آخرين روز آخرين عباس

کمتر از پيش آمده از يک پسر بچه بپرسي بزرگ شدي مي خواهي چه کاره شوي ؟ و او نگويد: خلبان . خلبان شدن آرزوي قشنگي است که گرچه در خيلي ها در حد همان آرزومي ماند ولي خداييش از آن آرزو هاي سخت و به نظر، دور از دسترس است که توي اين زمونه ي قحطي همت ، هر که گفت مي خواهم خلبان بشوم و بعد از بيست - سي سال خلبان شد، بايد دستش را طلا گرفت .
سه‌شنبه، 14 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
آخرين روز آخرين عباس
آخرين روز آخرين عباس
آخرين روز آخرين عباس





کمتر از پيش آمده از يک پسر بچه بپرسي بزرگ شدي مي خواهي چه کاره شوي ؟ و او نگويد: خلبان . خلبان شدن آرزوي قشنگي است که گرچه در خيلي ها در حد همان آرزومي ماند ولي خداييش از آن آرزو هاي سخت و به نظر، دور از دسترس است که توي اين زمونه ي قحطي همت ، هر که گفت مي خواهم خلبان بشوم و بعد از بيست - سي سال خلبان شد، بايد دستش را طلا گرفت .
« عباس اکبري » متولد 133- قم.... هم کار مي کرد و هم درس مي خواند و هزينه تحصيل خودش راتأمين مي کرد. وضع مالي خانواده آن قدر خوب نبود که عباس را در دبيرستان ثبت نام کنند. مادرش آمده بود پيش مدير دبيرستان، اصرار مي کرد. آقاي مدير هم مي گفت « نمي شه! ».... مي گفت : « اين پسر تخسه ، شيطانه ، سرش بوي قرمه سبزي مي ده». اما اصرار مادر، عباس را پشت نيمکت ها و دبيرستان نشاند.
هواپيما که از بالاي سرش رد مي شد، ديگه مي رفت توي خيالات. دستهايش را از هم باز مي کرد، چشم هايش را مي بست و هر کس هم صدايش مي زد حاليش نمي شد علي ( برادر بزرگش ) تکانش مي داد « عباس ! چه خبرته، بلال هايت سوختند ». بلال مي فروخت، تازه قرار بود برود بنايي هم ياد بگيرد. بعدش هم شاگرد يک تعميرگاه ماشين شد . هرجا کار بود ، عباس بود .
به خاطر واريس شديد پاهايش، توي معاينه براي ثبت نام آموزش نيروي هوايي ، رد شده بود. خيلي ناراحت بود.کلي براي آينده اش برنامه ريزي کرده بود اجازه نمي داد اين طوري به همين سادگي گرفتگي چند تا رگ، باعث شکست او بشود. رفت پاهايش را عمل کرد تا بال پرواز به دست بياورد.
گرچه در تهران بود، اما در آن زمانه دوست داشت در فضاي قم تنفس کند. توي رختخواب به جاي خودش زير پتو، متکا مي گذاشت و يواشکي، شبانه براي مراسم احياي رمضان يا عزاداري هاي دهه محرم، خودش را به قم مي رساند . مي گفت : « نمي دونم آدم چقدر عذاب مي کشه که توي پادگان ايران، يه استوار آمريکايي بر يک تيمسار ايراني حکومت کنه. تو نيروي هوايي، خودمان هيچ اختياري نداريم ».
از آنها بود که وقتي کاري از دستش بر مي آمد، معطل نمي کرد ، امروز و فردا نمي کرد، همتش را داشت که سريع بلند شود و کار را در نهايت دقت تحويل بدهد ، يک شب آمده بود مرخصي و فردايش بايد برمي گشت. بحث سر اين بود که پشت بام خانه ، راه پله ندارد . عباس سريع بلند شد و با يک اندازه گيري رفت بازار . دست پر برگشت و تا دم صبح هم راه پله آماده ي آماده شده بود . مادرش مي گفت: آخه تو خلباني يا بنا ؟! براي عباس فرقي نمي کرد، تازه اگر يک وقت از مرخصي بر مي گشت و مي ديد يکي از همسايه ها بنايي داره، همانجا ساکش را زمين مي گذاشت و آستين بالا مي زد .
نيت هاي عباس، عجيب محکم بود. به خاطر لياقت و استعداد فراوانش، براي يادگيري دوره هاي عالي خلباني به کشور آمريکا اعزام شد و بعد به انگلستان رفت . مي گفتند از دانشجو هاي ممتاز آنجا بوده. آمريکايي ها بيشترين ارتفاع پروازشان با اف چهار ، سي و پنج هزار پا بود اما وقتي از عباس امتحان گرفته بودند، عباس تا ارتفاع پنجاه هزار پا پرواز کرده بود. همان موقع ژنرال حيرت زده ي آمريکايي گفته بود: « به ايراني علم بده ، ببين چطور عمل مي کنه » ... خيلي از کشور ها به ش پيشنهاد هاي کلان کرده بودند ولي عباس، نيت کرده بود برگردد. به سوي آسمان ايران.
خودش از خودش توقع داشت توي کارهاي خير پيش قدم بود . خريدن جهيزيه براي فقرا ، ساختن ساختمان ، همبازي شدن با بچه هاي يتيم، خرج بيمارستان و دوا و درمان را پرداختن. اگر ماشيني خراب شده بود و کنار جاده ايستاده بود، توقف مي کرد و تا ماشين را راه نمي انداخت خودش حرکت نمي کرد. گوشش به اعتراض اطرافيان بدهکار نبود که مي گفتند : آخه کسي از تو توقع نداره! ».
يک ماشين شورلت از آمريکا با خودش آورده بود. هر کدام از رفقاعروسي داشتند دو دستي ماشين را تقديم شان مي کرد . ماشين را بدون قفل، سر کوچه پارک مي کرد. مي گفت ما که مال کسي را ندزديده ايم ، کسي هم مال مارا نمي دزدد . اتفاقا يک بار ماشين را بردند. پانزده - بيست روزي از ماشين خبري نبود . عباس هم انگار که نه انگار بايد به کلانتري خبر بدهد. چند وقت بعد در حالي که چشمانش برق مي زد با خوشحالي آمد خانه و يک نامه دستش بود. نامه از طرف يک تازه داماد بود که ماشين را موقتا براي آوردن عروسش از شيراز به قم، برداشته بود و حالا هم برش گردانده بود با مقداري پول براي عرض معذرت . گفت :«ديدي گفتم خود خدا هواشو داره. »
در پايگاه هوايي نوژه همدان زندگي مي کردند . تقريبا، هر روز مأموريت پرواز داشت . وقتي بر مي گشت ظرف ها را مي شست ، به بچه ها مي رسيد. مي گفت من هميشه شرمنده زحمات همسرم هستم . دو تا فرزند داشت:آرزو و آرمان . يک بار با بچه ها قايم باشک بازي مي کرد . بچه ها نتوانستند بابايشان را پيدا کنند. انگار گم شده بود. با کمک مادر و صاحب باغ دنبالش مي گشتند که يکهو صدايش را از بالاي يک درخت نارون صاف و بلند شنيدند. صاحب باغ کلي تعجب کرده بود. همانجا هم از فرصت استفاده کرد و گفت: « عباس آقا! راستش چند ساله کسي نتونسته از اين درخت بالا بره و شاخ و برگ اضافي درخت رو بزنه. زحمتش گردن شما .»
خيلي شيک بود . شايد شيکترين خلبان پادگان نوژه ، چه قبل و چه بعد از انقلاب بود. هيچ وقت مستقيم کسي را نصيحت نمي کرد . اهل تظاهر هم نبود. توي عمليات هاي شناسايي ، جسورانه عمل مي کرد. يک جوري هواپيماهاي عراقي را مي پيچاند که کسي باورش نمي شد .با حوصله بود ؛ کاري و شاداب . قرار بود يک پل را در مرز منهدم کنند. بالاي پل کمي معطل کرد. بعدا معلوم شد منتظر بوده که غير نظامي که در حال رد شدن از پل بوده، رد شود، بعد پل را منفجر کند !
قطعنامه را اعلام کرده بودند . تير ماه 1367 بود. عمليات مرصاد که شروع شد دوباره بايد مي رفت . چند ساعتي از رفتنش نگذشته بود که خبر دادند هواپيماي عباس اکبري را پس از بمباران تأسيسات کرکوک، زده اند . عباس در آخرين روزهاي دفاع مقدس و قبل از بسته شدن در شهادت ، خود را به آسمان عباس بابايي و عباس دوران و ... رساند . سيزده سال از او خبري نبود . قايم باشک بازي اش طول کشيده بود. همه اميد به اسارتش داشتند، اما خبر شهادتش را که آوردند، معلوم شد خيلي پيش تر ها عباس مزد پروازهايش در آسمان دل و دنيا را گرفته است .
منبع: برگرفته از مجله ي امتداد شماره 10




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.