یک ماموریت عجیب

امامزاده غریب حسن به عنوان یکی از اماکن متبرکه شهرستان ارومیه در کنار روستاهای برهانلو و قورشالو واقع شده است.
شنبه، 30 شهريور 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
یک ماموریت عجیب

یکم

مامان کوله پشتی ام را گذاشته بود آخرِ کُمد، یک جایی بعد از آلبوم های عکس پدربزرگ. تقصیر خودم بود، مثل بچه های کوچکی که حرف توی دل شان نمی ماند، وقتی داشت سریال آخر شب را تماشا می کرد، نشستم کنارش و اعتراف کردم که داوطلب همکاری با یک سازمان زیست محیطی شده ام، آماده ی سفرم، منتظرم که نامه و بلیتم به دستم برسد. صدای تلویزیون را کم نکرد، خاموشش هم نکرد، حتی نگاهم نکرد. فقط پرسید: «کجا؟»

گفتم: «نمی دونم.»

نگفتم می دونم کجا دارم می روم، نگفتم صاف می روم همان جایی که می گفتی تمام خاطرات خوب زندگی ات را آن جا جا گذاشتی. نگفتم دارم می روم همان  جایی که دنبال یک نفر آدم زنده بگردم.

گفتم: «از ستاد پیشگیری خسته شدم، از اطلاع رسانی و مطالعه و تحقیق؛ دلم مبارزه می خواد، مأموریت. دنیا به من احتیاج داره.» نگاهم کرد، تلویزیون را خاموش کرد و گفت: «من چی بگم، خودت می دونی!»

قهر کرده بود، از آن قهرهایی که حرف می زد اما نگاهم نمی کرد و بیش تر از «بیا ناهار بخور» یا «این قدر دیر نخواب» چیزی نمی گفت.

 دوم

بنیاد به ما کوله داد و یک دست لباس عجیب. با خودم نیاوردم شان خانه، گذاشتم شان همان جا، به جایش خوراکی هایی را که مامان گذاشته بود، ریختم توی کیف دستی کوچکی و صورتش را بوسیدم و گفتم: «ببین! جای خاصی نمی رم، همین دوربرهام.»

 دست کشید به موهایم تا دستش برسد به گردنم و خیالش راحت شود آن تسبیح هنوز سرجایش هست. تسبیح قدیمی، تنها چیزی که مامان دلش آمد از وسایل آقاجان جدا کند و بیندازد گردن من، منی که طاقت نمی آورد هیچ وقت از خودش جدا کند. به آسمان نگاه می کنم، به ابرها که کاش به جای این که آسمان این جا را تیره کنند، دل زمین جای دیگری را خنک می کردند و در را پشت سرم می بندم.

سوم

آرام بخش ها کار خودشان را کرده بودند، تمام ساعت های آن پروازِ پُرچاله را خوابیده بودم. حالا داشتیم جایی فرود می آمدیم که آخرین مقر سازمان های مطالعاتی بود.

زمین خالیِ خالی بود و باد، خاک و تکه های پلاستیک را از جایی به جای دیگر پرت می کرد. به روی خودم نمی آورم که دلم ریش شده، دلم درخت های توی عکس های مامان را می خواست. صدای مدیر پروژه می پیچد توی گوشم که دستور می داد حواس مان را جمع کنیم، این جا خطرناک ترین نقطه ی دنیاست. پر از آلودگی به جا مانده از کارخانه های صنعتی، پر از بیماری، پر از دلیل برای مردن.

می گوید: «اما ما دنبال راه های تازه ایم؛ دنبال چند دلیل که می شود این جا زندگی کرد، می شود این جا را نجات داد.» من به تاب بستن وسط باغی که حوض و فواره دارد فکر می کنم، به صدای غرغر و خنده های بلند بلند و منطقه ی عملیاتم را ارومیه انتخاب می کنم. مدیر نگاهم می کند و می گوید: «حداقل برو اصفهان، حوزه قدیمی زاینده رود را ببین. آن جا را هنوز نمک نگرفته، بیش تر ماسه است و شن. برای عملیات اول شاید...»

نمی دانم کار درستی کردم یا نه؛ ولی قبل از این که حرفش تمام شود توی هلیکوپتر قرمز منطقه ی شمال غرب نشسته بودم و به هیچ چیز فکر نمی کردم.

چهارم

بلند شدن از جا برایم سخت است. نمک های نرمی که توفان با خودش آورده بود از دیواره های محافظ لباس به تنم رسیده. تسبیح آقاجان گردنم را بریده و من از گرما عرق می ریزم و زخم هایم می سوزند. گزارشم را نوشته ام و دلم نمی آید ارسالش کنم. من سرپرست گروه های پژوهشی بنیاد پیش گیری از مرگ محیط زیست، با همه ی آنچه می دانم، حالا مطمئنم که بی فایده است، امیدی نیست، کسی این جا زنده نمانده، کی می تواند این آخرین توفان نمک را تاب بیاورد؟ اصلاً کی حاضر بود دیگر این جا بماند که تاب بیاورد؟ به کدام دلیل، برای کدام دل خوشی؟

 دست می برم به گردنم، بند تسبیح طاقتم را طاق کرده. به مادر فکر می کنم، به لبخند آقاجان، به آن آلزایمر لعنتی اش، به  تعریف کردن دویست باره ی خاطره ی گم شدن مامان وقتی که پنج ساله بود، به آقاجان که مانده بود این بچه ی بی مادرمانده را کجا پیدا کند و رفته بود بست نشسته بود توی حرم امام زاده غریب حسن و به قول خودش برای اولین بار توی عمرش گریه کرده بود. آقاجان دیگر نیست و غصه ی روزهای رفته و شهر ازدست رفته دارد مامان را آن جا توی غربت می کشد. نقشه ی قدیمی شهر را دانلود می کنم و کشان کشان خودم را توی این غروب بی رنگ می رسانم تا برهانلو.

خداخدا می کنم که دیوارهای ساختمانش نریخته باشد. آرزو می کنم حالا که نمک های دریاچه ی خشک شده شهر را قورت داده اند، حالا که دیگر قرار نیست هیچ پرنده ی مهاجری راهش به این جا ختم شود، خبری از باغ های سبز و صورت های گل انداخته و نم نم باران بهارانه نیست، حالا که قرار نیست قهرمان مامان باشم، بتوانم گنبد طلایی حرم را ببینم، کاشی های آبی سردر و بلورهای چلچراغ بزرگش را. از فرش های قرمز و کف خنک حرم خبری نبود، آن ضریحی که آقاجان سرش را گذاشته بود به آن و دعا خوانده بود، الان کجا بود؟

بادهای نمکی آخری از آن همه احساس خوب هیچ چیز باقی نگذاشته بودند. دست کشم را درمی آورم و پوست دستم از گرما و نمک می سوزد، چشم هایم را می بندم و می گویم: «یا امام زاده غریب حسن! شهرمون رو بهمون برگردون. مامان اون جا خیلی غریبه و نمک و غبار گلویم را می سوزاند و چشم هایم مثل چشم های آقاجان خیس می شود.

 
  • - «مرد که گریه نمی کنه. به جای این لوس بازیا بیا یه کمکی بکن به من، زن و بچه ی مردم منتظرن.»
از جایم می پرم. پیرمردی چروکیده، اخمالو و عصبانی زل زده به من و خرت خرت دیوار روبه رو را می سابد. دست می کشد به چشم هایش که معلوم است مدت هاست خشکیده و من با دهان باز می پرسم: «شما کجا بودین پدرجان؟»

سرش را با حرص تکان می دهد: «توی سرداب. چیه از اون دنیا اومدی، سرداب تا حالا ندیدی؟ رخت و لباس هاشو، از کجا فرار کردی تو بچه؟ بجنب می گم زن و بچه ی مردم منتظرن.»

می گویم: «زنده؟ بازم آدم هست؟ سرداب کجاست؟ می خوام ببینمشون.»

می غرد: «امانتن، دیدنی نیستن که. لااله الالله!»

 دل توی دلم نیست، با خودم فکرمی کنم، سرداب؟ یعنی چه تکنولوژی داشته که از تمام پناهگاه های منطقه  بهتر عمل کرده؟! کجاست که این همه آدم وسط آن همه باد کنار هم آن جا دوام آورده اند؟

می زند پس گردنم: «دِ بجنب! نمازمون رفت...» و نور غروب می افتد توی آینه های دیواری که حالا از زیر نمک ها سربرآورده.

نوبیسنده: موژان نادریان
تصویرساز: محمدصادق کرایی


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط