به پرستار گفت : تو حوري هستي؟!
راوي : حميد داوود آبادي
در كنار سنگر بچههاي بسيج، سنگر نيروهاي ارتشي قرار داشت كه خدمه يك دستگاه تانك ام 60 بودند «ولي بك ناصري» از اكراد مومن و باصفاي كرمانشاه فرمانده تانك بود. در سركوب تحركات دشمن، لحظهاي آرام و قرار نداشت. آن روز بعد از ظهر طبق روال هر روز براي كوبيدن سنگرهاي ديدهباني دشمن، به سكوي شليك رفت و پس از پرتاب چندين گلوله، به طرف آشيانه برگشت. تانك را كنار جيپ 106 كه در سينهكش تپه ايستاده بود پارك كرد و از آن خارج شد خدمه تانك هم به سنگر خود رفتند. رمضانعلي آپرويز يكي از بچههاي بسيجي شمال كه مسئول جيپ 106 بود آن روز از مرخصي برگشت. آن طور كه خودش ميگفت براي عروسي رفته بود چند دقيقهاي براي احوالپرسي پهلوي ولي بك ناصري رفت. در همين حين، عليرضا قوچاني كه از بچههاي سپاه تهران، و امدادگر محور بود به جمعشان پيوست. ناگهان خمپارهاي در پشت سرشان منفجر شد و آنها سراسيمه به داخل تانك رفتند. دقيقهاي در سكوت گذشت. از تانك خارج شدند و بين جيپ 106 وتانك كه فاصلهاي حدود 2.5 متر داشتند قرار گرفتند.
ناگهان سه گلوله خمپاره 120 در كنار هر سهشان منفجر شد تپه را دود باروت فرا گرفت. گلولههاي خمپاره 60 هم بالاي تپه را زير آتش گرفتند. يكي دو تا هم آنجا مجروح شدند دمي بعد، آرامش كامل برقرار شد.
بچهها سراسيمه به طرف تانك دويدند بدنهاي آن سه تا متلاشي شد و به اطراف پخش شده بود. خرجهاي گلوله 106 آتش گرفته و بر روي تكههاي اجساد، پاشيده شده بود و ميسوخت. هوا رو به تاريكي ميرفت كه گريان و دستپاچه، اجساد تكه تكه شده را داخل آمبولانس گذاشتيم و به طرف شهر فرستاديم. فرداي آن روز كيسه گونياي به دست گرفتم و تكههاي بدن آنها را كه در اطراف پخش بود جمع كردم.
گوني پر شد هر چه فكر كرديم هيچ راهي بهتر از اين به ذهنمان نرسيد: گوني را در همان خط مقدم خاك كرديم بعد، سپر تكه شده جيپ106 را بر روي آن نصب كرديم و بر تخته سنگي نوشتيم:
سه تن از ياران حسين(ع) رمضان عليآپرويز(بسيجي) ولي بك ناصري (ارتشي) عليرضا قوچاني (سپاهي)
ريشه قضيه برميگشت به يكي از نيروهاي نفوذي. جوان كردي بود حدود22 ساله كه به تنهايي در يك سنگر زندگي ميكرد نه قبول ميكرد با كسي همسنگر شود و نه كسي جرات ميكرد با او در يك سنگر زندگي كند. وضع برخورد و اخلاق او براي همه مشكوك بود با كسي حرف نميزد نگاه نافذ و تندي داشت. شايد كمتر كسي ميتوانست به چشمانش زل بزند. ابروان پرپشت و مشكياش خشونت چهرهاش را دو چندان كرده بود كمتر د رجايي كه نيروها بودند آفتابي ميشد حتي براي آب تني كه ميرفت با كسي همراه نميشد يكي از شبها كه با علي مشاعي سرپست بوديم متوجه او شديم كه به بالاي تپه رفت و با خاموش و روشن كردن چراغ قوه علاماتي به داخل شيار رو به رو داد.
ساعتي نگذشته بود و ما انتظار تعويض پست را ميكشيديم كه حضور گشتيهاي دشمن، داخل شيار، مسلم شد با آتش به موقع و سنگين، دشمن به مواضع خود برگشت. همان شب جريان را به فرمانده تپه اطلاع داديم از آن به بعد بيشتر تحت نظر بود عاقبت پس از شهادت سه تن از نيروهاي خودي كه بايد اعتراف كرد خمپارهها با گرايي دقيق و حساب شده و با در نظر گرفتن زمان خاص شليك شده بودند كسي او را نديد. آب شد و رفت در تاريكيها. به قول عدهاي احتمالا به عراق پناهنده شد.
از بچههاي ارتشي كه دل شيري داشت و بيشتر به بسيجي ميماند تا سرباز محمود معظمينژاد بود جوان سرزنده و بشاشي بود اهل شوشتر بود و خدمت سربازياش را در گردان تانك ميگذراند دوش به دوش شهيد ناصري عراقيها را راحت نميگذاشت. ساعت 5 صبح تانك را روشن ميكرد و ميرفت سر وقت عراقيها. در طي مدتي كه بامحمود آشنا بودم توانستم رانندكي تانك را ياد بگيرم نه من كه بقيه بچههاي بسيج هم محمود، چند وقتي را در هندوستان تحصيل كرده و با شروع جنگ به ايران برگشته بود. تاحدودي با زبان هندي هم آشنا بود.
استعداد خوبي در نوشتن داشت گاهي با سرعت، چند صفحه نامه مينوشت بيآنكه يك نقطه در آن بگذارد. سپس شروع ميكرد به نقطهگذاري نامه. از سرگرميهاي او در خدمت پاسخ دادن به نامههايي بود كه از شهرهاي پشت جبهه خطاب به رزمندگان اسلام ميآمد. يكي از آن نامهها كه براي خود جذابيت خاصي داشت از دختري مسيحي بود.حدود 13 ساله به مناسب روز عيد نوروز كارت پستالي فرستاده بود كه نقش حضرت مسيح را بر صليب نشان ميداد در پشت آن نامهاي به اين مضمون نوشته بود:
من به عنوان يك هموطن مسيحي شمافرا رسيدن سال نو را به تمامي شما رزمندگان كه در جبههها از دين و ميهن ما دفاع ميكنيد تبريك عرض ميكنم.
يك بار كه خيلي اصرار كردم محمود، از عمليات مطلع الفجر و آنچه كه شاهد بود برايم سخن گفت او هميشه از آن عمليات با ناراحتي ياد ميكرد كه علت آن را پس از شنيدن خاطرهاش فهميدم ميگفت: شب عمليات ما راه افتاديم رفتيم جلو. موضع ميگرفتيم و شليك ميكرديم و مجددا جلو ميرفتيم ناگهان متوجه شدم مقابلمان چند جسد افتاده. سر تانك را به سمتي ديگر كج كردم آنجا هم چند جنازه افتاده بود در تاريكي هوا نميشد تشخيص داد متعلق به كدام طرف هستند.
بايد هر چه سريعتر خود را به جلو ميرساندم جريان را به فرمانده تانك اطلاع دادم و او هم با بيسيم كسب تكليف كرد ك دستور دادند: بدون توجه به هر چيزي سريعا برويد جلو و به نيروها كمك كنيد من هم پا را بر گاز گذاشتم و با اكره حركت كردم ساعتي بعد كه در جايي موضع گرفتيم از تانك پياده شديم نگاهي به شن آن انداختيم در زير نور كم منور، تكههاي بدني را كه لاي شني گير كرده بود ديدم. ناگهان چشمم به تكههايي از يك لباس فرم سپاهي افتاد كه ميان زنجيرههاي شني تانك بود...
درجهداري كه جانشين شهيد ولي بك ناصري شد برخلاف او خيلي ترسو بود با وجود اين چون فرمانده گردان زرهي مسئوليت تانك را به محمود واگذار كرده بود ديگر خدمه هم با او در عمليات همراه ميشدند.
پايين سنگر ديده باني عراق، رو به روي محور ما، جنازهاي از نيروهاي خودي افتاده بود كه مربوط ميشد به عملياتي كه حدود 2 ماه قبل، درآن منطقه انجام شده بود. عاقبت يك روز، بچههاي اطلاعات عمليات، در حالي كه با آتش تانك پشتيباني ميشدند، در روشنايي روز، نزديكت سنگر ديده باني دشمن شدند. به دليل شدت آتش تانك، دشمن، سنگر را خالي كرده بود. به همين خاطر، بچهها به راحتي سر وقت جنازه رفتند و براي اينكه مطمئن شوند جنازه تله نشده است، طنابي به پايش بستند و آن را قدري به طرف خودشان كشيدند كه هيچ اتفاقي نيفتاد. جنازه را كه به خط آوردند، همه متعجب به او نگاه مي كردند. پيكري كه دو ماه تمام در معرض آفتاب، برف و باران و هجوم حيوانات درنده قرار داشت، از لحاظ ظاهري، كاملا بي عيب و سالم مانده بود.
به دليل اينكه تعدادي از اجساد شهدا و همين طور اجساد سربازان عراقي در شيارها و سينه كش كوهها مانده بود و چون امكان انتقال آنها وجود نداشت، بچهها لاشخورهايي را كه باري خوردن آنها مي آمدند با تير ميزدند.
جنازه كه به تپه كرجيها آمد. حسين علي پور از بچههاي بسيجي بابل كه پسر عمويش در عمليات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود و هيچ اطلاعي از او در دست نبود در كمال تعجب، پسر عمويش را شناخت و با ناباوري، گريه كنند، خود را بر روي جنازه انداخت و ...
با آمدن بچههاي آذربايجان و رفتن عشاير بومي منطقه، وضع ما بهتر شد.
بعضي شبها سر پشت نگهباني خوابم مي برد. يك شب شيف الله اماميان كه پاسبخش بود، لوله ژ-ث را روي كتفم قرار داد و گلولهاي شليك كرد. هيچ چيز احساس نكردم. گلوله بعدي را كه زد صدايي به گوشم خورد و در حالي كه چشمانم را ميماليم. از خواب بلند شدم و خونسرد و بي توجه به آنچه گذشته است، گفتم: چي شده؟ صداي چي بود؟ سيف الله كه بدجوري شاكي شده بود، داد زد: خودت رو مسخره كردي يا منو؟ دو تا تير زدم بلغل گوشت، تازه مي گي صداي چي بود؟
شب بعد شنيدم ولي زاده قصد دارد هنگامي كه سر پست خوابم ميبرد در لباسم تفت بريزد، آن شب، به هر زوري كه بود، پلكهايم را باز نگه داشتم و شايد همان جريان باعث شد كه از آن به بعد ديگر سرپست نخوابم و زود از خواب بپرم.
پس از اصرار فراواني كه به نوروزي و ولي زاده كرديم، رضايت دادند من و علي هم براي گشت، همراهشان برويمف من، محمود، علي، مقدم از بچههاي تهران، ولي زاده و يكي دو نفر ديگر با تريك شدن هوا از طريق شيارها به داخل مواضع رو به رو رفتيم كه ساعتي بعد، با روشن شدن اولين منور در بالاي سرمان، متوجه شديم ب حضورمان پي بردهاند و از همانجا راه بازگشت را در پيش گرفتيم.
تعداد زيادي گلوله تانكام 60 در محوطه باز كنار تپه - كه در ديد دشمن قرار داشت - كنار خاكريزي ماننده بود. تصميم گرفتيم آنها را بياوريم در تاريخي شب، آوردن آنها خطر داشت؛ چون امكان داشت ياپمان ليز بخورد و گلوله از دستمان بيفتد و خطر ايجاد كند. با وجودي كه دقايقي پس از شروع كارمان، دشمن، منطقه را با خمپاره 60 زير آتش گرفت، سعي خود را كرديم و دوان دوان، در روشنايي روز گلولههاي سنگين را به دوش گرفتيم و به انبار مهمات آورديم.
يكي از روزها با علي داخل سنگري نشسته بوديم كه چشممان به نوشتهاي بر روي تخته سنگ افتاد. با ماژيك سبز رنگي نوشته بود: يادگاري از سعيد مسجدي اهل تهران آذر ماه سال هزار و سيصد و شصت. جا خوردم. سعيد مسجدي از بچههاي محلمان بود كه در عمليات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود. سراغ او را از بچههايي كه قديمي تر بودند، گرفتم. ولي زاده او را ميشناخت. خاطراتي از همسنگري با او و شهادتش را برايم گفت و اينكه چگونه در بين عمليات متجه شد سعيد غيبش زده و آنجا بود كه فهميد او شهيد شده.
شبها پارس سگهايي كه بچه هاي قديمي مي گفتند مال سگ هاي شناسايي عراقيهاست در شيارها ميپيچيد.
يكي از روزها تانكر آب بر اثر خمپاره سوراخ شد. چند روز از آب خوردن خبري نبود. ماشيني كه آب براي خط مي آورد هر چند روز يك بار پيدايش مي شد. مسافت تپه تا رودخانه هم كم نبود. يكي از شبها كه هوا باراني بود، كلاه آهنيف قوطيهاي خالي كموپت، كاسهاي چرب و نشسته روزهاي قبل و هر چه را كه دم دست بود روي سقف گذاشتيم. ساعت به ساعت آبها را داخل دبه پلاستيكي جمع ميكرديم تا بتوانيم حداقل آبي براي خوردن فراهم كنيم هر چند كمي شور!
نامه هايي كه به مناسبت دهه فجر و نوروز، از پشت جبهه برايمان مي آمد يكي از خاطرات فراموش نشدني و جال آنجا بود هر وقت مسئول تداركات براي گرفتن نامه هايي كه از خانواده ها مي امد، به بنياد شهيد شهر ميرفت تعدادي از آن نامه ها را با خود مي آودر. بچهها بش از اينكه منتظر شنيدن خبر آمدن نامه از خانواده هايشان باشند، باري آمدن نامههاي مردمي انتظار ميكشيدند. بعضي وقتها بچهه اين نامه ها را براي هم ميخواندند. گاهي هم اتفاق ميافتاد فرستند نامهف هم محلي يكي از پچهها بود. در آن صورت، او جواب نامه را مينوشت تا چند روز پس آمدن نامههاي امت حزب الله بچهها سرشان گرم پاسخ دادن به آنها بود كه در اين ميان، محمد معظمي نژاد، گوي سبقت را از بقيه ربوده بود. هميشه در چيبش چند تايي از آن نامه ها داشت و يا به بچهها ميگفت براي كسي كه او جواب نامه اش را داده است، آنها نيز نامه بنويسند. اكثر نامه ها از دانش آموزاني بود كه با قلم شيوا و شيرين خود، آنها را مينوشتند.
به مناسب سال نو، بستههايي به عنوان هديه، براي خط مقدم آورده شد. يكي از اين بسته ها كه حاوي بيسكويت، كارت پستال امام (ره) دو خودكار و يك دفترچه يادداشت كوچك بود، به من رسيد. با شور و شوق فراوان كيسه را باز كردم. در صفحه اول دفترچه مطلبي نوشته بود: سلام اي برادر عزيز رزمنده كه با رشادت و از خود گذشتگي خود، ميهن عزيز ما ايران را از چنگال شيطانهاي خونخوار جهاني مانند صدام در آورده ايد و با صداميان مبارزه و ستيز ميكندي. اين جانب جواد مهر عليان خواستار پيروزي و سلامت تو و ديگر رزمندگان ميباشم و پيام من براي شما عزيزان و دلاوران اين كشور و ملت اين است كه با رشادت هر چه بيشتر با صداميان بجنگيد و آنان را از خاك و ميهن ما بيرون كنيد و ايمان خود را از دست ندهيد. باشد كه ما نيز بتوانيم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرتها و شياطين آنها بجنگيم. خداحافظ
خواهشمند اگر پيامي براي ما داريد، به اين نشاني بفرستيد:
اصفهان - خيابان آتشگاه - مدرسه حسين محمدي ناحيه 1 كلاس دوم متشكرم.
شهر گيلانغرب با وجودي كه مدام زير آتش توپخانه دشمن قرار داشت، گهگاه هدف بمب و راكت هواپيماها نيز قرار ميگرفت با همه اين اوضاع و احوال بحراني، تمام مغازههاي شهر، بدون استثنا كار مي كردند. شهر، حالت عادي خود را داشت؛ پنداري كه هيچ واقعه اي رخ نداده است. بچهها در كنار خيابان و كوچهها مشغول بازيهاي كودكان خود بودند. مادرها نيز مشغول امور خانه و گاه كشاورزي. از لحاظ مقاومت و ايستادگي مي توانم ادعا كنم اين شهر در ميان ديگر شهرهاي مرزي، بي نظير ميباشد و جا دارد به عنوان اسوه مقاومت رو در رو با دشمن شناخته شود؛ چرا كه دشمن از قله كله قندي، به راحتي شهر را ديده باني مي كرد و محلهاي تجمعي همچن بازار را هدف گلوله هاي توپ 130 قرار مي داد اما شهر، همان اوضاع خود را داشت فقط براي ساعتي تا قطع شدن گلوله باران، مغازهها تعطيل مي شد و مردها به خانه خود نزد زن و بچهشان مي رفتند. كسي از شهر نمي گريخت . همه مي ايستادند.
يكي از روزها براي رفتن به حمام و خريد بعضي لوازم به شهر رفتيم ساعتي را در شهر چرخ زديم. با وجود اينكه شهر گيلانغرب جاي ديدني و تفريحي و ... نداشت و شايد در عرض 15 دقيقه به راحتي مي شد كل شهر را گشت، ولي عادت داشتم هر گاه به شهر ميروم، سر تا ته شهر را بگردم و مردم را كه به امور عادي روزمره خود مشغول بودندف نظاره كنم آنها هيچ كدام نه براي پول - كه اگر ميخواستند، در شهرهاي امن هم يافت ميشد - كه براي مقاومت و دفاع از خانه و كاشانهشان مانده بودند. نانوايي صلواتي و مركز رفاه رزمندگان اسلام جلو خاصي به شهر داده بود با همت كميته امداد امام خميني و كمك مردم شهر، اين مركز براي رفاه نيروهاي خط تشكيل شده بود. بعدها امثال اين مركز، با نام صلواتي در تمام جبههها ايجاد شد. يك پرس غذاي گرم در آنجا فقط 20 ريال بود؛ البته فقط براي رزمندگان. يعني خود مردم هم از ورود غريبه ها به آنجا ممانعت مي كردند.
پس از اينكه با علي گشتي در شهر زديم، و سري به بنياد شهيد رفتيم و چند نامه امت حزب الله گرفتيم، به اعزام نيرو رفتيم تا با وانت تداركات، به خط برگردمي سر و كله وانت پيدا شد. همه آنهايي كه ميخواستند به خط بروند، سوار شدند. دژباني جاده كربلا را كه رد كرديم و در جاده آسفالت ني پهن قرار گرفتيم، غرش هواپيمايي كه وحشيانه سينه صاف و آبي آسمان را ميشكافت و به طرف شهر ميرفت، هراس را در نگاههايمان جاي داد. رد هواپيما را با نگاههاي هراسان دنبال كرديم كه به شهر رسيد. ناگهان صداي انفجاري عظيم، از شهر بلند شد. دود غليظ خاكستري رنگي از شهر برخواست. همه صحنههايي را كه تا دقايقي پيش در شهر ديده بودم، جلوي چشمانش به تصوير در آمد. كودكاني كه در پايده رو كنار حمام بازي مي كردند. زناني كه لب بازار، سبدهاي علفي را جلوشان گذاشته بودند و تخم مرغ رسمي ميفروختند. اي واي! مركز رفاه رزمندگان كه مملو بود از بچه هاي بسيجي و ارتشي. دو حمان شهر و ...
هر چه اصرار كرديم، بي فايد بود. راننده پا را بر پدال گاز فشار داد و به طرف خط رفت. شب را تا صبح در هول و ولا به سر بردم. دلم آرام نداشت. دوست داشتم هر چه زودتر صبح شود، تا به شهر بروم. افسوس كه فاصله زياد بود و گرنه پياده مي رفتم. هر چه مي كردم، خوابم نمي برد. يك لحظه هم آنچه را كه صبح در شهر ديده بودم از ذهنم محو نمي شد.
صبح اول صبح، به هر زوري كه بود مرخصي گرفتم و با ماشين تداركات، به شهر رفتم . آنچه را كه ميديدم، باور نمي كردم. چند جاي شهر بمباران شده بود. چند نقطه بدن شهر زخمي شده بود. چند نهال استقامت شهر شكسته بود. حمامي كه صبح روز قبل، ساعتي قبل از بمباران، در آن بوديم با خاك يكسان شده بود و چند بسيجي ،در همان جا به شهادت رسيده بودند.
هنوز از خانه هاي ويران دود بر ميخواست. اجساد شهدا را به بيمارستان برده بودند. حدود 40 نفر، فقط از مردم بومي شهر، شهيد شده بودند. از همه جالبتر، چهره شهر بود كه با وجود بمباران وحشيانه روز قبل، لحظه به لحظه عادي تر ميشد. مغازهها يكي پس از ديگري باز مي شد و شهرف حالت هر روز را به خود ميگرفت. انگار نه انگار كه روز گذشته آنجا را بمباران كرده اند. هنوز بوي بارون به مشام ميرسيد.
عكاسي در شهر بود كه چند روز پس از بمباران، توسط سپاه دستگير شده. ولي يك دستگاه بيسيم با خود داشت و با آن موقعيت شهر را بهتر از آنچه كه دشمن از قله هاي مشرف بر شهر مي ديد. برايشان گزارش مي داد. هر گاه قرار مي شد عراق، شهر را با توپخانه بزند، يا بمباران هوايي كند، يك ساعت قبل از آن، شهر را ترك مي كرد و پس از بمباران، مجددا به سر كار خود برميگشت و گزارش جنايات را به عراقيها اطلاع ميداد.
گروهي از بچههاي بابل، جايگزين نيروهاي كرد شدند. سيف الله اماميان، حسين قاسمي، حسين علي پور، مهدي چوپانيان و چند تايي ديگر از بچههاي صاف دل خطه شمال، حال و هواي خاصي به تپه كرجيها داده بودند. يك ماه آخر را با آنها همسنگر بوديم. مزاحها و شوخيها و بازگويي خاطرات گذشته در جمع بچههاي شاليزار، صفاي خاصي داشت.
تعدادي از نيروهاي آذربايجان نيز به نيروهاي خط اضافه شدند. با آمدن آنها بساط شوخي و مزاح بالا گرفت. در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا بر پا بود. حدود 20 نفر به راحتي مي توانستيم نماز جماعت بخواهيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد. در همين حين يكي از بچههاي آذربايجاني كه آن لحظه نماز نمي خواند و فقط براي اذيت در صف اول، پشت سر امام جماعت ايستاده بود با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را با پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست . بقيه كه متوجه كار او شده بودند به خود فشار مي آوردند تا جلوي خندهشان را بگيرند تشهد كه گفته شد امام جماعت خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جاي گير كرده است بريده بريده گفت: بحول... بحول ... بحول ... ا..ا.. و نتوانست بلند شود ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيده و همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند كه از سنگر در رفت.
سرانجام آخرين ايام استقرارمان در خط رسيد. آخرين روز، سري به رودخانه زديم و آب تني كرديم. خنده دار بود كه يكي از بچهها براي شستن سرش صابون پيدا نكرده بود و بالاجبار موهاي فرفري و بلندش را با تايد ميشست.
يكي از راههاي كه غالبا از آن طريق براي مرخصي به شره مي رفتيم، شيارهاي اطراف بود. البته فاصله كمي نبود. ولي هنگامي كه مجبور بوديم پياده ميرفتيم.
يكي از روزها، دو نفر از نيروها كه پياده به شهر ميرفتند در رودخانهاي خشك، متوجه جسد سربازي شدند كه در عمق رودخانه افتاده بود و نصف بدنش زير خاك بود و كارت شناسايي و مداركش را كه از جيب لباس پوسيدهاش در آوردند معلوم شد بچه خيابان آزادي تهران است از بدنش چيزي جز اسكلت نمانده بود.
يك هفته از سال جديد، سال 61 را پشت سر گذاشتيم بوديم كه نيروهاي تعويضي وارد خط شده جايگزين شدند. به ولي زاده گفتم: تو و محمد مگه نمي آييد عقب؟ گفت چرا، ولي ما اول نيروهاي جديد را توجيه مي كنيم بعدا مي آييم خداحافظي كرديم و سوار بر وانت به شهر رفتيم.
هنوز از وانت پياده نشده بوديم كه آژير آمبولانس همه را به بيرون دفتر اعزام نيرو كشاند. آمبولانس تپه كرجيهاي بود. به دنبالش به بيمارستان رفتيم هوا مي خواست تاريك شود. 3 جسد را از ماشين پايين گذاشتند. محمد مقدم بچه تهران سيد علي ولي زاده بچه كاشان و يكي ديگر كه بچه تبريز بود. باورم نمي شد. آخر ، ساعتي قبل، پهلوي آنان بوديم و منتظر بوديم تا خودشان بيايند، نه اجسادشان، قضيه را كه از راننده آمبولانس پرسيدم، گفت:
- سه تايي داشتند به پايين تپه مي رفتند كه يك خمپاره شصت خورده پشت سرشان و شهيد شدند.
تركش، از پشت سرشان را شكافته بود.
سيد علي ولي زاده هشت ماهي مي شد كه در گيلان غرب بود. بالاي جسدش كه نشستم خاطرات اولين شبش در خط مقدم را كه برايم گفته بود، در نظر تكرار شد:
اولين شبي كه قرار شود توي سنگر، پست بدم، با يكي از بچههاي تهرا بود. يكدفعه ديدم يك چيز قرمزي بالاي سرمون روشن شد. من هم كه بدجوري ترسيده بودم. دستامو گرفتم روي سرم و داد زدم بخواب، الان مي تركه . ولي برادري كه باهم بود، زد زير خنده و گفت: نترس بابا، اين منوره، فقط بيابان رو روشن مي كند. كاري به ما ندارد. يواش يواش نگاهي بهش انداختم ديدم راست ميگويد.
در چغالوند كه بود، بر اثر اصابت گلوله قناصه به بالاي ابروي سمت چپش بيهوش شده بود. خودش با آن لهجه شيرين كاشاني تعريف مي كرد:
وقتي تير خوردم، نفهميدم چي شد. هيچي احساس نمي كردم. فقط چشماهيم را كه باز كردم ديدم يك زن با لباس سفيد بالاي سرم ايستاده. جا خوردم خوب نمي ديدم با تعجب گفتم تو حوري هستي؟ كه زد زير خنده و گفت: اشتباه گرفتي. من پرستارم، نه حوري. اينجا هم تهران است و تو زنده اي بد جوري حالم گرفته شد.
مثل اينكه تركش هم مي دانست كه از رو به رو بر او كارگر نيست و اين بار، از پشت سرش را شكافته و اين بار، از پشت، سرش را شكافته بود. اجساد، كنار پياده رو بر روي برانكارد بودند. محوطه با نور كم ماشين روشن شده بود. سفيدي مغز ولي زاده بر زردي چهره و رنگ آبي چشمانش غلبه كرده بود.
روز بعد، نادري محمدي همراه با دو تا ديگر از بچههاي محله مان به گيلانغرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر، يك سري هم به خط مقدم زديم و برگشتيم. در شهر گشت ميزديم كه ناگهبان نادر بر روي صندلي وسط ميدان نشست، صورتش را ميان دستهايش گرفت و شروع كرد به گريه كردن، با تعجب پرسيدم: نادر چي شده؟ مگه اتفاقي افتاده؟ گفت: حميد مون شهيد شد!
حميدگف برادر بزرگترش در جبهه جنوب بود. عمليات فتح المبين هم در آنجا جريان داشت. گفتم مكه كسي خبر داده ؟ گفت؟ نه كسي خبر نداده ولي الان يكدفعه احسا كردم دلم گرفت. فهميدم حميدمون شهيد شده دست خودم نيست!
به تهران كه آمديم، همان شب نادر را ديدم كه به ديوار مسجد تكيه داده گريه مي كند با تعجب جلو رفتم و گفتم نادر چي شده؟ چرا گريه مي كني؟ هق هق كنان سرش را بلند كرد و گفت: يادته تو گيلان غرب بهت گفتم حميدمون شهيد شده؟ فردا جنازهاش رو مي آرن.
و اينچنين بود اولين تجربه جنگي من.
منبع: http://www.farsnews.net
/س
ناگهان سه گلوله خمپاره 120 در كنار هر سهشان منفجر شد تپه را دود باروت فرا گرفت. گلولههاي خمپاره 60 هم بالاي تپه را زير آتش گرفتند. يكي دو تا هم آنجا مجروح شدند دمي بعد، آرامش كامل برقرار شد.
بچهها سراسيمه به طرف تانك دويدند بدنهاي آن سه تا متلاشي شد و به اطراف پخش شده بود. خرجهاي گلوله 106 آتش گرفته و بر روي تكههاي اجساد، پاشيده شده بود و ميسوخت. هوا رو به تاريكي ميرفت كه گريان و دستپاچه، اجساد تكه تكه شده را داخل آمبولانس گذاشتيم و به طرف شهر فرستاديم. فرداي آن روز كيسه گونياي به دست گرفتم و تكههاي بدن آنها را كه در اطراف پخش بود جمع كردم.
گوني پر شد هر چه فكر كرديم هيچ راهي بهتر از اين به ذهنمان نرسيد: گوني را در همان خط مقدم خاك كرديم بعد، سپر تكه شده جيپ106 را بر روي آن نصب كرديم و بر تخته سنگي نوشتيم:
سه تن از ياران حسين(ع) رمضان عليآپرويز(بسيجي) ولي بك ناصري (ارتشي) عليرضا قوچاني (سپاهي)
ريشه قضيه برميگشت به يكي از نيروهاي نفوذي. جوان كردي بود حدود22 ساله كه به تنهايي در يك سنگر زندگي ميكرد نه قبول ميكرد با كسي همسنگر شود و نه كسي جرات ميكرد با او در يك سنگر زندگي كند. وضع برخورد و اخلاق او براي همه مشكوك بود با كسي حرف نميزد نگاه نافذ و تندي داشت. شايد كمتر كسي ميتوانست به چشمانش زل بزند. ابروان پرپشت و مشكياش خشونت چهرهاش را دو چندان كرده بود كمتر د رجايي كه نيروها بودند آفتابي ميشد حتي براي آب تني كه ميرفت با كسي همراه نميشد يكي از شبها كه با علي مشاعي سرپست بوديم متوجه او شديم كه به بالاي تپه رفت و با خاموش و روشن كردن چراغ قوه علاماتي به داخل شيار رو به رو داد.
ساعتي نگذشته بود و ما انتظار تعويض پست را ميكشيديم كه حضور گشتيهاي دشمن، داخل شيار، مسلم شد با آتش به موقع و سنگين، دشمن به مواضع خود برگشت. همان شب جريان را به فرمانده تپه اطلاع داديم از آن به بعد بيشتر تحت نظر بود عاقبت پس از شهادت سه تن از نيروهاي خودي كه بايد اعتراف كرد خمپارهها با گرايي دقيق و حساب شده و با در نظر گرفتن زمان خاص شليك شده بودند كسي او را نديد. آب شد و رفت در تاريكيها. به قول عدهاي احتمالا به عراق پناهنده شد.
از بچههاي ارتشي كه دل شيري داشت و بيشتر به بسيجي ميماند تا سرباز محمود معظمينژاد بود جوان سرزنده و بشاشي بود اهل شوشتر بود و خدمت سربازياش را در گردان تانك ميگذراند دوش به دوش شهيد ناصري عراقيها را راحت نميگذاشت. ساعت 5 صبح تانك را روشن ميكرد و ميرفت سر وقت عراقيها. در طي مدتي كه بامحمود آشنا بودم توانستم رانندكي تانك را ياد بگيرم نه من كه بقيه بچههاي بسيج هم محمود، چند وقتي را در هندوستان تحصيل كرده و با شروع جنگ به ايران برگشته بود. تاحدودي با زبان هندي هم آشنا بود.
استعداد خوبي در نوشتن داشت گاهي با سرعت، چند صفحه نامه مينوشت بيآنكه يك نقطه در آن بگذارد. سپس شروع ميكرد به نقطهگذاري نامه. از سرگرميهاي او در خدمت پاسخ دادن به نامههايي بود كه از شهرهاي پشت جبهه خطاب به رزمندگان اسلام ميآمد. يكي از آن نامهها كه براي خود جذابيت خاصي داشت از دختري مسيحي بود.حدود 13 ساله به مناسب روز عيد نوروز كارت پستالي فرستاده بود كه نقش حضرت مسيح را بر صليب نشان ميداد در پشت آن نامهاي به اين مضمون نوشته بود:
من به عنوان يك هموطن مسيحي شمافرا رسيدن سال نو را به تمامي شما رزمندگان كه در جبههها از دين و ميهن ما دفاع ميكنيد تبريك عرض ميكنم.
يك بار كه خيلي اصرار كردم محمود، از عمليات مطلع الفجر و آنچه كه شاهد بود برايم سخن گفت او هميشه از آن عمليات با ناراحتي ياد ميكرد كه علت آن را پس از شنيدن خاطرهاش فهميدم ميگفت: شب عمليات ما راه افتاديم رفتيم جلو. موضع ميگرفتيم و شليك ميكرديم و مجددا جلو ميرفتيم ناگهان متوجه شدم مقابلمان چند جسد افتاده. سر تانك را به سمتي ديگر كج كردم آنجا هم چند جنازه افتاده بود در تاريكي هوا نميشد تشخيص داد متعلق به كدام طرف هستند.
بايد هر چه سريعتر خود را به جلو ميرساندم جريان را به فرمانده تانك اطلاع دادم و او هم با بيسيم كسب تكليف كرد ك دستور دادند: بدون توجه به هر چيزي سريعا برويد جلو و به نيروها كمك كنيد من هم پا را بر گاز گذاشتم و با اكره حركت كردم ساعتي بعد كه در جايي موضع گرفتيم از تانك پياده شديم نگاهي به شن آن انداختيم در زير نور كم منور، تكههاي بدني را كه لاي شني گير كرده بود ديدم. ناگهان چشمم به تكههايي از يك لباس فرم سپاهي افتاد كه ميان زنجيرههاي شني تانك بود...
درجهداري كه جانشين شهيد ولي بك ناصري شد برخلاف او خيلي ترسو بود با وجود اين چون فرمانده گردان زرهي مسئوليت تانك را به محمود واگذار كرده بود ديگر خدمه هم با او در عمليات همراه ميشدند.
پايين سنگر ديده باني عراق، رو به روي محور ما، جنازهاي از نيروهاي خودي افتاده بود كه مربوط ميشد به عملياتي كه حدود 2 ماه قبل، درآن منطقه انجام شده بود. عاقبت يك روز، بچههاي اطلاعات عمليات، در حالي كه با آتش تانك پشتيباني ميشدند، در روشنايي روز، نزديكت سنگر ديده باني دشمن شدند. به دليل شدت آتش تانك، دشمن، سنگر را خالي كرده بود. به همين خاطر، بچهها به راحتي سر وقت جنازه رفتند و براي اينكه مطمئن شوند جنازه تله نشده است، طنابي به پايش بستند و آن را قدري به طرف خودشان كشيدند كه هيچ اتفاقي نيفتاد. جنازه را كه به خط آوردند، همه متعجب به او نگاه مي كردند. پيكري كه دو ماه تمام در معرض آفتاب، برف و باران و هجوم حيوانات درنده قرار داشت، از لحاظ ظاهري، كاملا بي عيب و سالم مانده بود.
به دليل اينكه تعدادي از اجساد شهدا و همين طور اجساد سربازان عراقي در شيارها و سينه كش كوهها مانده بود و چون امكان انتقال آنها وجود نداشت، بچهها لاشخورهايي را كه باري خوردن آنها مي آمدند با تير ميزدند.
جنازه كه به تپه كرجيها آمد. حسين علي پور از بچههاي بسيجي بابل كه پسر عمويش در عمليات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود و هيچ اطلاعي از او در دست نبود در كمال تعجب، پسر عمويش را شناخت و با ناباوري، گريه كنند، خود را بر روي جنازه انداخت و ...
با آمدن بچههاي آذربايجان و رفتن عشاير بومي منطقه، وضع ما بهتر شد.
بعضي شبها سر پشت نگهباني خوابم مي برد. يك شب شيف الله اماميان كه پاسبخش بود، لوله ژ-ث را روي كتفم قرار داد و گلولهاي شليك كرد. هيچ چيز احساس نكردم. گلوله بعدي را كه زد صدايي به گوشم خورد و در حالي كه چشمانم را ميماليم. از خواب بلند شدم و خونسرد و بي توجه به آنچه گذشته است، گفتم: چي شده؟ صداي چي بود؟ سيف الله كه بدجوري شاكي شده بود، داد زد: خودت رو مسخره كردي يا منو؟ دو تا تير زدم بلغل گوشت، تازه مي گي صداي چي بود؟
شب بعد شنيدم ولي زاده قصد دارد هنگامي كه سر پست خوابم ميبرد در لباسم تفت بريزد، آن شب، به هر زوري كه بود، پلكهايم را باز نگه داشتم و شايد همان جريان باعث شد كه از آن به بعد ديگر سرپست نخوابم و زود از خواب بپرم.
پس از اصرار فراواني كه به نوروزي و ولي زاده كرديم، رضايت دادند من و علي هم براي گشت، همراهشان برويمف من، محمود، علي، مقدم از بچههاي تهران، ولي زاده و يكي دو نفر ديگر با تريك شدن هوا از طريق شيارها به داخل مواضع رو به رو رفتيم كه ساعتي بعد، با روشن شدن اولين منور در بالاي سرمان، متوجه شديم ب حضورمان پي بردهاند و از همانجا راه بازگشت را در پيش گرفتيم.
تعداد زيادي گلوله تانكام 60 در محوطه باز كنار تپه - كه در ديد دشمن قرار داشت - كنار خاكريزي ماننده بود. تصميم گرفتيم آنها را بياوريم در تاريخي شب، آوردن آنها خطر داشت؛ چون امكان داشت ياپمان ليز بخورد و گلوله از دستمان بيفتد و خطر ايجاد كند. با وجودي كه دقايقي پس از شروع كارمان، دشمن، منطقه را با خمپاره 60 زير آتش گرفت، سعي خود را كرديم و دوان دوان، در روشنايي روز گلولههاي سنگين را به دوش گرفتيم و به انبار مهمات آورديم.
يكي از روزها با علي داخل سنگري نشسته بوديم كه چشممان به نوشتهاي بر روي تخته سنگ افتاد. با ماژيك سبز رنگي نوشته بود: يادگاري از سعيد مسجدي اهل تهران آذر ماه سال هزار و سيصد و شصت. جا خوردم. سعيد مسجدي از بچههاي محلمان بود كه در عمليات مطلع الفجر مفقود الاثر شده بود. سراغ او را از بچههايي كه قديمي تر بودند، گرفتم. ولي زاده او را ميشناخت. خاطراتي از همسنگري با او و شهادتش را برايم گفت و اينكه چگونه در بين عمليات متجه شد سعيد غيبش زده و آنجا بود كه فهميد او شهيد شده.
شبها پارس سگهايي كه بچه هاي قديمي مي گفتند مال سگ هاي شناسايي عراقيهاست در شيارها ميپيچيد.
يكي از روزها تانكر آب بر اثر خمپاره سوراخ شد. چند روز از آب خوردن خبري نبود. ماشيني كه آب براي خط مي آورد هر چند روز يك بار پيدايش مي شد. مسافت تپه تا رودخانه هم كم نبود. يكي از شبها كه هوا باراني بود، كلاه آهنيف قوطيهاي خالي كموپت، كاسهاي چرب و نشسته روزهاي قبل و هر چه را كه دم دست بود روي سقف گذاشتيم. ساعت به ساعت آبها را داخل دبه پلاستيكي جمع ميكرديم تا بتوانيم حداقل آبي براي خوردن فراهم كنيم هر چند كمي شور!
نامه هايي كه به مناسبت دهه فجر و نوروز، از پشت جبهه برايمان مي آمد يكي از خاطرات فراموش نشدني و جال آنجا بود هر وقت مسئول تداركات براي گرفتن نامه هايي كه از خانواده ها مي امد، به بنياد شهيد شهر ميرفت تعدادي از آن نامه ها را با خود مي آودر. بچهها بش از اينكه منتظر شنيدن خبر آمدن نامه از خانواده هايشان باشند، باري آمدن نامههاي مردمي انتظار ميكشيدند. بعضي وقتها بچهه اين نامه ها را براي هم ميخواندند. گاهي هم اتفاق ميافتاد فرستند نامهف هم محلي يكي از پچهها بود. در آن صورت، او جواب نامه را مينوشت تا چند روز پس آمدن نامههاي امت حزب الله بچهها سرشان گرم پاسخ دادن به آنها بود كه در اين ميان، محمد معظمي نژاد، گوي سبقت را از بقيه ربوده بود. هميشه در چيبش چند تايي از آن نامه ها داشت و يا به بچهها ميگفت براي كسي كه او جواب نامه اش را داده است، آنها نيز نامه بنويسند. اكثر نامه ها از دانش آموزاني بود كه با قلم شيوا و شيرين خود، آنها را مينوشتند.
به مناسب سال نو، بستههايي به عنوان هديه، براي خط مقدم آورده شد. يكي از اين بسته ها كه حاوي بيسكويت، كارت پستال امام (ره) دو خودكار و يك دفترچه يادداشت كوچك بود، به من رسيد. با شور و شوق فراوان كيسه را باز كردم. در صفحه اول دفترچه مطلبي نوشته بود: سلام اي برادر عزيز رزمنده كه با رشادت و از خود گذشتگي خود، ميهن عزيز ما ايران را از چنگال شيطانهاي خونخوار جهاني مانند صدام در آورده ايد و با صداميان مبارزه و ستيز ميكندي. اين جانب جواد مهر عليان خواستار پيروزي و سلامت تو و ديگر رزمندگان ميباشم و پيام من براي شما عزيزان و دلاوران اين كشور و ملت اين است كه با رشادت هر چه بيشتر با صداميان بجنگيد و آنان را از خاك و ميهن ما بيرون كنيد و ايمان خود را از دست ندهيد. باشد كه ما نيز بتوانيم در پشت جبهه و در مدارس، با ابرقدرتها و شياطين آنها بجنگيم. خداحافظ
خواهشمند اگر پيامي براي ما داريد، به اين نشاني بفرستيد:
اصفهان - خيابان آتشگاه - مدرسه حسين محمدي ناحيه 1 كلاس دوم متشكرم.
شهر گيلانغرب با وجودي كه مدام زير آتش توپخانه دشمن قرار داشت، گهگاه هدف بمب و راكت هواپيماها نيز قرار ميگرفت با همه اين اوضاع و احوال بحراني، تمام مغازههاي شهر، بدون استثنا كار مي كردند. شهر، حالت عادي خود را داشت؛ پنداري كه هيچ واقعه اي رخ نداده است. بچهها در كنار خيابان و كوچهها مشغول بازيهاي كودكان خود بودند. مادرها نيز مشغول امور خانه و گاه كشاورزي. از لحاظ مقاومت و ايستادگي مي توانم ادعا كنم اين شهر در ميان ديگر شهرهاي مرزي، بي نظير ميباشد و جا دارد به عنوان اسوه مقاومت رو در رو با دشمن شناخته شود؛ چرا كه دشمن از قله كله قندي، به راحتي شهر را ديده باني مي كرد و محلهاي تجمعي همچن بازار را هدف گلوله هاي توپ 130 قرار مي داد اما شهر، همان اوضاع خود را داشت فقط براي ساعتي تا قطع شدن گلوله باران، مغازهها تعطيل مي شد و مردها به خانه خود نزد زن و بچهشان مي رفتند. كسي از شهر نمي گريخت . همه مي ايستادند.
يكي از روزها براي رفتن به حمام و خريد بعضي لوازم به شهر رفتيم ساعتي را در شهر چرخ زديم. با وجود اينكه شهر گيلانغرب جاي ديدني و تفريحي و ... نداشت و شايد در عرض 15 دقيقه به راحتي مي شد كل شهر را گشت، ولي عادت داشتم هر گاه به شهر ميروم، سر تا ته شهر را بگردم و مردم را كه به امور عادي روزمره خود مشغول بودندف نظاره كنم آنها هيچ كدام نه براي پول - كه اگر ميخواستند، در شهرهاي امن هم يافت ميشد - كه براي مقاومت و دفاع از خانه و كاشانهشان مانده بودند. نانوايي صلواتي و مركز رفاه رزمندگان اسلام جلو خاصي به شهر داده بود با همت كميته امداد امام خميني و كمك مردم شهر، اين مركز براي رفاه نيروهاي خط تشكيل شده بود. بعدها امثال اين مركز، با نام صلواتي در تمام جبههها ايجاد شد. يك پرس غذاي گرم در آنجا فقط 20 ريال بود؛ البته فقط براي رزمندگان. يعني خود مردم هم از ورود غريبه ها به آنجا ممانعت مي كردند.
پس از اينكه با علي گشتي در شهر زديم، و سري به بنياد شهيد رفتيم و چند نامه امت حزب الله گرفتيم، به اعزام نيرو رفتيم تا با وانت تداركات، به خط برگردمي سر و كله وانت پيدا شد. همه آنهايي كه ميخواستند به خط بروند، سوار شدند. دژباني جاده كربلا را كه رد كرديم و در جاده آسفالت ني پهن قرار گرفتيم، غرش هواپيمايي كه وحشيانه سينه صاف و آبي آسمان را ميشكافت و به طرف شهر ميرفت، هراس را در نگاههايمان جاي داد. رد هواپيما را با نگاههاي هراسان دنبال كرديم كه به شهر رسيد. ناگهان صداي انفجاري عظيم، از شهر بلند شد. دود غليظ خاكستري رنگي از شهر برخواست. همه صحنههايي را كه تا دقايقي پيش در شهر ديده بودم، جلوي چشمانش به تصوير در آمد. كودكاني كه در پايده رو كنار حمام بازي مي كردند. زناني كه لب بازار، سبدهاي علفي را جلوشان گذاشته بودند و تخم مرغ رسمي ميفروختند. اي واي! مركز رفاه رزمندگان كه مملو بود از بچه هاي بسيجي و ارتشي. دو حمان شهر و ...
هر چه اصرار كرديم، بي فايد بود. راننده پا را بر پدال گاز فشار داد و به طرف خط رفت. شب را تا صبح در هول و ولا به سر بردم. دلم آرام نداشت. دوست داشتم هر چه زودتر صبح شود، تا به شهر بروم. افسوس كه فاصله زياد بود و گرنه پياده مي رفتم. هر چه مي كردم، خوابم نمي برد. يك لحظه هم آنچه را كه صبح در شهر ديده بودم از ذهنم محو نمي شد.
صبح اول صبح، به هر زوري كه بود مرخصي گرفتم و با ماشين تداركات، به شهر رفتم . آنچه را كه ميديدم، باور نمي كردم. چند جاي شهر بمباران شده بود. چند نقطه بدن شهر زخمي شده بود. چند نهال استقامت شهر شكسته بود. حمامي كه صبح روز قبل، ساعتي قبل از بمباران، در آن بوديم با خاك يكسان شده بود و چند بسيجي ،در همان جا به شهادت رسيده بودند.
هنوز از خانه هاي ويران دود بر ميخواست. اجساد شهدا را به بيمارستان برده بودند. حدود 40 نفر، فقط از مردم بومي شهر، شهيد شده بودند. از همه جالبتر، چهره شهر بود كه با وجود بمباران وحشيانه روز قبل، لحظه به لحظه عادي تر ميشد. مغازهها يكي پس از ديگري باز مي شد و شهرف حالت هر روز را به خود ميگرفت. انگار نه انگار كه روز گذشته آنجا را بمباران كرده اند. هنوز بوي بارون به مشام ميرسيد.
عكاسي در شهر بود كه چند روز پس از بمباران، توسط سپاه دستگير شده. ولي يك دستگاه بيسيم با خود داشت و با آن موقعيت شهر را بهتر از آنچه كه دشمن از قله هاي مشرف بر شهر مي ديد. برايشان گزارش مي داد. هر گاه قرار مي شد عراق، شهر را با توپخانه بزند، يا بمباران هوايي كند، يك ساعت قبل از آن، شهر را ترك مي كرد و پس از بمباران، مجددا به سر كار خود برميگشت و گزارش جنايات را به عراقيها اطلاع ميداد.
گروهي از بچههاي بابل، جايگزين نيروهاي كرد شدند. سيف الله اماميان، حسين قاسمي، حسين علي پور، مهدي چوپانيان و چند تايي ديگر از بچههاي صاف دل خطه شمال، حال و هواي خاصي به تپه كرجيها داده بودند. يك ماه آخر را با آنها همسنگر بوديم. مزاحها و شوخيها و بازگويي خاطرات گذشته در جمع بچههاي شاليزار، صفاي خاصي داشت.
تعدادي از نيروهاي آذربايجان نيز به نيروهاي خط اضافه شدند. با آمدن آنها بساط شوخي و مزاح بالا گرفت. در سنگر اجتماعي نماز جماعت مغرب و عشا بر پا بود. حدود 20 نفر به راحتي مي توانستيم نماز جماعت بخواهيم. يكي از برادران جلو رفت و شروع كرد به خواندن نماز. بقيه هم به او اقتدا كردند. ركعت دوم را كه خواند، نشست تا تشهد بگويد. در همين حين يكي از بچههاي آذربايجاني كه آن لحظه نماز نمي خواند و فقط براي اذيت در صف اول، پشت سر امام جماعت ايستاده بود با سوزن و نخ انتهاي پيراهن او را با پتوي كف سنگر دوخت و به همان حال، در جاي خود نشست . بقيه كه متوجه كار او شده بودند به خود فشار مي آوردند تا جلوي خندهشان را بگيرند تشهد كه گفته شد امام جماعت خواست براي خواندن ركعت سوم بلند شود كه احساس كرد لباسش به جاي گير كرده است بريده بريده گفت: بحول... بحول ... بحول ... ا..ا.. و نتوانست بلند شود ناگهان صداي انفجار خنده در سنگر پيچيده و همه به دنبال او كه اين كار را كرده بود، دويدند كه از سنگر در رفت.
سرانجام آخرين ايام استقرارمان در خط رسيد. آخرين روز، سري به رودخانه زديم و آب تني كرديم. خنده دار بود كه يكي از بچهها براي شستن سرش صابون پيدا نكرده بود و بالاجبار موهاي فرفري و بلندش را با تايد ميشست.
يكي از راههاي كه غالبا از آن طريق براي مرخصي به شره مي رفتيم، شيارهاي اطراف بود. البته فاصله كمي نبود. ولي هنگامي كه مجبور بوديم پياده ميرفتيم.
يكي از روزها، دو نفر از نيروها كه پياده به شهر ميرفتند در رودخانهاي خشك، متوجه جسد سربازي شدند كه در عمق رودخانه افتاده بود و نصف بدنش زير خاك بود و كارت شناسايي و مداركش را كه از جيب لباس پوسيدهاش در آوردند معلوم شد بچه خيابان آزادي تهران است از بدنش چيزي جز اسكلت نمانده بود.
يك هفته از سال جديد، سال 61 را پشت سر گذاشتيم بوديم كه نيروهاي تعويضي وارد خط شده جايگزين شدند. به ولي زاده گفتم: تو و محمد مگه نمي آييد عقب؟ گفت چرا، ولي ما اول نيروهاي جديد را توجيه مي كنيم بعدا مي آييم خداحافظي كرديم و سوار بر وانت به شهر رفتيم.
هنوز از وانت پياده نشده بوديم كه آژير آمبولانس همه را به بيرون دفتر اعزام نيرو كشاند. آمبولانس تپه كرجيهاي بود. به دنبالش به بيمارستان رفتيم هوا مي خواست تاريك شود. 3 جسد را از ماشين پايين گذاشتند. محمد مقدم بچه تهران سيد علي ولي زاده بچه كاشان و يكي ديگر كه بچه تبريز بود. باورم نمي شد. آخر ، ساعتي قبل، پهلوي آنان بوديم و منتظر بوديم تا خودشان بيايند، نه اجسادشان، قضيه را كه از راننده آمبولانس پرسيدم، گفت:
- سه تايي داشتند به پايين تپه مي رفتند كه يك خمپاره شصت خورده پشت سرشان و شهيد شدند.
تركش، از پشت سرشان را شكافته بود.
سيد علي ولي زاده هشت ماهي مي شد كه در گيلان غرب بود. بالاي جسدش كه نشستم خاطرات اولين شبش در خط مقدم را كه برايم گفته بود، در نظر تكرار شد:
اولين شبي كه قرار شود توي سنگر، پست بدم، با يكي از بچههاي تهرا بود. يكدفعه ديدم يك چيز قرمزي بالاي سرمون روشن شد. من هم كه بدجوري ترسيده بودم. دستامو گرفتم روي سرم و داد زدم بخواب، الان مي تركه . ولي برادري كه باهم بود، زد زير خنده و گفت: نترس بابا، اين منوره، فقط بيابان رو روشن مي كند. كاري به ما ندارد. يواش يواش نگاهي بهش انداختم ديدم راست ميگويد.
در چغالوند كه بود، بر اثر اصابت گلوله قناصه به بالاي ابروي سمت چپش بيهوش شده بود. خودش با آن لهجه شيرين كاشاني تعريف مي كرد:
وقتي تير خوردم، نفهميدم چي شد. هيچي احساس نمي كردم. فقط چشماهيم را كه باز كردم ديدم يك زن با لباس سفيد بالاي سرم ايستاده. جا خوردم خوب نمي ديدم با تعجب گفتم تو حوري هستي؟ كه زد زير خنده و گفت: اشتباه گرفتي. من پرستارم، نه حوري. اينجا هم تهران است و تو زنده اي بد جوري حالم گرفته شد.
مثل اينكه تركش هم مي دانست كه از رو به رو بر او كارگر نيست و اين بار، از پشت سرش را شكافته و اين بار، از پشت، سرش را شكافته بود. اجساد، كنار پياده رو بر روي برانكارد بودند. محوطه با نور كم ماشين روشن شده بود. سفيدي مغز ولي زاده بر زردي چهره و رنگ آبي چشمانش غلبه كرده بود.
روز بعد، نادري محمدي همراه با دو تا ديگر از بچههاي محله مان به گيلانغرب آمدند. آن روز صبح، همراه با نادر، يك سري هم به خط مقدم زديم و برگشتيم. در شهر گشت ميزديم كه ناگهبان نادر بر روي صندلي وسط ميدان نشست، صورتش را ميان دستهايش گرفت و شروع كرد به گريه كردن، با تعجب پرسيدم: نادر چي شده؟ مگه اتفاقي افتاده؟ گفت: حميد مون شهيد شد!
حميدگف برادر بزرگترش در جبهه جنوب بود. عمليات فتح المبين هم در آنجا جريان داشت. گفتم مكه كسي خبر داده ؟ گفت؟ نه كسي خبر نداده ولي الان يكدفعه احسا كردم دلم گرفت. فهميدم حميدمون شهيد شده دست خودم نيست!
به تهران كه آمديم، همان شب نادر را ديدم كه به ديوار مسجد تكيه داده گريه مي كند با تعجب جلو رفتم و گفتم نادر چي شده؟ چرا گريه مي كني؟ هق هق كنان سرش را بلند كرد و گفت: يادته تو گيلان غرب بهت گفتم حميدمون شهيد شده؟ فردا جنازهاش رو مي آرن.
و اينچنين بود اولين تجربه جنگي من.
منبع: http://www.farsnews.net
/س