بعضی وقت ها احساس می کنی از دنیا خسته شده ای؛ از این همه هیاهوی مردمی که سردرگم به دنبال دنیا می دوند تا نکند یک روز از آن عقب بمانند. زرق و برق دنیا و سرگرمی هایش دل زده ات کرده و فکر می کنی هیچ کس قابل اعتماد نیست؛ حتی نمی توانی به بهترین دوستت اطمینان داشته باشی، انگار همه چیز به تو پشت کرده و تنهای تنها مانده ای، شاید هم این آخر زندگی باشد.
می خواهی زیرلب زمزمه کنی و آرام اشک بریزی. دلت می خواهد به یک نفر پناه ببری؛ اما کسی که متفاوت باشد از انسان های خاکی؛ کسی که دوست خدا باشد و شاید هم این قدر به خدا نزدیک، که مطمئن باشی حرف هایت را جز به خدا نزد هیچ کس دیگری نمی برد.
دلت می خواهد درد دل کنی و او هم باحوصله و دور از یک عالمه نصیحت حرف هایت را تا آخرین کلمه گوش دهد، تا جایی که حس کنی دست هایت در دست هایش گرم شده و دلت آرام گرفته است و در آخر با خود می گویی: ای کاش این فقط یک آرزو نبود!
من می خواهم بگویم، این فقط یک آرزو نیست. این روزها آخر زندگی نیست. کسی هست که می توانی به او اعتماد کنی، کنارش بنشینی و زمزمه کنی و آرام اشک بریزی، آن قدر که دلت آرام شود و دست هایت گرمِ گرم. دوستی هست که به خدا نزدیک است و حرف تو را مستقیم نزد او می برد.
خانه ی این دوست همین نزدیکی ست. شاید کمی آن طرف تر و شاید هم همسایه ی دیوار به دیوار خانه ات باشد. بی صبرانه منتظرت است و می خواهد اشک هایت را نزد پروردگار ببرد.
کوچه و خیابان شَهرت را که بگردی، زود پیدایش می کنی؛ یک حرم نورانی، یک ضریح کوچک و دوست داشتنی، یک نفر از جنس امام، یک امام زاده ی بزرگ.
می خواهی زیرلب زمزمه کنی و آرام اشک بریزی. دلت می خواهد به یک نفر پناه ببری؛ اما کسی که متفاوت باشد از انسان های خاکی؛ کسی که دوست خدا باشد و شاید هم این قدر به خدا نزدیک، که مطمئن باشی حرف هایت را جز به خدا نزد هیچ کس دیگری نمی برد.
دلت می خواهد درد دل کنی و او هم باحوصله و دور از یک عالمه نصیحت حرف هایت را تا آخرین کلمه گوش دهد، تا جایی که حس کنی دست هایت در دست هایش گرم شده و دلت آرام گرفته است و در آخر با خود می گویی: ای کاش این فقط یک آرزو نبود!
من می خواهم بگویم، این فقط یک آرزو نیست. این روزها آخر زندگی نیست. کسی هست که می توانی به او اعتماد کنی، کنارش بنشینی و زمزمه کنی و آرام اشک بریزی، آن قدر که دلت آرام شود و دست هایت گرمِ گرم. دوستی هست که به خدا نزدیک است و حرف تو را مستقیم نزد او می برد.
خانه ی این دوست همین نزدیکی ست. شاید کمی آن طرف تر و شاید هم همسایه ی دیوار به دیوار خانه ات باشد. بی صبرانه منتظرت است و می خواهد اشک هایت را نزد پروردگار ببرد.
کوچه و خیابان شَهرت را که بگردی، زود پیدایش می کنی؛ یک حرم نورانی، یک ضریح کوچک و دوست داشتنی، یک نفر از جنس امام، یک امام زاده ی بزرگ.
نویسنده: نعیمه جلالی نژاد
تصویرساز: رضا ولیخانی