حالتي رفت که محراب به فرياد آمد
در ميان گرد و خاک روستا خط اتوي لباس و واکس کفش هايش چشمگير بود. ماه رمضان که مي شد مسجد پاتوق بسيار خوبي بود. از هر محله چند تا جوان بودند . بعد از نماز ظهر و عصر از مسجد بيرون نمي رفتند. همه دور کريم حلقه مي زدند . آنقدر دل نشين براي بچه ها حرف مي زد که بسياري از وقت ها نماز ظهر و عصر بچه ها به نماز مغرب و عشا وصل مي شد.
اگر داخل مسجد هم نمي ماند در حياط مسجد و در کنار مزار دوستان شهيدش، بچه ها دور او حلقه مي زدند . امکان نداشت هواي زيارت به قم يا مشهد داشته باشد و دوستان همراهي اش نکنند. وقتي به قم مي آمد در منزل يکي از دوستان طلبه ساکن مي شد و به عنوان يک زائر واقعي تمام وقت را در حرم حضرت معصومه (س) مي گذراند.
اگر اراده مي کرد براي تحصيل و يا کار به خارج از کشور اعزام شود مشکلي سر راهش نبود، اما هيچ گاه به امکانات مادي که مي توانست خيلي از مشکلات او را حل کند، فکر نمي کرد و ترجيح مي داد، چون بچه هاي ديگر زندگي کند و به جاي مال و دارايي، توکل و توسل، کار خودش را بکند.
با کاروان سپاهيان محمد (ص) عازم جنوب شد. جمعشان جمع بود و همه دوستانش در اين راه همراهش بودند. گردان امام رضا (ع) و با حضور اکثر بچه هاي گردان که از قديمي هاي جنگ بودند. همين به او نيرويي ديگر مي بخشيد.
هيچ کس فکرش را نمي کرد بسياري از جمعي که او در ميانش بود به شهادت برسند. تقدير، شهدا را انتخاب کرده بود. عبد الحسين يعقوبي، حسين مرانلو، مهدي محمد رضايي، حشمت الله محمدي، اقتدار تاري وردي و احمد عليرضايي، از شهداي گردان و از دوستان کريم بودند.
خيلي از بچه ها رداي شهادت به تن کرده بودند. کادر گردان يا زهرا (س) پس از کربلاي چهار، گردان امام رضا (ع) را تحويل گرفتند و گردان با نام يا زهرا (س) در عمليات شرکت کرد. چند روز قبل از عمليات، نيروهاي گردان امام رضا (ع) به خط شدند. عکاس لشگر هشت نجف اشرف بايد عکس همه اعضاي گردان، از فرمانده تا تک تيرانداز را مي گرفت تا سندي براي نسل هاي آينده باقي بماند.
بچه ها يکي يکي عکس مي انداختند و بعضي ها با دوستانشان عکس دسته جمعي مي گرفتند. نوبت به او رسيد. به کريم اصغري و اقتدار تاري وردي که هر کدام يک عکس تکي انداختند و بعد هر دوتايشان کنار هم ايستادند تا عکاس به خود بيايد، آماده بودند؛ چهره شان رو به روي هم و نگاه ها پر معني. اين آخرين عکس اين دو با هم بود. عکسي که مي رفت زينت بخش خانه ها و کوچه ها روي طاقچه ها و روي ديوارها ماندگار تبليغات لشگر هشت نجف در پادگان خاتم الانبيا باقي بماند.
برادر رحيمي مقدم از لحظات آخر زندگي شهيد کريم اصغري چنين مي گويد:
- شب اول عمليات کربلا ي پنج ، وقتي گردان به ستون يک به سمت شلمچه حرکت مي کرد، همراه کريم بودم . عمليات که شروع شد، بچه ها با بيل، شروع به ساختن خاکريز و درست کردن سنگر شدند تا جان پناهي داشته باشند. کمي جلوتر خاکريز نيمه کاره اي احداث شده بود که به دستور فرمانده گردان ، رزمنده ها در آنجا پناه گرفتند. همزمان با اين تلاش بچه ها، آتش متقابل ما و دشمن ادامه داشت و درگيري تا صبح ادامه داشت . پس از اذان صبح بچه ها يکي يکي وارد سنگري که مخصوص نماز خواندن بود، مي شدند و به نوبت جاي خود را به ديگري مي دادند.
کريم اصغري در کنار من در داخل سنگر نشسته بود. مابين من و او يک نخل نيم سوخته بود . کريم پاهايش را در بغل گرفته و رو به قبله نشسته بود. غرق در تفکر بود . حال و هواي عجيبي داشت. به شوخي گفتم: دلت براي خونه تنگ شده؟ خنديد.
در چهره اش شهادت را مي ديدم، آناني که در جبهه بودند، مي فهمند که من چه مي گويم، دوست داشتم با هم هم صحبت شويم، اما از طرفي ديگر نمي خواستم خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بر هم بزنم.
صفر تاري وردي مشغول اداي نماز صبح بود. وقتي نمازش تمام شد و مي خواست جانمازش را جمع کند. کريم گفت: بذار باشه، مي خوام نماز بخونم. اين در حالي بود که خمپاره مثل باران، از آسمان مي باريد و هر لحظه يکي از رزمنده ها را در خونشان رنگين مي کرد.
کريم وارد سنگر نماز شد. نمي دانم چه چيزي باعث شد که حواسم جمع کريم باشد و در تماشاي او پلک هايم را به هم نزنم . الله اکبر را گفت و نماز را به صورت ايستاده اقامه کرد. به قنوت رسيد ، دست هايش را بالا گرفت که خمپاره شصت از راه رسيد. بچه ها همه نيم خيز شدند و خود را به زمين رساندند. صداي انفجار با صداي کريم درهم آميخت. سه بار کريم فرياد زد «يا زهرا (س) ، يا زهرا (س) ، يا زهرا (س) » . خمپاره درست در ميان دو دستش فرود آمده بود.
اقتدار را از کودکي مي شناختم . پدرش کشاورز بود. او نيز همراه و همگام پدر بود . با اينکه تفاوت سني ما زياد بود، اما با آن چهره مهربانش هميشه مثل يک دوست با ما برخورد مي کرد.
موتور تريل 125 زرد رنگش را هر روز غروب در کوچه - پس کوچه هاي روستا به حرکت درمي آورد. ما نيز در گردش روزانه اش شريک بوديم و گاز موتور در روستا و هياهوي بچه ها و شيطنت هاي زياد ما آسايش را از مردم گرفته بود. برادرم حسن ، شريک هميشگي خراب کاري هايم بود. پدر براي اينکه آن روز گرم و طاقت فرساي تابستان را بتواند کمي از مزاحمت هاي ما در امان باشد، گفت: اگر امروز بعد از ظهر آرام باشيد و استراحت کنيد، فردا شما را به مسافرت خواهم برد. مزد آرامش آن روز ما مسافرت کرج بود ما پس از گردش چند ساعته در شهر کرج به خانه بازگشتيم و شيطنت هاي ما ادامه داشت. طبق معمول تنبيه در کار نبود، اما نگاه چشم هاي آبي کار خود را مي کرد. ما از پدر جا مانديم، اما مثل هميشه تريل 125 اقتدار به فرياد ما رسيد.
آن روز در روستا اقتدار مرا همراه خود برد و نگذاشت در جاده جا بمانم، اما کربلاي پنج مرا و ديگر دوستان را جا گذاشت و تنها با کسي رفت که با او عکس گرفته بود؛ کريم.
هر دو در کربلاي پنج جاودانه شدند و در گلزار شهداي شهر آرام گرفتند و من در جاده زندگي به پيش مي روم تا شايد شبي در رؤيا مرا سوار موتور خود کند و به نزد کريم ببرد تا راز رسيدن به حقيقت نماز عاشورايي را به من بياموزد.
منبع:ماهنامه راهيان نور، امتداد، شماره ي 25 و 26
/خ
اگر داخل مسجد هم نمي ماند در حياط مسجد و در کنار مزار دوستان شهيدش، بچه ها دور او حلقه مي زدند . امکان نداشت هواي زيارت به قم يا مشهد داشته باشد و دوستان همراهي اش نکنند. وقتي به قم مي آمد در منزل يکي از دوستان طلبه ساکن مي شد و به عنوان يک زائر واقعي تمام وقت را در حرم حضرت معصومه (س) مي گذراند.
اگر اراده مي کرد براي تحصيل و يا کار به خارج از کشور اعزام شود مشکلي سر راهش نبود، اما هيچ گاه به امکانات مادي که مي توانست خيلي از مشکلات او را حل کند، فکر نمي کرد و ترجيح مي داد، چون بچه هاي ديگر زندگي کند و به جاي مال و دارايي، توکل و توسل، کار خودش را بکند.
با کاروان سپاهيان محمد (ص) عازم جنوب شد. جمعشان جمع بود و همه دوستانش در اين راه همراهش بودند. گردان امام رضا (ع) و با حضور اکثر بچه هاي گردان که از قديمي هاي جنگ بودند. همين به او نيرويي ديگر مي بخشيد.
هيچ کس فکرش را نمي کرد بسياري از جمعي که او در ميانش بود به شهادت برسند. تقدير، شهدا را انتخاب کرده بود. عبد الحسين يعقوبي، حسين مرانلو، مهدي محمد رضايي، حشمت الله محمدي، اقتدار تاري وردي و احمد عليرضايي، از شهداي گردان و از دوستان کريم بودند.
خيلي از بچه ها رداي شهادت به تن کرده بودند. کادر گردان يا زهرا (س) پس از کربلاي چهار، گردان امام رضا (ع) را تحويل گرفتند و گردان با نام يا زهرا (س) در عمليات شرکت کرد. چند روز قبل از عمليات، نيروهاي گردان امام رضا (ع) به خط شدند. عکاس لشگر هشت نجف اشرف بايد عکس همه اعضاي گردان، از فرمانده تا تک تيرانداز را مي گرفت تا سندي براي نسل هاي آينده باقي بماند.
بچه ها يکي يکي عکس مي انداختند و بعضي ها با دوستانشان عکس دسته جمعي مي گرفتند. نوبت به او رسيد. به کريم اصغري و اقتدار تاري وردي که هر کدام يک عکس تکي انداختند و بعد هر دوتايشان کنار هم ايستادند تا عکاس به خود بيايد، آماده بودند؛ چهره شان رو به روي هم و نگاه ها پر معني. اين آخرين عکس اين دو با هم بود. عکسي که مي رفت زينت بخش خانه ها و کوچه ها روي طاقچه ها و روي ديوارها ماندگار تبليغات لشگر هشت نجف در پادگان خاتم الانبيا باقي بماند.
برادر رحيمي مقدم از لحظات آخر زندگي شهيد کريم اصغري چنين مي گويد:
- شب اول عمليات کربلا ي پنج ، وقتي گردان به ستون يک به سمت شلمچه حرکت مي کرد، همراه کريم بودم . عمليات که شروع شد، بچه ها با بيل، شروع به ساختن خاکريز و درست کردن سنگر شدند تا جان پناهي داشته باشند. کمي جلوتر خاکريز نيمه کاره اي احداث شده بود که به دستور فرمانده گردان ، رزمنده ها در آنجا پناه گرفتند. همزمان با اين تلاش بچه ها، آتش متقابل ما و دشمن ادامه داشت و درگيري تا صبح ادامه داشت . پس از اذان صبح بچه ها يکي يکي وارد سنگري که مخصوص نماز خواندن بود، مي شدند و به نوبت جاي خود را به ديگري مي دادند.
کريم اصغري در کنار من در داخل سنگر نشسته بود. مابين من و او يک نخل نيم سوخته بود . کريم پاهايش را در بغل گرفته و رو به قبله نشسته بود. غرق در تفکر بود . حال و هواي عجيبي داشت. به شوخي گفتم: دلت براي خونه تنگ شده؟ خنديد.
در چهره اش شهادت را مي ديدم، آناني که در جبهه بودند، مي فهمند که من چه مي گويم، دوست داشتم با هم هم صحبت شويم، اما از طرفي ديگر نمي خواستم خلوت عاشقانه و عارفانه اش را بر هم بزنم.
صفر تاري وردي مشغول اداي نماز صبح بود. وقتي نمازش تمام شد و مي خواست جانمازش را جمع کند. کريم گفت: بذار باشه، مي خوام نماز بخونم. اين در حالي بود که خمپاره مثل باران، از آسمان مي باريد و هر لحظه يکي از رزمنده ها را در خونشان رنگين مي کرد.
کريم وارد سنگر نماز شد. نمي دانم چه چيزي باعث شد که حواسم جمع کريم باشد و در تماشاي او پلک هايم را به هم نزنم . الله اکبر را گفت و نماز را به صورت ايستاده اقامه کرد. به قنوت رسيد ، دست هايش را بالا گرفت که خمپاره شصت از راه رسيد. بچه ها همه نيم خيز شدند و خود را به زمين رساندند. صداي انفجار با صداي کريم درهم آميخت. سه بار کريم فرياد زد «يا زهرا (س) ، يا زهرا (س) ، يا زهرا (س) » . خمپاره درست در ميان دو دستش فرود آمده بود.
اقتدار را از کودکي مي شناختم . پدرش کشاورز بود. او نيز همراه و همگام پدر بود . با اينکه تفاوت سني ما زياد بود، اما با آن چهره مهربانش هميشه مثل يک دوست با ما برخورد مي کرد.
موتور تريل 125 زرد رنگش را هر روز غروب در کوچه - پس کوچه هاي روستا به حرکت درمي آورد. ما نيز در گردش روزانه اش شريک بوديم و گاز موتور در روستا و هياهوي بچه ها و شيطنت هاي زياد ما آسايش را از مردم گرفته بود. برادرم حسن ، شريک هميشگي خراب کاري هايم بود. پدر براي اينکه آن روز گرم و طاقت فرساي تابستان را بتواند کمي از مزاحمت هاي ما در امان باشد، گفت: اگر امروز بعد از ظهر آرام باشيد و استراحت کنيد، فردا شما را به مسافرت خواهم برد. مزد آرامش آن روز ما مسافرت کرج بود ما پس از گردش چند ساعته در شهر کرج به خانه بازگشتيم و شيطنت هاي ما ادامه داشت. طبق معمول تنبيه در کار نبود، اما نگاه چشم هاي آبي کار خود را مي کرد. ما از پدر جا مانديم، اما مثل هميشه تريل 125 اقتدار به فرياد ما رسيد.
آن روز در روستا اقتدار مرا همراه خود برد و نگذاشت در جاده جا بمانم، اما کربلاي پنج مرا و ديگر دوستان را جا گذاشت و تنها با کسي رفت که با او عکس گرفته بود؛ کريم.
هر دو در کربلاي پنج جاودانه شدند و در گلزار شهداي شهر آرام گرفتند و من در جاده زندگي به پيش مي روم تا شايد شبي در رؤيا مرا سوار موتور خود کند و به نزد کريم ببرد تا راز رسيدن به حقيقت نماز عاشورايي را به من بياموزد.
منبع:ماهنامه راهيان نور، امتداد، شماره ي 25 و 26
/خ