فرشته خال خالی

امام زاده سیدعبدالعزیز از نوادگان امام موسی کاظم علیه السلام است.
سه‌شنبه، 11 تير 1398
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
فرشته خال خالی
موقع هبوط داشتم فکر می کردم به همه ی ما دروغ گفته اند. انسان کی از بهشت رانده شده؟ من فکر می کنم از بس لوس بوده و دوستش داشتن یه بهشت دیگه براش ساختن و سروصدا راه انداختن که هان بیایید ببینید سوگلی را هم انداختیم بیرون، شما که دیگر جای خود دارید.

این ها حرف های قبل از فرود آمدن بود، وقتی به زمین نشستم آن قدر خسته و کوفته بودم که از هوش رفتم؛ اما از یک چیز عجیب و غریب بیدار شدم؛ مثل این که یک موجود بی نظم بی مسئولیتی آب آسمان را باز گذاشته و فِروفر از آسمان آب می چکد پایین، فکر کن روی همه چیز. نمی دانم این جا که باید خیلی بیش تر دقت کنند، توی آن بهشت که همه تقریباً مثل هم  هستند کسی آن قدر هم بی دقت نبود که رحمت الهی را بی هوا بریزد روی سر همه. هرچیز وقت و زمانی دارد. خودم دیدم دیشب یکی همان جا که فرود آمده بودم پول های یکی دیگر را دزدید؛ اما این آب آسمانی در خانه ی آن ها هم فرود آمد. همه ی این ها را برای فرشته ای که گفته بود اگر مشکلی برایت پیش آمد بهم خبر بده، می فرستم و درخواست می کنم تا عادی شدن شرایط مأموریتم را به تعویق بیندازد.

جواب فقط همین است: «خیر! اوضاع عادی  است، به این پدیده باران می  گویند. به جای شلوغ بازی به کارتان برسید.»

سرم را می اندازم پایین و پاهای چرک و سنگینم را دنبالم می کشم و به نزدیک ترین نقطه ی درخشان فکر می کنم به محل مأموریت. این آدم ها هم رسماً دیوانه اندها، می گویند عاشق بهشت برین هستند؛ اما کف بهشت خودشان را با چیزهای سفت و سختی پوشانده اند و به قول خودشان جاده درست کرده اند و نمی گذارند چیزی در آن رشد کند، حتی علف.

خودشان هم در مکعب های عجیب و غریب زندگی می کنند؛ اما نقطه ی درخشان یک ساختمان دوازده ضلعی زیبا و عجیب است. بهشت خودمان هم همین طور است. هیچ جای آن شبیه دیگری نیست، حتی ساختمان هایش، بوی خیلی خوبی هم می دهد. اسمش آستان مقدس امام زاده سیدعبدالعزیز است، روی تابلو نوشته از نوادگان امام موسی کاظم علیه السلام. می دانم که امام کاظم علیه السلام از بهترین های خلقت خداست و حالا من دقیقاً در نقطه ی نورانی ای که آستان فرزندش هست ایستاده ام. خوشحال می شوم. می خواهم بقیه ی تابلو را بخوانم که یک وانت آبی از جلویم رد می  شود و آب و گِل می پاشد سرتاپایم، می شوم یک فرشته ی حرف نشنوی قانع نشو با خال هایی از باران رحمت الهی و گِل سرشت انسانی...

فرصت فکر کردن ندارم، راه می افتم دنبال پیرمردی که از وانت پیاده شده و بی چتر دارد صاف می رود به سمت ساختمان. زیر لب یک چیزهایی می گوید و باران می ریزد روی سر و صورتش؛ اما این بشر نه می دود، نه لباسش را می کشد روی سرش و نه ناله و نفرین می کند. دست می کشد به هر دیوار ساختمان دوازده ضلعی و زیر لب می گوید: «یا امام زاده سید عبدالعزیز! الهی شکرت مدیون مردم نمی شم، زمینم سبز شد...»، خیس خالی شده و دارد می لرزد. پسر جوانی می آید سراغش.

 
- «حالت خوبه پدرجان؟» و پیرمرد همین طور فقط نگاهش می کند. پسر ناخودآگاه چند قدم عقب می رود، روبه روی در می ایستد دستش را روی سینه اش می گذارد، چیزی زیر لب می گوید، سری تکان می دهد و قدم هایش را تندتر می کند.
 
پیرمرد خیس و سرمازده می ایستد روبه روی جایی که به آن صحن می گویند و تازه نگاهش می افتد به  خیل آدم ها، آدم های چتر به دست که ته کفش های شان را تمیز می کنند، چترشان را می تکانند و خشک و مرتب می روند داخل. بعد به خودش نگاه می کند، به دمپایی های نارنجی پلاستیکی و کهنه به لباس های سرتاپا خیسش، سرش را می اندازد پایین.

نگاهش می کنم به روشنیِ نقطه ی مأموریتم شده، دوباره گاز می دهد و می رود من دوباره می شوم یک فرشته ی سفید خیس با خال هایی از رحمت الهی و سرشت انسانی.

نویسنده: موژان نادریان
تصویرساز: محمدصادق کرایی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.