قرآن مي خواند تا آرام گرفت

بچه هاي مجروح و شهيد را که بردند، نوعي احساس شکست و واماندگي بر من مستولي شد.پرستار مجروحين جنگ مي فهمد پارچه سفيد کشيدن بر چهره مجروح يعني چه؟ سينه ام پر از زخم و درد بود. رفتم وسايل اضافي اي را که در پايگاه اعزام بود بگذارم در اتاق انباري.ديدم جواني کنار پيرمردي با موهاي سپيد روي نيمکت نشسته است؛ کنار ورودي بخش روان و اعصاب. اصلاً آن روز چنان پريشان حال بودم که متوجه نبودم آنجا کجاست و چه بچه هايي را از آنجا مي آورند.همين طور مشغول
چهارشنبه، 15 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
قرآن مي خواند تا آرام گرفت
قرآن مي خواند تا آرام گرفت
قرآن مي خواند تا آرام گرفت

نويسنده:زهرا سنگر گير




بچه هاي مجروح و شهيد را که بردند، نوعي احساس شکست و واماندگي بر من مستولي شد.پرستار مجروحين جنگ مي فهمد پارچه سفيد کشيدن بر چهره مجروح يعني چه؟ سينه ام پر از زخم و درد بود. رفتم وسايل اضافي اي را که در پايگاه اعزام بود بگذارم در اتاق انباري.ديدم جواني کنار پيرمردي با موهاي سپيد روي نيمکت نشسته است؛ کنار ورودي بخش روان و اعصاب. اصلاً آن روز چنان پريشان حال بودم که متوجه نبودم آنجا کجاست و چه بچه هايي را از آنجا مي آورند.همين طور مشغول بودم که يکدفعه جواني به دنبالم آمد.پشت سر با لحني خاص همراه با نوعي ادب و حيا گفت: خواهر، صبر کن. ايستادم. خيلي جدي و کمي با اخم گفتم: بفرماييد.
گفت: مگر نه اينکه ازدواج سنت پيامبر (ص) است.
تا اين جمله را گفت خيلي جدي و با اخم گفتم: آقا برو دنبال کارت. يعني چه؟ خجالت بکش!
دوباره دويد و روبرويم ظاهر شد و جلوي پايم زانو زد.گفت: خواهش مي کنم.خواهش مي کنم. رويم را زمين نينداز. تو را خدا قبول کن.
بدون آنکه فکر کنم، کجا هستم و او چه کسي است، صدايم را بلندتر کردم. همان حرف ها را تکرار کردم و به سرعت به طرف در اتاق رفتم. در را باز کردم و فوراً آن را پشت سر خود بستم و طبق عادت هميشه قفلش کردم. هنوز از در جدا نشده بودم که مشت هاي محکم آن جوان بر در، مرا به خود آورد.بعد از چند لحظه آمدند او را بردند. از اتاق که بيرون آمدم آن پيرمرد موسپيد آمد جلو و با گريه از من عذرخواهي کرد: خواهر، حلال کن.اشک چشم پيرمرد و چهره ي معصومانه ي آن پسر که اصلاً سخنانش به قيافه اش نمي آمد، مرا متوجه حالت غيرعادي او و بچه هاي موجي که براي معالجه به آنجا مي آوردند انداخت.
شرمنده شدم.چطور نفهميده بودم، داشت حالم از خودم به هم مي خورد. من هم از آن پدر عذرخواهي کردم. گفتم: پدرجان حواسم نبود که ايشان مشکل دارد، و الاّ در صحبتم دقت مي کردم. شما حلالم کن.
نگران شدم؛ به خودم گفتم: نکند آسيب ديده باشد رفتم داخل بخش روان و اعصاب.او را به تخت بسته بودند به او آرام بخش تزريق کرده بودند چند دقيقه که گذشت آرام شد، اما لب هايش هنوز داشت حرکت مي کرد وقتي گوش دادم، ديدم که دارد قرآن مي خواند.
تا آن لحظه درست نگاهش نکرده بودم؛ خدا او را گلچين کرده بود. نوراني و زيبا، اما زيباتر از همه لحن زيباي او بود که فضاي بيمارستان را پر کرده بود.پدرش دست بر موهايش مي کشيد و سرش را بر صورت او گذاشته بود و هاي هاي گريه مي کرد. دوباره آرام بخش تزريق کردند و او آهسته آهسته، آرام و آرام تر شد تا به خواب رفت.
منبع:ماهنامه امتداد ش24




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.