سرش را نشانه گرفتم و شليك كردم
راوي: حميد داوود آبادي
شب يكشنبه 12/2/61 كنار خاكريز، پشت خط جمع شده بوديم و به سخنان حاج احمد كاظمي - فرمانده تيپ - گوش مي داديم. حسين محرمك، رضا علي نواز و امير محمدي با ديدن من خيلي خوشحال شدند. رضا مرا به گوشه اي كشيد و گفت: يادته بهت گفتم با برادرت نرو. هر چه باشه، دادش هستين و همين، مسئله ايجاد ميكنه؟ حالا بيا كمك آرپي جي خودم وايسا. دوش به دوش هم جلو مي ريم "
دستم را در دستش گذاشتم و با هم عهد بستيم و دعا كرديم كه خدا ما را تا ديدن دروازههاي خرمشهر زنده نگه دارد. از آنجا به بعد تكه تكه هم اگر شديم، راضي هستيم به رضاي خدا . از اول هم راضي به رضاي خدا بوديم ولي عشق ديدن خرمشهر در وجودمان شعله ميكشيد.
با برخورد جالب و برادرانه رضا و امير محمدي از اينكه برگشتهام خوشحال شدم و دست شكر به درگاه خدا بلند كردم و در دل به حال علي تاسف خوردم.
ساعت حدود 10 بود كه سوار مينيبوس، به خط مقدم رفتيم. در اطراف جاده اهواز - خرمشهر در سينهكش خاكريز، ساعتي را به استراحت گذرانديم. پشتم را به خاكريز تكيه داده بودم و ستارههاي آسمان را ميپاييدم. رضا گفت: "صبح كه از هم جدا شديم، ما اومديم اينجا توي همين سنگر. دشمن هم پشت خاكريز بود. با نارنجك ميجنگيديم. حيف! جات خيلي خالي اكبري " و دوست صميمي و برادر صيغهاي اش "محسن " پهلوي همديگر دراز كشيده بودند. ناخودآگاه حواسم به حرفهاي سيد محمود جلب شد. محمود در حالي كه كاغذي از جيب در ميآورد به محسن گفت: "اين وصيتنامه رو به مادرم بده " محسن سعي كرد قضيه را شوخي بگيرد. خب از اين حرفها در جبهه زياد بود. همه خود را رفتني فرض ميكردند. ولي نتوانست خود را قانع كند. انگار محمود از چيزي خبرداشت.
سيد محمود همچون مسافري كه قصد سفر داشته باشد، با همه بچهها وداع كرد. بلند شد و با تك تك نيروهاي كنارش دست داد و روبوسي كرد و حلاليت طلبيد. من همچنان مات و مبهوت نگاهش ميكردم. مطمئن ميگفت: "من امشب بايد برم ". اشك از ديدگان هر دويشان جاري بود. روبهروي همديگر نشسته و به هم زل زده بودند. دقايقي به همان حال گذشت. ستون نيروها به راه افتاد. با اشاره نفرات جلويي بلند شديم و از كنار خاكريز شروع كرديم به دويدن. دوشكاها و حتي ضد هواييهاي تك لول 57 م م كه روي جاده آسفالت و بالاي خاكريز مستقر بودند، بيوقفه به سمتمان شليك مي كردند. بچهها با ايمان و بيهيچ ترسي جلو مي رفتند، سنگرهاي دشمن يكي پس از ديگري منهدم ميشد. باورم نميشد كه سنگرهاي بالاي خاكريز متعلق به عراقيهاست و ما داريم پايين آن به جلو ميرويم.
چند كليومتر از جاده اهواز - خرمشهر در دست دشمن بود كه آن شب بايد فتح ميشد. درگير و دار نبرد، ناگهان مهتاب به خون نشست و ستاره عزا گرفت. گلوله سرخي بيصبرانه سر بر فرمان الهي نهاد و سينه پاك "سيد محمود ميرعلي اكبري " را با گرماي خود شكافت. امير محمدي مسئول دسته سراسيمه به بالينش رفت و محمود لحظات آخر را در آغوش او گذراند.
امير با دستان پاكش چشمان او را بست و پيكرش را در كنار خاكريز خواباند. براي اينكه بچههاي آشنا و بالاخص محسن او را نبينند پتويي بر رويش كشيد.
شدت درگيري بسيار زياد بود و به هيچ وجه نميشد خطري را پيشبيني كرد. آرپيجي زنها هنگام شليك فرصت نميكردند نفرات پشت سر خود را خبر كنند. صورت و چشمان "جهانشاه كريمي " پيرمرد زنده دل كه از كارمندان دانشگاه شهيد بهشتي (ملي) تهران بود، بر اثر غفلت آرپيجي زني كه جلويش بود، به سختي مجروح شد.
فرمانده گردان، امير محمدي را صدا زد و گفت: "هرچه سريعتر بچههاي دستهات رو بكش اون طرف جاده آسفالت، تعدادي از نيروهاي دشمن اونجا هستند كه بايد خفه شون كنيد. "
از قسمت بريدگي خاكريز به آن طرف جاده رفتيم. با مشاهده نيروهايي كه فاصلهشان با ما خيلي كم بود و احتمال ميداديم عراقي باشند و از عربي صحبت كردنشان اطمينان حاصل كرديم كه دشمن هستند، با آنها به درگيري پرداختيم. شليك گلوله و آرپي . جي از دو طرف بالا گرفت. فاصله چنداني نداشتيم. يكي از گلولههاي آرپيجي در نزديكيمان منفجر شد. رضا عالميان بر اثر اصابت تركش آن، مجروح شد. در همان حال فرياد زد: "امير من مجروح شدم " با فرياد او ناگهان از مقابلمان صداي نيروهاي خودي را شنيديم كه به فارسي ميگفتند:
تيراندازي نكنين. ما هم ايراني هستيم، اشتباه گرفتين .
يكي از آنها جلو آمد. لباس و شكل و شمايلش خودي بود. قضيه را كه جويا شديم، فهميديم از بچههاي دزفول هستند و اشتباهي رخ داده است. خوشبختانه تلفات زيادي به هيچ يك از طرفين درگير وارد نشده بود به جز اينكه چند مجروح داده بوديم.
با روشن شد قضيه، به قصد حركت به شرق جاده آسفالت و پيوستن به نيروهاي گردان به راه افتاديم. يكي از بچهها زير بغل رضا را كه درد ميكشيد گرفت و شروع كردند به دويدن. چندتايي از بچهها به خاكريز رسيدند. همراه امير محمدي و رضا علي نواز روي جاده، آرام آرام گام بر ميداشتيم كه ناگهان متوجه ضد هوايي چهار لولي شدم كه وسط جاده پشت خاكريزي پناه گرفته بود. لولههاي سياهش همچون جغدي شوم به ما دوخته شده بود. خدمهاش را به راحتي ميشد ديد. چشمم كه به آن افتاد، كارمان را تمام شده حساب كردم. بلافاصله شروع كرديم به دويدن. گلولههاي سرخ از لا به لاي پايمان ميگذشتند. باور كردني نبود. ما ميدويديم و آنها از فاصله بسيار كم شايد ده يا پانزده متري شليك ميكردند. به هر صورتي كه بود بدون دادن حتي يك مجروح از آن معركه گريختيم و خود را به آن سوي خاكريز رسانديم. دست آخر يكي از بچهها با رشادت تمام ضد هوايي را در مگسك آرپيجي نشانه گرفت و با خدمهاش منهدم كرد.
پس از بازگشت به خاكريز، بين امير محمدي، جهانشاه كريمي و رضا عالميان مجادلهاي پيش آمد. امير اصرار ميكرد آن دو مجروح كه حال مساعدي نداشتند، به عقب خط بروند و يا حداقل در همان جا بمانند و جلوتر نروند. جهانشاه كريمي در حالي كه زير بغل رضا را گرفته بود، گفت: "من چشم ندارم تا جلو رو ببينم، رضا هم پاي درست و حسابي نداره كه بتونه راه بره. من به رضا كمك ميكنم راه بره، اونم به من كمك ميكنه تا جلو پامونو ببينيم و دنبال شما بياييم. "
خيلي تحت تأثير روحيه آنها قرار گرفتيم. كريمي با سني حدود 45- 50 و محاسن كوتاه، ولي سفيد و موهاي جوگندمي، زير بغل رضا را كه شايد 20 سال بيشتر سن نداشت، ولي محاسن مشكياش آن را بيشتر نشان ميداد، گرفته بود و ول نميكرد. دو نسل را ميديدم كه با كمك همديگر ميخواهند جلو بروند. يكي براي ديگري چشم بود و آن يكي براي او، پا. سرانجام برد، نصيب آن دو شد و امير محمدي رضايت داد آنها همقدم با نيروها بيايند.
آفتاب، سرخگونه، از مشرق خودنمايي ميكرد. شدت درگيري، با گريختن باقيمانده دشمن كمتر شده بود. همراه امير در خطي كه شب قبل، از عراقيها پس گرفته بوديم، گشت ميزديم. جنازههاي متلاشي نيروهاي دشمن بر روي سطح داغ آسفالت و ميان سنگرهاي منهدم شده، پهن شده بود. ناگهان در سينهكش خاكريز چشممان به پيكر شهيدي افتاد كه جثه و لباسش برايمان آشنا آمد. چفيه سفيد خونيني صورتش را پوشانده بود. امير جلو رفت، چفيه را كنار زد. آه از نهادش برخاست. فهميدم بايد آشنا باشد. جلو كه رفتم، پدر پير دسته - "جهانشاه كريمي "- را شناختم. هنوز مشتش گره كرده بود و دندانهاي سفيدش را به هم فشرده بود. صورتش به سفيدي ميزد. بدنش سرد شده بود. آرام و استوار خوابيده و تركش، پهلويش را شكافته بود. از رضا كه همراه او بود و چشمش، خبري نداشتيم. بچههايي كه خبر داشتند، گفتند: "آن دو تا داشتند با هم مياومدن جلو كه يه خمپاره خورد بغلشون. رضا بر اثر اصابت تركش دوباره مجروح شد و جهانشاه كريمي كه تركش به پهلويش خورد، شهيد شد. "
آمبولانسها و وانت ها شهدا و مجروحان را به عقب منتقل ميكردند. كريمي را با دنيايي اندوه، روانه عقب خط كرديم.
گرماي خورشيد صبح سيزدهم ارديبهشت ماه، صورت را نوازش سختي ميداد. شدت آتش دشمن بخصوص كاتيوشا همه را در سنگرها زمينگير كرد. كمي كه آتش سبك شد، به همراه يكي از بچهها سري به آن طرف جاده، داخل سنگرهاي عراقي زدم. جعبههاي نارنجك و فشنگ را به دوش كشيده، به سنگر خودمان ميبرديم. آنچه خونم را به جوش آورد، لوازم داخل سنگرهاي دشمن بود. كفشهاي كتاني كه مارك "كفش ملي " بر آنها خودنمايي ميكرد؛ لباسها، فرشها و لوازمي كه معلوم بود از شهر به غارت رفتهاند، در آنجا پر بود.
ساعتي بعد، به لبه خاكريز رفتيم و نشستم. از آنجا دشت روبهرو را ميپاييدم. دشمن، نيروهايش را براي سازماندهي عقب كشيده بود. يكي از بچهها به طرف ريل قطاري كه كمي دورتر - كج و معوج - روي زمين دراز كشيده بود، رفت. كنار خاركريزي بلند، تانكي سالم ايستاده بود. از خاكريز بالا رفت و خواست به روي تانك بپرد. ناگهان خدمه تانك كه هنوز در آن بودند و كسي متوجهشان نشده بود، سر دوشكا را به طرف او گرداندند، رگبار گلوله را بر رويش باريدند و بلافاصله راه برگشت را در پيش گرفتند. نيروها كه متوجه حضور پراكنده دشمن در آن سوي جاده شدند، به خاركريز خودمان كنار جاده آسفالت برگشتند.
انفجار خمپاره و كاتيوشا خاكريز را به لرزه درآورد و جاده را شخم ميزد. در چالهاي كه نامش سنگر بود، در خود كز كرده منتظر بوديم تا آتش كم شود. مطمئن بوديم با وجود سنگيني آتش نيروي پياده دشمن دست به هجوم نميزند. آتش كه سبكتر شد، بالاي خاكريز رفتيم. تعداد زيادي از نفرات دشمن از غرب جاده اهواز - خرمشهر شروع به دويدن به طرف مواضع ما كردند. گيج شده بوديم. فرمانده گردان هم بدتر از ما. آخر، در آن روشنايي روز به راحتي ميشد حركت سوسكي را در دهها متر آن طرفتر ديد، ولي آن تعداد نفرات كه كم هم نبودند، داشتند در بيابان صاف ميدويدند و جلو ميآمدند. شايد فكر ميكردند ما آنها را نميبينيم. قاسم محمدي با تصور اينكه ميخواهند تسليم شوند، دستور داد به هيچ وجه تيراندازي نكنيم. آنها به نزديك جاده آسفالت كه رسيدند، اولين گلوله آرپيجي را شليك كردند كه به زير سنگرمان خورد. فرمانده گردان با عصبانيت فرياد زد: "بزنيد همهشون رو داغون كنيد. "
دست را بر ماشه سلاح برده شروع كرديم به شليك. باراني از گلوله بر سرشان باريدن گرفت. هيچ جانپناهي نداشتند. در بياباني صاف و برهوت ويلان مانده بودند و هدف گلولههاي مرگبار ما قرار ميگرفتند. با خونسردي و آرامش، بيهيچ عجلهاي نشانهگيري ميكرديم و تكتكشان را خلاص ميكرديم. كپه خاك كوتاهي رو به روي سنگر ما قرار داشت. نيروهاي دشمن وحشتزده و هراسان به پشت آن پناه بردند. شايد اگر چهار نفر پشت آن دراز ميكشيدند، به خوبي ميشد اندامشان را ديد. ده تا بيست نفري پشت آن كپه خاك كوچك قايم شدند. من و رضا با ذكر صلوات، تكتك شليك ميكرديم. از رگبار پرهيز داشتيم. چرا كه لزومي نداشت و با تك تير خيلي بهتر ميشد زد. با هر شليك فقط تكاني در آن كوه آدمها به چشم ميخورد.
ناگهان دو نفر كه سالم بودند، از جمع جدا شده، شروع كردند به دويدن. هنوز چند قدمي نرفته بودند كه فريادي، دوباره به كپه خاك برشان گرداند. كسي را كه معلوم بود فرماندهشان است و پايش تير خورده، بلند كردند، زيرا بغلهايش را گرفتند و سعي كردند او را عقب برند. هيچ چارهاي نديدم جز زدن و شليك.
سربازي كه لباس سبز پلنگي به تن داشت و شايد خيلي خودش را چريك حساب ميكرد، زيگزاگ ميدويد و جلو ميآمد به خيال اينكه خيلي زرنگ است و ما نميتوانيم بزنيمش. نشانه سرش را در مگسك ميزان كردم و ماشه را فشردم. درست در لحظهاي كه ميخواست به پشت كپه خاكي بپرد، صورتش خونين شد و بر زمين افتاد و زيگزاگ دويدن را براي هميشه فراموش كرد.
نيروهاي بدبخت و ذليل دشمن مجبور به عقبنشيني شدند. ناگهان دوشكاهاي عراقي از پشت خاكريزهاي آن طرف جاده شروع كردند به شليك و نيروهايي را كه عقبنشيني ميكردند، به رگبار بستند. شدت رگبار به حدي بود كه ما از خاكريز پايين آمديم. در دل به حال آن فلكزادهها كه از اين سو، زير آتش ما و از سوي خودشان، زير آتش دوشكا قرار گرفته بودند، تأسف ميخوردم؛ نه راه پس داشتند و نه را پيش. به جرأت ميتوانم بگويم، از آن معركه جهنمي، قريب به يك نفر هم نتوانست زنده بگريزد.
دو تا از نيروهاي جوان براي اينكه نگاهي به مواضع دشمن بيندازند، سرشان را بالا بردند. ناگهان در يك آن، هر دويشان بر خاكريز افتادند. گلولههاي قناصه به پيشاني يكي و به چشم ديگري خورده بود. خونم به جوش آمد. كلاشم را كه قنداقش از بغل تا ميشد و از نوع خوشدست كرهاي بود و قلقش دستم آمده بود، به دوش گذاشتم و شروع كردم به تيراندازي. تكتيرانداز عراقي هم ساكت ننشست. چند گلوله ميانمان رد و بدل شد. كمكم احساس كردم كه بازيام ميدهد. يكي از گلولههايش در خاكريز، جلو صورتم خورد و ديگري از بالاي سرم گذشت. ديدم اينطوري نميشود. خودم را پايين كشيدم و آماده شدم. دقيقهاي بعد، در حالي كه اسلحه را روي رگبار گذاشته، قنداقش را بر شانهام فشار ميدادم سريع، خودم را از خاكريز بالا كشيدم. تك تيرانداز عراقي از خاكريز بالا آمده بود. از كمر به بالايش مگسك اسلحهام را پر كرد. دستم را بر ماشه فشردم و تا آنجا كه ممكن بود، شليك كردم. در حالي كه قصد تيراندازي داشت، با صورت به جلوي خاكريز پرت شد. در دل "وما رميت اذ رميت " را خواندم و صلواتي نثار آناني كه از صبح به دست آن تكتيرانداز به شهادت رسيده بودند، كردم.
در اوج درگيري پاتك، فشنگهايم ته كشيد. از بس تيراندازي كرده بودم، بر اثر فشار ته قنداق به شانهام، دستم بيحس شده بود. اسلحه را به كتف چپم تكيه دادم؛ تا شروع كردم به تيراندازي، شست دست راستم بر اثر جلو و عقب رفتن گلنگدن آسيب ديد كه دادم را به هوا بلند كرد. در حالي كه شستم را در دهان گرفته، فوت ميكردم، در سينهكش خاكريز، از پشت سر "امير محمدي " كه در حال نشانهگيري با آرپيجي بود، به طرف سنگر رفتم.
"غلام " نوجواني كه تا آن وقت، آنچنان درگيرياي نديده بود، بنابر توصيه مسئول دسته در سنگر نشسته، خشابها را پر ميكرد. خشابهاي خاليام را كه در دست داشتم، به طرف او دراز كردم. اصلاً به فكرم نميرسيد كه امير بيآنكه پشت سرش را نگاه كند و چه بسا مرا كه در نيم مترياش قرار داشتم، ديده باشد، شليك كند. ته لوله آرپيجي كنار گوشم بود. هنوز خشابها را به غلام نداده بودم كه انفجاري شديد و مهيب بر هوا بلندم كرد. زمان و زمان به دور سرم ميچرخيدند. چون توپي، محكم بر زمين خوردم. شدت كوبيدن شدنم به حدي بود كه در وهله اول همانجا ماندم؛ بيهيچ تكاني. سرم درد ميكرد. گيج شده بودم. وزوز تندي در كلهام سوت ميكشيد، مانند هجوم زنبورها. گوشهايم همه چيز را از پشت امير محمدي ميشنيد. همهمهاي بود نامفهوم. بدنم ميسوخت. صداي امير محمدي را تشخيص دادم. قاسم محمدي هم آمد. همه دورم را گرفته بودند. به لطف خدا آن طور هم كه فكر ميكردند و هراس داشتند، آسيب نديدم. فقط پشتم كمي ميسوخت. مقداري از موها و مژههايم سوخته بودند. هرچه قاسم محمدي و امير اصرار كردند به عقب بروم، قبول نكردم. شايد ميخواستم جبران روزهاي قبل را كرده باشم.
داخل سنگر، كنار رضا نشستم. دلداريام ميداد، دست برادرانهاش را بر سرم ميكشيد و سعي ميكرد با كلامش تسكينم دهد. از شدت درد، سرم را به زمين ميكوبيدم و ناخودآگاه عربده ميكشيدم. رضا سعي نميكرد جلو حركات غيراراديام را بگيرد. گيج شده بودم. فقط ميخواستم در سنگري تنها بنشينم و سرم را به در و ديوار بكوبم و شايد از شدت درد، زار بزنم. كمكم حالم عادي شد، ولي سردرد، دست از سرم برنميداشت.
منطقه را طوفان خاك و شن فرا گرفت. به حدي كه چند متر جلوتر را به سختي ميشد ديد. هر لحظه امكان داشت نيروهاي دشمن، از فرصت استفاده كرده، جلو بيايند. همه روي خاكريز، با چشماني باز، جلو را ميپاييديم. مژههايم سوخته بود و خاك، چشمانم را اذيت ميكرد. از بس با آستين پيراهن بر آنها كشيده بودم، خطي قرمز و خونين زير چشمانم نقش بسته بود. دم ظهر، كنار رضا و امير، داخل سنگر نشسته و مشغول خوردن كنسرو بودم. صداي تانكي از آن سوي خاكريز همهمان را از جا بلند كرد، يك نفربر عراقي كه دور آن را تعداد زيادي نفرات پياده گرفته بودند و جلو ميآمدند، قصد نفوذ به قسمتي از خاكريز را در سمت راست داشت. همه بچهةا به طرفش تيراندازي كردند. گلوله آرپيجياي روي سقف نفربر خورد و كمانه كرد. خدمه آن، وحشتزده، در جا نفربر را برگرداندند و با گذشتن از روي نيروهايي كه در كنارشان بودند راه گريز را در پيش گرفتند. آنهايي هم كه سالم مانده بودند، هراسان به طرف مواضع خودشان دويدند. اجساد له شده، همانجا در مقابل چشمان حيرتزده ما ماندند.
بعدازظهر، تانكهاي دشمن با آرايشي منظم، بدجوري سنگرهايمان را هدف قرار ميدادند. خدمههاي دو قبضه تفنگ 106 ما، داوطلبانه و خندان، جيپها را روي جاده آسفالت بردند؛ بدون هيچ خاكريز و جانپناهي. تانكها در آشيانه قرار داشتند و فقط برجك و لولهشان به چشم ميخورد، ولي آنها سينه در مقابلشان سپر كرده بودند. گلولههاي 106 يكي پس از ديگري تانكها را هدف قرار داد و منهدم ميكردند. طنين "الله اكبر " در خاكريز ميپيچيد. چهار تانك، در آتش ميسوختند. آتش توپ مستقيم همه تانكها به سوي دو جيپ 106 بود. خدمه آنها، بيپروا خونسرد، بيآنكه احساس ترسي بكنند، گلوله را در لوله قرار ميدادند و پس از نشانهگيري دقيق شليك ميكردند. گلوله توپي بر سينه يكي از جيپها نشست. آه از نهاد همه برخاست. تكههاي اجساد به اطراف پاشيده شد. جيپ در آتش سوخت. خدمه قبضه ديگر كه فاصله چنداني نداشتند بدون اينكه نگاهي به آن صحنه دردآور بيندازند، مشغول كار خود بودند. همانطور شليك ميكردند كه ناگهان، هنوز گلوله در قبضه قرار نداده، انفجاري رخ داد و سينه چپ 106 با نفرات همراهش، شكافته و منفجر شد.
گرماي طاقتفرسا از يك طرف و سوزش ناشي از عراق سوزشدن بدن از طرف ديگر، كلافهام كرده بود. امير محمدي به خاكريز تكيه داده بود و هر از چندگاه نگاهي به جلو ميانداخت. كنار رضا داخل سنگر لم داده بودم. امير گفت: "باباجون صد دفعه بهت گفتم اون كلاهآهنيرو بذار سرت، بازم ورش داشتي؟ "
رضا هم گير داد و شروع كرد به غر زدن كه كلاه را سرم بگذارم. نميدانم چرا از كلاهآهني نفرت داشتم. وزن چنداني نداشت، ولي هنگامي كه آن را بر سر ميگذاشتم، خود را همچون زنان روستايي كه ديگهاي مسي بر سر ميگرفتند، احساس ميكردم.
عاقبت عقبنشيني كردم. دستم را دراز كرده، كلاه را از روي كيسه گونيها برداشتم و بر سر گذاشتم. در همان حال، غرغركنان، رو به رضا و امير گفتم: "اين هم به خاطر شما، بابا... اَه " چند دقيقهاي نگذشت كه گلوله توپي كنار سنگر منفجر شد. تا خواستم دولا شوم و سرم را پايين بگيرم، چيزي وزوزكنان به كلاهآهني روي سرم خورد. وحشت، سراپايم را گرفت. لحظهاي بعد، نگاهي به گوشه سنگر انداختم. تركش بزرگ از گلوله توپ با شتاب به كلاه خورده و پس از كمانه كردن، به كناري افتاده بود. هنوز داغ بود. و دستم را براي لمس كردنش جلو بردم، سوزاند. چشمم به لبان امير محمدي افتاد كه با لبخندي گفت: "به اون نگاه نكن، يك نگاه به كلاهت بنداز. " آرام كلاه را از سرم برداشتم. كلاه در ميان دستانم، به لرزه افتاد. گودي روي آن كه ناشي از اصابت تركش بود، به شدت ترسانيدم. آب دهانم را فرو بردم. ناگهان رضا ضربهاي به پشتم زد و گفت: "بفرما... حالا ديدي وقتي بهت ميگم كلاه آهني سرت بذار، واسه چي ميگم؟! " دشت، آرام آرام جامه سياه به تن ميكرد. خورشيد هر چند كه مقاومت ميكرد، آهسته در غرب زمين فرو ميرفت. هنوز سرخياش برقرار بود كه از دور، نگاهي به خاكريز شلمچه كه در روبه رويمان پهن شده بود، انداختم. تاريكي شب، نويد ادامه عمليات براي ما، و شروع ترسي براي دشمن بود. منورها يكي پس از ديگري با كور سوي خود سعي ميكردند روشنايي را نگه دارند.
شب چهارشنبه 61.2.15 بود. از همه لحاظ آماده مرحله بعدي عمليات شده بوديم. ناگهان در آن ميان، چشمم به برادرم علي افتاد. يك آن در دل احساسي از شادي و غم كردم. شادي از اينكه او هم بازگشت و غم از اينكه باز آمد تا... با آمدن او حال و هواي تنها و زيبايي كه داشتم، از بين رفت. تنهايياي كه با بودن رضا، امير و ديگر برادرانم پر ميشد. آنجا بود كه معني برادر را فهميدم. خودش كه از تهران آمده بود، هيچ، نامهاي هم از مادرم آورده بود. بيآنكه بازشم كنم، در جيب گذاشتم و گفتم: "فردا ميخونمش. برو اونجا بچههاي تداركات، اسلحه اضافي دارن... " اصرار كرد نامه را بخوانم. شايد خودش هم خبر از داخل نامه نداشت. آن را كه باز كردم، تعجبم بيشتر شد. هيچ نبود، نامهاي چند خطي از مادرم بود. به جاي اينكه توصيههاي ايمني بكند، نوشته بود: "پسرم! تو الان در جاي مهمي هستي. مواظب باش حرف فرماندهان و مسئولانت را گوش كني تا بيخود آسيب نبيني. من به بودن تو در آنجا افتخار ميكنم. "
نه توصيه بازگشت كرده بود و نه نصيحت كه از جلو رفتن، منعم كند. آخرين توصيهاش اين بود كه: "ايمانت را به راهت، از دست نده! "
شايد قصد علي آن بود كه با نامه مادرم، مرا به خانه و حال و هواي آنجا نزديكتر كند، اما با خواندن آن، عزمم جزم شد. گفتم: "خب، خوندمش مگه چيه؟ " گفت: "هيچي ... وايسا با هم بريم جلو. " با تعجب گفتم: "باشه. "
ستون نيروها از خاكريز بالا رفت و در دشت سياه روبهرو روان شد. نيروها پشتسر همديگر، در حالي كه آرام "يا علي " ميگفتند، جلو رفتند. ناگهان تيرباري از سمت چپ خاكريز خودمان ستوني را كه جلو رفته بود، از پشت به رگبار بست. وحشتزده و فريادزنان به طرفش دويديم. به عمد بود يا غير عمد، تعدادي از نيروها را در خاك و خون غلتاند. يقهاش را كه گرفتم، با سادگي تمام گفت: "ميخواهم نفرات دشمن رو كه دارند از كنار خاكريز در ميرند، بزنم. "
با عصبانيت، به آن قسمت از خاكريز كه نيروها عبور ميكردند، كشيدمش و گفتم: "آخه لامذهب مگه تو اينجا رو نميبيني. اينا نيروهاي خودمونند. عراقي اينجا چكار ميكنه؟ " خيلي عادي و خونسرد گفت: "اِ اِ اِ... نميدونستم فكر كردم اينها عراقياند. ديگه تيراندازي نميكنم. " همين.
منبع: http://www.farsnews.net
/س
دستم را در دستش گذاشتم و با هم عهد بستيم و دعا كرديم كه خدا ما را تا ديدن دروازههاي خرمشهر زنده نگه دارد. از آنجا به بعد تكه تكه هم اگر شديم، راضي هستيم به رضاي خدا . از اول هم راضي به رضاي خدا بوديم ولي عشق ديدن خرمشهر در وجودمان شعله ميكشيد.
با برخورد جالب و برادرانه رضا و امير محمدي از اينكه برگشتهام خوشحال شدم و دست شكر به درگاه خدا بلند كردم و در دل به حال علي تاسف خوردم.
ساعت حدود 10 بود كه سوار مينيبوس، به خط مقدم رفتيم. در اطراف جاده اهواز - خرمشهر در سينهكش خاكريز، ساعتي را به استراحت گذرانديم. پشتم را به خاكريز تكيه داده بودم و ستارههاي آسمان را ميپاييدم. رضا گفت: "صبح كه از هم جدا شديم، ما اومديم اينجا توي همين سنگر. دشمن هم پشت خاكريز بود. با نارنجك ميجنگيديم. حيف! جات خيلي خالي اكبري " و دوست صميمي و برادر صيغهاي اش "محسن " پهلوي همديگر دراز كشيده بودند. ناخودآگاه حواسم به حرفهاي سيد محمود جلب شد. محمود در حالي كه كاغذي از جيب در ميآورد به محسن گفت: "اين وصيتنامه رو به مادرم بده " محسن سعي كرد قضيه را شوخي بگيرد. خب از اين حرفها در جبهه زياد بود. همه خود را رفتني فرض ميكردند. ولي نتوانست خود را قانع كند. انگار محمود از چيزي خبرداشت.
سيد محمود همچون مسافري كه قصد سفر داشته باشد، با همه بچهها وداع كرد. بلند شد و با تك تك نيروهاي كنارش دست داد و روبوسي كرد و حلاليت طلبيد. من همچنان مات و مبهوت نگاهش ميكردم. مطمئن ميگفت: "من امشب بايد برم ". اشك از ديدگان هر دويشان جاري بود. روبهروي همديگر نشسته و به هم زل زده بودند. دقايقي به همان حال گذشت. ستون نيروها به راه افتاد. با اشاره نفرات جلويي بلند شديم و از كنار خاكريز شروع كرديم به دويدن. دوشكاها و حتي ضد هواييهاي تك لول 57 م م كه روي جاده آسفالت و بالاي خاكريز مستقر بودند، بيوقفه به سمتمان شليك مي كردند. بچهها با ايمان و بيهيچ ترسي جلو مي رفتند، سنگرهاي دشمن يكي پس از ديگري منهدم ميشد. باورم نميشد كه سنگرهاي بالاي خاكريز متعلق به عراقيهاست و ما داريم پايين آن به جلو ميرويم.
چند كليومتر از جاده اهواز - خرمشهر در دست دشمن بود كه آن شب بايد فتح ميشد. درگير و دار نبرد، ناگهان مهتاب به خون نشست و ستاره عزا گرفت. گلوله سرخي بيصبرانه سر بر فرمان الهي نهاد و سينه پاك "سيد محمود ميرعلي اكبري " را با گرماي خود شكافت. امير محمدي مسئول دسته سراسيمه به بالينش رفت و محمود لحظات آخر را در آغوش او گذراند.
امير با دستان پاكش چشمان او را بست و پيكرش را در كنار خاكريز خواباند. براي اينكه بچههاي آشنا و بالاخص محسن او را نبينند پتويي بر رويش كشيد.
شدت درگيري بسيار زياد بود و به هيچ وجه نميشد خطري را پيشبيني كرد. آرپيجي زنها هنگام شليك فرصت نميكردند نفرات پشت سر خود را خبر كنند. صورت و چشمان "جهانشاه كريمي " پيرمرد زنده دل كه از كارمندان دانشگاه شهيد بهشتي (ملي) تهران بود، بر اثر غفلت آرپيجي زني كه جلويش بود، به سختي مجروح شد.
فرمانده گردان، امير محمدي را صدا زد و گفت: "هرچه سريعتر بچههاي دستهات رو بكش اون طرف جاده آسفالت، تعدادي از نيروهاي دشمن اونجا هستند كه بايد خفه شون كنيد. "
از قسمت بريدگي خاكريز به آن طرف جاده رفتيم. با مشاهده نيروهايي كه فاصلهشان با ما خيلي كم بود و احتمال ميداديم عراقي باشند و از عربي صحبت كردنشان اطمينان حاصل كرديم كه دشمن هستند، با آنها به درگيري پرداختيم. شليك گلوله و آرپي . جي از دو طرف بالا گرفت. فاصله چنداني نداشتيم. يكي از گلولههاي آرپيجي در نزديكيمان منفجر شد. رضا عالميان بر اثر اصابت تركش آن، مجروح شد. در همان حال فرياد زد: "امير من مجروح شدم " با فرياد او ناگهان از مقابلمان صداي نيروهاي خودي را شنيديم كه به فارسي ميگفتند:
تيراندازي نكنين. ما هم ايراني هستيم، اشتباه گرفتين .
يكي از آنها جلو آمد. لباس و شكل و شمايلش خودي بود. قضيه را كه جويا شديم، فهميديم از بچههاي دزفول هستند و اشتباهي رخ داده است. خوشبختانه تلفات زيادي به هيچ يك از طرفين درگير وارد نشده بود به جز اينكه چند مجروح داده بوديم.
با روشن شد قضيه، به قصد حركت به شرق جاده آسفالت و پيوستن به نيروهاي گردان به راه افتاديم. يكي از بچهها زير بغل رضا را كه درد ميكشيد گرفت و شروع كردند به دويدن. چندتايي از بچهها به خاكريز رسيدند. همراه امير محمدي و رضا علي نواز روي جاده، آرام آرام گام بر ميداشتيم كه ناگهان متوجه ضد هوايي چهار لولي شدم كه وسط جاده پشت خاكريزي پناه گرفته بود. لولههاي سياهش همچون جغدي شوم به ما دوخته شده بود. خدمهاش را به راحتي ميشد ديد. چشمم كه به آن افتاد، كارمان را تمام شده حساب كردم. بلافاصله شروع كرديم به دويدن. گلولههاي سرخ از لا به لاي پايمان ميگذشتند. باور كردني نبود. ما ميدويديم و آنها از فاصله بسيار كم شايد ده يا پانزده متري شليك ميكردند. به هر صورتي كه بود بدون دادن حتي يك مجروح از آن معركه گريختيم و خود را به آن سوي خاكريز رسانديم. دست آخر يكي از بچهها با رشادت تمام ضد هوايي را در مگسك آرپيجي نشانه گرفت و با خدمهاش منهدم كرد.
پس از بازگشت به خاكريز، بين امير محمدي، جهانشاه كريمي و رضا عالميان مجادلهاي پيش آمد. امير اصرار ميكرد آن دو مجروح كه حال مساعدي نداشتند، به عقب خط بروند و يا حداقل در همان جا بمانند و جلوتر نروند. جهانشاه كريمي در حالي كه زير بغل رضا را گرفته بود، گفت: "من چشم ندارم تا جلو رو ببينم، رضا هم پاي درست و حسابي نداره كه بتونه راه بره. من به رضا كمك ميكنم راه بره، اونم به من كمك ميكنه تا جلو پامونو ببينيم و دنبال شما بياييم. "
خيلي تحت تأثير روحيه آنها قرار گرفتيم. كريمي با سني حدود 45- 50 و محاسن كوتاه، ولي سفيد و موهاي جوگندمي، زير بغل رضا را كه شايد 20 سال بيشتر سن نداشت، ولي محاسن مشكياش آن را بيشتر نشان ميداد، گرفته بود و ول نميكرد. دو نسل را ميديدم كه با كمك همديگر ميخواهند جلو بروند. يكي براي ديگري چشم بود و آن يكي براي او، پا. سرانجام برد، نصيب آن دو شد و امير محمدي رضايت داد آنها همقدم با نيروها بيايند.
آفتاب، سرخگونه، از مشرق خودنمايي ميكرد. شدت درگيري، با گريختن باقيمانده دشمن كمتر شده بود. همراه امير در خطي كه شب قبل، از عراقيها پس گرفته بوديم، گشت ميزديم. جنازههاي متلاشي نيروهاي دشمن بر روي سطح داغ آسفالت و ميان سنگرهاي منهدم شده، پهن شده بود. ناگهان در سينهكش خاكريز چشممان به پيكر شهيدي افتاد كه جثه و لباسش برايمان آشنا آمد. چفيه سفيد خونيني صورتش را پوشانده بود. امير جلو رفت، چفيه را كنار زد. آه از نهادش برخاست. فهميدم بايد آشنا باشد. جلو كه رفتم، پدر پير دسته - "جهانشاه كريمي "- را شناختم. هنوز مشتش گره كرده بود و دندانهاي سفيدش را به هم فشرده بود. صورتش به سفيدي ميزد. بدنش سرد شده بود. آرام و استوار خوابيده و تركش، پهلويش را شكافته بود. از رضا كه همراه او بود و چشمش، خبري نداشتيم. بچههايي كه خبر داشتند، گفتند: "آن دو تا داشتند با هم مياومدن جلو كه يه خمپاره خورد بغلشون. رضا بر اثر اصابت تركش دوباره مجروح شد و جهانشاه كريمي كه تركش به پهلويش خورد، شهيد شد. "
آمبولانسها و وانت ها شهدا و مجروحان را به عقب منتقل ميكردند. كريمي را با دنيايي اندوه، روانه عقب خط كرديم.
گرماي خورشيد صبح سيزدهم ارديبهشت ماه، صورت را نوازش سختي ميداد. شدت آتش دشمن بخصوص كاتيوشا همه را در سنگرها زمينگير كرد. كمي كه آتش سبك شد، به همراه يكي از بچهها سري به آن طرف جاده، داخل سنگرهاي عراقي زدم. جعبههاي نارنجك و فشنگ را به دوش كشيده، به سنگر خودمان ميبرديم. آنچه خونم را به جوش آورد، لوازم داخل سنگرهاي دشمن بود. كفشهاي كتاني كه مارك "كفش ملي " بر آنها خودنمايي ميكرد؛ لباسها، فرشها و لوازمي كه معلوم بود از شهر به غارت رفتهاند، در آنجا پر بود.
ساعتي بعد، به لبه خاكريز رفتيم و نشستم. از آنجا دشت روبهرو را ميپاييدم. دشمن، نيروهايش را براي سازماندهي عقب كشيده بود. يكي از بچهها به طرف ريل قطاري كه كمي دورتر - كج و معوج - روي زمين دراز كشيده بود، رفت. كنار خاركريزي بلند، تانكي سالم ايستاده بود. از خاكريز بالا رفت و خواست به روي تانك بپرد. ناگهان خدمه تانك كه هنوز در آن بودند و كسي متوجهشان نشده بود، سر دوشكا را به طرف او گرداندند، رگبار گلوله را بر رويش باريدند و بلافاصله راه برگشت را در پيش گرفتند. نيروها كه متوجه حضور پراكنده دشمن در آن سوي جاده شدند، به خاركريز خودمان كنار جاده آسفالت برگشتند.
انفجار خمپاره و كاتيوشا خاكريز را به لرزه درآورد و جاده را شخم ميزد. در چالهاي كه نامش سنگر بود، در خود كز كرده منتظر بوديم تا آتش كم شود. مطمئن بوديم با وجود سنگيني آتش نيروي پياده دشمن دست به هجوم نميزند. آتش كه سبكتر شد، بالاي خاكريز رفتيم. تعداد زيادي از نفرات دشمن از غرب جاده اهواز - خرمشهر شروع به دويدن به طرف مواضع ما كردند. گيج شده بوديم. فرمانده گردان هم بدتر از ما. آخر، در آن روشنايي روز به راحتي ميشد حركت سوسكي را در دهها متر آن طرفتر ديد، ولي آن تعداد نفرات كه كم هم نبودند، داشتند در بيابان صاف ميدويدند و جلو ميآمدند. شايد فكر ميكردند ما آنها را نميبينيم. قاسم محمدي با تصور اينكه ميخواهند تسليم شوند، دستور داد به هيچ وجه تيراندازي نكنيم. آنها به نزديك جاده آسفالت كه رسيدند، اولين گلوله آرپيجي را شليك كردند كه به زير سنگرمان خورد. فرمانده گردان با عصبانيت فرياد زد: "بزنيد همهشون رو داغون كنيد. "
دست را بر ماشه سلاح برده شروع كرديم به شليك. باراني از گلوله بر سرشان باريدن گرفت. هيچ جانپناهي نداشتند. در بياباني صاف و برهوت ويلان مانده بودند و هدف گلولههاي مرگبار ما قرار ميگرفتند. با خونسردي و آرامش، بيهيچ عجلهاي نشانهگيري ميكرديم و تكتكشان را خلاص ميكرديم. كپه خاك كوتاهي رو به روي سنگر ما قرار داشت. نيروهاي دشمن وحشتزده و هراسان به پشت آن پناه بردند. شايد اگر چهار نفر پشت آن دراز ميكشيدند، به خوبي ميشد اندامشان را ديد. ده تا بيست نفري پشت آن كپه خاك كوچك قايم شدند. من و رضا با ذكر صلوات، تكتك شليك ميكرديم. از رگبار پرهيز داشتيم. چرا كه لزومي نداشت و با تك تير خيلي بهتر ميشد زد. با هر شليك فقط تكاني در آن كوه آدمها به چشم ميخورد.
ناگهان دو نفر كه سالم بودند، از جمع جدا شده، شروع كردند به دويدن. هنوز چند قدمي نرفته بودند كه فريادي، دوباره به كپه خاك برشان گرداند. كسي را كه معلوم بود فرماندهشان است و پايش تير خورده، بلند كردند، زيرا بغلهايش را گرفتند و سعي كردند او را عقب برند. هيچ چارهاي نديدم جز زدن و شليك.
سربازي كه لباس سبز پلنگي به تن داشت و شايد خيلي خودش را چريك حساب ميكرد، زيگزاگ ميدويد و جلو ميآمد به خيال اينكه خيلي زرنگ است و ما نميتوانيم بزنيمش. نشانه سرش را در مگسك ميزان كردم و ماشه را فشردم. درست در لحظهاي كه ميخواست به پشت كپه خاكي بپرد، صورتش خونين شد و بر زمين افتاد و زيگزاگ دويدن را براي هميشه فراموش كرد.
نيروهاي بدبخت و ذليل دشمن مجبور به عقبنشيني شدند. ناگهان دوشكاهاي عراقي از پشت خاكريزهاي آن طرف جاده شروع كردند به شليك و نيروهايي را كه عقبنشيني ميكردند، به رگبار بستند. شدت رگبار به حدي بود كه ما از خاكريز پايين آمديم. در دل به حال آن فلكزادهها كه از اين سو، زير آتش ما و از سوي خودشان، زير آتش دوشكا قرار گرفته بودند، تأسف ميخوردم؛ نه راه پس داشتند و نه را پيش. به جرأت ميتوانم بگويم، از آن معركه جهنمي، قريب به يك نفر هم نتوانست زنده بگريزد.
دو تا از نيروهاي جوان براي اينكه نگاهي به مواضع دشمن بيندازند، سرشان را بالا بردند. ناگهان در يك آن، هر دويشان بر خاكريز افتادند. گلولههاي قناصه به پيشاني يكي و به چشم ديگري خورده بود. خونم به جوش آمد. كلاشم را كه قنداقش از بغل تا ميشد و از نوع خوشدست كرهاي بود و قلقش دستم آمده بود، به دوش گذاشتم و شروع كردم به تيراندازي. تكتيرانداز عراقي هم ساكت ننشست. چند گلوله ميانمان رد و بدل شد. كمكم احساس كردم كه بازيام ميدهد. يكي از گلولههايش در خاكريز، جلو صورتم خورد و ديگري از بالاي سرم گذشت. ديدم اينطوري نميشود. خودم را پايين كشيدم و آماده شدم. دقيقهاي بعد، در حالي كه اسلحه را روي رگبار گذاشته، قنداقش را بر شانهام فشار ميدادم سريع، خودم را از خاكريز بالا كشيدم. تك تيرانداز عراقي از خاكريز بالا آمده بود. از كمر به بالايش مگسك اسلحهام را پر كرد. دستم را بر ماشه فشردم و تا آنجا كه ممكن بود، شليك كردم. در حالي كه قصد تيراندازي داشت، با صورت به جلوي خاكريز پرت شد. در دل "وما رميت اذ رميت " را خواندم و صلواتي نثار آناني كه از صبح به دست آن تكتيرانداز به شهادت رسيده بودند، كردم.
در اوج درگيري پاتك، فشنگهايم ته كشيد. از بس تيراندازي كرده بودم، بر اثر فشار ته قنداق به شانهام، دستم بيحس شده بود. اسلحه را به كتف چپم تكيه دادم؛ تا شروع كردم به تيراندازي، شست دست راستم بر اثر جلو و عقب رفتن گلنگدن آسيب ديد كه دادم را به هوا بلند كرد. در حالي كه شستم را در دهان گرفته، فوت ميكردم، در سينهكش خاكريز، از پشت سر "امير محمدي " كه در حال نشانهگيري با آرپيجي بود، به طرف سنگر رفتم.
"غلام " نوجواني كه تا آن وقت، آنچنان درگيرياي نديده بود، بنابر توصيه مسئول دسته در سنگر نشسته، خشابها را پر ميكرد. خشابهاي خاليام را كه در دست داشتم، به طرف او دراز كردم. اصلاً به فكرم نميرسيد كه امير بيآنكه پشت سرش را نگاه كند و چه بسا مرا كه در نيم مترياش قرار داشتم، ديده باشد، شليك كند. ته لوله آرپيجي كنار گوشم بود. هنوز خشابها را به غلام نداده بودم كه انفجاري شديد و مهيب بر هوا بلندم كرد. زمان و زمان به دور سرم ميچرخيدند. چون توپي، محكم بر زمين خوردم. شدت كوبيدن شدنم به حدي بود كه در وهله اول همانجا ماندم؛ بيهيچ تكاني. سرم درد ميكرد. گيج شده بودم. وزوز تندي در كلهام سوت ميكشيد، مانند هجوم زنبورها. گوشهايم همه چيز را از پشت امير محمدي ميشنيد. همهمهاي بود نامفهوم. بدنم ميسوخت. صداي امير محمدي را تشخيص دادم. قاسم محمدي هم آمد. همه دورم را گرفته بودند. به لطف خدا آن طور هم كه فكر ميكردند و هراس داشتند، آسيب نديدم. فقط پشتم كمي ميسوخت. مقداري از موها و مژههايم سوخته بودند. هرچه قاسم محمدي و امير اصرار كردند به عقب بروم، قبول نكردم. شايد ميخواستم جبران روزهاي قبل را كرده باشم.
داخل سنگر، كنار رضا نشستم. دلداريام ميداد، دست برادرانهاش را بر سرم ميكشيد و سعي ميكرد با كلامش تسكينم دهد. از شدت درد، سرم را به زمين ميكوبيدم و ناخودآگاه عربده ميكشيدم. رضا سعي نميكرد جلو حركات غيراراديام را بگيرد. گيج شده بودم. فقط ميخواستم در سنگري تنها بنشينم و سرم را به در و ديوار بكوبم و شايد از شدت درد، زار بزنم. كمكم حالم عادي شد، ولي سردرد، دست از سرم برنميداشت.
منطقه را طوفان خاك و شن فرا گرفت. به حدي كه چند متر جلوتر را به سختي ميشد ديد. هر لحظه امكان داشت نيروهاي دشمن، از فرصت استفاده كرده، جلو بيايند. همه روي خاكريز، با چشماني باز، جلو را ميپاييديم. مژههايم سوخته بود و خاك، چشمانم را اذيت ميكرد. از بس با آستين پيراهن بر آنها كشيده بودم، خطي قرمز و خونين زير چشمانم نقش بسته بود. دم ظهر، كنار رضا و امير، داخل سنگر نشسته و مشغول خوردن كنسرو بودم. صداي تانكي از آن سوي خاكريز همهمان را از جا بلند كرد، يك نفربر عراقي كه دور آن را تعداد زيادي نفرات پياده گرفته بودند و جلو ميآمدند، قصد نفوذ به قسمتي از خاكريز را در سمت راست داشت. همه بچهةا به طرفش تيراندازي كردند. گلوله آرپيجياي روي سقف نفربر خورد و كمانه كرد. خدمه آن، وحشتزده، در جا نفربر را برگرداندند و با گذشتن از روي نيروهايي كه در كنارشان بودند راه گريز را در پيش گرفتند. آنهايي هم كه سالم مانده بودند، هراسان به طرف مواضع خودشان دويدند. اجساد له شده، همانجا در مقابل چشمان حيرتزده ما ماندند.
بعدازظهر، تانكهاي دشمن با آرايشي منظم، بدجوري سنگرهايمان را هدف قرار ميدادند. خدمههاي دو قبضه تفنگ 106 ما، داوطلبانه و خندان، جيپها را روي جاده آسفالت بردند؛ بدون هيچ خاكريز و جانپناهي. تانكها در آشيانه قرار داشتند و فقط برجك و لولهشان به چشم ميخورد، ولي آنها سينه در مقابلشان سپر كرده بودند. گلولههاي 106 يكي پس از ديگري تانكها را هدف قرار داد و منهدم ميكردند. طنين "الله اكبر " در خاكريز ميپيچيد. چهار تانك، در آتش ميسوختند. آتش توپ مستقيم همه تانكها به سوي دو جيپ 106 بود. خدمه آنها، بيپروا خونسرد، بيآنكه احساس ترسي بكنند، گلوله را در لوله قرار ميدادند و پس از نشانهگيري دقيق شليك ميكردند. گلوله توپي بر سينه يكي از جيپها نشست. آه از نهاد همه برخاست. تكههاي اجساد به اطراف پاشيده شد. جيپ در آتش سوخت. خدمه قبضه ديگر كه فاصله چنداني نداشتند بدون اينكه نگاهي به آن صحنه دردآور بيندازند، مشغول كار خود بودند. همانطور شليك ميكردند كه ناگهان، هنوز گلوله در قبضه قرار نداده، انفجاري رخ داد و سينه چپ 106 با نفرات همراهش، شكافته و منفجر شد.
گرماي طاقتفرسا از يك طرف و سوزش ناشي از عراق سوزشدن بدن از طرف ديگر، كلافهام كرده بود. امير محمدي به خاكريز تكيه داده بود و هر از چندگاه نگاهي به جلو ميانداخت. كنار رضا داخل سنگر لم داده بودم. امير گفت: "باباجون صد دفعه بهت گفتم اون كلاهآهنيرو بذار سرت، بازم ورش داشتي؟ "
رضا هم گير داد و شروع كرد به غر زدن كه كلاه را سرم بگذارم. نميدانم چرا از كلاهآهني نفرت داشتم. وزن چنداني نداشت، ولي هنگامي كه آن را بر سر ميگذاشتم، خود را همچون زنان روستايي كه ديگهاي مسي بر سر ميگرفتند، احساس ميكردم.
عاقبت عقبنشيني كردم. دستم را دراز كرده، كلاه را از روي كيسه گونيها برداشتم و بر سر گذاشتم. در همان حال، غرغركنان، رو به رضا و امير گفتم: "اين هم به خاطر شما، بابا... اَه " چند دقيقهاي نگذشت كه گلوله توپي كنار سنگر منفجر شد. تا خواستم دولا شوم و سرم را پايين بگيرم، چيزي وزوزكنان به كلاهآهني روي سرم خورد. وحشت، سراپايم را گرفت. لحظهاي بعد، نگاهي به گوشه سنگر انداختم. تركش بزرگ از گلوله توپ با شتاب به كلاه خورده و پس از كمانه كردن، به كناري افتاده بود. هنوز داغ بود. و دستم را براي لمس كردنش جلو بردم، سوزاند. چشمم به لبان امير محمدي افتاد كه با لبخندي گفت: "به اون نگاه نكن، يك نگاه به كلاهت بنداز. " آرام كلاه را از سرم برداشتم. كلاه در ميان دستانم، به لرزه افتاد. گودي روي آن كه ناشي از اصابت تركش بود، به شدت ترسانيدم. آب دهانم را فرو بردم. ناگهان رضا ضربهاي به پشتم زد و گفت: "بفرما... حالا ديدي وقتي بهت ميگم كلاه آهني سرت بذار، واسه چي ميگم؟! " دشت، آرام آرام جامه سياه به تن ميكرد. خورشيد هر چند كه مقاومت ميكرد، آهسته در غرب زمين فرو ميرفت. هنوز سرخياش برقرار بود كه از دور، نگاهي به خاكريز شلمچه كه در روبه رويمان پهن شده بود، انداختم. تاريكي شب، نويد ادامه عمليات براي ما، و شروع ترسي براي دشمن بود. منورها يكي پس از ديگري با كور سوي خود سعي ميكردند روشنايي را نگه دارند.
شب چهارشنبه 61.2.15 بود. از همه لحاظ آماده مرحله بعدي عمليات شده بوديم. ناگهان در آن ميان، چشمم به برادرم علي افتاد. يك آن در دل احساسي از شادي و غم كردم. شادي از اينكه او هم بازگشت و غم از اينكه باز آمد تا... با آمدن او حال و هواي تنها و زيبايي كه داشتم، از بين رفت. تنهايياي كه با بودن رضا، امير و ديگر برادرانم پر ميشد. آنجا بود كه معني برادر را فهميدم. خودش كه از تهران آمده بود، هيچ، نامهاي هم از مادرم آورده بود. بيآنكه بازشم كنم، در جيب گذاشتم و گفتم: "فردا ميخونمش. برو اونجا بچههاي تداركات، اسلحه اضافي دارن... " اصرار كرد نامه را بخوانم. شايد خودش هم خبر از داخل نامه نداشت. آن را كه باز كردم، تعجبم بيشتر شد. هيچ نبود، نامهاي چند خطي از مادرم بود. به جاي اينكه توصيههاي ايمني بكند، نوشته بود: "پسرم! تو الان در جاي مهمي هستي. مواظب باش حرف فرماندهان و مسئولانت را گوش كني تا بيخود آسيب نبيني. من به بودن تو در آنجا افتخار ميكنم. "
نه توصيه بازگشت كرده بود و نه نصيحت كه از جلو رفتن، منعم كند. آخرين توصيهاش اين بود كه: "ايمانت را به راهت، از دست نده! "
شايد قصد علي آن بود كه با نامه مادرم، مرا به خانه و حال و هواي آنجا نزديكتر كند، اما با خواندن آن، عزمم جزم شد. گفتم: "خب، خوندمش مگه چيه؟ " گفت: "هيچي ... وايسا با هم بريم جلو. " با تعجب گفتم: "باشه. "
ستون نيروها از خاكريز بالا رفت و در دشت سياه روبهرو روان شد. نيروها پشتسر همديگر، در حالي كه آرام "يا علي " ميگفتند، جلو رفتند. ناگهان تيرباري از سمت چپ خاكريز خودمان ستوني را كه جلو رفته بود، از پشت به رگبار بست. وحشتزده و فريادزنان به طرفش دويديم. به عمد بود يا غير عمد، تعدادي از نيروها را در خاك و خون غلتاند. يقهاش را كه گرفتم، با سادگي تمام گفت: "ميخواهم نفرات دشمن رو كه دارند از كنار خاكريز در ميرند، بزنم. "
با عصبانيت، به آن قسمت از خاكريز كه نيروها عبور ميكردند، كشيدمش و گفتم: "آخه لامذهب مگه تو اينجا رو نميبيني. اينا نيروهاي خودمونند. عراقي اينجا چكار ميكنه؟ " خيلي عادي و خونسرد گفت: "اِ اِ اِ... نميدونستم فكر كردم اينها عراقياند. ديگه تيراندازي نميكنم. " همين.
منبع: http://www.farsnews.net
/س