فواید درخت را ذکر کنید
هر ورقش دفتری ست معرفت کردگار
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
برگ درختان سبز در نظر هوشیار
با نام خدا قلم در دست می گیرم و انشای خود را درباره روز درختکاری و فواید درخت می نویسم.
درخت خیلی چیز خوبی است. ما خیلی درخت دوست داریم. زندگی بدون درخت خیلی چیز مسخره ای است. ما هر سال هم که روز درختکاری می شود، با پدر و شوهرخاله یمان، که اسمش کامبیز است، می رویم از شهرداری درخت مفتکی می گیریم و می کاریم؛ ولی یک بار که شهرداری درخت مفتکی هایش تمام شده بود، شوهرخاله ی مان گفت: «چه معنی دارد آدم آن قدر درخت بکارد، تمام زندگی مان شده است درخت، مگر این جا جنگل است؟!» بعد از آن بود که ما فهمیدیم نباید زیاد درخت بکاریم.
درخت فایده های زیادی دارد. یک بار که با پسرخاله اینا رفته بودیم شمال و یک جا وایسادیم تا غذا بخوریم، من آن جا بود که فهمیدم درخت چقدر چیز مهمی است و اگر نبود اصلا کیف نمی داد؛ چون شوهرخاله ام با تبر افتاد به جان درخت ها و کلی هیزم جمع کرد و با آن ها جوجه کباب درست کردیم؛ البته خاله ام، که اسمش سوسن است، مخالف این کار بود و به آقا کامبیز می گفت: «نباید درختی را که سبز است و جان دارد بشکنیم و هیزم درست کنیم. خاله می گفت: «باید چوب های خشک را جمع کنیم؛ چون چوب درخت های زنده، تر هستند و خوب نمی سوزند و دود می کنند و گند می زنند به غذا!»
بعد هم که غذا خوردیم، شوهرخاله ام گفت: «بچه ها! ساکت باشید تا ما یک کم چُرت بزنیم؛ اما ما ساکت نشدیم؛ چون اگر می خواستیم ساکت شویم مرض نداشتیم بیاییم شمال، خب در همان خانه ی خودمان می ماندیم. شوهرخاله ام هم که دید ما خیلی مرض نداریم بلند شد و برای مان تاب درست کرد تا بازی کنیم و سرمان گرم شود. او یک طناب کُلفت برداشت و به چند شاخه بست و بعد برای این که مطمئن شود طناب محکم است خودش روی آن نشست که باعث شد چند تا شاخه بشکند؛ اما آقا کامبیز چون خیلی آدم گیری است، بی خیال نشد و آن قدر شاخه شکست و رفت سراغ شاخه ی بعدی تا بالاخره یک تاب محکم درست کرد و ما آن قدر دوترکه و سه ترکه تاب بازی کردیم تا آن شاخه هم شکست. بعد داریوش، پسرخاله یمان رفت پدرش را بیدار کرد تا بیاید دوباره برای مان تاب درست کند و آقا کامبیز هم که بدش می آمد کسی از خواب بیدارش کند با یک تکه از شاخه ی درخت، داریوش را دنبال کرد تا بزندش.
بعد هم دیگر بلند شدیم که برویم و وسایل را جمع کردیم و گذاشتیم داخل صندوق عقب؛ اما قبل از این که برویم آقا کامبیز همه ی ما را صدا کرد و یکی یک دانه میخ دست مان داد و گفت روی یک درخت که خیلی کلفت بود یادگاری بنویسیم تا سال بعد که آمدیم آن را ببینیم و بخندیم؛ اما باز همه خاله مخالف بود. خاله سوسن می گفت: «آدم نباید روی درخت با میخ یادگاری بنویسد.» او می گفت: «شاید درخت ها تا سال بعد قطع شوند و اصلا ما دیگر آن ها را نبینیم؛ پس بهتر است روی سنگ های بزرگ یادگاری بنویسیم»؛ اما باز هم آقا کامبیز قبول نکرد؛ البته پدر و مادر ما ننوشتند و نگذاشتند که من هم بنویسم؛ چون می گفتند: درخت هم آدم است و گناه دارد؛ ولی آقا کامبیز خودش آن قدر نوشت که درخت کم آورد و مثل بچه خرخون ها که برگه برای نوشتن جواب امتحان کم می آورند، او هم درخت کم آورد و رفت ادامه اش را روی یک درخت دیگر نوشت!
خلاصه در این سفر ما کلی با فواید درخت آشنا شدیم و فهمیدیم که اگر درخت نبود آدم ها نه غذا داشتند، نه تاب، نه وسیله ی تنبیه و نه حتی جای یادگاری نوشتن!
یک هفته بعد از این که از سفر برگشتیم یک روز که رفته بودم سبزی بخرم، دیدم در روزنامه ای که سبزی در آن پیچیده شده عکس آقا کامبیز را زده اند و جنگلبانی از مردم خواسته تا این فرد را شناسایی کنند؛ چون باعث شده یک درخت 280 ساله که برای خودش کلی اثر ملی بوده داغون شود! بعد ما فهمیدیم آن درختی که خیلی محکم بود و به شاخه اش تاب بستیم و رویش یادگاری نوشتیم، همان درخت خیلی مهم و قدیمی.
این بود انشای من، تا راضی بُود استاد من.
تصویرساز: محمدصادق کرایی