توي مدرسه صدايش ميزديم «حسين عشقي» يادم نيست چرا. با هم رفتيم جبهه. با هم رفتيم تخريب. يك بار كه رفته بوديم براي شناسايي و معبر زدن، رفت روي مين. بدون حسين برگشتم. توي دفترچه خاطراتم نوشتم «حسين عشقي به عشقش رسيد.»
١٠٥- وقتي آمده بود جبهه سالم و سرحال بود. رفت تخريب. پايش كه رفت روي مين برگشت عقب. بار دوم كه آمد جبهه، تك تير انداز شد با يك پا. خمپاره كه خورد به سنگرش، آن يكي پايش هم كه معيوب شد، برگشت عقب. بار سوم كه آمد، رفت توي آشپزخانه براي سيب زميني پوست كندن.
آشپزخانه را كه هواپيماها بمباران كردند، تنش كه پر از تركش شد، رفت عقب درسش را خواند.
منبع: http://www.100khatere.blogfa.com
/خ