ضد انقلاب آمبولانس ها را به آتش كشيد

خلاصه حدود ساعت ده و نيم بود و ما هم در انتظار ورود آمبولانسها بوديم كه ناگهان از چندين نقطه شهر صداي تيراندازي و انفجار بلند شد و طي تماسهايي كه با بي‌سيم گرفتيم فهميديم كه ضد انقلاب ناجوانمردانه به چند آمبولانس حمله كرده و حدود 3 تاي آنها را به طور كلي با آرپي‌چي نابود كرده و تعدادي را نيز متوقف كرده و سرنيشينان غير نظامي و يا نظامي غير مسلح آن را به گروگان گرفته است.... آن روز يك قسمت ديگر از چهره‌ فاشيستي و نازيستي گروهكهاي ضدانقلاب براي بچه‌ها
دوشنبه، 13 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
ضد انقلاب آمبولانس ها را به آتش كشيد
ضد انقلاب آمبولانس ها را به آتش كشيد
ضد انقلاب آمبولانس ها را به آتش كشيد

راوي: م . شفق



خلاصه حدود ساعت ده و نيم بود و ما هم در انتظار ورود آمبولانسها بوديم كه ناگهان از چندين نقطه شهر صداي تيراندازي و انفجار بلند شد و طي تماسهايي كه با بي‌سيم گرفتيم فهميديم كه ضد انقلاب ناجوانمردانه به چند آمبولانس حمله كرده و حدود 3 تاي آنها را به طور كلي با آرپي‌چي نابود كرده و تعدادي را نيز متوقف كرده و سرنيشينان غير نظامي و يا نظامي غير مسلح آن را به گروگان گرفته است.... آن روز يك قسمت ديگر از چهره‌ فاشيستي و نازيستي گروهكهاي ضدانقلاب براي بچه‌ها روشن شد و آنها عمق پستي و رذالت و دنائت و ناجوانمردي ضد انقلاب را به وضوح مشاهده كردند. بلي ضد انقلاب از روحيه اسلامي ما سوء استفاده كرد و به جاي انتقال مجروح دست به انتقال و جابجايي و رسانيدن مهمات و وسايل به پايگاههاي مختلفش در شهر زد و در عوض در كمال قساوت و بيشرمي آن فاجعه را آفريد. به راستي چه دستهايي و چه قلبهاي ناپاكي با دريافت پولهاي كلان، تبليغات وسيع براه انداختند و در ننگين نامه‌هاي گوناگونشان در مجاهد، در كار، در طوفان، در پيكار و در خبرنامه‌ها كوشيدند تا از پاسداران مظلوم و دردمند، چهره جنايتكاراني مخوف را ترسيم كنند؟ آيا آنها مي‌توانستند با اين همه تبليغات وسيع و توخالي ارزشهاي انقلاب را وارونه جلوه دهند و خواهران و برادراني را نيز با نيرنگ خود بفربيند و به نيرنگ خود رنگشان كنند؟ آيا اين جنايتهايي را كه برپاسداران رفت، نازيها و چنگيزها، انجام داده بودند؟ آيا اين همه جنايت و ستم و در مقابل صبر و سكوت علي‌وار بچه‌ها و هيچ نگفتن‌شان را چگونه مي‌توان درك كرد؟ به راستي اين چه نيرويي است كه آنها را اينچنين استوار و پابرجا و مقاوم و رزمنده برپا نگهداشته است؟
اما ما نااميد نشده‌ايم اگر مي‌خواستيم نااميد بشويم بايد همان‌موقع كه سر برادرانمان را در پاوه بريدند مي‌شديم، ما ايستاده‌ايم و خواهيم ايستاد، و چه باك از شهادت؟
بعد از آن عمل ننگين گروهكها كه آمبولانسها را به آتش كشيده بودند، خشم و نفرت عجيبي سرتاپاي وجود بچه‌ها را فرا گرفته بود و بد شدن حال مجروحان و عفوني شدن زخمهايشان نيز بر آن دامن مي‌زد. روشن بود كه براي ما دو راه وجود داشت يكي گشودن محاصره و انتقال زخميها بود و راه دوم نظاره كردن مرگ تدريجي آنان، كه برايمان امري محال به نظر مي رسيد. البته براي اين چشم اميد ما به پادگان بود و برهمين مبنا شروع به گرفتن تماسهاي مكرري با آنجا نموديم ولي هيچكدام تماسها جواب مثبتي دربرنداشت. لكن ما هنوز اميدوار بوديم و شروع طرح‌ريزي و نقشه‌كشي كرديم تا بلكه بتوانيم از طريقي خودمان راه چاره‌اي پيدا نماييم. در اين كار يكي از برادران كرد به نام "عدنان مردوخي " كه به شهر سنندج آشنايي داشت ما را ياري مي‌كرد و ما پس از شور و مشورتهاي فراوان تصميم نهايي‌مان را گرفتيم و قرار شد كه آن را با پادگان نيز در ميان بگذاريم.
در پشت بي‌سيم فرمانده منطقه از طرح ما به خوبي استقبال كرد و قول داد كه همكاري لازم را به نحو احسن انجام دهد و قرار ما براي انجام عمليات، عصر همانروز بود.
نكته‌اي را كه بايد تذكر بدهم اين است كه تمام مكالمات ما كه از طريق بي‌سيم انجام مي‌شد تحت كنترل ضدانقلاب بود، زيرا كار دستگاه روي موج اف - ام بود و مي‌شد به راحتي با يك راديوي ترانزيستوري طول موج را پيدا كرد. ضد انقلاب حتي اين مكالمات را ضبط هم مي‌كرد و چند بار نيز از برنامه راديويي‌شان برايمان پخش كردند كه با اين عمل ما را از تنها وسيله ارتباطمان با دنياي خارج كه همان بي‌سيم پي‌آرسي 77 بود، نااميد كنند.
در اين مورد نيز همين‌طور بود، يعني نحوه طرح و ساعت شروع عمليات را آنها به خوبي مي‌دانستند و نيروهايشان را نيز آماده كرده بودند. لكن ما برايمان اهميتي نداشت وبا توكل و ايمان و خلوصي كه در بچه‌ها بود به موفقيت طرح اطمينان داشتيم. ساعت شروع عمليات پنج عصر بود و ما تا آن موقع چند ساعتي فرصت داشتيم كه به وضعيت نيروهايمان سروسامان بدهيم. از ميان بچه‌ها 16 نفر داوطلب و 8 نفر هم به عنوان ذخيره انتخاب نموديم و قرار گذاشتيم كه باقيمانده افراد نيز يكپارچه از ما به وسيله آتش سلاحهايشان پشتيباني كنند. پس از توضيح مفصل طرح و نزديك شدن به ساعت شروع، برنامه خداحافظي و وداع با دوستان و ياران با هيجاني خاص انجام شد. بيش از همه زخميها بودند كه مي‌گريستند و از خداوند براي ما فتح و پيروزي آرزو مي‌كردند، البته حالشان هيچ خوب نبود و يك نفرشان هم در حال اغم به سر مي‌برد.
ما قرار بود كه با يك يورش، ساختمان "ستاد لشگر " كه در 5 متري باشگاه بود را به تصرف خودمان در بياوريم و براي انجام اين كار لازم بود كه اين 50 متر فاصله را در فضاي بازوبدون جان پناه و سنگر، روي اسفالت صاف طي كنيم. ما آماده‌ بوديم و يكربع قبل از ساعت مقرر در دو سوي ديوارهاي جانبي درب خروجي باشگاه مستقر شده بوديم. در همين موقع بود كه ضد انقلاب شروع به تيراندازي روي مسير كردند كه حاكي از وحشت و ترسشان از انجام گرفتن طرح ما بود. با وجود روشني‌ هوا تيرهايي كه به آسفالت اصابت مي‌كردند منظره شبي پرستاره را كه ستاره‌ها در آسمانش سوسو مي‌زنند و روشن و خاموش مي‌شوند را تداعي مي‌كرد. آتش دشمن شديد بود و با حتمال قوي در ستاد لشگر هم نيرو گذاشته بودند و بچه‌ها هم موضوع را به خوبي مي‌دانستند نفر اول كه در جلوي صف بود نگاهي به من انداخت و با همان نگاهش سؤال مي‌كرد كه چه كنيم؟
من بر اين نكته واقف بودم كه در اجراي طرحهاي نظامي صبر و تأمل امتياز خوبي براي تصميم‌گيري صحيح است ولي تأخير و درنگ بيش از حد نيز سبب راه يافتن شك در دل خواهد شد، شك و ترديد مقدمه‌اي براي ترس و انصراف از انجام عمل است. ما هم در همين وضعيت قرار گرفته بوديم و براي همين اشاره كردم كه نفر اول برود. بلافاصله فرياد الله اكبر پرصلابت برادرمان فضاي پر سروصداي گلوله‌ها را شكافت و به پيش رفت و دويد و خود را به در ورودي ستاد لشگر رسانيد و با يك رگبار زنجير در را پاره كرد و به داخل پريد. اما هنوز پانزده نفر بافي مانده بودند من آن روز پانزده بار قلبم لرزيد و يكبار نيز فرو ريخت. آن پانزده بار به خاطر پانزده نفري بود كه از ميان دود و آتش رگبار بي‌امان گلوله‌هاي خصم دويدند و خود را به ستاد لشگر رساندند و بار شانزدهم.... برادرم و ياورم و دوست با ايمانم، عدنان مردوخي، همان پيشمرگ مسلماني كه ما را ياري فراوان داده بود، با فريادي تندرگونه به خون خويش غلطيد و پيكر پرافتخارش برخاك افتاد. لكن باز هم با آخرين رمق باقيمانده خودش را كشيد روي زمين و بداخل ستاد لشگر آمد. ما تصميم گرفتيم كه اين مجروح را به داخل باشگاه برگردانيم كه در آنجا بتواند مراقبتش كند؟ چرا كه ما در اينجا خودمان يك جدال حسابي براي تصرف كامل ساختمان در پيش داشتيم. 3 نفر را مأمور اين كار كرديم كه 2 نفرشان مجروح را حمل كند و يكنفر نيز با اتش سلاحش پوششي براي آنها به وجود بياورد. اين عمل به خوبي صورت پذيرفت و ما نيز در حاليكه تعدادمان به 12 نفر رسيده بود آماده شديم كه از محوطه چمن و از لابلاي درختهاي حياط بگذريم و به داخل ساختمان ستاد لشگر برويم، در اين مرحله نارنجك انداز ام - 79 كه همراه من بود توانست كمك شاياني بنمايد، من محلهاي تجمع و سنگرهاي مسلط دشمن را با نارنجك‌انداز مي‌زدم و بچه‌ها نيز با تيراندازي شديد به پيش مي‌رفتند، و بالاخره توانستيم به داخل ساختمان برسيم.

ستاد لشكر

ساختمان ستاد لشگر كه ديوارهايش 50 متر و خود ساختمانش 150 متر با باشگاه افسران فاصله داشت از چندين مدت قبل سقوط كرده بود و توسط ضد انقلاب غارت و سپس به آتش كشيده شده بود. در اثر اين آتش سوزي ساختمان به شدت آسيب ديده بود و هر لحظه امكان فرو ريختن اين بناي دو طبقه وجود داشت. از طرفي لوله‌هاي آب نيز تركيده بودند و تمام طبقه دوم را آب فرا گرفته بود و از صدها نقطه سقف، آب به طور مداوم چكه مي‌كرد. اين محل در نزديكي پاساژي بود كه ضد انقلاب در آن مستقر شده بود و نيز تقريبا نزديك مسجد جامع سنندج و مسلط بر سه راه فرح بود. در طرح ما 2 محل خطرناكي كه در راه نيروهاي اعزامي از پادگان دائما وجود داشت، سه راهي فرح و سه راهي جنب شهرداري بود كه با اين عمليات ما يك محل (سه راه فرح) مهم استراتژيك را زيرنظر گرفته بوديم و مي‌توانستيم تأمين كامل نيروهاي خود را در عبور از آن محل برقرار كنيم. نقطه خطرناك ديگر را قرار بود كه نيروهاي مستقر در استانداري و نيروهاي اعزامي پاكسازي كنند و در صورت شديد شدن درگيري ما نيز از پشت سرضد انقلاب را در محاصره بيندازيم. از پادگان نيز به ما قول داده بودند كه در صورت موفقيت عمليات ما آنها نيرو جهت شكستن حلقه محاصره اعزام كنند.
در هر صورت ما اكنون در هدف مستقر بوديم و كافي بود كه فقط يك شب در آنجا مقاومت كنيم تا فردا صبح نيروهاي كمكي بيايند. شب نيز كم كم نزديك مي‌شد و سر و صداهايي از اطراف به گوش مي‌رسيد كه حكايت از جابه جايي نيروهاي ضدانقلاب و آماده شدنشان براي حمله مي‌نمود ما در آنجا اصلا وضعمان خوب نبود و از همه جوانب ضعف و كمبود داشتيم كه بيشتر به خاطر آسيب‌پذيري بيش از حد ساختمان و عده قليل نيروهايمان بود كه نمي‌توانستيم همه جاي آن محل را زيرپوشش حفاظتي بگيريم تصميم گرفتيم كه فقط يك قسمت از ساختمان رانگهباني بدهيم و به بقيه محلها كاري نداشته باشيم. حفظ اين ساختمان به دليل در محاصره بودن باشگاه و وجود 4 زخمي بد حال در آنجا براي ما شديدا پراهميت بود و به همين دليل كليه تدابيري را كه مي شد به كار بستيم تا بتوانيم در صورت حمله مقاومت كنيم. براي جلوگيري از نزديك شدن دشمن و پرتاب نارنجك از سوي آنها بچه ها را موظف كردم كه هرچه بطري و قوطي خالي و كارتن و غيره وجود دارد در فواصل دور و به طور نامنظم روي زمين و لبه پنجره‌ها و بيرون از ساختمان بچينند تا در تاريكي شب پاي نفرات ضد انقلاب به آنها بخورد و با ايجاد شدن صدا موضع دشمن كشف و روي آن اجراي آتش بسود. درها را نيز كنديم و مانع به وجود آورديم تا در صورت تن بتن شدن جنگ اين موانع حركت سريع دشمن را جلوگيري كند.
پس از خواندن نماز پاسها را نيز تعيين كردم و كل نفراتمان به چهار گروه 3 نفري تقسيم شد كه هر گروه موظف بود تا صبح از جناح مربوط به خودش نگهباني بدهد و قرار هم گذاشتيم كه اگر حتي گروه هاي ديگر زخمي و يا كشته شدند و يا كمك خواستند هيچ كس محل خودش را ترك نكند و به مقاومت ادامه دهد.
آن شب تا صبح بيدار مانديم اما ضد انقلاب جرأت نكردم حتي يك تير هم شليك كند. اولين شبي بود كه حتي به باشگاه هم حمله نشد. بدون شك با اين عمل ما دشمن دچار سردرگمي شده بود و حتما در پي يافتن راهي بود كه ستاد لشگر را پس بگيرد. اين تصميم را يك حركت مي‌توانست بر هم بزند و آن هم حركت نيروهاي كمكي از پادگان به جانب باشگاه بود.
هوا آرام آرام روشن شد و ساعت حدود 9 صبح بود كه با بي سيم روي خط پادگان رفتيم و سوال نموديم كه پس نيروها چه موقعي حركت مي‌كنند؟ در جوابمان گفتند: انشاء الله تا ظهر راه مي افتند. تا ظهر بلكه تا ساعت 4 بعدازظهر هم كه دوباره تماس گرفتيم هيچ نيرويي نيامده بود و وقتي هم كه تماس گرفتيم گفتند قرار عوض شده و نيروها را فردا صبح مي فرستيم. اين جواب همانند آب سردي بود كه بر روي قلب‌هاي هيجان‌زده و مضطرب ما ريخت و خلي روي روحيه بچه ها تأثير بدي داشت. در ضمن از پادگان دستور صريح دادند كه حتما امشب را نيز در ستاد لشگر بمانيد تا فردا صبح اقدام مي‌كنيم. در مقابل اين دستور بچه ها هنوز تصميمي نگرفته بودند و نمي‌دانستند چه كار كنند. اما من با در نظر گرفتن شرايط موجود و وضعيت بسيار بدي كه در آنجا داشتيم صلاح نديدم كه بمانيم و با وجود مخالفت بعضي از برادران با قاطعيت گفتم كه بايد برگرديم و گفتم كه به پادگان هم نمي‌گوييم و اگر فردا نيرويي فرستادند و آن نيرو را شهرداري و مسجد جامع رد شد ما نيز در عرض چند دقيقه ستاد لشگر را دوباره تصرف مي‌كنيم.
خلاصه پس از كلي بحث و گفتگو با باشگاه تماس گرفتيم و موضوع را گفتيم و با تاريك شدن هوا راه افتاديم و بدون سر و صدا و با تعجب از اينكه هيچگونه تيراندازي صورت نگرفت به داخل باشگاه بازگشتيم. اتفاقا پيش بيني من درست از آب درآمد و دشمن با تمام نيرويش آن شب به ستاد لشگر حمله كرد و ده ها گلوله آر.پي.چي و نارنجك تفنگي و صدها گلوله شليك كرد و سپس به داخل آن هجوم برد اما نه تنها هيچ چيز به دستش نيامد بلكه حدود 4 الي 5 كشته نيز داد. كشته‌ها به دليل وجود تله‌هاي انفجاري بود. اين تله‌ها را من در آخرين لحظات به صورت ابتكاري ساختم. تله عبارت بود از يك نارنجك دستي و مقداري سيم كه يك سر آن به در و سر ديگرش به ضامن نارنجك متصل بود با بازشدن در پس از حدود 3 ثانيه كه حتما در اين مدت افراد وارد اتاق شده بودند نارنجك منفجر شده و در حدود 5 نفرشان را كشته و تعدادي را نيز زخمي كرده بود. لكن اين موفقيت نيز نتوانست چهره غمگين و درهم برادران پاسدار و ارتشيان باشگاه افسران را از هم باز كند. چشم هايي كه در سوگ از دست دادن 4 عزيز گريان و خونين بود. همان 3 زخمي كه پس از حركت ما به ستاد لشگر هر كدام به فاصله چند ساعت پس از چندين روز مقاومت بالاخره شهيد شده بودند و نفر چهارم همان پيشمرگ مسلمان بود كه چند لحظه قبل از بازگشت ما از ستاد لشگر، روحش از قفس تن گريخته بود. اجساد پاكشان را در يك اتاق گذاشته بوديم و منتظر بوديم كه فردا صبح با باز شدن راه آنها را به پادگان و از آنجا به زادگاه‌هايشان منتقل كنند.
اما 2 روز ديگر گذشت و هيچ خبري نشد و دستور دادند كه فعلا ستاد لشگر را تخليه كنيد! البته خير نداشتيد كه ما به دستور خودمان 48 ساعت قبل آنجا را تخليه كرده‌ايم. پادگان سكوت كرده بود ولي ما نمي‌توانستيم ساكت باشيم زيرا جنازه چهار تن از يارانمان بلاتكليف بود. ولي بالاخره با وجود سختي فراوان شبانه در قسمتي از باشگاه 4 قبر كنديم و صبح پس از اذان در حالي كه بعضي دعا مي‌خواندند و بعضي قرآن و عده‌اي هم گريه مي كردند چهار يار عزيزمان را با دستان خودمان به درون قبرها گذاشتيم آن هم بدون غسل و كفن، گرچه شهيد نه غسل مي خواهد و نه كفن چرا كه در خون مطهري كه به خدا فروخته است خود را تطهير كرده و به جاي كفن نيز لباس خون آلودي كه همچون پرچم افتخار بر تنش جلوه‌گر است را در بردارد. آن 4 قبر هنوز هم باقي است و حتي اگر در همين روزها هم كسي به سنندج برود در باشگاه افسران ميعادگاه عاشقان شهادت را مي بيند كه چهار شهيد به دور از زادگاه و غريب از خانواده‌شان با شكوه و وقار خاصي در دل خاك آرميده اند واگر شب‌هاي جمعه برود 4 خانواده را مي بيند كه هركدام از شهرهاي خودشان يكي از قم، ديگري از تبريز و آن يكي از باختران و پيرزني نيز از اهل سنندج، به ديدار فرزندان به خون خفته شان آمده اند و چونان هميشه در زير ان درخت‌هاي سرسبز و بر سر مزار عزيزانشان، آرام آرام مي گريند.
شهادت 4 برادرمان يك مسئله بود و دفن آنها در همان باشگاه مسئله اي ديگر. كه دومي بچه‌ها را بيشتر مي آزرد. زيرا هرگاه چشمانشان به اين قبرها مي افتاد در فكر چهار سرباز فداكار انقلاب مي افتادند كه چگونه ذره ذره شهيد شدند و نگاه هاي منتظرشان براي هميشه از آنان برگرفته شد. براي آن چهار تن فقط يك پزشك با ساده ترين امكانات كافي بودكه حياتشان را تجديد كند ليكن ما در آنجا هيچ چيز نداشتيم هيچ چيز. حتي يك شيشه الكل كه حداقل زخم‌هايشان را ضدعفوني كنيم و يا وسيله اي كه با آن خونريزي‌شان را متوقف سازيم در دسترسمان نبود.
در هر صورت آن قبرها براي من يك ايستگاه دائمي بود كه هر روز 3 مرتبه، پس از اينكه نمازم تمام مي شد و از نمازخانه بيرون مي‌آمدم تا به سنگرم بروم، متوقفم مي نمود و پس از خواندن فاتحه‌اي به راه خود ادامه مي‌دادم و پيش بچه‌ها مي‌رفتم.
البته پس از تصرف و تخليه ستاد لشگر و نيامدن نيروهاي وعده داده شده و تدفين اجباري شهدا در قسمتي از باشگاه، روح حاكم بر باشگاه تا حدود زيادي تغيير نموده بود حالتي در بچه‌ها به وجود امده بود كه نمي‌توانم به خوبي بيانش كنم، شايد بتوان گفت يك نوع حالت نه مرده، نه زنده، يك نوع حالت سير بين مرگ و زندگي كه نه زندگي است ونه مرگ.
وقتي براي بچه‌ها از "شعب ابيطالب " و از محاصره اقتصادي پيامبر و يارانش در آن دوره و مقاومتشان مي‌گفتم آن را لمس مي‌كردند و آن هنگام كه برايشان از "جيش العسره " و از سختي‌هايش و از مسلماناني كه در آن حركت هر ده نفرشان با يكدانه خرما زندگي مي‌كردند مي گفتم بچه ها حسش مي‌نمودند. حتي هنگامي كه آيات سوره توبه را برايشان معني مي‌كردم گريه‌هايشان نشان مي‌داد كه مي‌فهميدندش. به قول يكي از بچه‌ها انگار كه در قبر گذاشته بودندمان و تلنباري از خاك هم بر رويمان. تنها تفاوتمان با مرده‌ها اين بود كه نفس مي‌كشيديم! اما من اين طور فكرنمي‌كردم تنها تفاوتمان با مرده‌ها اين بودكه نفس مي كشيديم! اما من اين طور فكر نمي‌كردم عقيده ام استقامت في سبيل الله بود و بس و بارها نيز آيه سي ام سوره فصلت را برايشان خواندم كه "ان الذين قالوا ربنا الله ثم استقاموا تتنزل عليهم الملائكة الا تخافوا و لا تحزنوا وابشر و ابا لجنة التي كنتم توعدون " همانا آنان كه گفتند پروردگار ما خداست و سپس پايداري و استقامت ورزيدند فرود آ‌يد برايشان فرشتگان كه نترسيد و اندوهگين نباشيد و مژده بادشما را به بهشتي كه وعده داده شده‌ايد ".
هيچ كدام از برادران اهل سازش و تسليم نبودند و آرام آرام عواملي پيش مي آمد كه آنها خودشان را براي درگيري نهايي و شهادت دسته جمعي آماده مي‌كردند. پس از يك ماه و نيم زندگي در محاصره جيره غذايي رو به اتمام بود. تازه ضد انقلاب آخرين ضربه‌اش را به ما زد و پس از چندين هفته جستجو بالاخره لوله‌هاي آب باشگاه را پيدا نمود و آن را قطع كرد. كمبود غذا را به نحوي مي‌شد تحمل كرد ولي نبودن آب موضوع سختي بود كه حتي به فكرمان هم خطور نمي‌كرد. ذخيره آب ما كه حداكثر از يك قمقمه تجاوز نمي‌نمود در همان روز اول قطع آب تمام شده بود و نمي‌دانستيم كه در فردا با نبود آب چه برايمان پيش خواهد آمد. در پيرامون مسئله شروع به تفكر كردم و پس از چند ساعت محاسبه همه جوانب تنها راه حلي كه به نظرم رسيد استفاده از آب حوض وسط باشگاه افسران بود. اين راه حل فقط يك اشكال داشت اينكه تا قبل از آن بچه ها بارها در آن حوض استحمام كرده بودند و لباس‌هايشان را شسته بودند و آب چرك حوض معجوني بود از تايد و صابون و... حتي وقتي اين چاره را با بچه‌ها نيز مطرح كردم برايشان غيرقابل قبول بود و يكي شان هم با خنده گفت: اين پيشنهاد تو اصلا خوشمره نيست. من هم مي‌دانستم كه آن آب هرچه باشد خوشمزه نخواهد بود ولي از طرفي بديهي بود كه بي آبي را نيز حداكثر يكي دو روز مي شد تحمل كرد.
به هر حال تنها راه چاره بود و پس از چند ساعت سر و كله زدن ديگر افراد نيز پذيرفتند و فقط تنها تذكري كه باقيمانده بود را نيز مطرح كردم و قرار شد كه موضوع را به كليه پرسنل مستقر در باشگاه ابلاغ كنند. تذكر من اين بود كه براي هر قمقمه آب يك عدد قرص تصفيه آب كه در بسته هاي جيره جنگي وجود داشت استفاده كنند و به بچه ها اطمينان دادم كه با انداختن اين قرص در قمقمه آب كليه ميكروب هاي آن كشته مي شوند اطميناني كه خودم اصلا بدان اعتقاد نداشتم ولي چاره ديگري هم به نظر نمي رسيد.
وضع مواد غذايي هم به شدت خراب بود و با وجود تمام دقتي كه در مصرف مي كرديم اميد چنداني نبود كه بيش از سه چهار روز دوام بياورد به بچه ها هر روز و هر لحظه مي گفتم كه صرفه جويي كنند حتي خودم براي اين كار سعي مي كردم تا حدامكان كمتر از جيره روزانه‌ام استفاده كنم به جايش يونجه كه در اكثر نقاط باشگاه سبز شده بود را مي كندم و با نمك مي‌خوردم. بچه ها از اين كار من خيلي مي خنديدند يك نفرشان هم يك دفعه براي شوخي جلوي ديگران از من پرسيد: تو اصلا ميدوني كه چه كسي يونجه مي خوره!
- آره، خيلي خوب هم مي دونم
- خب چه كسي؟
- معلومه هر كسي كه گرسنه‌اش باشه؟
بچه ها خيلي خنديدند و با شنيدن اين جواب‌هاي قاطع و دندانشكن؟! دست از سر من برداشتند و پي كار خود رفتند و من هم از اينكه برادران را خوشحال كرده بودم راضي بودم. گرچه در درون خودم دردهاي بسياري بود كه حتي يك لحظه هم رهايم نمي كردند. هر وقت فكر مي كردم فورا ياد بچه هايي مي افتادم كه در هنگام آمدن به باشگاه در وسط راه جا مانده بودند و بچه هاي باشگاه مي پنداشتند كه آنها توسط نيروي كمكي بيشتر آشنايي داشتم قبول اين امر خيلي دشوار بود ولي آرزو مي كردم كه اين طور باشد.
هر وقت ياد بچه‌ها مي افتادم و ياد كوله پشتي ام كه در داخل ماشين آنها جا مانده بود تأسف مي خوردم. چرا كه قرآن و نهج البلاغه و كتاب هايم و دفترچه شعرم در درونش بودند و در عزلت و در غربت از آن دو يار پر مهر و صميمي ام قرآن و نهج البلاغه و از جدايي با آن دوستم كه دردهاي انباشته ام را هر بار پيشش مي گفتم و سبك مي شدم دفترچه شعرم دلم مي گرفت و اگر تنها بودم و در دور و برم هم كسي نبودگريه بي صداي هميشگي‌ام را دوباره سر مي دادم و قطرات اشك كه از روي گونه هايم رد مي شد همانند گلوله‌هاي آتشين قلبم را به گرمي و هيجان مي آورد و "الدنيا سجن المؤمن " دنيا زندان مؤمن است " را بناگاه بياد مي آوردم و با وجود اينكه قرنها از مؤمن بودن دور بودم احساس غريب در زندان بودن را مي كردم.
قلبم مي خواست از جا كنده بشود و احساس سبكي خاصي بهم دست مي داد.
البته الان نمي توانم بگويم در آن موقع چه احساس‌هايي داشتم فقط همين قدر يادم هست كه دقيقا توانسته بودم خيلي از عيبها و ضعف هايي را كه قبلا در خود نمي ديدم به وضوح ببينم و به اصطلاح خويشتن واقعي خودم را تا حدودي به چشم ببينم.
منبع:http://www.farsnews.net




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.