نازنین، صدایم می کند؛ صدا که نه، تقریبا فریاد می کشد: «توحید! بیا ناهار.»
هدفون را از گوشم می کشم بیرون، هنوز دارد فریاد می کشد: «ناهااار!»
می گویم: «خُب، اومدم» و برای خودم ضرب آهنگی که می شنیدم را می شمارم: «1و2و3و4و...» و می پَرم پشت میز، مامان و بابا در سکوت ناهار می خورند، چشم های نازنین گِرد است و این یعنی، اوضاع خراب است؛ یعنی قبل از این که من برسم بحث مهمّی بوده و بعداً نتیجه اش بر سرم نازل خواهد شد.
قورمه سبزی غذای مورد علاقه ام است؛ اما دلم می خواهد زودتر تمام شود. قرار بود امروز ظهر آهنگ جدید را بگذارند روی سایت...کاش می شد قُرص قورمه سبزی خورد و قُرص بیست در امتحان شیمی یا مثلاً قرص بیست دادن را به خورد آقای کاظمی داد. خسته نشده این قدر 17 ،16، 15 به من داده؟!
***
...بالاخره دانلود شد. می پرم روی تخت و چشم هایم را می بندم.
***
دستی تکانم می دهد، چشم هایم را باز می کنم، باباست، منتظرم که نصیحتم کند، عصبانی شود و از بطالت و عمرِ رفته حرف بزند؛ اما هیچ یک از این کارها را نمی کند، قیافه ی حق به جانب هم نگرفته، آرام و ساده نگاهم می کند و می گوید: «توحید! پیغام هات رو چک کن، آقای جلالی کارت داشت.» بعد بلند می شود و می رود.
باز این آقای جلالی مشاور چه خوابی برایم دیده، خدا می داند! لابد گام بعدی برنامه ی تعالی تعاملی خانواده و دانش آموز است. حال و حوصله ی کارهای سخت را ندارم، پیام را باز می کنم، یک خط بیش تر نیست: «توحیدجان! لطفاً گوشی موبایل و هدفون تان را به خانواده تحویل دهید.»
در را بسته ام، گلویم می سوزد. بیرون ساکت است؛ حتی دیگر صدای نازنین هم نمی آید. دعوا کرده ایم، داد زده ایم؛ اما مثل همیشه متهم منم. او که نمی داند اصول چیست، زندگی چیست، کار درست چیست، منم...
خوش به حال نازنین که بعد از گریه خوابش می برد! من فقط صدایم گرفته و چشم هایم می سوزد. من با آهنگ هایم راه می رفتم، درس می خواندم و می خوابیدم؛ انگار زندگی بدون آهنگ برایم تمام می شد.
امیررضا گوشی اش را می آورد مدرسه، هیچ کس هم نمی فهمد. تمام زنگ تفریح را با بقیه آهنگ گوش می دهد.
آقای جلالی گفته بروم اتاق مشاور؛ اما من نمی روم. حس می کنم از اعتمادم سوءاستفاده کرده؛ کدام دوستی با آدم مثل هیتلر رفتارمی کند؟ اصلا من را درک نمی کند.
آن ها فکر می کنند من باید همان چیزهایی را دوست داشته باشم، که آن ها می پسندند. از همه بدتر، توی این دَه روزی که از تنبیه می گذرد، بابا هرشب اصرار کرده همراهش بروم برای تمیز کردن مسجد. بابا و دوست هایش چراغ ها را دستمال می کشند؛ یاد دوازده سالگی شان می افتند، قالی ها را می شویند و یاد شانزده سالگی... آن ها حتّی از جاکفشی ها هم خاطره دارند و انتظار دارند که برای من هم جالب باشد.
13/5 قرمز بالای برگه ی شیمی کلافه ام کرده است، ولو شده ام روی تخت و برگه را گرفته ام بالای سرم؛ اما فکرم جای دیگری است که نازنین برگه را از دستم می کشد: «هی وای، توام که بدبخت شدی!»
می خواهم سرش داد بکشم که چرا فضولی می کند، می بینم مانتوی مدرسه اش را با دکمه هایی که اشتباه بسته شده، پوشیده و کیفش مثل بادکنک باد کرده است. بدون این که بپرسم شروع می کند به توضیح دادن این که خیلی وقت است از خدا هیچ چیز نخواسته، چون مطمئن بوده امتحان ریاضی اش خراب می شود؛ می گوید می خواهد برود یک جایی که دعاهایش زودتر برآورده شود.
برای مامان یادداشت می گذارم و دوتایی می رویم. پیاده می رویم، این جا را از قبل دیده بودم؛ همیشه دلم می خواست بروم تو؛ ولی هیچ وقت فرصت نشد؛ قشنگ و دنج است، نه کسی خاطره ای از آن گفته، نه کسی سفارش کرده که برویم آن جا و نه هیچ چیز دیگر. کیف نازنین را می گیرم و نگاهش می کنم که چطور هول هولکی با چادر گُل گُلی که یک طرفش کوتاه است و طرف دیگرش روی زمین کشیده می شود، می دود تا برسد به درِ ورودی.
وضو گرفته ام و نشسته ام کنار ضریح و بعد شروع می کنم به گفتن، می گویم و می گویم و توی دلم می پرسم: «امام زاده محمد! یعنی می شود حرف هایم را شنیده باشید؟
حسّ خوبی پیدا می کنم؛ حسّی که انگار در طول زندگی ام کم تر وقتی لمسش کرده ام. به ضریح می چسبم و چشم هایم را می بندم، آرام می شوم. صدای زمزمه ی دعا و افتادن دانه های تسبیح روی هم، ریتم زیبایی دارد. به این فکر می کنم که چرا تا به حال سعی نکرده ام آرامش را در چیزهای دیگری غیر از شنیدن موسیقی تجربه کنم. انگار آقای جلالی راست می گفت، آرامش در جاهای دیگری هم یافت می شود و آن جا خدا را بیش تر از همیشه می شود حس کرد. نفس عمیقی می کشم، بوی عود مشامم را پُر می کند. انگشتانم را به شبکه های ضریح فشار می دهم: «یا امام زاده محمد![1] برایم پیش خدا دعا کن تا این آرامش را هیچ وقت فراموش نکنم.»
صدایی می شنوم مثل تیک تیک، تپ تپ... صدای پای نازنین است، به طرفم می آید که: «دیر شد بدو بریم!»
موقع برگشت تکّه نان باقی مانده از لقمه ی نازنین را جلوی گنجشک های حرم می ریزم.
هدفون را از گوشم می کشم بیرون، هنوز دارد فریاد می کشد: «ناهااار!»
می گویم: «خُب، اومدم» و برای خودم ضرب آهنگی که می شنیدم را می شمارم: «1و2و3و4و...» و می پَرم پشت میز، مامان و بابا در سکوت ناهار می خورند، چشم های نازنین گِرد است و این یعنی، اوضاع خراب است؛ یعنی قبل از این که من برسم بحث مهمّی بوده و بعداً نتیجه اش بر سرم نازل خواهد شد.
قورمه سبزی غذای مورد علاقه ام است؛ اما دلم می خواهد زودتر تمام شود. قرار بود امروز ظهر آهنگ جدید را بگذارند روی سایت...کاش می شد قُرص قورمه سبزی خورد و قُرص بیست در امتحان شیمی یا مثلاً قرص بیست دادن را به خورد آقای کاظمی داد. خسته نشده این قدر 17 ،16، 15 به من داده؟!
***
...بالاخره دانلود شد. می پرم روی تخت و چشم هایم را می بندم.
***
دستی تکانم می دهد، چشم هایم را باز می کنم، باباست، منتظرم که نصیحتم کند، عصبانی شود و از بطالت و عمرِ رفته حرف بزند؛ اما هیچ یک از این کارها را نمی کند، قیافه ی حق به جانب هم نگرفته، آرام و ساده نگاهم می کند و می گوید: «توحید! پیغام هات رو چک کن، آقای جلالی کارت داشت.» بعد بلند می شود و می رود.
باز این آقای جلالی مشاور چه خوابی برایم دیده، خدا می داند! لابد گام بعدی برنامه ی تعالی تعاملی خانواده و دانش آموز است. حال و حوصله ی کارهای سخت را ندارم، پیام را باز می کنم، یک خط بیش تر نیست: «توحیدجان! لطفاً گوشی موبایل و هدفون تان را به خانواده تحویل دهید.»
در را بسته ام، گلویم می سوزد. بیرون ساکت است؛ حتی دیگر صدای نازنین هم نمی آید. دعوا کرده ایم، داد زده ایم؛ اما مثل همیشه متهم منم. او که نمی داند اصول چیست، زندگی چیست، کار درست چیست، منم...
خوش به حال نازنین که بعد از گریه خوابش می برد! من فقط صدایم گرفته و چشم هایم می سوزد. من با آهنگ هایم راه می رفتم، درس می خواندم و می خوابیدم؛ انگار زندگی بدون آهنگ برایم تمام می شد.
امیررضا گوشی اش را می آورد مدرسه، هیچ کس هم نمی فهمد. تمام زنگ تفریح را با بقیه آهنگ گوش می دهد.
آقای جلالی گفته بروم اتاق مشاور؛ اما من نمی روم. حس می کنم از اعتمادم سوءاستفاده کرده؛ کدام دوستی با آدم مثل هیتلر رفتارمی کند؟ اصلا من را درک نمی کند.
آن ها فکر می کنند من باید همان چیزهایی را دوست داشته باشم، که آن ها می پسندند. از همه بدتر، توی این دَه روزی که از تنبیه می گذرد، بابا هرشب اصرار کرده همراهش بروم برای تمیز کردن مسجد. بابا و دوست هایش چراغ ها را دستمال می کشند؛ یاد دوازده سالگی شان می افتند، قالی ها را می شویند و یاد شانزده سالگی... آن ها حتّی از جاکفشی ها هم خاطره دارند و انتظار دارند که برای من هم جالب باشد.
13/5 قرمز بالای برگه ی شیمی کلافه ام کرده است، ولو شده ام روی تخت و برگه را گرفته ام بالای سرم؛ اما فکرم جای دیگری است که نازنین برگه را از دستم می کشد: «هی وای، توام که بدبخت شدی!»
می خواهم سرش داد بکشم که چرا فضولی می کند، می بینم مانتوی مدرسه اش را با دکمه هایی که اشتباه بسته شده، پوشیده و کیفش مثل بادکنک باد کرده است. بدون این که بپرسم شروع می کند به توضیح دادن این که خیلی وقت است از خدا هیچ چیز نخواسته، چون مطمئن بوده امتحان ریاضی اش خراب می شود؛ می گوید می خواهد برود یک جایی که دعاهایش زودتر برآورده شود.
برای مامان یادداشت می گذارم و دوتایی می رویم. پیاده می رویم، این جا را از قبل دیده بودم؛ همیشه دلم می خواست بروم تو؛ ولی هیچ وقت فرصت نشد؛ قشنگ و دنج است، نه کسی خاطره ای از آن گفته، نه کسی سفارش کرده که برویم آن جا و نه هیچ چیز دیگر. کیف نازنین را می گیرم و نگاهش می کنم که چطور هول هولکی با چادر گُل گُلی که یک طرفش کوتاه است و طرف دیگرش روی زمین کشیده می شود، می دود تا برسد به درِ ورودی.
وضو گرفته ام و نشسته ام کنار ضریح و بعد شروع می کنم به گفتن، می گویم و می گویم و توی دلم می پرسم: «امام زاده محمد! یعنی می شود حرف هایم را شنیده باشید؟
حسّ خوبی پیدا می کنم؛ حسّی که انگار در طول زندگی ام کم تر وقتی لمسش کرده ام. به ضریح می چسبم و چشم هایم را می بندم، آرام می شوم. صدای زمزمه ی دعا و افتادن دانه های تسبیح روی هم، ریتم زیبایی دارد. به این فکر می کنم که چرا تا به حال سعی نکرده ام آرامش را در چیزهای دیگری غیر از شنیدن موسیقی تجربه کنم. انگار آقای جلالی راست می گفت، آرامش در جاهای دیگری هم یافت می شود و آن جا خدا را بیش تر از همیشه می شود حس کرد. نفس عمیقی می کشم، بوی عود مشامم را پُر می کند. انگشتانم را به شبکه های ضریح فشار می دهم: «یا امام زاده محمد![1] برایم پیش خدا دعا کن تا این آرامش را هیچ وقت فراموش نکنم.»
صدایی می شنوم مثل تیک تیک، تپ تپ... صدای پای نازنین است، به طرفم می آید که: «دیر شد بدو بریم!»
موقع برگشت تکّه نان باقی مانده از لقمه ی نازنین را جلوی گنجشک های حرم می ریزم.
نویسنده: موژان نادریان
پی نوشت:
مرقد مطهر امام زاده محمدعلیه السلام درخیابان وحید اصفهان واقع شده و طبق عقیده و نظر بزرگان نسب این امام زاده ی بزرگوار از فرزندان امام حسن مجتبی علیه السلام است.