صد گام به راست پنجاه تا به چپ

ما يک عده بوديم که عازم جبهه شديم.اول جنگ بود و همه جا به هم ريخته بود.نه سازماندهي درستي داشتيم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسيديم به اهواز.رفتيم پيش برادران ارتشي و از آنها خواستيم تا از وجود نازنين ما هم استفاده کنند!فرمانده ارتشي پرسيد: خُب، حالا در چه رسته اي آموزش ديده ايد؟ همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کرديم. هيچ کس نمي دانست رسته چيست؟!فرمانده که فهميد ما از دم، صفر کيلومتر و آکبند تشريف داريم، گفت: آموزش سلاح و
چهارشنبه، 15 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
صد گام به راست پنجاه تا به چپ
صد گام به راست پنجاه تا به چپ
صد گام به راست پنجاه تا به چپ

نويسنده:داود اميريان




ما يک عده بوديم که عازم جبهه شديم.اول جنگ بود و همه جا به هم ريخته بود.نه سازماندهي درستي داشتيم و نه سلاح و توپ و خمپاره و... رسيديم به اهواز.رفتيم پيش برادران ارتشي و از آنها خواستيم تا از وجود نازنين ما هم استفاده کنند!فرمانده ارتشي پرسيد: خُب، حالا در چه رسته اي آموزش ديده ايد؟
همه به هم و بعد با تعجب به او نگاه کرديم. هيچ کس نمي دانست رسته چيست؟!فرمانده که فهميد ما از دم، صفر کيلومتر و آکبند تشريف داريم، گفت: آموزش سلاح و تيراندازي ديديد؟ با خوشحالي اعلام کرديم که اين يک قلم را وارديم.
-پس اين قبضه خمپاره در اختيار شماست. برويد ببينم چه مي کنيد. ديده بان گزارش مي دهد و شما شليک کنيد برويد به سلامت!
هيچ کدام به روي مبارک خود نياورديم که از خمپاره هيچ سر رشته اي نداريم. رحيم گفت:إن شان الله به مرور زمان به فوت و فن همه سلاح هاي جنگي وارد خواهيم شد.«ياعلي»گفتيم و به همراه قبضه خمپاره و گلوله هايش عازم منطقه جنگي شديم.
کمي دورتر از خط مقدم خمپاره را در زمين کاشتيم و چشم به بي سيم چي دوختيم تا از ديده بان فرمان بگيرد بي سيم چي پس از قربان صدقه با ديده بان رو به ما فرمان «آتش »داد ما هم يک گلوله خمپاره در دهان گل و گشاد لوله خمپاره رها کرديم. خمپاره، زوزه کشان راهي منطقه دشمن شد لحظه اي بعد بي سيم چي گفت: ديده بان مي گه صد تا به راست بزنيد!
همه به هم نگاه کرديم. من پرسيدم: يعني چي صد تا به راست بريم؟
رحيم که فرمانده بود کم نياورد و گفت: حتماً منظورش اين است که قبضه را صد متر به سمت راست ببريم.
با مکافات قبضه خمپاره را از دل خاک بيرون کشيديم و بدنه سنگين اش را صد متر به راست برديم. بي سيم چي گفت: ديده بان مي گه چرا طول مي دين؟
رحيم گفت: بگو دندان روي جگر بگذاره.مداد نيست که زودي ببريم اش!
دوباره خمپاره را در زمين کاشتيم.بي سيم چي از ديده بان کسب تکليف کرد و بعد اعلام آتش کرد. ما هم آتش کرديم! بي سيم چي گفت: ديده بان مي گه خوب بود، حالا پنجاه تا به چپ بريد!با مکافات قبضه خمپاره را درآورديم و پنجاه متر به سمت چپ برديم و دوباره کاشتيم و آتش! چند دقيقه بعد بي سيم چي گفت: مي گه حالا دويست تا به راست! ديگر داشت گريه مان مي گرفت. تا غروب ما قبضه سنگين خمپاره را خرکش به اين طرف و آن طرف مي کشانديم و جناب ديده بان غُر مي زد که چرا کار را طول مي دهيم و جلد و چابک نيستيم. سرانجام يکي از بچه ها قاطي کرد و فرياد زد: به آن ديده بان بگو نفس ات از جاي گرم در مي آدها. کنار گود نشسته مي گه لنگش کن! بگو اگر راست مي گه بياد اينجا و خودش صد تا به راست و دويست تا به چپ بره!
بي سيم چي پيام گهربار دوستمان را به ديده بان مي رساند و ديده بان که معلوم بود. حسابي از فاصله افتادن بين شليک ها عصباني شده، گفت که داره مي آد.
نيم ساعت بعد ديده بان سوار بر موتور از راه رسيد.ما که از خستگي همگي روي زمين ولو شده بوديم، با خشم نگاهش کرديم. ديده بان که يک ستوان تپل مپل بود، پرسيد: خُب مشل شما چيه؟ شما چرا اينجايين. از جايي که صبح بوديد خيلي دور شدين!
رحيم گفت: برادر من، آخر هي مي گي برو به راست. صد تا برو به چپ. خُب معلوم که از جايي که اول بوديم دور مي شيم ديگه.
ستوان اول چند لحظه با حيرت بروبر نگاهمان کرد. بعد با صداي رگه دار پرسيد: بگيد ببينم وقتي مي گفتم صد تا به راست، شما چه مي کردين؟
- خُب معلومه، قبضه خمپاره رو در مي آورديم و با مکافات صد متر به راست مي برديم!
ستوان مجسمه شد. بعد پقي زد زير خنده. آن قدر خنديد که ما هم به خنده افتاديم.ستوان خنده خنده گفت: واي خدا! چه قدر با مزه، خدا خيرتان بده چند وقت بود که حسابي نخنديده بودم. واي خدا دلم درد گرفت. شما واقعاً اين جنازه را هي به راست و چپ مي بردين؟
ما که نمي دانستيم علت خنده ستوان چيه، گفتيم: خُب آره. چطور؟
ستوان يک شکم ديگر خنديد بعد خيسي چشمانش را گرفت و گفت: قربان شکل ماه تان برم، وقتي مي گفتم صد تا به راست، يعني اين که با اين دستگيره سر خمپاره را صد درجه به راست بچرخانيد، نه اينکه کله اش را برداريد و صد متر به سمت راست ببريدش! و دوباره خنديد فهميديم چه گافي داديم. ما هم خنديم. دست و بالمان از خستگي خشک شده بود، اما چنان مي خنديدم که دلمان درد گرفته بود.
منبع:ماهنامه امتداد ش24




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط