با خودم فکر میکنم حتماً به خاطر سنگینی گوشهایم است که صدایش را نمیشنوم؛ میایستم وسط درگاه ورودی امام زاده و نگاه میکنم؛ اما هیچ خبری نیست؛ نه صدای نخراشیده ی «بدو بدو گوجه سبز نوبرانه» خودش میآید و نه چرخهای کج گاری کهنه اش. سعید باغی هم مثل بهار آمده و رفته است. اصلاً این روزها، فصلها هم شبیه آدمها شده اند؛ مثلاً همین بهار شده است یک چیزی مثل اولیای دانش آموزها که همیشه هول هستند. هول اند که بچهها زودتر بروند مدرسه، درسهای شان را جلوجلو بخوانند، امتحان های شان را جلوجلو بدهند و بعد! خُب بعد هیچی.. بشود تابستان و از دست شان کلافه شوند و ول شان کنند وسط کوچه که تا نصفِ شب فوتبال بازی کنند. امسال اصلاً نفهمیدم کی بهار شد که گوجه سبزها لُپ شان گل انداخت! کی زردآلو و توت فرنگی رسیدند! حالا هم که مثلاً خرداد است آلبالو ها چنان برق سرخی می زنند که آدم خیال می کند میانههای تیر است، آن وقت تیر که می رسد میوه فروشها هیچ حرف تازه ای ندارند.
به هوای دیدن تهِ کوچه سرک می کشم، ته کوچه را میبینم که خالی است و سرم گیج میرود از پله بالایی ورودی امام زاده می افتم کف پیاده رو و چند گنجشک از شاخه ی نهالی میپرند. گاری نیست، صدای بچهها نیست، سوتم نیست تا صدایش همه را از جا بپراند که: پول مگه علف خرسه که واسه ی این یکی دو مثقال جیب باباهاتون رو خالی میکنید و آنها منتظر باشند تا سربگردانم و دوباره شیرجه بزنند روی نوبرانههای کیلویی خدادتومن و به امتحان ها نرسیده همه ی شان پشت سرهم برگه ی غیبت مجاز به علت دل پیچه بیاورند؛ من بهشان چشم غُره بروم و نبودن شان را مجاز کنم تا کیف ماندن توی خانه وقتی همه دارند سر کلاس تمرین های دوره ای ریاضی را جواب می دهند، بدود زیر پوست شان و هیچ وقت هم فراموش شان نشود. می گذارم گوشه ی دل شان بمانم؛ حالا گیرم که به اسم آقای ناظم ترسناکی که بعضی وقت ها به شکل عجیبی مهربان می شد، همان آقای ناظمی که هیچ وقت دیر نیامد، زود نرفت، اسم هیچ کس را فراموش نکرد، دروغ هیچ کس را هم باور نکرد، همه ی برگههای تقلب را نگه داشت... .
نگهشان داشت؛ چون میدانست دلش کوچک تر از این حرفهاست؛ کوچک تر از حوض امام زاده ای که همیشه دوست داشت بنشیند لبه ی ایوانش و آسمان را تماشا کند و به دنیا فکر کند، به زندگی اش، به فردا، به معجزه و به روزمرگی.
به کفش های چیده شده توی قفسهها نگاه میکنم؛ آنها را که جُفت نیستند بیش تر دوست دارم، صاحب های این کفش ها همیشه حاجت سریع السیر دارند؛ مثل احمدی که تمام خردادها بعد از امتحان فارسی و علوم و ریاضی سرو کله اش این طرفها پیدا میشد: «یا امام زاده باقر فقط پنج نمره میخوام تا ریاضی رو تجدید نشم، یه نمره ی فارسی که دیگه برای شما کاری نداره»؛ چنان از ته قلبش آرزو می کرد که این روزها دلم می خواهد بیاید و با آن دستهای سیاه کوچکش به پنجرههای ضریح آویزان شود و برایم دعا کند؛ حتی اگر همه ی حاجتهایش روا نشود و حتی اگر کارم به شهریور و تک ماده بکشد.
جا کفشی اما مرتّب است. دو جفت کفش مردانه و یک جفت زنانه چنان مرتُب چیده شده اند که از فکرش هم می آیم بیرون. به گنبد ظریف و آبی امام زاده نگاه میکنم و یادم به صدیقیان میافتد که دنبال کبوترها راهش کج شده بود به این جا و از دیدن من آب به دهانش خشکیده بود. نگاهم را که دیده بود پا گذاشته بود به فرار و پشت سرش را هم نگاه نکرده بود.
فردایش بین پچ پچ بچهها، یک نشریه ی رنگ ووارنگ ساخته بود از آستان مقدس امام زاده باقر و صاف چسبانده بود روی دیوار روبه روی دفتر. نشریه اش، شرح حالی مختصر و مفید بود با توضیح درست ودرمانی از این که چرا نسب این امام زاده به امام محمد باقر می رسد، بعد یک نقشه ی کج و کوله کشیده بود که مثلاً ایران بود و آن وسط ها یک جایی برای اصفهان و چهارباغ خواجو و خیابان عافیتش پیدا کرده بود و گنبد و ساختمان امام زاده را طوری کشیده که آدم خیال می کرد گنبد امام رضا علیه السلام را کشیده است. کارش واقعاً خوب بود! چقدر حیف انضباطش را 18 دادم، کاش 20 میدادمش!
از بین همه ی آن وروجکها فقط همین صدیقیان آمده بود سراغم. هنوز بوته ی شب بویی که برای عید نوروز آورده بود برایم زنده است. زیارتش را خوانده بود و دعاهایش را کرده بود و دست دخترکش را کشیده بود و آمده بودند پیشم و گفته بود: ببین بابا! این آقا ناظم ما بود.
کبوتری میپرد لبه ی دیوار و با چشمهایش دنبال گندمهای خادم می گردد؛ خبری نیست، میپرد و تا غروب من میمانم و جیغ و داد بچههای کوچکی که پدر و مادرهای شان دل شان نماز اول و قت میخواسته و کمی درددل با آشناهای قدیمی.
من میمانم و سنگ خاک گرفته ای که روی آن نوشته: فرید فولادگر، شمع سوزان محفل علم و ادب، کسی که تا آخرین غروب عمرش را صرف بالیدن فرزندان این مرز و بوم کرد. من میمانم و بوته ی نیمه جانی از شب بوی شب عید و صدای چند گنجشک که زود خواب شان میبرد. من هم باید بخوابم، شاید سعید باغی فردا بیاید؛ میخواهم اول از همه من صدایش را بشنوم، گوش مُردهها از زنده ها تیزتر است!
به هوای دیدن تهِ کوچه سرک می کشم، ته کوچه را میبینم که خالی است و سرم گیج میرود از پله بالایی ورودی امام زاده می افتم کف پیاده رو و چند گنجشک از شاخه ی نهالی میپرند. گاری نیست، صدای بچهها نیست، سوتم نیست تا صدایش همه را از جا بپراند که: پول مگه علف خرسه که واسه ی این یکی دو مثقال جیب باباهاتون رو خالی میکنید و آنها منتظر باشند تا سربگردانم و دوباره شیرجه بزنند روی نوبرانههای کیلویی خدادتومن و به امتحان ها نرسیده همه ی شان پشت سرهم برگه ی غیبت مجاز به علت دل پیچه بیاورند؛ من بهشان چشم غُره بروم و نبودن شان را مجاز کنم تا کیف ماندن توی خانه وقتی همه دارند سر کلاس تمرین های دوره ای ریاضی را جواب می دهند، بدود زیر پوست شان و هیچ وقت هم فراموش شان نشود. می گذارم گوشه ی دل شان بمانم؛ حالا گیرم که به اسم آقای ناظم ترسناکی که بعضی وقت ها به شکل عجیبی مهربان می شد، همان آقای ناظمی که هیچ وقت دیر نیامد، زود نرفت، اسم هیچ کس را فراموش نکرد، دروغ هیچ کس را هم باور نکرد، همه ی برگههای تقلب را نگه داشت... .
نگهشان داشت؛ چون میدانست دلش کوچک تر از این حرفهاست؛ کوچک تر از حوض امام زاده ای که همیشه دوست داشت بنشیند لبه ی ایوانش و آسمان را تماشا کند و به دنیا فکر کند، به زندگی اش، به فردا، به معجزه و به روزمرگی.
به کفش های چیده شده توی قفسهها نگاه میکنم؛ آنها را که جُفت نیستند بیش تر دوست دارم، صاحب های این کفش ها همیشه حاجت سریع السیر دارند؛ مثل احمدی که تمام خردادها بعد از امتحان فارسی و علوم و ریاضی سرو کله اش این طرفها پیدا میشد: «یا امام زاده باقر فقط پنج نمره میخوام تا ریاضی رو تجدید نشم، یه نمره ی فارسی که دیگه برای شما کاری نداره»؛ چنان از ته قلبش آرزو می کرد که این روزها دلم می خواهد بیاید و با آن دستهای سیاه کوچکش به پنجرههای ضریح آویزان شود و برایم دعا کند؛ حتی اگر همه ی حاجتهایش روا نشود و حتی اگر کارم به شهریور و تک ماده بکشد.
جا کفشی اما مرتّب است. دو جفت کفش مردانه و یک جفت زنانه چنان مرتُب چیده شده اند که از فکرش هم می آیم بیرون. به گنبد ظریف و آبی امام زاده نگاه میکنم و یادم به صدیقیان میافتد که دنبال کبوترها راهش کج شده بود به این جا و از دیدن من آب به دهانش خشکیده بود. نگاهم را که دیده بود پا گذاشته بود به فرار و پشت سرش را هم نگاه نکرده بود.
فردایش بین پچ پچ بچهها، یک نشریه ی رنگ ووارنگ ساخته بود از آستان مقدس امام زاده باقر و صاف چسبانده بود روی دیوار روبه روی دفتر. نشریه اش، شرح حالی مختصر و مفید بود با توضیح درست ودرمانی از این که چرا نسب این امام زاده به امام محمد باقر می رسد، بعد یک نقشه ی کج و کوله کشیده بود که مثلاً ایران بود و آن وسط ها یک جایی برای اصفهان و چهارباغ خواجو و خیابان عافیتش پیدا کرده بود و گنبد و ساختمان امام زاده را طوری کشیده که آدم خیال می کرد گنبد امام رضا علیه السلام را کشیده است. کارش واقعاً خوب بود! چقدر حیف انضباطش را 18 دادم، کاش 20 میدادمش!
از بین همه ی آن وروجکها فقط همین صدیقیان آمده بود سراغم. هنوز بوته ی شب بویی که برای عید نوروز آورده بود برایم زنده است. زیارتش را خوانده بود و دعاهایش را کرده بود و دست دخترکش را کشیده بود و آمده بودند پیشم و گفته بود: ببین بابا! این آقا ناظم ما بود.
کبوتری میپرد لبه ی دیوار و با چشمهایش دنبال گندمهای خادم می گردد؛ خبری نیست، میپرد و تا غروب من میمانم و جیغ و داد بچههای کوچکی که پدر و مادرهای شان دل شان نماز اول و قت میخواسته و کمی درددل با آشناهای قدیمی.
من میمانم و سنگ خاک گرفته ای که روی آن نوشته: فرید فولادگر، شمع سوزان محفل علم و ادب، کسی که تا آخرین غروب عمرش را صرف بالیدن فرزندان این مرز و بوم کرد. من میمانم و بوته ی نیمه جانی از شب بوی شب عید و صدای چند گنجشک که زود خواب شان میبرد. من هم باید بخوابم، شاید سعید باغی فردا بیاید؛ میخواهم اول از همه من صدایش را بشنوم، گوش مُردهها از زنده ها تیزتر است!
نویسنده: موژان نادریان
تصویرساز: معصومه کشایی
پی نوشت:
آستان امام زاده باقر علیه السلام در شهرستان اصفهان، بخش مرکزی، شهر اصفهان، خیابان عافیت واقع در خیابان خواجوی اصفهان واقع شده است.