آقا غلام رضا سلام من وحیدم، وحید صفری، یادتان هست که؟!
همان طور که میدانید، من دوازده سال دارم و بزرگ شده ام. این را آقای قاضی دادگاه خانواده گفت؛ اما هیچکس باور نمیکند، نه معلم مان نه بابا و مامان، از همه یشان هم بدتر عمه فرخ است. باورتان میشود سمانه که هیچ، دست مرا هم از بالای آرنج میکشد و تا برسیم به دستشویی دویست بار میگوید: «چقدر چرکین شما دوتا!»
من هم برای این که بیش ترغرنزند یا آن برس را برندارد بکشد به موهای همیشه فرفری سمانه، هیچ چیز نمی گویم؛ حتی وقتی محکم دست میکشد به تکه های لواشک چسبیده به گوشه ی لب های سمانه و به من چشم غره میرود.
خب باید چکار میکردم؟! ما عادت کرده بودیم به دعواهای هرروزه، به این که من دست سمانه را بکشم و با دمپاییهای لنگه به لنگه بدویم توی کوچه تا صدای دعواهای مامان و بابا را کم تر بشنویم. عادت کرده بودیم به لواشکهای هزار تومانی شما آقاغلام رضای سوپری. مامان همیشه دعوایم میکرد که شغل آدمها را به اسم شان نمیچسبانند؛ اما من فکر میکنم سوپری بودن خیلی هم خوب است. میدانید چرا؟ چون آدم اگر زنش زنگ زده باشد و پشت تلفن بحث شان شده باشد و از حرص گوشی تلفن را کوبیده باشد سرجایش، اولین نفر که از درمی آید تو، باید لبخند بزنید یک جوری که آن طرف روحش هم خبردار نشود توی دل آدم چی گذشته. این ها را شما گفته بودید و من گفته بودم: «کاش در خانه هم مثل در سوپر بود که آدم وقتی ازش رد میشد، بقیه یک کاری میکردند که روح آدم هم خبردار نشود چقدر همه از دست هم عصبانی اند!»
اما کاش لال می شدم و نمی گفتم یا کاش دل تان برای مان نمی سوخت و به بابا نمی گفتید به خاطر این طفل معصومها یهکم صبوری کنین.
آقاغلامرضا! ما آبروی بابا را برده بودیم. این را خودش گفت، بعد هم گفت که یک روز دست ما دوتا را می گیرد و می برد جایی که هیچ کس نشناسدمان. عمه هم همان طور که داشت آلبالو پلو را می کشید سرش را برد بالا و یک جوری که کسی نشنود گفت: «ای خدا، ای خدا!»
من دلم نمی خواهد طفل معصوم باشیم، دلم نمیخواهد مایه ی آبروریزی بشویم و عمه فرخ هی خدا را به خاطر ما صدا بزند.
من دلم میخواست خودم خدا را صدا بزنم.
برای همین دیروز رفتم امام زاده ابراهیم، ظهر بود و داشتم از مدرسه برمیگشتم، دلم می خواست بروم آن جا و مثل همه ی آن آقاها بعد از نماز سرم را بگذارم روی مهر و هی زیر لب ذکر بگویم. بعد دست بدهم به نفر کناری؛ سرم را بگذارم به ضریح و هی بگویم: خودت شفاعت مان را بکن. این قدر وضوخانه شلوغ بود؛ اما هیچ کس بهم نگفت: بچه برو کنار! کسی هم نگفت: داری اشتباه مسح میکشی.
می دانید آقاغلام رضا! من عاشق چیدن مهرها سرجای شان شده ام. نمازگزار ها همیشه عجله دارند؛ اما من نداشتم. سمانه که خواب بود عمه و بابا هم که لابد رفته بودند خرید آخر هفته. این قدر کیف می داد وقتی مهرهای خنک را میگرفتم توی دستم به ترتیب اندازه میچیدم شان. نخهای گره خورده ی تسبیحها را هم باز می کردم و با خودم فکر میکردم کاش من هم مثل امام زاده سیدابراهیم میتوانستم پرندهها را حاضر کنم؛ مثلا به یک کبوتر بگویم به مامان خبر بدهد دل مان برایش تنگ شده یا این که پادرد عمه فرخ را شفا دهم. یک آقایی آن جا بود، گفت: اگر این جا آرزو کنی برآورده میشود، من هم هی آرزو کردم. آرزو کردم برای مامان، برای بابا و عمه، برای سمانه، برای امتحان ریاضی خودم و راستش را بخواهید همه ی آرزوهایم برآورده شد. با این که آن روز مامان، بابا و عمه و سمانه این قدر نگرانم شدند که رفته بودند کلانتری برای اعلام گم شدن من؛ اما بعدش پنج شنبه زودتر رسید، بابا رفت مأموریت تا حق مأموریت هایش را جمع کند و ما دیگر به عمه کم تر زحمت بدهیم و مامان هم مرخصی گرفت تا تمام این هفته پیشش بمانیم. سمانه می گوید عاشق هفته ای شده که همه اش پنج شنبه است؛ من هم همین طور. مامان گفته که باید ازتان عذر زحمات بخواهم و برای تان دعاهای خوب خوب بکنم. من هم دعا کردم که دیگر مجبور نباشید هرپنج شنبه عدس پلو بخورید و از حرص گوشی تلفن را بکوبید سرجایش. دعا کردم که به جای لواشکهایی که دیر تمام میشوند از این به بعد همیشه بستنی داشته باشید؛ از آنها که تند تند آب میشوند و باید زود گذاشت شان توی فریزر خانه.
همان طور که میدانید، من دوازده سال دارم و بزرگ شده ام. این را آقای قاضی دادگاه خانواده گفت؛ اما هیچکس باور نمیکند، نه معلم مان نه بابا و مامان، از همه یشان هم بدتر عمه فرخ است. باورتان میشود سمانه که هیچ، دست مرا هم از بالای آرنج میکشد و تا برسیم به دستشویی دویست بار میگوید: «چقدر چرکین شما دوتا!»
من هم برای این که بیش ترغرنزند یا آن برس را برندارد بکشد به موهای همیشه فرفری سمانه، هیچ چیز نمی گویم؛ حتی وقتی محکم دست میکشد به تکه های لواشک چسبیده به گوشه ی لب های سمانه و به من چشم غره میرود.
خب باید چکار میکردم؟! ما عادت کرده بودیم به دعواهای هرروزه، به این که من دست سمانه را بکشم و با دمپاییهای لنگه به لنگه بدویم توی کوچه تا صدای دعواهای مامان و بابا را کم تر بشنویم. عادت کرده بودیم به لواشکهای هزار تومانی شما آقاغلام رضای سوپری. مامان همیشه دعوایم میکرد که شغل آدمها را به اسم شان نمیچسبانند؛ اما من فکر میکنم سوپری بودن خیلی هم خوب است. میدانید چرا؟ چون آدم اگر زنش زنگ زده باشد و پشت تلفن بحث شان شده باشد و از حرص گوشی تلفن را کوبیده باشد سرجایش، اولین نفر که از درمی آید تو، باید لبخند بزنید یک جوری که آن طرف روحش هم خبردار نشود توی دل آدم چی گذشته. این ها را شما گفته بودید و من گفته بودم: «کاش در خانه هم مثل در سوپر بود که آدم وقتی ازش رد میشد، بقیه یک کاری میکردند که روح آدم هم خبردار نشود چقدر همه از دست هم عصبانی اند!»
اما کاش لال می شدم و نمی گفتم یا کاش دل تان برای مان نمی سوخت و به بابا نمی گفتید به خاطر این طفل معصومها یهکم صبوری کنین.
آقاغلامرضا! ما آبروی بابا را برده بودیم. این را خودش گفت، بعد هم گفت که یک روز دست ما دوتا را می گیرد و می برد جایی که هیچ کس نشناسدمان. عمه هم همان طور که داشت آلبالو پلو را می کشید سرش را برد بالا و یک جوری که کسی نشنود گفت: «ای خدا، ای خدا!»
من دلم نمی خواهد طفل معصوم باشیم، دلم نمیخواهد مایه ی آبروریزی بشویم و عمه فرخ هی خدا را به خاطر ما صدا بزند.
من دلم میخواست خودم خدا را صدا بزنم.
برای همین دیروز رفتم امام زاده ابراهیم، ظهر بود و داشتم از مدرسه برمیگشتم، دلم می خواست بروم آن جا و مثل همه ی آن آقاها بعد از نماز سرم را بگذارم روی مهر و هی زیر لب ذکر بگویم. بعد دست بدهم به نفر کناری؛ سرم را بگذارم به ضریح و هی بگویم: خودت شفاعت مان را بکن. این قدر وضوخانه شلوغ بود؛ اما هیچ کس بهم نگفت: بچه برو کنار! کسی هم نگفت: داری اشتباه مسح میکشی.
می دانید آقاغلام رضا! من عاشق چیدن مهرها سرجای شان شده ام. نمازگزار ها همیشه عجله دارند؛ اما من نداشتم. سمانه که خواب بود عمه و بابا هم که لابد رفته بودند خرید آخر هفته. این قدر کیف می داد وقتی مهرهای خنک را میگرفتم توی دستم به ترتیب اندازه میچیدم شان. نخهای گره خورده ی تسبیحها را هم باز می کردم و با خودم فکر میکردم کاش من هم مثل امام زاده سیدابراهیم میتوانستم پرندهها را حاضر کنم؛ مثلا به یک کبوتر بگویم به مامان خبر بدهد دل مان برایش تنگ شده یا این که پادرد عمه فرخ را شفا دهم. یک آقایی آن جا بود، گفت: اگر این جا آرزو کنی برآورده میشود، من هم هی آرزو کردم. آرزو کردم برای مامان، برای بابا و عمه، برای سمانه، برای امتحان ریاضی خودم و راستش را بخواهید همه ی آرزوهایم برآورده شد. با این که آن روز مامان، بابا و عمه و سمانه این قدر نگرانم شدند که رفته بودند کلانتری برای اعلام گم شدن من؛ اما بعدش پنج شنبه زودتر رسید، بابا رفت مأموریت تا حق مأموریت هایش را جمع کند و ما دیگر به عمه کم تر زحمت بدهیم و مامان هم مرخصی گرفت تا تمام این هفته پیشش بمانیم. سمانه می گوید عاشق هفته ای شده که همه اش پنج شنبه است؛ من هم همین طور. مامان گفته که باید ازتان عذر زحمات بخواهم و برای تان دعاهای خوب خوب بکنم. من هم دعا کردم که دیگر مجبور نباشید هرپنج شنبه عدس پلو بخورید و از حرص گوشی تلفن را بکوبید سرجایش. دعا کردم که به جای لواشکهایی که دیر تمام میشوند از این به بعد همیشه بستنی داشته باشید؛ از آنها که تند تند آب میشوند و باید زود گذاشت شان توی فریزر خانه.
دوستدار شما: وحید صفری
پیوست۱: لطفا شما دیگر دعوایم نکنید که چرا بی اجازه و بی خبر رفتم امام زاده و همه را نگران کردم، اینها را صدبار مشاور خانواده و عمه و رییس کلانتری و خادم امام زاده برایم گفته اند.
پیوست۲: ببخشید که نمیتوانم بیایم ببینم تان، به عنوان پسر بزرگ خانواده کمی سرم شلوغ است؛ اما در اسرع وقت بهتان سر میزنیم.
نویسنده: موژان نادریان
تصویرساز: محمدصادق کرایی