نترس ! ما از اونها نيستيم كه سر ميبُرند
راوي: حميد داوود آبادي
روز 24/7/60، با علي خدابنده لو سوار اتوبوس شدم و راه غرب كشور را پيش گرفتم. باور اينكه دارم به جبهه ميروم، برايم مشكل بود. از همان اول صبح كه سوار ماشين شديم، تمام مناظر كنار جاده را زير نظر داشتم و با اشتياق فراوان ميپاييدم. همه جا برايم تازگي داشت. همدان، اسد آباد، صحنه و دست آخر كرمانشاه. ساعت از چهار بعد از ظهر گذشته بوده كه به آنجا رسيديم. شب را در يكي از مساجد شهر، به صبح رسانديم و صبح فردا به طرف محله صابوني كه ميني بوسهاي ايوان غرب، مقابل سه راهي سومار پياده شديم. دقايقي بيشتر معطل نمانديم. كه وانت تويوتايي آمد و سوارمان كرد. براي اولين بار پا در عقب وانت تويوتا گذاشتم. مسافتي را كه طي كرد، به سمت راست پيچيد و ما را در ميان جاده پياده كرد. به هر زحمتي بود، خود را به دژباني سومار رسانديم و پس از ارائه برگه معرفي نامه و كارت شناسايي، وارد منطقه جنگي شديم.
هنوز باورم نمي شد كه به جبهه رفتهام. سوار بر وانتي به سپاه سومار رفتيم. سپاه سومار در خانه هاي روستايي كنار رودخانه قرار داشت. كل سپاه سومار را چهار يا پنج خانه تشكيل مي داد يكي تبليغات بود، ديگري تداركات كه در آهني اي برايش درست كرده بودند. يكي آشپزخانه و آن يكي ديگر هم فرماندهي سپاه كه حاج آقا براتي بود. معاون اول شخصي بود كه سرهنگ صدايش ميكردند. برگه را به سرهنگ دادم و ورقه معرفي به خط مقدم و همچنين تحويل گرفتن اسلحه و تجهيزات گرفتم. هنگام گرفتن اسلحه، علي تاكيد كرد كه در خط مقدم مواظب اسلحهام باشم؛ چرا كه افرادنفوذي زياد هستند.
در محوطه سپاه، انتظار ماشين تداركات خط را ميكشيدم كه سوت بلندي به گوش رسيد و در پي آن، انفحاري مهيب. علي گفت: اين توپ 130 بود. عراق اينجا رو با توپ ميزنه. يكي از پيرمدهاي تداركاتچي زخمي شد كه نتوانستم او را از جلو ببينم. ماشين تداركات كه آمد، سوار شديم و به طرف خط حركت كرديم. دقايقي بعد، از پل هفت دهنه كه آخرين دژباني بود، گذشتيم. همين طور كه جلو ميرفتيم. علي اوضاع و احوال منطقه را برايم شرح ميداد.
منطقه سومار از محرهاي كوره سياه، گل به سر، سارات تشكيل ميشد. كوه هاي سارات كه محل استقرار نيروها بود، هر كدام با شمارهاي مشخص شده بودند، چهار قله، خط سارات را تشكيل مي داد. پس از اينكه در سارات، 3، خودم را به برادر باهري مسئول محور - معرفي كردم، قرار شد به سارات 4 بروم. علي هم آنجا بود. با اولين گام هايي كه در خط مقدم بر ميداشتيم، احساس ميكردم پا بر ابرهاي آسمان گذاشتهام.
با اين كه فصل پاييز بود و منطقه غرب به سرما شهره بود، اما هوا هنوز گرما داشت. بند حمايل، همچون كمندي وجودم را در برگرفته بود. عرق از سر و صورتمان جاري بود كه ناگهبان شيهه اي يا بهتر بگويم، سوتي باعث شد تا علي با دست به پشتم بزند و مرا به خيز وا دارد. خمپاره در نزديكي مان منفجر شد. دود و خاك كه فرو نشست بلند شديم و به حركت ادامه داديم، از علي پرسيدم اين چي بود؟
گفت: خمپاره و با تعجب ادامه داد: چرا اين قدر بي خيالي !؟ و اين، اولين تجربه نظامي ام در جنگ بود: اگر خمپاره آمد، بايد خيز وقت . ولي هر چه كردم، نتوانستم اين موضوع را به خود بقبولانم و جز در مواردي كه خمپاره خيلي نزديك ميشد، خيز نمي رفتم.
در سارات 4 مستقر شدم. از 21 نفري كه آنجا بودند، 10 نفر، عشاير سني، 8 نفر اكراد شيعه و من و علي هم تهراني بوديم. مسئول مقر هم يكي از برادران گيلاني بود. وضعيت جنگ در آن منطقه، خيلي بد بود. خط درست و حسابياي وجود نداشت. فاصله مقرها تا يكديگر، نزدكي به يك كيلومتر ميشد كه در اين فاصله با وجود شيارها و راهكارهاي فراوان، هيج نيروي خودي وجود نداشت. چيزي به عنوان موانع فيزيكي و ميدان مين نبود. اصلا ميني آنجا نبود. براي مقابله با نفوذ گشتيهاي دشمن تعداد زيادي قوطي خالي كمپوت و كنسرو را سوراخ كرده و از ميان آنها سيم تلفن رد كرده بودند. قوطيهاي خالي همچون گردنبندي كه در برابر آفتاب برق ميزد، داخل شيارها كشيده ميشد. قسمتهايي مد نظر بود كه امكان تردد دشمن بيشتر بود براي آنكه قوطيهاي توسط دشمن ديده نشود، بر روي آنها گوئي خالي پهن مي كرديم، يا خاك ميپاشيديم.
با وجود اينكه، موانع كمپوتي، زنگ خطر خوبي بود، ولي معايبي هم داشت. از معايب اصلي آن كه باعث ترس اكثر نيروها شده بود، اين بود: يك جفت خرگوش سفيد نر و ماده، با تاريك شدن هوا شروع مي كردند به دنبال همديگر دويدن. گاهي پشان به سيم تله ميگرفت و تلق و تلوق راه ميانداختند؛ تلق و تلوقي كه در پي آن پرتاب و نارنجك و شليك تير بار بود. با وجودي كه تعداد زيادي تير به طرفشان شليك شده بود، ولي هيچ آسيبي نديده بودند و همي امر براي نيروها وحشت آور شده بود. بعضي اوقات هم گرازهاي وحشي در حالي كه خرناس ميكشيدند، در شيار ميدويدند و سر و صدا راه ميداختند. هر روز صبح مجبور بوديم برويم و قوطي را به گوني و خاك استتار كنيم.
شبي كه براي اولين بار گلولههايي از دشمن به طرفم آمد خيلي ذوق كردم. بلافاصله دستم را روي ماشه گذاشتم و آتش كردم. درگيري رو در رو با گشتيهاي دشمن شروع شد. گلوله سرخ، همچون باران آتش، ميان دو طرف رد و بدل ميشد. صدا نازنك كلاشينكف آنها در برابر غرش ژ-ث وز وز مگش را ميماند. در حين درگيري، منوري بالاي سرمان روشن شد. سرم را دزديدم، ولي از ميان سنگ ها جلو را پاييدم. در روشنايي منور، متوجه يكي از نيروهاي عراقي شدم كه در فاصله اي نزديك قرار داشت. دست را به پاي تير خوردهاش گرفته بود و سعي مي كردم خود را به پشت تپه مقابل برساند. سرم را بالا بردم و نشانهاش را داخل مگسك تنظيم كردم. دستم را بر ماشه بردم، خلاصي آن را گرفتم وقتي مطمئن شدم فشنگ در هدفم است، فشار نرمي بر ماشه وارد كردم كه ناگهبان، ضربهاي به دستم خورد. بدجوري ترسيدم. اين ديگر چه بود؟
از لهجه گيلكي اش فهميدم بايد مسئول مقر باشد . در حالي كه آستين لباسم را ميكشيد، گفت: سرت رو بيار پايين، الان ميزنندت.
كفرم در آمد. دوباره كمي خود را بالا كشيدم، ولي ديگر از آن عراقي خبري نبود. شايد قسمتش اين بود كه از دست من، سالم در برود.
وضعيت غذايي خط بد نبود، البته نسبت به آنچه كه در شهر ميشنيدم قاعدتا ظهرها غذاي گرم برايمان مي آوردند، ولي روز شنبه هر هفته 7 كنسرو غذا همراه با سه كمپوت براي 7 شب مي دادند كنسروها غالبا قيمه پلو، قورمه سبزي، باقالي پلو و ... بود.
سه روز گذشت و غذايي گرم براي خط نيامد. كنسروها هم ته كشيده و وضعيت خيلي بد شده بود با ماشين مقر 2 كه به سومار مي رفت به آنجا آمدم. پس از استحمام به طرف آشپزخانه رفتم. هر چه اصرار كردم كه سه روز است غذا براي جلوي نيامده، پيرمرد بد خلق و كنسي كه آنجا بود راضي نشد كاسهاي عدس پلو به كشمش كه نهار آن روز بود، بدهد. حالم گرفته شد. برادر باهري در حالي كه پشت فرمان تويوتاي محور نشسته بود قصد عزيمت به خط را داشت. دو قابلمه بزرگ عدس پلو - و يك گوني پياز عقب آن بود. چهار پنج نفر سوار آن شدند. تا آمدم بجنبم او رفته بود. ناراحت از اينكه به خاطر نگهباني شب، حتي اگر شده بايد خود را پياده به خط برسانم؛ چشم انتظار ماندم كه تويوتايي از پل روي رودخانه گذشت. وقتي گفت: مي رفم پل هفت دهنه خيلي خوشحال شدم. از آنجا تا مقر خودمان را مي شد پياده رفت. هر چند راه زياد بود! نرسيده به پل هفت دهند، قسمتي از جاده آسفالت در ديد مستقيم دشمن قرار داشت، كه با خمپاره آنحا را مي كوبيد. پايين جاده، كنار رودخانه جاده خاكي اي قرار داشت كه ماشينها از آنجا تردد ميكردند. به آن قسمت كه رسيديم، با تعجب ديدم، ماشيني به رودخانه سقوط كرده است. جلو كه رفتيم متوجه شديم ماشين باهري است. آنهايي كه عقب ماشين بودند زخمهاي سطحي برداشته بودند. كسي شديد مجروح نشده بود عدس پلوي چرب، عقب و رانت ور روي سنگريزههاي رودخانه ولو شده بود. غذايي كه بعد از سه روز براي خط برده ميشد، حالا آغشته به خون سر و روي بچهها شده بود. به خاطر گرسنگي شديد، در حين كمك به مجروحين دست و غذاي ولو شده بر كف كثيف و خوني وانت بردم و چند مشت از آن را خودرم. نه دلم را گرفت خيالم راحت شد. همه سوار وانت ما شدند و به طرف خط حركت كرديم و وانت باهري با قابلمههاي غذا ماند تا فرداي آن را از رودخانه بيرون بكشد.
چند روز بعد، تنها تانكر آبي كه در پايين تپه بود، بر اثر تركشهاي خماره سوراخ سوراخ شد. تشنگي امانمان نمي داد و چارهاي نبود جز اينكه براي تهيه آّ، به كوه و كمر بزنيم. همراه با مصطفي اميريان هر نفر دو گالن 20 ليتري به دست گرفتيم. پس از طي مسافتي زياد، سرانجام به شياري رسيديم كه در انتهاي آن، مقداري آب باران در چاله بزرگي جمع شده بود. آب را چشيديم؛ زرد رنگ و تلخ مزه بود. به شوري ميزد. آب باراني بود كه از روزهاي قبل، آنجا جمع شده بود. چارهاي نداشتيم. گالنهاي مان را پر كرديم و به طرف مقر برگشتيم. يك روزي را با آن آب تلخ نه فقط براي شربمان بود، سركرديم. براي اينكه تلخقي آن را احساس نكنيم، همان قند كمي را كه جيره يك هفته مان بود، در آب ميريختيم تا قدري شيرين شود.
20 روزي از آمدنم به خط ميگذشت كه نيروها عوض شدند. عشاير سني رفتند و بچههاي بسيج كرمانشاه، جاي آنها را گرفتند. با آمدن آنها جال و هواي منطقه هم عوض شد. به كمك براداران جلال مهدي آبادي و فريدون ريزه وندي مصطفي اميريان، و نصر الله چغاكبودي و به پيشنهاد نصر الله نماز جماعت و دعاي كميل و توسل در سنگر برگزار مي شد. امام جماعت هم خود نصر الله بود.
شبي با يكي از عشاير در سنگر بودم كه با گشتيهاي دشمن درگير شديم. شدت درگيري نسبت به دفعات قبل خيلي بيشتر بود. تيرها به گونيهاي سنگر ميخورد. اولين گلوله آرپي جي كه به زير سنگر خوردف خودم را در گوشهاي جمع كردم. در شلوغي درگيري متوجهخ شدم همسنگري ام غيبتش زده است. وحشتزده و هراسان از اينكه شايد به پايين تپه افتاده باشد، نگاهي به اطراف انداختم. دقيقهاي بعد شنيدم كسي چندين متر آن طرفتر از داخل سنگر استراحت صدايم ميكند. ميگفت: بيا اينجا، الان سنگر رو با آرپي جي ميزنند.
نتوانستم جلو خندهام را بگيرم بدجوري ترسيده بود. تير باري پايين تپه قرار داشت كه به طرف سنگر ما شليك مي كرد. ضامن نارنجكي را كشيدم و به طرفش پرتاب كردم. دومي را هم انداختم هر دو منفجر شدند، اما تير بار همچنان شليك مي كرد. ضامن نارنجك سوم را كه كشيدم، لحظهاي تامل كردم، سپس بلند شدم و با آخرين قدرت، آن را به طرف جايي كه آتش دهنده تير بار معلوم بود، پرتاب كرد. نارنجك منفجر شد و در پي آن تير بار هم خاموش شد.
گاهي گشتيهاي دشمن به شياري كه ما بين مقر 3 و 4 قرار داشت، مي آمدند و به دو طرف تير اندازي ميكردند. ناگهابان هر دو مقر به آن سمت شليك مي كردند و دقيقه اي بعد نيروهاي دشمن از منطقه ميگريختند و ما تا ساعتها سنگرهاي همديگر را هدف تير بار و آرپي جي قرار ميداديم.
اسلحه همه نيروها ژ-ث بود. در مقر ما فقط يك قبضه تير بار - آ- 6 كه به كاليبر 30 هم معروف بود، قرار داشت. يك قبضه تفنگ 57 ميلي متري هم بود كه با آن، بلدوزر، لودر و جيپي را كه از نيروهاي خودي در خط عراق جا مانده بود و محل خوبي شده بودند براي ديده بانهاي دشمن، هدف قرار ميداديم.
به دليل نبود نظارت كافي بر نيروها، وضعيت منطقه براي ستون پنجم، بر وفق مراد بود. در هفته، يكي دو نفر از عشاير به بهانه پيدا كردن چتر منور، به طرف منطقه عراقيها ميرفتند و ديگر برنميگشتند، چتر منور را در هوا تكان ميدادند و به دشمن پناهنده مي شدند.
پس از گذشت حدود يك ماه، نيروهايي از بسيج همدان به سارات آمدند. در طي مدتي كه با آنها همسنگر بودم، با يكي از آنان به نام رجبعلي آشنا شدم. اكثر شبها با او هم پست بودم. حرفهايش شك مرا برميانگيخت. به هر صورت ممكن، حرفهايي از زير زبانش كشيدم و در نهايت متوجه شدم او يكي از افراد منافق است و مرا كه دوست خود ميپنداشت به همكاري دعوت ميكرد در ميان حرفهايش از ترورهايي كه در تهران انجام داده بود، ميگفت. نام هر شهيدي را كه به دست منافقين ترور شده بود ميبردم شرح ترور او را بسيار دقيق ميگفت.حتي زماني كه در باره خانههاي تيمياي كه در تهران كشف شده بود ميپرسيدم، طريق فرار نيروهايشان از آنجا و چگونگي درگيري را شرح ميداد.
شبي كه قرار بود فرداي آن براي تسويه حساب به عقب بروند، جريان را با مسئولشان در ميان گذاشتم. او هم سراسيمه به داخل سنگر استراحت بچهها رفت او را بيرون كشيد و به باد كتك گرفت بعد با بيسيم جريان را به حفاظت اطلاعات سپاه سومار گزارش داد و صبح فردا با لندروري سبز رنگ آمدند و او را بردند.
مسئول يكي از مقرها نيز از نفوذيهاي دشمن بود، كارش اين بود كه تنها قبضه كاليبر 50 مقر را به عنوان آموزش نيروها داخل سنگر ميبرد و قطعات آن را باز ميكرد با آمدن گشتيهاي دشمن، هيچ سلاح سنگيني براي مقابله آنها وجود نداشت.
يكي از روزها به مقر خمپاره رفتم رحمان خليق فرد، را كه با هم در بسيج كانون طه بوديم، آنجا ديدم خيلي خوشحال شدم چند روز بعد، علي تسويه حساب كرد و رفت. من تنها ماندم. تنها كه نه. بچههاي باصفاي كرمانشاه با برگزاري دعا و نيايش در سنگرها، حال و هواي خاصي به سارات چهار داده بودند. چندي بعد يكي از بچههاي گرمسار به نام محمدرضا ميرآخوري به مقر ما آمد. مدت زيادي را در ديگر مقرها گذرانده بود. چند روزي را هم پهلوي ما ماند و خداحافظي كرد و رفت. ساعتي بعد خبر رسيد مقابل تانكر آب سارات 3، خمپارهاي در كنارش منفجر شده و او از ناحيه دست به شدت مجروح شده است، با اين خبر، خيلي حالم گرفته شد، چرا كه جوان خوش مشربي بود، با روحيهاي قوي از آنهايي كه قصدشان اين بود كه هرگز جبهه را ترك نكند.
پس از چندي به سارات 2 رفتم. بچههاي كرمانشاه هم به آنجا آمدند. جمعمان جمع بود. هوا رو به سردي ميرفت. ولي براي استحكام. از چاه آب گرمي كه پايين تپه بود،استفاده ميكرديم چاه را عشاير منطقه حفر كرده بودند. آب آن بسيار گرم و دلنشين بود. چند تايي از بچههاي كرمانشاه به سارات يك كه نزديكترين خط به عرا بود، رفتند. چند روز پشت سر هم باران سختي باريد بدان حد كه در شيارهاي اطراف سيل جاري شد هجوم سيل، سنگرهاي سارات يك را خراب كرد. با وجود اينكه سنگرهاي بالاي قله قرار داشتند در تاريكي شب و در ميان گل و لاي، بچههاي ديگر مقرها براي كمك به آنجا رفتند.
يكي دو روزي از سيل نگذشته بود كه خمپارهاي در يكي از سنگرها منفجر شد و مرتضي رشته محمدي به شهادت رسيد. او اولين كسي بود كه روز قبل از شهادت، با او ديدار و صحبت داشتم. اولين قطرات اشكم در فراق شهيدي درخط مقدم را در سوگ مرتضي ريختم. در سارات يك، تعدادي از نيروهاي عراقي كه به ايران پناهنده شده وتوبه كرده بودند، قرار داشتند همچنين چند نفر افغاني هم وجود داشتند كه براي دفاع از اسلام به جبهه آمده بودند.
اواخر پاييز بود كه وانتي تخته گاز به خط مقدم آمد. در حالي كه چراغهايش روشن بود بوق ميزد و جلو ميآمد. نزديك كه شد،فرياد زد: بستان آزاد شد... بستان آزاد شد... از خوشحالي،اسلحهها را بيرون آورديم و شروع كرديم به شليك تير هوايي. همان شد كه براي تسويه حساب با كمبود فشنگ رو به رود شدم و بالاجبار، شبانه از تيربار ژ-ث، چهل فشنگ برداشتم تا خشابهايم را پر كنم.
يكي از شبها داخل سنگر،تنها خوابيده بودم بچهها سرپست بودند. بيهيچ دليلي آن شب از هراس خوابم نميبرد. ناگهان احساس كردم نوك انگشتانم ميسوزد. تا سراسيمه بلند شدم كه به آن نگاه كنم، موشي بر صورتم پريد. سنگر پر شده بود از موش. پوتين را برداشتم و به جانشان افتادم . سنگر تنگ و موشها و...
قريب به دو ماه و نيم در سومار بودم كه راه عقب را در پيش گرفتم. هر چند خيلي سخت و هراسانگيز گذشت ولي به عنوان اولين تجربه بسيار پربار و خوب بود.
حداقل اين بود كه براي اعزامهاي بعدي مجبور نبودم به پادگان آموزشي بروم و چهل و پنج روز را در پادگان بگذرانم.
پس از خداحافظي از همه آنهايي كه در سارات بودند، به سپاه سومار رفتم و پس از تحويل دادن ژ-ث به همراه پنج خشاب و صد تير و دو نارنجك، برگه تسويه حساب را گرفتم هيچ پولي نداشتم از سرهنگ شصت تومان گرفتم تا بتوانم خودم را با آن به تهران برسانم.
ماشين تا سه راه سومار نميرفت در بين راه پياده شدم يك سرباز هم با من بود. دو نفري در دل تاريك شب آتش روشن كرديم و كنار روستايي نزديك جاده، به انتظار ماشين داشتيم گرم مي شديم كه يكي از اهالي روستاها به ما نزديك شد. درباره كردهاي ضد انقلاب و اينكه سر ميبرند، خيلي چيزها شنيده بودم با ديدن او ترسم بيشتر شد. اصرار كرد كه به خانهاش برويم. سرباز قبول كرد ولي من نپذيرفتم. ترسيدم تنها بمانم. قبول كردم و با اكره به دنبالش رفتم. نيمروي خوشمزهاي برايمان درست كرد. هنگام خواب گفت: نترس بابا، ما از اون كردها نيستيم كه سر ميبرند ما شيعهايم. عكسي از امام كه به ديوار چسبانده شده بود، هراسم را كمتر كرد. با وجود آن نامطمئن خوابيدم. صبح، در حالي كه از مهمانپذيريشان متعجب و خوشحال بودم از او و اهل خانهاش خداحافظي كردم و راه تهران را در پيش گرفتم.
چند روزي كه در تهران بوديم، خبر شهادت سيدمصطفي جلالي پروين را آوردند. در عمليات مطلع الفجر در تنگه قاسمآباد گيلانغرب شهيد شده بود. سري به خانهشان زدم و به برادرانش تسليت عرض كردم. مصطفي از جوانان پرشوري بود كه به هنگام پيروزي انقلاب اسلامي نقش به سزايي در تشكيل كميته محل داشت. از بچههاي گردان 7 سپاه و پادگان ولي عصر (عج) بود كه اكثرشان در جبهههاي گيلانغرب، سرپل ذهاب و پادگان ابوذر بودند.
در باره گيلانغرب حرفهاي زيادي شنيده بودم. علي مشاعي كه از بچگي با هم بزرگ شده و همبازي بوديم، آمد كه با هم همسنگر شويم. دوران كودكي را با همه خاطرات تلخ و شيرين و با همه قهر و آشتيهايش گذاشتيم و رفتيم تا دوشادوش همديگر بجنگيم. در بين همسن و سالهاي خودمان در محل، اولين نفراتي بوديم كه به جبهه ميرفتيم.معرفي نامهاي از مرحوم حجتالاسلام عبدالحميدي امام جماعت مسجدامام حسن (ع) و رئيس كميته محل گرفتيم. علي دلش شور ميزد. ميگفت: كار از محكمكاري عيب نميكند. اگر رفتيم تا اونجا و برمان گرداندند حال گيري داره. پس سعي ميكنيم يك طوري بريم كه توش برگشت نباشد.
معرفي نامهاي هم از ستاد 3 بسيج پايگاه شهيد بهشتي گرفتيم و آماده حركت شديم. قبل از حركت، براي خداحافظي خدمت مرحوم حاج آقا عبدالحميدي رفتيم. اخلاق شايسته، برخورد جذاب و گيراي او باعث شده بود كه ميان مردم محل از احترام خاصي برخوردار باشد. هر كس كه ميخواست به جبهه برود، حتما براي خداحافظي و التماس دعا پيش از ميرفت.
همان طور كه در محراب نماز نشسته بود و به سوالات مردم پاسخ ميداد، دستي به محاسن سپيد و زيبايش كشيد، سپس دست در جيب برد و چهار اسكناس صد توماني درآورد و به هر كداممان دو تا داد و پس از روبوسي و آرزوي سلامت و موفقيت، از هم جدا شديم.
سوار بر اتوبوس، به طرف كرمانشاه رفتيم. ساعت پنج بعد از ظهر گذشته بود كه به كرمانشاه رسيديم. روز 28/ 10/ 60 بود. هوا ميرفت تا تاريك شود. يكراست به ميدان نفت و از آنجا به سپاه منطقه هفت رفتيم. محل سپاه در دانشكده دامپزشكي قرار داشت.به دليل زيادي نيروهاي بسيجي كه براي رفتن به جبهه آمده بودند، جا براي استراحت وجود نداشت. بناچار همراه نيروهاي ديگر، شب را در يك گاوداري كه جهت استراحت نيروها اختصاص داده بودند، گذرانديم سوله بزرگي بود كه هنوز آثار حيوانات بر در و ديوارهاي آن به چشم ميخورد. بخاري نفتي بزرگي وسط سالن روشن بود كه كفاف سالن به آن بزرگي را نميداد. همه به دور آن حلقه زده و پتوها را به دور خود پيچيديم. اكثر نيروها از بچههاي شمال بودند. تا پاسي از شب گذشته، سرودها و ترانههاي محلي را دسته جمعي خواندند، تا اينكه خسته شدند و خوابيدند. صبح عليالطلوع، ساكها را بر دوش گرفتيم و به طرف محله وكيل آقا رفتيم.
سري به بچههاي باصفاي كرمانشاه- كه چند وقتي را با هم در سومار مملو بود از كوه و تپه خشك و علفزار. اما اطراف جاده گيلانغرب، تا چشم كار ميكرد، درخت بود و سبزهوار كه به پيچ وخم جاده جلوه خاصي ميداد. حدود دو ساعت بعد، به شهر گيلانغرب رسيديم. اما خالي از جمعيت روبه رو ميشوم. اما بر عكس، شهري كوچك، به كوچكي يكي از محلات تهران در مقابلم قرار داشت. با وجودي كه در تيررس توپهاي دشمن بود پر بود از مردم عادي و غيرنظامي. مردم باصفاي شهر، با بچههاي بسيجي اخت شده بودند، انگار همه از يك خانواده بودند. برخوردها خيلي محترمانه و مودب بود.
در باره گيلانغرب و مردم مقاوم آن، حرفهاي زيادي شنيده بودم، از آن زن شيردلي كه با داس چهار عراقي را كشته بود از زناني كه شبها بر روي پشت بام خانه خود آب جوش درست ميكردند و هر گاه گشتيهاي پياده دشمن كه نيمي از شهر رادر اختيار داشتند- از كوچهها ميگذشتند بر سرشان ميريختند تا سزاي اعمالشان باشد.
مركز اعلام نيرو، در غرب شهر قرار داشت. مدرسهاي بزرگ را تبديل به پايگاه كرده بودند. در بدو ورود، اولين چيزي كه توجهم را جلب كرد، يك جفت لك لك بود كه بر روي برجي بلند لانه كرده بودند. به گفته بچهها حتي در سختترين شرايط بمباران هم لانهشان را ترك نميكردند از دور كه به طرف لانه ميرفتند هواپيماي مسافربري را ميمانند كه به طرف باند ميرود.
پس از مراجعه به اعزام نيرو، به پذيرش بسيج- كه در ساختمان بهداشت، در شرق شهر قرار داشت. معرفي شديم پس از ارائه معرفي نامههايي كه همراه داشتيم، به عضويت بسيج گيلانغرب درآمديم و مجددا به اعزام نيرو برگشتيم تا برگه ورود به منطقه را بگيريم. سوار بر وانتي، به طرف خط مقدم حركت كرديم از شهر كه خارج شديم وارد جاده آسفالتي شديم كه در ابتداي آن، كنار دژباني،تابلويي نصب شده بود. با رنگ قرمز بر روي آن نوشته شده بود: جاده كربلا، با ديدن آن، خيلي ذوق زده شدم، چرا كه عكس آن را قبلا در مجلات سپاه ديده بودم.
انتهاي جاده آسفالت به شهر نيپهن، ميرسيد اطراف جاده مملو بود از تانكها و نفربرهاي منهدم شده كه نشان از فراري ذلتبار داشت يكي از بچهها عقب وانت گفت: همه اينها را كه ميبيني كار شهيد شيرودي و شهيد كشوريه.اگه اونا نبودند كه با هليكوپتر اين تانكها رو بزنند مردم نميتونستند دشمن رو تا روي ارتفاعات عقب بزنند.
از ابتداي جاده آسفالت به خوبي ميشد قله كله قندي را ديد كه دست عراقيها بود و بر شهر تسلط كامل داشتند. تردد نيروها زير ديد دشمن انجام ميشد.ساعتي بعد همراه با غرش خمپارههايي كه در اطراف جاده بر زمين مينشستند. وارد محور آفرين شديم و يكراست به تپه كرجيها رفتيم از زماني كه بچههاي كرج اين تپه را آزاد كرده بودند به اين نام معروف شده بود سمت چپ آنجا، قله چغالوند قرار داشت كه از شلوغترين محورها بود در سمت راست تپه صدف، و تپه مراد قرار داشتند در منتهياليه راست، تنگه كورك و تنگه قاسمآباد قرار داشت.
مسئول تپه كاظم نوروزي از بچههاي تهران ومعاونش سيد علي وليزاده از بچههاي سپاه كاشان بود پس از اينكه خودمان را به آنها معرفي كرديم به سنگري كه برايمان در نظر گرفتند رفتيم.
كارمان، نگهباني در سنگر بود با وجود سرماي هوا، كه گاهي برف هم ميباريد براي استحمام، به رودخانه پرآبي كه بين ما و تپه صدف قرار داشت ميرفتيم. با وجودي كه آبش جاري و زياد بود حرارت دلنشيني داشت. آب گرم آنجا مرا به ياد چاه آب گرم سومار انداخت. مقابل تپه كرجيها روستايي قرار داشت كه وليزاده به گفته خودش چندين بار به آنجا رفته بود روستا متروكه بود و غالبا گشتيهاي دو طرف به آنجا ميرفتند و براي همديگر تله ميگذاشتند.. يكي دو روزي از ورودمان به جبهه نگذشته بود كه اولين حادثه دلخراش به وقوع پيوست.
منبع: http://www.farsnews.net
/س
هنوز باورم نمي شد كه به جبهه رفتهام. سوار بر وانتي به سپاه سومار رفتيم. سپاه سومار در خانه هاي روستايي كنار رودخانه قرار داشت. كل سپاه سومار را چهار يا پنج خانه تشكيل مي داد يكي تبليغات بود، ديگري تداركات كه در آهني اي برايش درست كرده بودند. يكي آشپزخانه و آن يكي ديگر هم فرماندهي سپاه كه حاج آقا براتي بود. معاون اول شخصي بود كه سرهنگ صدايش ميكردند. برگه را به سرهنگ دادم و ورقه معرفي به خط مقدم و همچنين تحويل گرفتن اسلحه و تجهيزات گرفتم. هنگام گرفتن اسلحه، علي تاكيد كرد كه در خط مقدم مواظب اسلحهام باشم؛ چرا كه افرادنفوذي زياد هستند.
در محوطه سپاه، انتظار ماشين تداركات خط را ميكشيدم كه سوت بلندي به گوش رسيد و در پي آن، انفحاري مهيب. علي گفت: اين توپ 130 بود. عراق اينجا رو با توپ ميزنه. يكي از پيرمدهاي تداركاتچي زخمي شد كه نتوانستم او را از جلو ببينم. ماشين تداركات كه آمد، سوار شديم و به طرف خط حركت كرديم. دقايقي بعد، از پل هفت دهنه كه آخرين دژباني بود، گذشتيم. همين طور كه جلو ميرفتيم. علي اوضاع و احوال منطقه را برايم شرح ميداد.
منطقه سومار از محرهاي كوره سياه، گل به سر، سارات تشكيل ميشد. كوه هاي سارات كه محل استقرار نيروها بود، هر كدام با شمارهاي مشخص شده بودند، چهار قله، خط سارات را تشكيل مي داد. پس از اينكه در سارات، 3، خودم را به برادر باهري مسئول محور - معرفي كردم، قرار شد به سارات 4 بروم. علي هم آنجا بود. با اولين گام هايي كه در خط مقدم بر ميداشتيم، احساس ميكردم پا بر ابرهاي آسمان گذاشتهام.
با اين كه فصل پاييز بود و منطقه غرب به سرما شهره بود، اما هوا هنوز گرما داشت. بند حمايل، همچون كمندي وجودم را در برگرفته بود. عرق از سر و صورتمان جاري بود كه ناگهبان شيهه اي يا بهتر بگويم، سوتي باعث شد تا علي با دست به پشتم بزند و مرا به خيز وا دارد. خمپاره در نزديكي مان منفجر شد. دود و خاك كه فرو نشست بلند شديم و به حركت ادامه داديم، از علي پرسيدم اين چي بود؟
گفت: خمپاره و با تعجب ادامه داد: چرا اين قدر بي خيالي !؟ و اين، اولين تجربه نظامي ام در جنگ بود: اگر خمپاره آمد، بايد خيز وقت . ولي هر چه كردم، نتوانستم اين موضوع را به خود بقبولانم و جز در مواردي كه خمپاره خيلي نزديك ميشد، خيز نمي رفتم.
در سارات 4 مستقر شدم. از 21 نفري كه آنجا بودند، 10 نفر، عشاير سني، 8 نفر اكراد شيعه و من و علي هم تهراني بوديم. مسئول مقر هم يكي از برادران گيلاني بود. وضعيت جنگ در آن منطقه، خيلي بد بود. خط درست و حسابياي وجود نداشت. فاصله مقرها تا يكديگر، نزدكي به يك كيلومتر ميشد كه در اين فاصله با وجود شيارها و راهكارهاي فراوان، هيج نيروي خودي وجود نداشت. چيزي به عنوان موانع فيزيكي و ميدان مين نبود. اصلا ميني آنجا نبود. براي مقابله با نفوذ گشتيهاي دشمن تعداد زيادي قوطي خالي كمپوت و كنسرو را سوراخ كرده و از ميان آنها سيم تلفن رد كرده بودند. قوطيهاي خالي همچون گردنبندي كه در برابر آفتاب برق ميزد، داخل شيارها كشيده ميشد. قسمتهايي مد نظر بود كه امكان تردد دشمن بيشتر بود براي آنكه قوطيهاي توسط دشمن ديده نشود، بر روي آنها گوئي خالي پهن مي كرديم، يا خاك ميپاشيديم.
با وجود اينكه، موانع كمپوتي، زنگ خطر خوبي بود، ولي معايبي هم داشت. از معايب اصلي آن كه باعث ترس اكثر نيروها شده بود، اين بود: يك جفت خرگوش سفيد نر و ماده، با تاريك شدن هوا شروع مي كردند به دنبال همديگر دويدن. گاهي پشان به سيم تله ميگرفت و تلق و تلوق راه ميانداختند؛ تلق و تلوقي كه در پي آن پرتاب و نارنجك و شليك تير بار بود. با وجودي كه تعداد زيادي تير به طرفشان شليك شده بود، ولي هيچ آسيبي نديده بودند و همي امر براي نيروها وحشت آور شده بود. بعضي اوقات هم گرازهاي وحشي در حالي كه خرناس ميكشيدند، در شيار ميدويدند و سر و صدا راه ميداختند. هر روز صبح مجبور بوديم برويم و قوطي را به گوني و خاك استتار كنيم.
شبي كه براي اولين بار گلولههايي از دشمن به طرفم آمد خيلي ذوق كردم. بلافاصله دستم را روي ماشه گذاشتم و آتش كردم. درگيري رو در رو با گشتيهاي دشمن شروع شد. گلوله سرخ، همچون باران آتش، ميان دو طرف رد و بدل ميشد. صدا نازنك كلاشينكف آنها در برابر غرش ژ-ث وز وز مگش را ميماند. در حين درگيري، منوري بالاي سرمان روشن شد. سرم را دزديدم، ولي از ميان سنگ ها جلو را پاييدم. در روشنايي منور، متوجه يكي از نيروهاي عراقي شدم كه در فاصله اي نزديك قرار داشت. دست را به پاي تير خوردهاش گرفته بود و سعي مي كردم خود را به پشت تپه مقابل برساند. سرم را بالا بردم و نشانهاش را داخل مگسك تنظيم كردم. دستم را بر ماشه بردم، خلاصي آن را گرفتم وقتي مطمئن شدم فشنگ در هدفم است، فشار نرمي بر ماشه وارد كردم كه ناگهبان، ضربهاي به دستم خورد. بدجوري ترسيدم. اين ديگر چه بود؟
از لهجه گيلكي اش فهميدم بايد مسئول مقر باشد . در حالي كه آستين لباسم را ميكشيد، گفت: سرت رو بيار پايين، الان ميزنندت.
كفرم در آمد. دوباره كمي خود را بالا كشيدم، ولي ديگر از آن عراقي خبري نبود. شايد قسمتش اين بود كه از دست من، سالم در برود.
وضعيت غذايي خط بد نبود، البته نسبت به آنچه كه در شهر ميشنيدم قاعدتا ظهرها غذاي گرم برايمان مي آوردند، ولي روز شنبه هر هفته 7 كنسرو غذا همراه با سه كمپوت براي 7 شب مي دادند كنسروها غالبا قيمه پلو، قورمه سبزي، باقالي پلو و ... بود.
سه روز گذشت و غذايي گرم براي خط نيامد. كنسروها هم ته كشيده و وضعيت خيلي بد شده بود با ماشين مقر 2 كه به سومار مي رفت به آنجا آمدم. پس از استحمام به طرف آشپزخانه رفتم. هر چه اصرار كردم كه سه روز است غذا براي جلوي نيامده، پيرمرد بد خلق و كنسي كه آنجا بود راضي نشد كاسهاي عدس پلو به كشمش كه نهار آن روز بود، بدهد. حالم گرفته شد. برادر باهري در حالي كه پشت فرمان تويوتاي محور نشسته بود قصد عزيمت به خط را داشت. دو قابلمه بزرگ عدس پلو - و يك گوني پياز عقب آن بود. چهار پنج نفر سوار آن شدند. تا آمدم بجنبم او رفته بود. ناراحت از اينكه به خاطر نگهباني شب، حتي اگر شده بايد خود را پياده به خط برسانم؛ چشم انتظار ماندم كه تويوتايي از پل روي رودخانه گذشت. وقتي گفت: مي رفم پل هفت دهنه خيلي خوشحال شدم. از آنجا تا مقر خودمان را مي شد پياده رفت. هر چند راه زياد بود! نرسيده به پل هفت دهند، قسمتي از جاده آسفالت در ديد مستقيم دشمن قرار داشت، كه با خمپاره آنحا را مي كوبيد. پايين جاده، كنار رودخانه جاده خاكي اي قرار داشت كه ماشينها از آنجا تردد ميكردند. به آن قسمت كه رسيديم، با تعجب ديدم، ماشيني به رودخانه سقوط كرده است. جلو كه رفتيم متوجه شديم ماشين باهري است. آنهايي كه عقب ماشين بودند زخمهاي سطحي برداشته بودند. كسي شديد مجروح نشده بود عدس پلوي چرب، عقب و رانت ور روي سنگريزههاي رودخانه ولو شده بود. غذايي كه بعد از سه روز براي خط برده ميشد، حالا آغشته به خون سر و روي بچهها شده بود. به خاطر گرسنگي شديد، در حين كمك به مجروحين دست و غذاي ولو شده بر كف كثيف و خوني وانت بردم و چند مشت از آن را خودرم. نه دلم را گرفت خيالم راحت شد. همه سوار وانت ما شدند و به طرف خط حركت كرديم و وانت باهري با قابلمههاي غذا ماند تا فرداي آن را از رودخانه بيرون بكشد.
چند روز بعد، تنها تانكر آبي كه در پايين تپه بود، بر اثر تركشهاي خماره سوراخ سوراخ شد. تشنگي امانمان نمي داد و چارهاي نبود جز اينكه براي تهيه آّ، به كوه و كمر بزنيم. همراه با مصطفي اميريان هر نفر دو گالن 20 ليتري به دست گرفتيم. پس از طي مسافتي زياد، سرانجام به شياري رسيديم كه در انتهاي آن، مقداري آب باران در چاله بزرگي جمع شده بود. آب را چشيديم؛ زرد رنگ و تلخ مزه بود. به شوري ميزد. آب باراني بود كه از روزهاي قبل، آنجا جمع شده بود. چارهاي نداشتيم. گالنهاي مان را پر كرديم و به طرف مقر برگشتيم. يك روزي را با آن آب تلخ نه فقط براي شربمان بود، سركرديم. براي اينكه تلخقي آن را احساس نكنيم، همان قند كمي را كه جيره يك هفته مان بود، در آب ميريختيم تا قدري شيرين شود.
20 روزي از آمدنم به خط ميگذشت كه نيروها عوض شدند. عشاير سني رفتند و بچههاي بسيج كرمانشاه، جاي آنها را گرفتند. با آمدن آنها جال و هواي منطقه هم عوض شد. به كمك براداران جلال مهدي آبادي و فريدون ريزه وندي مصطفي اميريان، و نصر الله چغاكبودي و به پيشنهاد نصر الله نماز جماعت و دعاي كميل و توسل در سنگر برگزار مي شد. امام جماعت هم خود نصر الله بود.
شبي با يكي از عشاير در سنگر بودم كه با گشتيهاي دشمن درگير شديم. شدت درگيري نسبت به دفعات قبل خيلي بيشتر بود. تيرها به گونيهاي سنگر ميخورد. اولين گلوله آرپي جي كه به زير سنگر خوردف خودم را در گوشهاي جمع كردم. در شلوغي درگيري متوجهخ شدم همسنگري ام غيبتش زده است. وحشتزده و هراسان از اينكه شايد به پايين تپه افتاده باشد، نگاهي به اطراف انداختم. دقيقهاي بعد شنيدم كسي چندين متر آن طرفتر از داخل سنگر استراحت صدايم ميكند. ميگفت: بيا اينجا، الان سنگر رو با آرپي جي ميزنند.
نتوانستم جلو خندهام را بگيرم بدجوري ترسيده بود. تير باري پايين تپه قرار داشت كه به طرف سنگر ما شليك مي كرد. ضامن نارنجكي را كشيدم و به طرفش پرتاب كردم. دومي را هم انداختم هر دو منفجر شدند، اما تير بار همچنان شليك مي كرد. ضامن نارنجك سوم را كه كشيدم، لحظهاي تامل كردم، سپس بلند شدم و با آخرين قدرت، آن را به طرف جايي كه آتش دهنده تير بار معلوم بود، پرتاب كرد. نارنجك منفجر شد و در پي آن تير بار هم خاموش شد.
گاهي گشتيهاي دشمن به شياري كه ما بين مقر 3 و 4 قرار داشت، مي آمدند و به دو طرف تير اندازي ميكردند. ناگهابان هر دو مقر به آن سمت شليك مي كردند و دقيقه اي بعد نيروهاي دشمن از منطقه ميگريختند و ما تا ساعتها سنگرهاي همديگر را هدف تير بار و آرپي جي قرار ميداديم.
اسلحه همه نيروها ژ-ث بود. در مقر ما فقط يك قبضه تير بار - آ- 6 كه به كاليبر 30 هم معروف بود، قرار داشت. يك قبضه تفنگ 57 ميلي متري هم بود كه با آن، بلدوزر، لودر و جيپي را كه از نيروهاي خودي در خط عراق جا مانده بود و محل خوبي شده بودند براي ديده بانهاي دشمن، هدف قرار ميداديم.
به دليل نبود نظارت كافي بر نيروها، وضعيت منطقه براي ستون پنجم، بر وفق مراد بود. در هفته، يكي دو نفر از عشاير به بهانه پيدا كردن چتر منور، به طرف منطقه عراقيها ميرفتند و ديگر برنميگشتند، چتر منور را در هوا تكان ميدادند و به دشمن پناهنده مي شدند.
پس از گذشت حدود يك ماه، نيروهايي از بسيج همدان به سارات آمدند. در طي مدتي كه با آنها همسنگر بودم، با يكي از آنان به نام رجبعلي آشنا شدم. اكثر شبها با او هم پست بودم. حرفهايش شك مرا برميانگيخت. به هر صورت ممكن، حرفهايي از زير زبانش كشيدم و در نهايت متوجه شدم او يكي از افراد منافق است و مرا كه دوست خود ميپنداشت به همكاري دعوت ميكرد در ميان حرفهايش از ترورهايي كه در تهران انجام داده بود، ميگفت. نام هر شهيدي را كه به دست منافقين ترور شده بود ميبردم شرح ترور او را بسيار دقيق ميگفت.حتي زماني كه در باره خانههاي تيمياي كه در تهران كشف شده بود ميپرسيدم، طريق فرار نيروهايشان از آنجا و چگونگي درگيري را شرح ميداد.
شبي كه قرار بود فرداي آن براي تسويه حساب به عقب بروند، جريان را با مسئولشان در ميان گذاشتم. او هم سراسيمه به داخل سنگر استراحت بچهها رفت او را بيرون كشيد و به باد كتك گرفت بعد با بيسيم جريان را به حفاظت اطلاعات سپاه سومار گزارش داد و صبح فردا با لندروري سبز رنگ آمدند و او را بردند.
مسئول يكي از مقرها نيز از نفوذيهاي دشمن بود، كارش اين بود كه تنها قبضه كاليبر 50 مقر را به عنوان آموزش نيروها داخل سنگر ميبرد و قطعات آن را باز ميكرد با آمدن گشتيهاي دشمن، هيچ سلاح سنگيني براي مقابله آنها وجود نداشت.
يكي از روزها به مقر خمپاره رفتم رحمان خليق فرد، را كه با هم در بسيج كانون طه بوديم، آنجا ديدم خيلي خوشحال شدم چند روز بعد، علي تسويه حساب كرد و رفت. من تنها ماندم. تنها كه نه. بچههاي باصفاي كرمانشاه با برگزاري دعا و نيايش در سنگرها، حال و هواي خاصي به سارات چهار داده بودند. چندي بعد يكي از بچههاي گرمسار به نام محمدرضا ميرآخوري به مقر ما آمد. مدت زيادي را در ديگر مقرها گذرانده بود. چند روزي را هم پهلوي ما ماند و خداحافظي كرد و رفت. ساعتي بعد خبر رسيد مقابل تانكر آب سارات 3، خمپارهاي در كنارش منفجر شده و او از ناحيه دست به شدت مجروح شده است، با اين خبر، خيلي حالم گرفته شد، چرا كه جوان خوش مشربي بود، با روحيهاي قوي از آنهايي كه قصدشان اين بود كه هرگز جبهه را ترك نكند.
پس از چندي به سارات 2 رفتم. بچههاي كرمانشاه هم به آنجا آمدند. جمعمان جمع بود. هوا رو به سردي ميرفت. ولي براي استحكام. از چاه آب گرمي كه پايين تپه بود،استفاده ميكرديم چاه را عشاير منطقه حفر كرده بودند. آب آن بسيار گرم و دلنشين بود. چند تايي از بچههاي كرمانشاه به سارات يك كه نزديكترين خط به عرا بود، رفتند. چند روز پشت سر هم باران سختي باريد بدان حد كه در شيارهاي اطراف سيل جاري شد هجوم سيل، سنگرهاي سارات يك را خراب كرد. با وجود اينكه سنگرهاي بالاي قله قرار داشتند در تاريكي شب و در ميان گل و لاي، بچههاي ديگر مقرها براي كمك به آنجا رفتند.
يكي دو روزي از سيل نگذشته بود كه خمپارهاي در يكي از سنگرها منفجر شد و مرتضي رشته محمدي به شهادت رسيد. او اولين كسي بود كه روز قبل از شهادت، با او ديدار و صحبت داشتم. اولين قطرات اشكم در فراق شهيدي درخط مقدم را در سوگ مرتضي ريختم. در سارات يك، تعدادي از نيروهاي عراقي كه به ايران پناهنده شده وتوبه كرده بودند، قرار داشتند همچنين چند نفر افغاني هم وجود داشتند كه براي دفاع از اسلام به جبهه آمده بودند.
اواخر پاييز بود كه وانتي تخته گاز به خط مقدم آمد. در حالي كه چراغهايش روشن بود بوق ميزد و جلو ميآمد. نزديك كه شد،فرياد زد: بستان آزاد شد... بستان آزاد شد... از خوشحالي،اسلحهها را بيرون آورديم و شروع كرديم به شليك تير هوايي. همان شد كه براي تسويه حساب با كمبود فشنگ رو به رود شدم و بالاجبار، شبانه از تيربار ژ-ث، چهل فشنگ برداشتم تا خشابهايم را پر كنم.
يكي از شبها داخل سنگر،تنها خوابيده بودم بچهها سرپست بودند. بيهيچ دليلي آن شب از هراس خوابم نميبرد. ناگهان احساس كردم نوك انگشتانم ميسوزد. تا سراسيمه بلند شدم كه به آن نگاه كنم، موشي بر صورتم پريد. سنگر پر شده بود از موش. پوتين را برداشتم و به جانشان افتادم . سنگر تنگ و موشها و...
قريب به دو ماه و نيم در سومار بودم كه راه عقب را در پيش گرفتم. هر چند خيلي سخت و هراسانگيز گذشت ولي به عنوان اولين تجربه بسيار پربار و خوب بود.
حداقل اين بود كه براي اعزامهاي بعدي مجبور نبودم به پادگان آموزشي بروم و چهل و پنج روز را در پادگان بگذرانم.
پس از خداحافظي از همه آنهايي كه در سارات بودند، به سپاه سومار رفتم و پس از تحويل دادن ژ-ث به همراه پنج خشاب و صد تير و دو نارنجك، برگه تسويه حساب را گرفتم هيچ پولي نداشتم از سرهنگ شصت تومان گرفتم تا بتوانم خودم را با آن به تهران برسانم.
ماشين تا سه راه سومار نميرفت در بين راه پياده شدم يك سرباز هم با من بود. دو نفري در دل تاريك شب آتش روشن كرديم و كنار روستايي نزديك جاده، به انتظار ماشين داشتيم گرم مي شديم كه يكي از اهالي روستاها به ما نزديك شد. درباره كردهاي ضد انقلاب و اينكه سر ميبرند، خيلي چيزها شنيده بودم با ديدن او ترسم بيشتر شد. اصرار كرد كه به خانهاش برويم. سرباز قبول كرد ولي من نپذيرفتم. ترسيدم تنها بمانم. قبول كردم و با اكره به دنبالش رفتم. نيمروي خوشمزهاي برايمان درست كرد. هنگام خواب گفت: نترس بابا، ما از اون كردها نيستيم كه سر ميبرند ما شيعهايم. عكسي از امام كه به ديوار چسبانده شده بود، هراسم را كمتر كرد. با وجود آن نامطمئن خوابيدم. صبح، در حالي كه از مهمانپذيريشان متعجب و خوشحال بودم از او و اهل خانهاش خداحافظي كردم و راه تهران را در پيش گرفتم.
چند روزي كه در تهران بوديم، خبر شهادت سيدمصطفي جلالي پروين را آوردند. در عمليات مطلع الفجر در تنگه قاسمآباد گيلانغرب شهيد شده بود. سري به خانهشان زدم و به برادرانش تسليت عرض كردم. مصطفي از جوانان پرشوري بود كه به هنگام پيروزي انقلاب اسلامي نقش به سزايي در تشكيل كميته محل داشت. از بچههاي گردان 7 سپاه و پادگان ولي عصر (عج) بود كه اكثرشان در جبهههاي گيلانغرب، سرپل ذهاب و پادگان ابوذر بودند.
در باره گيلانغرب حرفهاي زيادي شنيده بودم. علي مشاعي كه از بچگي با هم بزرگ شده و همبازي بوديم، آمد كه با هم همسنگر شويم. دوران كودكي را با همه خاطرات تلخ و شيرين و با همه قهر و آشتيهايش گذاشتيم و رفتيم تا دوشادوش همديگر بجنگيم. در بين همسن و سالهاي خودمان در محل، اولين نفراتي بوديم كه به جبهه ميرفتيم.معرفي نامهاي از مرحوم حجتالاسلام عبدالحميدي امام جماعت مسجدامام حسن (ع) و رئيس كميته محل گرفتيم. علي دلش شور ميزد. ميگفت: كار از محكمكاري عيب نميكند. اگر رفتيم تا اونجا و برمان گرداندند حال گيري داره. پس سعي ميكنيم يك طوري بريم كه توش برگشت نباشد.
معرفي نامهاي هم از ستاد 3 بسيج پايگاه شهيد بهشتي گرفتيم و آماده حركت شديم. قبل از حركت، براي خداحافظي خدمت مرحوم حاج آقا عبدالحميدي رفتيم. اخلاق شايسته، برخورد جذاب و گيراي او باعث شده بود كه ميان مردم محل از احترام خاصي برخوردار باشد. هر كس كه ميخواست به جبهه برود، حتما براي خداحافظي و التماس دعا پيش از ميرفت.
همان طور كه در محراب نماز نشسته بود و به سوالات مردم پاسخ ميداد، دستي به محاسن سپيد و زيبايش كشيد، سپس دست در جيب برد و چهار اسكناس صد توماني درآورد و به هر كداممان دو تا داد و پس از روبوسي و آرزوي سلامت و موفقيت، از هم جدا شديم.
سوار بر اتوبوس، به طرف كرمانشاه رفتيم. ساعت پنج بعد از ظهر گذشته بود كه به كرمانشاه رسيديم. روز 28/ 10/ 60 بود. هوا ميرفت تا تاريك شود. يكراست به ميدان نفت و از آنجا به سپاه منطقه هفت رفتيم. محل سپاه در دانشكده دامپزشكي قرار داشت.به دليل زيادي نيروهاي بسيجي كه براي رفتن به جبهه آمده بودند، جا براي استراحت وجود نداشت. بناچار همراه نيروهاي ديگر، شب را در يك گاوداري كه جهت استراحت نيروها اختصاص داده بودند، گذرانديم سوله بزرگي بود كه هنوز آثار حيوانات بر در و ديوارهاي آن به چشم ميخورد. بخاري نفتي بزرگي وسط سالن روشن بود كه كفاف سالن به آن بزرگي را نميداد. همه به دور آن حلقه زده و پتوها را به دور خود پيچيديم. اكثر نيروها از بچههاي شمال بودند. تا پاسي از شب گذشته، سرودها و ترانههاي محلي را دسته جمعي خواندند، تا اينكه خسته شدند و خوابيدند. صبح عليالطلوع، ساكها را بر دوش گرفتيم و به طرف محله وكيل آقا رفتيم.
سري به بچههاي باصفاي كرمانشاه- كه چند وقتي را با هم در سومار مملو بود از كوه و تپه خشك و علفزار. اما اطراف جاده گيلانغرب، تا چشم كار ميكرد، درخت بود و سبزهوار كه به پيچ وخم جاده جلوه خاصي ميداد. حدود دو ساعت بعد، به شهر گيلانغرب رسيديم. اما خالي از جمعيت روبه رو ميشوم. اما بر عكس، شهري كوچك، به كوچكي يكي از محلات تهران در مقابلم قرار داشت. با وجودي كه در تيررس توپهاي دشمن بود پر بود از مردم عادي و غيرنظامي. مردم باصفاي شهر، با بچههاي بسيجي اخت شده بودند، انگار همه از يك خانواده بودند. برخوردها خيلي محترمانه و مودب بود.
در باره گيلانغرب و مردم مقاوم آن، حرفهاي زيادي شنيده بودم، از آن زن شيردلي كه با داس چهار عراقي را كشته بود از زناني كه شبها بر روي پشت بام خانه خود آب جوش درست ميكردند و هر گاه گشتيهاي پياده دشمن كه نيمي از شهر رادر اختيار داشتند- از كوچهها ميگذشتند بر سرشان ميريختند تا سزاي اعمالشان باشد.
مركز اعلام نيرو، در غرب شهر قرار داشت. مدرسهاي بزرگ را تبديل به پايگاه كرده بودند. در بدو ورود، اولين چيزي كه توجهم را جلب كرد، يك جفت لك لك بود كه بر روي برجي بلند لانه كرده بودند. به گفته بچهها حتي در سختترين شرايط بمباران هم لانهشان را ترك نميكردند از دور كه به طرف لانه ميرفتند هواپيماي مسافربري را ميمانند كه به طرف باند ميرود.
پس از مراجعه به اعزام نيرو، به پذيرش بسيج- كه در ساختمان بهداشت، در شرق شهر قرار داشت. معرفي شديم پس از ارائه معرفي نامههايي كه همراه داشتيم، به عضويت بسيج گيلانغرب درآمديم و مجددا به اعزام نيرو برگشتيم تا برگه ورود به منطقه را بگيريم. سوار بر وانتي، به طرف خط مقدم حركت كرديم از شهر كه خارج شديم وارد جاده آسفالتي شديم كه در ابتداي آن، كنار دژباني،تابلويي نصب شده بود. با رنگ قرمز بر روي آن نوشته شده بود: جاده كربلا، با ديدن آن، خيلي ذوق زده شدم، چرا كه عكس آن را قبلا در مجلات سپاه ديده بودم.
انتهاي جاده آسفالت به شهر نيپهن، ميرسيد اطراف جاده مملو بود از تانكها و نفربرهاي منهدم شده كه نشان از فراري ذلتبار داشت يكي از بچهها عقب وانت گفت: همه اينها را كه ميبيني كار شهيد شيرودي و شهيد كشوريه.اگه اونا نبودند كه با هليكوپتر اين تانكها رو بزنند مردم نميتونستند دشمن رو تا روي ارتفاعات عقب بزنند.
از ابتداي جاده آسفالت به خوبي ميشد قله كله قندي را ديد كه دست عراقيها بود و بر شهر تسلط كامل داشتند. تردد نيروها زير ديد دشمن انجام ميشد.ساعتي بعد همراه با غرش خمپارههايي كه در اطراف جاده بر زمين مينشستند. وارد محور آفرين شديم و يكراست به تپه كرجيها رفتيم از زماني كه بچههاي كرج اين تپه را آزاد كرده بودند به اين نام معروف شده بود سمت چپ آنجا، قله چغالوند قرار داشت كه از شلوغترين محورها بود در سمت راست تپه صدف، و تپه مراد قرار داشتند در منتهياليه راست، تنگه كورك و تنگه قاسمآباد قرار داشت.
مسئول تپه كاظم نوروزي از بچههاي تهران ومعاونش سيد علي وليزاده از بچههاي سپاه كاشان بود پس از اينكه خودمان را به آنها معرفي كرديم به سنگري كه برايمان در نظر گرفتند رفتيم.
كارمان، نگهباني در سنگر بود با وجود سرماي هوا، كه گاهي برف هم ميباريد براي استحمام، به رودخانه پرآبي كه بين ما و تپه صدف قرار داشت ميرفتيم. با وجودي كه آبش جاري و زياد بود حرارت دلنشيني داشت. آب گرم آنجا مرا به ياد چاه آب گرم سومار انداخت. مقابل تپه كرجيها روستايي قرار داشت كه وليزاده به گفته خودش چندين بار به آنجا رفته بود روستا متروكه بود و غالبا گشتيهاي دو طرف به آنجا ميرفتند و براي همديگر تله ميگذاشتند.. يكي دو روزي از ورودمان به جبهه نگذشته بود كه اولين حادثه دلخراش به وقوع پيوست.
منبع: http://www.farsnews.net
/س