در چه حالی درخت من؟! خوبی؟ سر کیفی؟ حال برگ هایت چطور است؟ حال غنچه هایت؟ می بینم که سال به سال قد می کشی و شاخه های زیبایت رو به آسمان آبی اوج می گیرند.
یادت هست چهار سال پیش، روزی که کنار این جاده کاشتمت؟ آن وقت تنها نُه سالم بود. باید برگردم به همان چهار سال پیش که آقای ماه نظر، مدیر مدرسه آبادی مان، داشت در حیاط مدرسه نطق می کرد:
- «بچه ها! می دانید این روزها روزهای درختکاری است. این جا هم که روستا هست و حتماً پدران تان نهال هایی برای کاشتن دارند. یادتان نرود روز شنبه که آمدید مدرسه، با خودتان یک درخت بیاورید، می خواهیم دورتادور محوطه ی داخل مدرسه و فضای خالی بیرون آن را درختکاری کنیم.»
- «آقا اجازه! چه درختی بیاوریم؟»
- «فرقی نمی کند. هر درختی دارید بیاورید.»
- «کوتاه باشد یا بلند آقامدیر؟»
- «کوتاه و بلندی اش مهم نیست، مهم این است درخت باشد.»
- «آقا اجازه! ما ترکه ی انگور بیاوریم؟!»
- «ترکه ی انگور برای چه؟!»
- «آقا! بخواهید درخت انگور بکارید آقا، باید تَرکه اش را بکارید. بابای ما همین پارسال تَرکه های مُو را توی زمین بالایمان کاشت؛ چون درخت مُوی ریشه دار گیرش نیامده بود آقا... همه یشان هم گرفت و شاخ و برگ داد.
- «خب تو هم چند تا ترکه ی انگور بیاور بکار ببینیم چه می شود.»
***
وقتی به خانه رسیدم بابا هنوز نگفته بود چه خبر که همه حرف های آقامدیر را برایش گفتم و این که قرار است چند تا ترکه ی مُو برایش ببرم. بابا خندید و گفت: «آقامدیر نگفت چه نوع ترکه ی انگوری بیاور؟!»
- «نه نگفت.»
- «تو هم نگفتی چه نوع انگوری بیاورم!؟»
- «انگار حوصله نداشت. من هم ازش نپرسیدم... آخر وقتی بچه ها درباره ی نوع درخت ها سؤال می کردند، می گفت: چقدر بهانه گیری می کنید شما بچه ها.»
- «پس معلوم می شود این آقا مدیر تازه وارد شما انگورشناس نیست. خودت که میدانی شاید بیست نوع انگور داریم ما. بچه جان! حداقل می پرسیدی انگور زودرس می خواهی یا دیررس. آخر باید بداند چه مُویی بکارد بهتر است. انگورهای پیش رس مثل خلیلی و یاقوتی باشد یا انگور عسکری و صاحبی که میان رسند و خوش خوراک. انگور دل خروس باشد که دیررس هست یا انگور لعل یا انگور ریش بابا...»
- «من چه می دانم بابا!»
***
روز شنبه و موعد درخت کاری رسیده بود. بچه ها هرکدام با یکی دو تا نهال توی دست شان به سمت مدرسه می رفتند. من هم با یک دسته ترکه ی مو از انگورهای جورواجورِ دیررس و پیش رس وارد مدرسه شدم. بابا ترکه ها را با سلیقه ی خاص خودش توی یک گونی کَنَفیِ نمناک پیچیده بود و رویش را با یک نخ محکم بسته بود. با بسته ی ترکه ها رفتم توی صف کلاس سومی ها ایستادم.
آقای مدیر انگار اوقاتش تلخ بود. توی مراسم صبحگاه همه اش از مقررات مدرسه و انضباط خوبی که بچه ها باید داشته باشند می گفت و حرفی از کاشتن درخت نمی زد؛ اما بالاخره بعد از مراسم صبحگاه گفت: «در فرصت مناسب نهال ها را می کاریم. فعلاً آن ها را بگذارید یک گوشه محوطه و با نظم و ترتیب بروید توی کلاس.» رفتیم سر کلاس خودمان؛ ولی آقای اصلانی، معلم مان، آن روز نیامده بود. سورچمنی مبصر کلاس وادارمان کرد به نقاشی کردن. افتادیم روی دفتر نقاشی و شروع کردیم به کشیدن سگ و گربه و یواشکی حرف زدن با هم تا بالاخره زنگ تقریح شد. هریک از بچه ها نگران نهال خودش بود؛ چون زنگ تفریح همه یمان درست رفتیم بالاسر کاشتنی هایی که آورده بودیم. بابا روش کاشت ترکه ی مُو را یادم داده بود و سفارش کرده بود تا موقع کاشت، ترکه ها را از توی گونی بیرون نیاورم. با وجود این، می دیدم بعضی از بچه ها نهال های شان را همین طور لخت و عور انداخته بودند روی زمین. روی ریشه بعضی از درخت ها اصلاً آفتاب تابیده بود. چقدر بیخیال!
همان موقع آقای مدیر آمد توی حیاط مدرسه و مبصر کلاس ها را خواست. هرکدام را مسئول کاشتن درخت ها در یک سمت حیاط کرد و به مبصر کلاس ششم گفت: «عزیزی! برای من کاری پیش آمده که همین الآن باید بروم بخشداری. خودت با مبصر کلاس های دیگر نظارت کنید تا درخت ها را بکارند.»
عزیزی انگار می خواست چیزی بپرسد که آقامدیر گفت: «مشغول کاشت درخت ها شوید. اگر نهال ها زیاد بود، بیرون مدرسه را هم درخت کاری کنید.» آقای مدیر فوری موتورگازی اش را روشن کرد و از در مدرسه زد بیرون. از دود موتورش داشتیم خفه می شدیم که سورچمنی صدایمان کرد. فکر نمی کنم مبصر کلاس به خوش رفتاری سورچمنی توی کل دنیا گیر بیاید. دور از چشم من گره روی گونی کنفی را بازکرده بود. یکی از ترکه های آبدار مو را برداشته بود. آن را بالای سرش تاب می داد. انگار می خواست گوسفندها را ببرد چرا.
یادت هست چهار سال پیش، روزی که کنار این جاده کاشتمت؟ آن وقت تنها نُه سالم بود. باید برگردم به همان چهار سال پیش که آقای ماه نظر، مدیر مدرسه آبادی مان، داشت در حیاط مدرسه نطق می کرد:
- «بچه ها! می دانید این روزها روزهای درختکاری است. این جا هم که روستا هست و حتماً پدران تان نهال هایی برای کاشتن دارند. یادتان نرود روز شنبه که آمدید مدرسه، با خودتان یک درخت بیاورید، می خواهیم دورتادور محوطه ی داخل مدرسه و فضای خالی بیرون آن را درختکاری کنیم.»
- «آقا اجازه! چه درختی بیاوریم؟»
- «فرقی نمی کند. هر درختی دارید بیاورید.»
- «کوتاه باشد یا بلند آقامدیر؟»
- «کوتاه و بلندی اش مهم نیست، مهم این است درخت باشد.»
- «آقا اجازه! ما ترکه ی انگور بیاوریم؟!»
- «ترکه ی انگور برای چه؟!»
- «آقا! بخواهید درخت انگور بکارید آقا، باید تَرکه اش را بکارید. بابای ما همین پارسال تَرکه های مُو را توی زمین بالایمان کاشت؛ چون درخت مُوی ریشه دار گیرش نیامده بود آقا... همه یشان هم گرفت و شاخ و برگ داد.
- «خب تو هم چند تا ترکه ی انگور بیاور بکار ببینیم چه می شود.»
***
وقتی به خانه رسیدم بابا هنوز نگفته بود چه خبر که همه حرف های آقامدیر را برایش گفتم و این که قرار است چند تا ترکه ی مُو برایش ببرم. بابا خندید و گفت: «آقامدیر نگفت چه نوع ترکه ی انگوری بیاور؟!»
- «نه نگفت.»
- «تو هم نگفتی چه نوع انگوری بیاورم!؟»
- «انگار حوصله نداشت. من هم ازش نپرسیدم... آخر وقتی بچه ها درباره ی نوع درخت ها سؤال می کردند، می گفت: چقدر بهانه گیری می کنید شما بچه ها.»
- «پس معلوم می شود این آقا مدیر تازه وارد شما انگورشناس نیست. خودت که میدانی شاید بیست نوع انگور داریم ما. بچه جان! حداقل می پرسیدی انگور زودرس می خواهی یا دیررس. آخر باید بداند چه مُویی بکارد بهتر است. انگورهای پیش رس مثل خلیلی و یاقوتی باشد یا انگور عسکری و صاحبی که میان رسند و خوش خوراک. انگور دل خروس باشد که دیررس هست یا انگور لعل یا انگور ریش بابا...»
- «من چه می دانم بابا!»
***
روز شنبه و موعد درخت کاری رسیده بود. بچه ها هرکدام با یکی دو تا نهال توی دست شان به سمت مدرسه می رفتند. من هم با یک دسته ترکه ی مو از انگورهای جورواجورِ دیررس و پیش رس وارد مدرسه شدم. بابا ترکه ها را با سلیقه ی خاص خودش توی یک گونی کَنَفیِ نمناک پیچیده بود و رویش را با یک نخ محکم بسته بود. با بسته ی ترکه ها رفتم توی صف کلاس سومی ها ایستادم.
آقای مدیر انگار اوقاتش تلخ بود. توی مراسم صبحگاه همه اش از مقررات مدرسه و انضباط خوبی که بچه ها باید داشته باشند می گفت و حرفی از کاشتن درخت نمی زد؛ اما بالاخره بعد از مراسم صبحگاه گفت: «در فرصت مناسب نهال ها را می کاریم. فعلاً آن ها را بگذارید یک گوشه محوطه و با نظم و ترتیب بروید توی کلاس.» رفتیم سر کلاس خودمان؛ ولی آقای اصلانی، معلم مان، آن روز نیامده بود. سورچمنی مبصر کلاس وادارمان کرد به نقاشی کردن. افتادیم روی دفتر نقاشی و شروع کردیم به کشیدن سگ و گربه و یواشکی حرف زدن با هم تا بالاخره زنگ تقریح شد. هریک از بچه ها نگران نهال خودش بود؛ چون زنگ تفریح همه یمان درست رفتیم بالاسر کاشتنی هایی که آورده بودیم. بابا روش کاشت ترکه ی مُو را یادم داده بود و سفارش کرده بود تا موقع کاشت، ترکه ها را از توی گونی بیرون نیاورم. با وجود این، می دیدم بعضی از بچه ها نهال های شان را همین طور لخت و عور انداخته بودند روی زمین. روی ریشه بعضی از درخت ها اصلاً آفتاب تابیده بود. چقدر بیخیال!
همان موقع آقای مدیر آمد توی حیاط مدرسه و مبصر کلاس ها را خواست. هرکدام را مسئول کاشتن درخت ها در یک سمت حیاط کرد و به مبصر کلاس ششم گفت: «عزیزی! برای من کاری پیش آمده که همین الآن باید بروم بخشداری. خودت با مبصر کلاس های دیگر نظارت کنید تا درخت ها را بکارند.»
عزیزی انگار می خواست چیزی بپرسد که آقامدیر گفت: «مشغول کاشت درخت ها شوید. اگر نهال ها زیاد بود، بیرون مدرسه را هم درخت کاری کنید.» آقای مدیر فوری موتورگازی اش را روشن کرد و از در مدرسه زد بیرون. از دود موتورش داشتیم خفه می شدیم که سورچمنی صدایمان کرد. فکر نمی کنم مبصر کلاس به خوش رفتاری سورچمنی توی کل دنیا گیر بیاید. دور از چشم من گره روی گونی کنفی را بازکرده بود. یکی از ترکه های آبدار مو را برداشته بود. آن را بالای سرش تاب می داد. انگار می خواست گوسفندها را ببرد چرا.
«یالاّ ببینم درخت هایتان را بردارید و بروید طرف دیوار آفتابرو... یوسف! آن ترکه ها را بینداز دور و بیا این جا چاله بکن!»
«این ها را بابام داده بکاریم. چرا بیندازم دور؟!»
«آن ها را بینداز دور، آن ها به درد گوسفند چراندن هم نمی خورند.»
دیگر داشت اشک هایم سرازیر می شد از دست این سورچمنی خپلو که گونی ترکه ها را با احتیاط گذاشتم کنار دیوار توی سایه. رفتم به کمک منصور و افتادم به کار چاله کنی. این جا بِکَن، آن جا بکَن. وقتی چاله ای کنده می شد، دو تا از بچه ها هم بودند که فوری ریشه درختی را فرومی کردند توی چاله و خاک می ریختند پایش. به سورچمنی خوش جنس گفتم: «این طور که درخت نمی کارند... ریشه این درخت را نگاه کن سربالا مانده... آن یکی را ببین چقدر عمیق کاشته ای... این نهال که اصلاً ریشه ای برایش نمانده!»
او هم ابروهایش را پایین آورد و گفت: «این قدر حرف نزن بچه. برو آن آبپاش را پر از آب کن بیاور!»
سر بالا کردم و دیدم دورتادور مدرسه درخت کاری شده؛ ولی هنوز نهال های زیادی روی دست بچه ها مانده است. عزیزی دستور داد همگی برویم توی فضای باز جلوی مدرسه و درخت ها را بکاریم. توی شلوغ پلوغی مدرسه دویدم و رفتم گوشه ی حیاط، کنار ایوان مدرسه و شروع کردم به کندن یک چاله ی دراز که چند تا از بچه های بیکار می گفتند: داری قبر یزید میک نی؟! خندیدم و فوری رفتم سراغ ترکه های مُو و همان طور که بابا راهنمایی ام کرده بود، آن ها را کنار هم به طور مایل توی چاله خواباندم. دو وجب از درازی ترکه ها را توی خاک بردم و رویشان خاک ریختم. چاله دراز را هم زودی با آب پاش پر از آب کردم. کار تمام.
آقای ماه نظر وقتی با موتورگازی اش برگشت، نگاهی به دورتادور حیاط مدرسه انداخت و خوشحال و خندان در حال گذاشتن موتورش روی جَک گفت: «آفرین به همه ی بچه ها که محوطه ی مدرسه را درخت باران کردند.» نگاهش که به قبر یزید افتاد، از عزیزی پرسید: «این ها دیگر چه درخت هایی هستند که ردیف شده اند کنار هم و هیچ شاخه ای ندارند؟!» تا عزیزی بخواهد حرفی بزند، من دویدم جلو و گفتم: «آقا مدیر اجازه! این ها همان ترکه های مُو هستند که می گفتم... قرار است خودشان ریشه کنند و برگ وبار بیاورند... اگر همه یشان گرفت سال دیگر چند تایش را می بریم جاهای دیگر می کاریم.»
آقامدیر مثل این که خودش آن جا بود؛ ولی دلش آن جا نبود. چند لحظه رفت توی فکر و با تعجب نگاهم کرد. مانده بودم دیگر چه بگویم که عزیزی همان حرف های بابام را در مورد ترکه های انگورم تکرار کرد: «این ها جورواجور از مُوهای روستا هستند آقامدیر. اگر این ترکه ها ریشه کنند و سبز شوند، همه ایوان مدرسه پر می شود از انگورهای رنگارنگ که هرکدام شان طعم و مزه ی خودشان را دارد.»
چهره ی آقامدیر به گل لبخند شکفته بود و رو به من میگفت: «آفرین آفرین! صدای اذان عموحاجی از کوچه باغ پشت مدرسه به گوش می رسید. آقای ماهنظر به عزیزی اشاره کرد زنگ تعطیلی را بزند.
***
شب که نشسته بودم به مشق نوشتن، بابا پرسید: «ترکه های مُو را کاشتی؟!»
- «آره! خیلی هم خوب کاشتم شان؛ ولی آقامدیر تعجب کرده بود چرا این هایی که کاشته ام شاخ و برگ ندارند.» بابا خندید و گفت: «این آقامدیر شما بچه شهری است، حق دارد ترکه های مُو را نشناسد. حالا بگو ببینم دیگر چه نهال هایی توی مدرسه کاشتند؟»
- «همه جور نهالی بود. گردو بود، توت بود، بادام، هلو، زردآلو، حتی سنجد هم بود، شاید هم چیزهای دیگر.»
- «آن وقت این ها را با نظم و ترتیب کاشتید یا درهم برهم؟»
- «همین طور قاتی پاتی کاشتیم رفتیم... هر یک متر یک چاله کوچولو می کندیم و می گذاشتیم شان توی چاله. خاک می ریختیم پایشان.»
- «بگو هفت بیجار... مگر هیچ کس از مردهای آبادی آن جا نبود بگوید چطور نهالها را بکارید؟»
- «نه نبود. فقط سهراب عزیزی مبصر کلاس ششمی ها بود که زور می کرد تندتند چاله بکنیم و بکاریم شان.»
بابا قاه قاه خندید و زمزمه کرد: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن/ گاو نر می خواهد و مرد کهن. این طور که شماها درختکاری کرده اید من که چشمم آب نمی خورد از ده تا درخت یکیش هم سبز شود. سبز هم که بشوند، روی هم سایه می اندازند و مثل صنوبر می روند بالا. درخت نور می خواهد که با این فاصله ی کمی که کاشته اید از نور محروم می شوند.»
از بس از درختکاری خوشم آمده بود، فردایش که روز جمعه بود، به بابا گفتم دلم می خواهد به دست خودم توی زمین هایمان درخت بکارم. می خواهم روش درست درختکاری را یادم بدهی.
بابا گفت: «امسال برنامه ای برای احداث باغ جدید و کاشت درخت نداریم. نهال جدید آب زیاد می خواهد که فعلاً قنات مان کم آب شده و چشم به باران رحمت پروردگار داریم آب زیاد شود؛ ولی اگر بخواهی یکی دوتا درخت بکاری مانعی نیست. می شود آن ها را کنار جوی آب باغ دراز خودمان بکاری.»
بابا دوتا نهال توتِ پیوندی از خزانه ی نهال کاری اش کَند و دستم داد؛ اما راضی نشدم آن ها را در باغ دراز بکارم. گفتم می خواهم جایی بکارم که هیچ درختی آن جا نباشد. بهترین جا هم برای کاشتن شان، بالاسر زمین «جوینو» کنار جاده است. هرچه بابا نصیحتم کرد آن جا بکاری باید آب دستی بهشان بدهی. در همین سال اول، هر هفته باید دو سه بار آبیاریشان کنی تا نخشکند. چطور می خواهی از راه دور سطل سطل آب ببری بریزی پای شان؟ اما من هیچ کوتاه نیامدم و شماها را در کنار جاده؛ یعنی همینجایی که هستید کاشتم. نه آن طور که توی مدرسه درخت کاری کردیم. بابا آمد ایستاد کنار دستم و فن درختکاری را یادم داد. یکی یکی به فاصله ی پنج متر از هم دیگر کاشتم تان و آبیاری تان کردم. هرکدام تان را که می کاشتم: بلندبلند می خواندم: به دست خود درختی می نشانم/ به پایش جوی آبی می کشانم. درختم کم کم آرد برگ و باری... و بابا آن وقت چقدر از شور و شعف من خوشحال بود و چشم هایش از شادی برق می زد.
اکنون ای درخت های چهارساله ی من! همیشه پابرجا باشید. وقتی نگاه تان می کنم احساس آرامش می کنم.
همین دیروز که دلم برای آقامدیر دوران دبستانم تنگ شده بود، با یک زنبیل از انگورهای باغ دراز رفتم به دیدنش. آقای ماه نظر از شهر آمده بود تا از تجدیدی ها امتحان بگیرد. تا من را دید آغوش باز کرد و آمد طرفم. می گفت: «کجایی تو پسر... یک سال و نیم است ندیدمت؟! در سایه سار داربست های مُو نشستیم و کلی با هم گفت وگو کردیم. زنبیل انگورم را نمی خواست بگیرد. خوشه های بزرگ انگور را که از بالای ایوان بلند مدرسه آویزان شده بود نشانم می داد و در حضور بچه هایی که داشتند ورقه های امتحانی شان را سیاه می کردند می گفت: «دست مریزاد! همین انگورهای سرخ و زرد و خوش مزه ی بالاسرمان هم از انگورهای باغ شماست که چهار سال پیش این جا کاشته ای پسرجان.»
و شما نمی دانید درخت های زیبای من آن چند دقیقه در سایه سار انگورها در ایوان مدرسه چه احساس عجیبی داشتم. در عین شادی، از حس غرور و افتخار لبریز بودم. درخت های من، همیشه دوست تان دارم!
او هم ابروهایش را پایین آورد و گفت: «این قدر حرف نزن بچه. برو آن آبپاش را پر از آب کن بیاور!»
سر بالا کردم و دیدم دورتادور مدرسه درخت کاری شده؛ ولی هنوز نهال های زیادی روی دست بچه ها مانده است. عزیزی دستور داد همگی برویم توی فضای باز جلوی مدرسه و درخت ها را بکاریم. توی شلوغ پلوغی مدرسه دویدم و رفتم گوشه ی حیاط، کنار ایوان مدرسه و شروع کردم به کندن یک چاله ی دراز که چند تا از بچه های بیکار می گفتند: داری قبر یزید میک نی؟! خندیدم و فوری رفتم سراغ ترکه های مُو و همان طور که بابا راهنمایی ام کرده بود، آن ها را کنار هم به طور مایل توی چاله خواباندم. دو وجب از درازی ترکه ها را توی خاک بردم و رویشان خاک ریختم. چاله دراز را هم زودی با آب پاش پر از آب کردم. کار تمام.
آقای ماه نظر وقتی با موتورگازی اش برگشت، نگاهی به دورتادور حیاط مدرسه انداخت و خوشحال و خندان در حال گذاشتن موتورش روی جَک گفت: «آفرین به همه ی بچه ها که محوطه ی مدرسه را درخت باران کردند.» نگاهش که به قبر یزید افتاد، از عزیزی پرسید: «این ها دیگر چه درخت هایی هستند که ردیف شده اند کنار هم و هیچ شاخه ای ندارند؟!» تا عزیزی بخواهد حرفی بزند، من دویدم جلو و گفتم: «آقا مدیر اجازه! این ها همان ترکه های مُو هستند که می گفتم... قرار است خودشان ریشه کنند و برگ وبار بیاورند... اگر همه یشان گرفت سال دیگر چند تایش را می بریم جاهای دیگر می کاریم.»
آقامدیر مثل این که خودش آن جا بود؛ ولی دلش آن جا نبود. چند لحظه رفت توی فکر و با تعجب نگاهم کرد. مانده بودم دیگر چه بگویم که عزیزی همان حرف های بابام را در مورد ترکه های انگورم تکرار کرد: «این ها جورواجور از مُوهای روستا هستند آقامدیر. اگر این ترکه ها ریشه کنند و سبز شوند، همه ایوان مدرسه پر می شود از انگورهای رنگارنگ که هرکدام شان طعم و مزه ی خودشان را دارد.»
چهره ی آقامدیر به گل لبخند شکفته بود و رو به من میگفت: «آفرین آفرین! صدای اذان عموحاجی از کوچه باغ پشت مدرسه به گوش می رسید. آقای ماهنظر به عزیزی اشاره کرد زنگ تعطیلی را بزند.
***
شب که نشسته بودم به مشق نوشتن، بابا پرسید: «ترکه های مُو را کاشتی؟!»
- «آره! خیلی هم خوب کاشتم شان؛ ولی آقامدیر تعجب کرده بود چرا این هایی که کاشته ام شاخ و برگ ندارند.» بابا خندید و گفت: «این آقامدیر شما بچه شهری است، حق دارد ترکه های مُو را نشناسد. حالا بگو ببینم دیگر چه نهال هایی توی مدرسه کاشتند؟»
- «همه جور نهالی بود. گردو بود، توت بود، بادام، هلو، زردآلو، حتی سنجد هم بود، شاید هم چیزهای دیگر.»
- «آن وقت این ها را با نظم و ترتیب کاشتید یا درهم برهم؟»
- «همین طور قاتی پاتی کاشتیم رفتیم... هر یک متر یک چاله کوچولو می کندیم و می گذاشتیم شان توی چاله. خاک می ریختیم پایشان.»
- «بگو هفت بیجار... مگر هیچ کس از مردهای آبادی آن جا نبود بگوید چطور نهالها را بکارید؟»
- «نه نبود. فقط سهراب عزیزی مبصر کلاس ششمی ها بود که زور می کرد تندتند چاله بکنیم و بکاریم شان.»
بابا قاه قاه خندید و زمزمه کرد: «کار هر بز نیست خرمن کوفتن/ گاو نر می خواهد و مرد کهن. این طور که شماها درختکاری کرده اید من که چشمم آب نمی خورد از ده تا درخت یکیش هم سبز شود. سبز هم که بشوند، روی هم سایه می اندازند و مثل صنوبر می روند بالا. درخت نور می خواهد که با این فاصله ی کمی که کاشته اید از نور محروم می شوند.»
از بس از درختکاری خوشم آمده بود، فردایش که روز جمعه بود، به بابا گفتم دلم می خواهد به دست خودم توی زمین هایمان درخت بکارم. می خواهم روش درست درختکاری را یادم بدهی.
بابا گفت: «امسال برنامه ای برای احداث باغ جدید و کاشت درخت نداریم. نهال جدید آب زیاد می خواهد که فعلاً قنات مان کم آب شده و چشم به باران رحمت پروردگار داریم آب زیاد شود؛ ولی اگر بخواهی یکی دوتا درخت بکاری مانعی نیست. می شود آن ها را کنار جوی آب باغ دراز خودمان بکاری.»
بابا دوتا نهال توتِ پیوندی از خزانه ی نهال کاری اش کَند و دستم داد؛ اما راضی نشدم آن ها را در باغ دراز بکارم. گفتم می خواهم جایی بکارم که هیچ درختی آن جا نباشد. بهترین جا هم برای کاشتن شان، بالاسر زمین «جوینو» کنار جاده است. هرچه بابا نصیحتم کرد آن جا بکاری باید آب دستی بهشان بدهی. در همین سال اول، هر هفته باید دو سه بار آبیاریشان کنی تا نخشکند. چطور می خواهی از راه دور سطل سطل آب ببری بریزی پای شان؟ اما من هیچ کوتاه نیامدم و شماها را در کنار جاده؛ یعنی همینجایی که هستید کاشتم. نه آن طور که توی مدرسه درخت کاری کردیم. بابا آمد ایستاد کنار دستم و فن درختکاری را یادم داد. یکی یکی به فاصله ی پنج متر از هم دیگر کاشتم تان و آبیاری تان کردم. هرکدام تان را که می کاشتم: بلندبلند می خواندم: به دست خود درختی می نشانم/ به پایش جوی آبی می کشانم. درختم کم کم آرد برگ و باری... و بابا آن وقت چقدر از شور و شعف من خوشحال بود و چشم هایش از شادی برق می زد.
اکنون ای درخت های چهارساله ی من! همیشه پابرجا باشید. وقتی نگاه تان می کنم احساس آرامش می کنم.
همین دیروز که دلم برای آقامدیر دوران دبستانم تنگ شده بود، با یک زنبیل از انگورهای باغ دراز رفتم به دیدنش. آقای ماه نظر از شهر آمده بود تا از تجدیدی ها امتحان بگیرد. تا من را دید آغوش باز کرد و آمد طرفم. می گفت: «کجایی تو پسر... یک سال و نیم است ندیدمت؟! در سایه سار داربست های مُو نشستیم و کلی با هم گفت وگو کردیم. زنبیل انگورم را نمی خواست بگیرد. خوشه های بزرگ انگور را که از بالای ایوان بلند مدرسه آویزان شده بود نشانم می داد و در حضور بچه هایی که داشتند ورقه های امتحانی شان را سیاه می کردند می گفت: «دست مریزاد! همین انگورهای سرخ و زرد و خوش مزه ی بالاسرمان هم از انگورهای باغ شماست که چهار سال پیش این جا کاشته ای پسرجان.»
و شما نمی دانید درخت های زیبای من آن چند دقیقه در سایه سار انگورها در ایوان مدرسه چه احساس عجیبی داشتم. در عین شادی، از حس غرور و افتخار لبریز بودم. درخت های من، همیشه دوست تان دارم!
نویسنده: یوسف یزدیان وشاره
تصویرساز: محمدصادق کرایی