بوي تو بود

بايد مي نوشتم . نوشتم . شب ساعت ده . نوشتم . اين بار به خودم گفتم راحت بنوسم . راحت نوشتم . راحت آمد . اين بار تصميم گرفتم زياد شلوغش نکنم . دنبال زبان و فرم و شخصيت نگردم . دنبال آني باشم که ديدمش . دنبال آني که پيدايش کرده بودم . آن هم بعد از ظهر ديروز در نمايشگاه . به خودم گفتم طوري شروع کنم که وقتي تمام مي شود دو مرتبه شروع شود . طوري بنويسم که وقتي تمام مي شود دو مرتبه بخوانمش . دو مرتبه لذت ببرم . دو مرتبه ... طوري بنويسم که هر بار بخوانمش تازه
چهارشنبه، 15 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
بوي تو بود
بوي تو بود
بوي تو بود

نويسنده:مريم سقلاطوني




بايد مي نوشتم . نوشتم . شب ساعت ده . نوشتم . اين بار به خودم گفتم راحت بنوسم . راحت نوشتم . راحت آمد . اين بار تصميم گرفتم زياد شلوغش نکنم . دنبال زبان و فرم و شخصيت نگردم . دنبال آني باشم که ديدمش . دنبال آني که پيدايش کرده بودم . آن هم بعد از ظهر ديروز در نمايشگاه . به خودم گفتم طوري شروع کنم که وقتي تمام مي شود دو مرتبه شروع شود . طوري بنويسم که وقتي تمام مي شود دو مرتبه بخوانمش . دو مرتبه لذت ببرم . دو مرتبه ... طوري بنويسم که هر بار بخوانمش تازه باشد . مثل آن بو . مثل آن عکس . مثل آن چشم ها و کفن ها . نوشتم . آن قدر ساده آمد که نمي دانستم چطور . نمي دانستم چگونه ، ساده آمد و برخلاف نوشته عادي ديگرم ، بي دغدغه . ساعت ده بود . چراغ را خاموش کردم . فقط نور کمرنگ ماه بود و همان حس . نمي دانستم چطور شد که تا دفترم را باز کردم در تاريک و روشن حياط ، صداي تو آمد . آمده بودي . نه ... نيامده بودي ، بويت آمده بود . حس کرده بودمت . باد مي وزيد لابه لاي اکاليپتوس ها . باد تند مي وزيد . بوي تند تو مي آمد . نوشتم . به خودم که آمدم ، نمايشگاه خلوت شده بود . من هنوز کنار قاب عکس تو بودم . چشم هايت را بسته ديده بودم . اما نه ، باز شده بودند . خودم ديدم . باز باز . برايم مهم نيست که کسي باور نکند ؛ اما تو که حاضر بودي . تو که خبر داري . تو که مطمئني . خودم ديدم که از لابه لاي کفن خوني ات سرت را بالا گرفتي و خنديدي . نه نخنديدي ، فقط لب هايت تکان خورد . فقط پلک هايت تکان خورد . فقط گوشه ي کفنت کنار رفت و من با همين چشم هايم ديدم که روي بازويت تکه اي کبود بود . اولش فکر کردم خرافاتي شده ام ، نه ... خرافات نبود . تو مي ديد ي . من مي ديدم . تو لبخند مي زدي و من مبهوت به لب هايت نگاه مي کردم ، و به آن کفن پيچيده. چند نفري آمدند و نمايشگاه را دور زدند. يکي شان که از همه کوچک تر بود ، جلوي عکس تو ايستاد و خيره خيره نگاه کرد و رفت . و آن چند تا بدون آنکه توجهي کنند دوري زدند و سراغ دفتر يادگاري نمايشگاه رفتند . من ايستادم . کسي به من مي گفت بايست . نه ... خرافاتي نشده بودم . انگار بويي مي آمد . صدايي آمد . من ايستادم . خوب که نگاه کردم همه رفته بودند و تنها يک دختر جوان رو به روي تابلوي آخر ايستاده بود .
حالا آلبوم عکس را رو به رويم باز مي کنم . چقدر شبيه تو است اين عکس . نکند خودت هستي ؟ نکند ؟ ! نه ... خودت هستي . فقط لب هايت پاره شده بود . فقط چشم هايت گود رفته بود . فقط ... نه خرافاتي نشده ام . خودت بودي . همين چشم ها بود . بغض دارم . بايد گريه کنم . بايد بغضم را بشکنم . بايد بلند شوم و بروم نمايشگاه . نه هنوز باز است . مطمئنم باز است . بايد تا نمايشگاه را بدوم . بايد آن عکس را با اين عکس مقايسه کنم . مطمئنم خودت بودي .
عکست را بو مي کنم . گريه امانم را بريده است . چشم هايم را خيره مي کني به طرف عکست . پلکت تکان مي خورد .چشم هايت باز مي شود . لب هايت تکان مي خورد . مي خندي . مثل آن لبخندها . مثل آن لبخندها . گريه مي کنم . مي خندي. گريه مي کنم .
منبع: مجله امتداد شماره 11




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.