مي خواست مال خورشيد باشد

به دور و برش نگاه کرد. تا چشم کار مي کرد، بيابان برهوت بود و خاک. بوته هاي کوتاه و بلند بي هيچ نظم خاصي در طول و عرض بيابان روييده بودند. کانال هاي عميق و نيمه عميق براي يافتن شهدا حفر شده بود. اگر دور و اطراف را مي گشتي، کلاه آهني تير خورده، تکه لباس هايي که پاره شده و لا به لاي سيم خاردار جا مانده بود با خون هاي خشک شده که پارچه را تيره و
يکشنبه، 12 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مي خواست مال خورشيد باشد
مي خواست مال خورشيد باشد
مي خواست مال خورشيد باشد

نويسنده: گلستان جعفريان




به دور و برش نگاه کرد. تا چشم کار مي کرد، بيابان برهوت بود و خاک. بوته هاي کوتاه و بلند بي هيچ نظم خاصي در طول و عرض بيابان روييده بودند. کانال هاي عميق و نيمه عميق براي يافتن شهدا حفر شده بود.
اگر دور و اطراف را مي گشتي، کلاه آهني تير خورده، تکه لباس هايي که پاره شده و لا به لاي سيم خاردار جا مانده بود با خون هاي خشک شده که پارچه را تيره و زبر و خشک کرده بود، فراوان به چشم مي خورد.
امير سيگاري روشن کرد. از چادرها فاصله گرفت و آرام آرام به طرف جديدترين کانالي که براي پيدا کردن اجساد حفر شده بود، رفت. بالاي تپه خاک نشست. به آسمان نگاه کرد. خورشيد بي وقفه مي تابيد. گرما بيداد مي کرد. همه توي چادرها خواب بودند و منتظر تا تفت هوا بخوابد و دوباره شروع به کار کنند.
در کمرکش گودال، سايه کمي وجود داشت، اما امير دلش مي خواست زير اين آفتاب سوزان بنشيند و فکر کند. مي خواست شرايط کاملا برايش واقعي و اصل باشد. به سيگارش چند پک عميق زد و بعد آن را روي خاک انداخت. عرق از لا به لاي موهايش روي صورت و گردنش جاري بود. با خودش فکر کرد اين بيابان، اين گرما و شرايط آب و غذايي فقط در حد رفع حاجت يک مهندس شرکت نفت، معدن يا حتي کارگران براي کار در چنين مناطقي لااقل چند برابر کار در شرايط معمولي را دريافت مي کنند. آن وقت او، اين آدم ها اينجا در جستجوي چه بودند؟ در جستجوي يافتن چه سنگ گرانبهايي از دل معدن که اصلا به حقوق و مزاياي آن نمي انديشند و نه انديشيده اند.
به خودش فکر کرد. او در جستجوي چه چيز به اينجا آمده بود. واقعا شهدا. عمق وجودش را کاوييد. عادت داشت ... عادت داشت لايه ها را کنار بزند تا به آنچه واقعا هست و او را به پيش مي برد، برسد.
شرايط تهران برايش فشار آور بود. خانه، خيابان، دانشگاه، آدم ها. در و ديوار و اصلا تمام اشيا و هر چيز را که مجبور بود از صبح که چشم باز مي کند ببيند تا شب که چشم مي بندد برايش سخت و عذاب آو شده بود. از همه چيز و همه کس بدش مي آمد. چه به او خوبي کرده بودند و چه بدي، فرقي نمي کرد. احساس خستگي مي کرد. دنيا با تمام فراخي اش و زندگي با تنوعي که براي آدم ها داشت، براي او تنگ و بي رنگ شده بود.
کتاب، تنها دوستي که هميشه با اشتياق به سمتش مي رفت و او را از حال خودش در مي آورد، ديگر اشتياقي در او نمي انگيخت. با خودش مي انديشيد اگر تمام کتاب هايي را که خوانده ام روي هم بگذارم چه چيزي مي شود، جز حداکثر يک کتاب معلومات عمومي فشرده شده که تنها مي تواند طبايع تنبل را که اهل تجربه کردن زندگي نيستند، راضي کند.
همه شهيد شده بودند. بچه محل ها، کساني که در خط مقدم با يکديگر دوست شده بودند. از يک گردان فقط او و يک نفر ديگر از خط برگشتند. او را به بيمارستان مشهد بردند، در حالي که يک ترکش از پهلوي راستش وارد شده و از پهلوي چپش خارج شده بود. يک ماه بيمارستان خوابيد. نفر دوم در همان بيمارستان شهيد شد، اما او ماند. ماند تا عذاب بکشد.
او از تمام اينها فرار کرده و به اين بيابان برهوت پناه آورده بود. اينجا اينجا، از هر جاي ديگري، بيشتر احساس آرامش مي کرد.
دو ماه بود که به اين بيابان پناه آورده بود. از همه فاصله مي گرفت. سعي مي کرد بيشتر از رفع نياز و رعايت ادب با کسي هم کلام نشود. اما بعضي ها نمي گذاشتند او توي خودش باشد. مال خودش باشد.
سلام ... سلام ... سلام
اين صداي حسين صابري بود که فرياد مي کشيد. امير برگشت و سعي کرد لبخند بزند: «سلام!»
حسين با صداي بلند خنديد:
«مخت عيب کرده؟ يا تب و لرز کردي که توي اين گرما زير زل آفتاب نشستي؟ امير حرفي نزد و از جايش برخاست. حسين به طرف تانکرهاي آب رفت و گفت: «سخت نگير امير آقا، سخت گيرد دنيا ... سخت گيرد دنيا ...».
مشتي آب به صورتش زد، نوچ بلندي کرد و ادامه داد:
«... نمي دونم بقيش يادم رفته، خلاصه يعني که دنيا رو هر جور بگيري مي گذره!» امير با بي حوصلگي سر تکان داد و لبخند زد. بعد با گام هاي بلند، به سمت چادرها رفت.
حسين شير آب را بست. لب هايش را داد جلو و گفت: «عجب آدم عجيب غريبه اين پسر. به قول ننه، از آدم به دور!»
کيف مدرسه را به سختي و با بي حوصلگي دنبال خودش مي کشاند. جلو پله ها کيف را روي اولين پله پرتاب کرد و مشغول باز کردن بند کفش هايش شد. همين که سرش را بلند کرد، چشمش افتاد به کفش هاي دايي حسين و فرياد کشيد. دايي!
پله ها را دو تا يکي بالا رفت و تا در را باز کرد، يک پارچ آب کامل روي سرش خالي شد. از ته دل خنديد و خودش را توي بغل دايي حسين انداخت. حسين صورت خيس آبش را بوسيد و گفت:
«حالا بي حساب شديم. يادته که گفتي اصلا امکان نداره بتونم غافل گيرت کنم و تلافي در بياورم؟»
رؤيا سر تکان داد و با خوشحالي گفت «يادمه ... يادمه ... تو بردي!»
همه سوار ماشين شدند. شب جمعه بود و جاده بهشت زهرا شلوغ. حسين با سرعت رانندگي مي کرد. سبقت مي گرفت. زهرا خانم دست مادر را توي دست هايش فشار داد و گفت: «حسين جان يواش تر رانندگي کن.» رؤيا در گوش حسين زمزمه کرد: «الکي مي گه دايي. رانندگيت بيسته. من که دارم کيف مي کنم.»
حسين خنديد: «راست مي گي؟»
- «پس چي که راست مي گم!»
توي بهشت زهرا هميشه اول براي حسن که قبر نداشت، فاتحه مي خواندند و بعد سر مزار عباس مي رفتند.
رؤيا دست دايي را در دست گرفت. دايي به صورتش لبخند زد. با هم به طرف سطل آشغال رفتند و بطري آب و گل هاي خشک شده را توي سطل آشغال ريختند. بعد لب و کنار يک درخت نشستند. رؤيا گفت: «دايي به نظرم چند وقته تو ناراحتي.»
- نه ناراحت نيستم.
- چرا! قبلا من گفتم موهام بلند شده. ديگه توي گل سرم نمي مونه. بايد يه گل سر تازه بخرم. روز بعد سه، چهار تا گل سر برام خريدي. حالا ببين جورابم پاره شده و انگشتم زده بيرون، يک جفت جوراب هم برام نمي خري.
حسين از ته دل خنديد. از چشم هايش اشک آمد. رؤيا يک دستمال کاغذي داد دستش:
- اصلا بعد از رفتن دايي عباس شما ديگه من و دوست نداري.
حسين دست رؤيا را که توي دستش بود، بوسيد و گفت: «ديگه اين حرف رو نزن.»
بعد به دور و بر نگاه کرد و گفت: «موافقي اين دو رديف مزار شهيدا را با هم بشوييم. درست نيست اين مزارها اين قدر نزديک به آب باشند و اين طور خاک آلود بمانند.»
رؤيا با خوشحالي از جا پريد و گفت: «بله ... معلومه که موافقم.»
رديف اول را شستند. رؤيا دوباره شروع به حرف زدن کرد:
- «دايي چرا موهاي شما اين قدر سفيد شده؟ شما که هنوز هم زن نگرفتي چه برسد که پدر بزرگ بشي؟»
- «معلومه خسته شدي و مي خواي از زير کار در بري.»
- «نه خيرم. فقط حوصله ام سر رفته. مي خوام حرف بزنيم، حوصله ام سر نره.»
- «خوب، بعضي ها اين جوري ميشن. توي جووني موهاشون سفيد مي شه.»
- «عزيز جون ميگه شما هم دوست داري شهيد بشي.»
- «خب راست مي گه. کي دلش نخواد که شهيد بشه.»
- «من.»
- «نه که دلم نخواد، ولي از بس مي دونم کار سختيه، حتي بهش فکر هم نمي کنم.»
- «حسين دوباره از ته دل خنديد و رؤيا يک دستمال کاغذي داد دستش.»
- «تو هم بهش فکر نکن. ديگه هم نرو شهيد پيدا کن. بيا خونه. تو که هستي، عزيزجون خيلي خوشحاله ... اصلا خونه خوشحاله. چون تو خوش خنده اي. مي خندي و از چشمات آب مي ياد.»
يک هفته بود گروه نقاط مشخص شده را زير و رو مي کرد، هنوز چيزي پيدا نکرده بود. غروب بعد از خواندن نماز مغرب و عشا به جماعت هر کس هر کاري دلش مي خواست انجام مي داد. تا زمان شام که باز دور يک سفره جمع مي شدند.
کمي دورتر از کانکس ها حسين آتش درس کرده و کتري بزرگ فلزي که در اثر شعله هاي آتش سياه شده بود، روي دو آجر که زرش زغال هاي داغ بود، قرار داشت. حسين چهار زانو کنار يک اجاق کوچک نشستند و توي کاغذ کوچکي چيز مي نوشت. امير از چند قدمي اش گذشت. حسين که براي چند لحظه از روي کاغذ سر بلند کرده بود، چشمش به چشم او افتاد:
خسته نباشي امير آقا، چايي تازه دم دارم بفرما!
اين دعوت آن قدر بي ريا بود که امير نتوانست رد کند. کنار حسين نشست يک تکه چوب کوچک که انتهايش گداخته بود، از زير اجاق بيرون کشيد و سيگارش را روشن کرد. حسين برايش چاي ريخت. چند لحظه به سکوت گذشت بعد امير گفت: - «حسين تو خسته نمي شي اين قدر کار مي کني؟ مسئول پشتيباني و تدارک که مدام بايد جواب اين و آن را بدهد، فلان چيز تمام شده، اين وسيله کم است. تو بايد پاسخ گوي همه باشي.
بعد به سمت لودر اشاره کرد:
- از همه سخت تر کار روي اين غول بي شاخ و دم زير زل آفتاب از صبح تا غروب.
حسين با همان حالت تريپ رانندگي اش، (حسين راننده اتوبوس خط آزادي - ميدان وليعصر در تهران بود) گفت:
- «نه!»
- «پس تو اومدي اينجا فقط براي اينکه کار کني؟»
- «خوب آره، پس تو براي چي اومدي؟»
- «اگر اومدي فقط کار کني، مي تونستي تهران هم اين کار رو بکني!»
حسين تازه متوجه منظور امير شد. کاغذ نامه را که تا نيمه نوشته بود کنار گذشت و گفت: پس لازم شد حکايت خودم برايت بگم:
- «کوچکترين برادر من حسن همان اوايل جنگ شهيد شد، جسدش هم پيدا نشد. پدر و مادرم خيلي سختي کشيدند. خيلي لطمه خوردند از شهادت او. برادر قبل از او عباس هم مدام جبهه بود. من بيشتر از او نگران حال پدر و مادرمان بودم سعي مي کردم هم جبهه باشم هم کنار آنها اما عباس خيلي مراعات اين شرايط را نمي کرد. تا اين که جنگ تمام شد. اما عباس دست بر نداشت وارد گروه تفحص شد. آخرين بار مادرم برايش نامه نوشت عباس جان اين دفعه که آمدي مي خواهم برايت بروم خواستگاري يه دختر نشون کردم. عباس که آمد. دو سه روز بيشتر نماند. با مادر براي ديدن دختري که نشان کرده بود هم نرفت به جايش جلوي او نشست و با همان حالت هميشگي اش شوخي و جدي دست هايش را جلو آورد و گفت «مادر آرزو دارم اين دو دست مثل دست هاي ابوالفضل از اين جا - آرنج - بريده شود، بعد شهيد بشوم.
مادرم زد زير گريه و گفت: «عباس اين طور جگرمو آتيش نزن!»
حسين چند لحظه سکوت کرد. بغضش را فرو داد، آه بلندي کشيد و ادامه داد:
- «و شد عباس توي همين منطقه فکه رفت روي مين اول دو دستش قطع شد و بعد به شهادت رسيد.»
بعد از رفتن عباس دل من خيلي شکست. به صاحب الزمان شکايت کردم که من بيشتر رعايت و مداراي حال پدر و مادر را کردم بيشتر کنارشان ماندم در حالي که از دل من خبر داريد چقدر عاشق جبهه و شهادت بودم. اين حق من نبود که دو برادر کوچکتر بروند و من بمانم.
حالا اگه اينجا هستم، چون بريدم. دل کندم. باورت نمي شود دلتنگي ها و گريه هاي مادر ديگر مثل گذشته در من اثر نمي گذارد. مثل ديوانه ها بي تابم. نه اينکه فکر کني از شهر، از خانواده ام يا از مردم فراري هستم. نه خدا نکند مي بيني که اينجا هم من همه اش بچه ها رو دور خودم جمع مي کنم. اما همين قدر مي فهمم که دلم ديگه آروم و قرار نداره، برام بهتره که اينجا باشم.»
امير مات و مبهوت به حسين خيره مانده بود. با خودش فکر کرد اين مرد چقدر بزرگ است و رها شده از بند خودش و او چقدر خود خواه و معطل خودش!
آقاي غلامي، مسئول تفحص بچه هاي اصفهان آمد سراغ امير و گفت: «امير جان من و حسين براي يک مأموريت بايد برويم فکه تخريب چي نداريم. شنيدم تو توي جنگ تخريب چي ماهري بودي مي توني با ما بياي؟
امير احترام زيادي براي آقاي غلامي قائل بود. غلامي شديدا شيميايي بود همه مي دانستند مدت زيادي زنده نمي ماند. امير با اطمينان جواب داد: «بله، حتما».
سر ظهر به فکه رسيدن. امير، حسين و آقاي غلامي از ماشين پياده شدند. غلامي به سرباز اشاره کرد توي ماشين بماند نيازي نيست همراه آنان باشد. فکه منطقه اي بود بيابان برهوت مين هاي خنثي نشده اي داشت که سريع عمل مي کرد. چون آب نديده بود که به مرور زمان زنگ بزند. پنجاه يا شصت متر در ميدان پيش رفتند به منطقه اي رسيدند که عباس صابري برادر حسين و چند نفر از بچه هاي محله ابوذر يک جا شهيد شده بودند، هر سه نشستند غلامي ذکر مصيبت کرد. سکوت رعب آور ميدان شکست و دل ها نرم شد و اشک ها سرازير گرديد. دوباره حرکت کردند، غلامي نقطه به نقطه را با دقت بررسي مي کرد و توي يک کاغذ کوچک تند تند مي نوشت تا رسيدند به نقطه اي که سيم خاردار به شکل دايره پيچيده شده بود يعني توقف. غلامي گفت شما همين جا بمانيد من بايد پشت اين سيم خاردارها را ببينم. امير برگشت و به پشت سرش نگاه کرد. سرباز داشت وارد ميدان مين مي شد، امير فرياد زد، نيا!... برگرد توي ماشين. هنوز جمله اش تمام نشده بود که صداي انفجار مهيبي شنيده شد.
چند متر جلوتر از امير، غلامي به حالت سجده روي زمين افتاده بود. جفت پاي حسين قطع شده بود و خونريزي شديدي داشت. امير که ترکش هاي زيادي به سر و صورتش خورده بود به زحمت خودش را به حسين رساند، حسين هنوز زنده بود. دستش را زير سر حسين گذاشت و هر چه نيرو داشت جمع کرد و با صداي بلند به سرباز که با اضطراب و بي ملاحظه داشت وارد ميدان مي شد گفت:
- «برگرد. از دست تو کاري ساخته نيست برو به مقر و اقا سيد موسوي را براي کمک بياور.»
بعد به صورت حسين نگاه کرد. رنگ صورتش پريده بود. چند بار آقاي غلامي را صدا زد اما جوابي نشنيد غلامي در جا شهيد شده بود.
حسين بريده بريده گفت: «آب، من تشنه ام...»
امير سر تکان داد:
«آبي نيست که بهت بدهم حسين جان!»
ساعتي گذشت.
حسين چند بار ديگر آب خواست و امير با شرمندگي سر برگرداند و دعا کرد سرباز زودتر کمک بياورد اما ناگهان حسين نفس عميقي کشيد و با صداي بلند گفت:
- «يا حسين!»
امير بغضش را فرو داد. اما اشک بي اختيار از گوشه ي چشمانش جاري شد و روي صورت حسين ريخت. با کف دست چشمان حسين را بست و به صورتش خيره ماند. کاغذي را که از توي جيب پيراهنش بيرون افتاده بود از روي زمين برداشت، يک يادداشت بود از طرف حسين براي آقا سيد موسوي؛ از او خواسته بود اگر شهيد شد، براي مادرش يک يخچال فريزر بخرد. چون او مجبور است مدام برفک يخچال را تميز کند و اين کار خسته و بي حوصله اش مي کند. از سيد که قرار بود دامادشان بشود، خواسته بود، نگذارد مادرش که بعد از او ديگر پسري ندارد، در صف طولاني نانوايي بايستد.
منبع: ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.