براي نجات دشمن ، دوستمان را کشتيم!

ساعت يازده شب حرکت کرديم. پنج نفر بوديم؛ چهار نفر هم دو ساعت قبل از ما رفته بودند. قرار بود صبح به هم برسيم. داشتيم مي رفتيم توي شيار «کاني سخت» که دست عراق بود. دوازده تا پايگاه اونجا داشت که چهارتاش بغل هم، روي يال سمت چپ شيار بود و سمت راستش هم پاسگاه «صد پلکان» بود. اواخر تابستان سال شصت و پنج بود. جلودارمون يک دوربين ديد در شب داشت با دو تا نارنجک يک اسلحه. بقيه ي بچه ها هم فقط کلاش و نارنجک داشتند. من اسلحه نداشتم؛ فقط دو تا
يکشنبه، 12 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
براي نجات دشمن ، دوستمان را کشتيم!
براي نجات دشمن ، دوستمان را کشتيم!
براي نجات دشمن ، دوستمان را کشتيم!

نويسنده: رحيم چهره خند




ساعت يازده شب حرکت کرديم. پنج نفر بوديم؛ چهار نفر هم دو ساعت قبل از ما رفته بودند. قرار بود صبح به هم برسيم. داشتيم مي رفتيم توي شيار «کاني سخت» که دست عراق بود. دوازده تا پايگاه اونجا داشت که چهارتاش بغل هم، روي يال سمت چپ شيار بود و سمت راستش هم پاسگاه «صد پلکان» بود. اواخر تابستان سال شصت و پنج بود. جلودارمون يک دوربين ديد در شب داشت با دو تا نارنجک يک اسلحه. بقيه ي بچه ها هم فقط کلاش و نارنجک داشتند. من اسلحه نداشتم؛ فقط دو تا دوربين عکاسي داشتم براي اسلايد و عکس و يک سمعک که براي گذشتن از کمين هاي عراقي لازم مي شد، اما دوست نداشتم روشن نگهش دارم. آرامشم رو به هم مي زد و حواسم رو پرت مي کرد.
اوايل حرکت، فقط ستاره ي بادبادکي و خوشه ي پروين و صورت فلکي ذات الکرسي توي آسمون بود و دب اکبر بعدا از سمت شمال شرقي پيدايش شد. با فاصله ي پانزده متر از هم حرکت مي کرديم و من خوشحال بودم از اين که نفر آخر بودم. چون اگر کمين مي خورديم، اول، نفر آخر ستون رو مي زدن که فرصت فرار نداشته باشد و بهتر بود که من باشم. چون من توي منطقه مهمون بودم و بار اولم بود که اين راه رو مي رفتيم، اما بچه هاي ديگه، جزء گشتي هاي منطقه بودند و با کار مدام هر شب، اطلاعات و تجربيات زيادي داشتند که حيف بود از دست بروند. محمود جلوتر از همه گهگاهي مي ايستاد و به اطراف، حتي به پشت سر، با دوربين نگاه مي کرد و بعد دوباره راه مي افتاد؛ و هر وقت مي نشست يا مي ايستاد، ما هم همان کار را مي کرديم. همين طور يک چشم به ستاره هاي آسمان و يک چشم به جلو، رفتيم تا رسيديم به تک گذرگاه منطقه که پر بود از پروانه و خمپاره ها و پاکت هاي خالي سيگارهاي سرمه اي رنگ عراقي که حق نداشتيم به آنها دست بزنيم تا دشمن به منطقه حساس نشه. وقت نماز صبح بود. در کنار گودال کوچکي که پر از آب بود به نوبت نماز خوانديم؛ البته با کفش. چون امکان کمين خوردن بود.
محمود دستور داد قبل از اقامه نماز، دوربين ها را در جايي پنهان کنم. خواستم آنها را در زير قطعه سنگي که با علف هاي هرز پوشيده شده بود، پنهان کنم که در آن هواي نيمه تاريک، چشمم به يک مار کبراي بزرگ و قطور که روي تخته سنگي چنبره زده بود، افتاد؛ بدون اين که ذره اي تغيير جا بدهد، تمام بدنش حرکت مي کرد و اين حرکت حلقوي تا آخرين حلقه چنبره اش مي رفت. کله اش مثلثي شکل بود. محمود با دست اشاره کرد که کنار بروم. من هم چند متر عقب رفتم و در کنار گودال آب، نمازم را اقامه کردم. تا من نماز را تمام کنم، چهار نفري هم که قبل از ما حرکت کرده بودند، پيش آمدند و با سه نفري که مي گفتند: «بايد مار را بکشيم». مخالفت مي کردند. اون سه نفر مي گفتند: «اينجا تک گذرگاهي است و ما علاوه بر اين که بايد چند ساعت اينجا منتظر بمانيم، فردا هم بايد از همين جا برگرديم و چون مار هميشه کنار آب زندگي مي کنه، بنابراين امکان خطرناک بودنش هست و بايد کشته بشه.» بقيه ي بچه ها هم معتقد بودند که گناه داره و اينجا هم بيابان خداست و اطلاق موذي هم صحيح نيست و کاري هم که به ما نداره، ولش کنيم بهتره.
بالاخره قبل از طلوع آفتاب دوباره حرکت کرديم و تا پشت آخرين تپه هاي زير قرارگاه هاي عراقي رفتيم. منظره خوبي پيدا کرديم. مجبور بوديم تمام طول روز را همانجا بمانيم و شب در تاريکي برگرديم. بالاخره اوايل شب برگشتيم و گرسنه و تشنه، دوباره رسيديم به تک گذرگاه. عجيب بود که بعد از حدود دوازده ساعتي که گذشته بود، مار هنوز در جاي قبلي خودش بود و حرکت دوري خودش را داشت! چه مار بزرگي هم بود! قمقمه ها را پر کرديم و نشستيم به استراحت؛ محمود و يکي از بچه ها هم به نگهباني دو طرف شيار مشغول شدند. اين اتفاق عجيب اونجا کشف شد که همين مار که در گرگ و ميش اذان صبح قصد کشتنش را داشتيم، ما را نجات داده بود! چون چند متر پايين تر، پشت پيچ شيار، دو نفر از گشتي هاي کمين عراقي را بعد از رفتن ما نيش زده بود و از آن دو، يکي کشته شده بود و يکي هم هنوز نفس مي کشيد و در حال اغما بود. به سرعت به حالت آماده باش در آمديم و عراقي زنده را خلع سلاح کرديم. قرار شد او را کول کنيم و با خودمان ببريم. محمود اجازه نداده اسلحه ي عراقي کشته شده را برداريم و دستور داد که: «مار را بکش و بنداز توي کوله!»
من هم مثل بقيه، مخالف بودم. چرا بايد ناجي خودمان را مي کشتيم؟ محمود توضيح داد که براي شناسايي نوع زهر و درمان عراقي نيش خورده، لازم است مار را با خودمان ببريم. نظرم اين طور بود که به خاطر نجات دشمن خونخوارمون نبايد دوستمونو بکشيم و اين مار، دوست و ناجي ما بود، اما محمود توضيح داد که: «اين عراقي اسير ماست و ما به دستور اسلام عزيز مجبوريم براي حفظ جان او مار را بکشيم.»
آخر سر، خود محمود جلو آمد و با چشمان پر از اشک، قنداق تفنگش را محکم توي سر مار کوبيد و بعد هم نشست به زار زدن.
منبع: ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.