دوستان خوبم سلام! من آصف[1]هستم و امروز می خواهم با شما درباره ی دایی ام صحبت کنم که اسم شریفش را بارها شنید ه اید: سلیمان پیامبرعلیه السلام.
آن حضرت اگرچه دایی من است، چون تقریباً هم سن وسال هستیم و از کودکی در کنار هم بود ه ایم[2]، بیش تر دوست هم به حساب می آییم تا خواهرزاده و دایی. من بعدها وزیر او نیز شدم و تا جایی که از دستم برمی آمد برای توفیق حکومت الهی او کوشیدم؛ از جمله این که تخت بلقیس را در کم تر از یک چشم برهم زدن از شهر مأرب[3] به سرزمین شام آوردم تا آن ملکه ی خورشید پرست با دیدنش به قدرت الهی سلیمان پی ببرد و یکتاپرست شود.
همان طور که می دانید حضرت سلیمان علیه السلام فرزند داوود نبی علیه السلام و بانویی با ایمان به نام «ابیشاغ» است که نسل پاکش به حضرت یعقوب علیه السلام و ابراهیم خلیل علیه السلام می رسد؛ البته او سه برادر دیگر هم داشت که پیش از او از دنیا رفتند و به همین دلیل و نظر به داشتن شایستگی های الهی در سیزده سالگی وصی و جانشین پدر شد.
حضرت سلیمان علیه السلام دانا و توانا بود. روزی دو نفر نزد پدرش آمدند تا به اختلاف شان رسیدگی کند. ماجرا از این قرار بود که گوسفندان یکی وارد باغ دیگری شده و به آن آسیب زده بودند.
حضرت داوود علیه السلام بین آن دو نفر داوری کرد و حکم مناسبی هم داد؛ اما با شنیدن نظر فرزندش آن را بهتر از رأی خود یافت؛ به همین دلیل، آن را بر نظر خود ترجیح داد. حکم سلیمان علیه السلام این بود که صاحب باغ به صورت موقت مالک گوسفندان شود و از شیر و پشم آن ها استفاده کند و در عوض صاحب اصلی گوسفندان هم به ترمیم باغ مشغول شود تا مثل روز اولش گردد؛ آن گاه آن ها را با هم معاوضه کنند.[4]
حضرت سلیمان قادر به برقراری ارتباط کلامی با دیگر جانداران هم بود؛ ازجمله مورچگان. او برایم تعریف می کرد: نیم روزی خوابیده بودم که متوجه راه رفتن مورچه ای روی صورتم شدم، ناخودآگاه آن را گرفتم و به کناری پرتاب کردم که یک باره با اعتراضش رو به رو شدم که به چه حقی مرا آزردی؟ از روزی بترس که مظلوم از ظالم به خدا داد خواهد برد!
درصدد دل جویی از مور برآمدم؛ اما او حاضر نشد ببخشد، مگر به سه شرط: اول آن که از این به بعد نیازمندی را از در خانه ام ناامید برنگردانم، دوم آن که هیچ وقت از روی غفلت و هرزگی نخندم و سوم آن که مردم کوچه و بازار بتوانند به راحتی با من ارتباط داشته باشند!
من هر سه شرط را پذیرفتم.
بله دوستان خوبم! دایی من زبان حیوانات را می فهمید و همین باعث شد تا هُدهُد بعد از مدتی غیبت خدمت برسد و از مردمی خبر دهد که زنی به نام بلقیس بر آن ها حکومت می کند و آیین شان پرستش خورشید است.[5]
حضرت نامه ای نوشت و آن را به وسیله ی همان پرنده به سوی شان فرستاد که آخرالامر نتیجه داد و خداپرستی به شهر مأرب و مملکت سبا راه یافت.
حضرت سلیمان علیه السلام در کشور فلسطین و شهر بیت المقدس زندگی می کرد و از این که مردم وقت شان را با جادوگری تلف می کردند، رنج می برد. او دین حضرت موسی علیه السلام را تبلیغ می کرد و با وجود دسترسی داشتن به ثروت فراوان از راه بافتن سبد و حصیر، مخارج زندگی اش را تأمین می کرد.
شاید شما هم شنیده باشید که دایی ام قالیچه ی پرنده داشته، درحالی که این یک تمثیل است و به قدرت فوق العاده ای اشاره دارد که خدا در اختیار او قرار داده بود[6]؛ به گونه ای که به راحتی می توانست هرجا که می خواهد برود.
و نکته ی آخر این که حضرت سلیمان علیه السلام تا زمانی که درگذشت و در بیت المقدس به خاک سپرده شد، به حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و اهل بیتش علیهم السلام عشق می ورزید و حتی توفیق یافت به زیارت خانه ی کعبه برود.[7]
آن حضرت اگرچه دایی من است، چون تقریباً هم سن وسال هستیم و از کودکی در کنار هم بود ه ایم[2]، بیش تر دوست هم به حساب می آییم تا خواهرزاده و دایی. من بعدها وزیر او نیز شدم و تا جایی که از دستم برمی آمد برای توفیق حکومت الهی او کوشیدم؛ از جمله این که تخت بلقیس را در کم تر از یک چشم برهم زدن از شهر مأرب[3] به سرزمین شام آوردم تا آن ملکه ی خورشید پرست با دیدنش به قدرت الهی سلیمان پی ببرد و یکتاپرست شود.
همان طور که می دانید حضرت سلیمان علیه السلام فرزند داوود نبی علیه السلام و بانویی با ایمان به نام «ابیشاغ» است که نسل پاکش به حضرت یعقوب علیه السلام و ابراهیم خلیل علیه السلام می رسد؛ البته او سه برادر دیگر هم داشت که پیش از او از دنیا رفتند و به همین دلیل و نظر به داشتن شایستگی های الهی در سیزده سالگی وصی و جانشین پدر شد.
حضرت سلیمان علیه السلام دانا و توانا بود. روزی دو نفر نزد پدرش آمدند تا به اختلاف شان رسیدگی کند. ماجرا از این قرار بود که گوسفندان یکی وارد باغ دیگری شده و به آن آسیب زده بودند.
حضرت داوود علیه السلام بین آن دو نفر داوری کرد و حکم مناسبی هم داد؛ اما با شنیدن نظر فرزندش آن را بهتر از رأی خود یافت؛ به همین دلیل، آن را بر نظر خود ترجیح داد. حکم سلیمان علیه السلام این بود که صاحب باغ به صورت موقت مالک گوسفندان شود و از شیر و پشم آن ها استفاده کند و در عوض صاحب اصلی گوسفندان هم به ترمیم باغ مشغول شود تا مثل روز اولش گردد؛ آن گاه آن ها را با هم معاوضه کنند.[4]
حضرت سلیمان قادر به برقراری ارتباط کلامی با دیگر جانداران هم بود؛ ازجمله مورچگان. او برایم تعریف می کرد: نیم روزی خوابیده بودم که متوجه راه رفتن مورچه ای روی صورتم شدم، ناخودآگاه آن را گرفتم و به کناری پرتاب کردم که یک باره با اعتراضش رو به رو شدم که به چه حقی مرا آزردی؟ از روزی بترس که مظلوم از ظالم به خدا داد خواهد برد!
درصدد دل جویی از مور برآمدم؛ اما او حاضر نشد ببخشد، مگر به سه شرط: اول آن که از این به بعد نیازمندی را از در خانه ام ناامید برنگردانم، دوم آن که هیچ وقت از روی غفلت و هرزگی نخندم و سوم آن که مردم کوچه و بازار بتوانند به راحتی با من ارتباط داشته باشند!
من هر سه شرط را پذیرفتم.
بله دوستان خوبم! دایی من زبان حیوانات را می فهمید و همین باعث شد تا هُدهُد بعد از مدتی غیبت خدمت برسد و از مردمی خبر دهد که زنی به نام بلقیس بر آن ها حکومت می کند و آیین شان پرستش خورشید است.[5]
حضرت نامه ای نوشت و آن را به وسیله ی همان پرنده به سوی شان فرستاد که آخرالامر نتیجه داد و خداپرستی به شهر مأرب و مملکت سبا راه یافت.
حضرت سلیمان علیه السلام در کشور فلسطین و شهر بیت المقدس زندگی می کرد و از این که مردم وقت شان را با جادوگری تلف می کردند، رنج می برد. او دین حضرت موسی علیه السلام را تبلیغ می کرد و با وجود دسترسی داشتن به ثروت فراوان از راه بافتن سبد و حصیر، مخارج زندگی اش را تأمین می کرد.
شاید شما هم شنیده باشید که دایی ام قالیچه ی پرنده داشته، درحالی که این یک تمثیل است و به قدرت فوق العاده ای اشاره دارد که خدا در اختیار او قرار داده بود[6]؛ به گونه ای که به راحتی می توانست هرجا که می خواهد برود.
و نکته ی آخر این که حضرت سلیمان علیه السلام تا زمانی که درگذشت و در بیت المقدس به خاک سپرده شد، به حضرت محمد صلی الله و علیه و آله و اهل بیتش علیهم السلام عشق می ورزید و حتی توفیق یافت به زیارت خانه ی کعبه برود.[7]
نویسنده: بیژن شهرامی
تصویرساز: مصطفی شفیعی
پی نوشت:
1. آصف پسر برخیا خواهرزاده حضرت سلیمان علیه السلام بوده و نظر به ایمان قوی و دانایی و توانایی فراوانش وصی ایشان بوده است. (تفسیر نمونه، ج15، ص469)
2. دایره المعارف قرآن، ج1، ص109.
3. از شهرهای یمن که روزگاری پایتخت کشور سبا بوده است. سدی به همین نام از عهد باستان در نزدیکی این شهر قرار دارد.
4. مجمع البیان، ج 7، ص 91.
5. سوره ی نمل، آیه ی20 به بعد.
6. سوره ی صاد، آیه ی36 .
7. بحار، ج99، ص64.