سال 69 بود . همان زماني که صدام با شورش و قيام عمومي و فراگير مردم عراق مواجه شد وقتي بعضي از شهرهاي عراق به دست نيروهاي مردمي و لشکر بدر و نيروهاي وابسته به آيت الله شهيد حکيم افتاده بود. در آن زمان ما به دنبال يافتن پيکرهاي شهداي باقي مانده از جنگ به همراه برادرم عباس رحيمي به گروه هاي تفحص ملحق شديم تا بدين وسيله بتوانيم پيکر برادر شهيدم حميدرضا رحيمي را که در کربلاي پنج مفقود شده بود، بيابيم. يکي ديگر از انگيزه هاي ما براي رفتن و يافتن پيکر
سال 69 بود . همان زماني که صدام با شورش و قيام عمومي و فراگير مردم عراق مواجه شد وقتي بعضي از شهرهاي عراق به دست نيروهاي مردمي و لشکر بدر و نيروهاي وابسته به آيت الله شهيد حکيم افتاده بود. در آن زمان ما به دنبال يافتن پيکرهاي شهداي باقي مانده از جنگ به همراه برادرم عباس رحيمي به گروه هاي تفحص ملحق شديم تا بدين وسيله بتوانيم پيکر برادر شهيدم حميدرضا رحيمي را که در کربلاي پنج مفقود شده بود، بيابيم. يکي ديگر از انگيزه هاي ما براي رفتن و يافتن پيکر شهدا آن بود که پيکر برادر ديگرم يعني صفر رحيمي را که دوازدهم اسفند 1361 شهيد شده بود، در سال 63 در منطقه فکه پيدا کرده و به تهران آورده بودم . طي چند مرحله به جبهه شلمچه، منطقه تنومه عازم شديم تا پيکر شهيد دوم خانواده مان را پيدا کنيم . اسفند 69 بود و حدود يک ماهي بود که در آن جا تفحص مي کرديم. در اين مدت حدود سي تا چهل شهيد را پيدا کرديم و با توجه به زوال حکومت صدام و استقرار نيروهاي سپاه بدر از منطقه شلمچه وارد خاک عراق شده و از اين فرصت جهت يافتن پيکر پاک شهدا استفاده مي کرديم.
منزل دوم
صبح جمعه اي بود که به همراه گروه تفحص ده نفره خود وارد منطقه شديم . شب قبل، بعثي ها منطقه تنومه بصره را از دست نيروهاي سپاه بدر گرفته بودند و ما متوجه موضوع نبوديم. تا اينکه يک وقت خود را در دل نيروهاي عراق ديديم . حدود ساعت ده صبح بود که اسير شديم. چشم بسته ما را داخل ماشين کردند (بماند که در طول مسير چقدر ما را کتک زدند) و در مدرسه اي بسيار آلوده و کثيف در شهر بصره وارد کردند . اين مدرسه محلي بود که ساير اسرا را که در ساير مناطق نزديک در بصره دستگير شده بودند، در اين محل جمع آوري و آمارگيري مي کردند. در اين مدرسه که اسراي ديگري به ما ملحق شدند، روحاني سيدي به نام ابوحوراء يا سيد اسماعيل اهل عراق وجود داشت . در طول مسير بعضي از بچه هاي سپاه که با ما بودند لباس خود را از تن خارج کردند تا بتوانند از ضرب و شتم نيروهاي عراقي بيشتر محفوظ باشند. به سيد اسماعيل چند بار گفتم لباس هاي روحاني خود را از تن خارج کن. در اين شلوغي کسي متوجه نمي شود تو لباس هايت را درآوردي. اين گونه بهتر و راحت تر خواهي بود. اما با تعجب ديديم او گفت: لا (نه) .
منزل سوم
با هلي کوپتر ما را از بصره به بغداد و از آنجا به سازمان اطلاعات عراق يعني همان استخبارات وارد کردند . حدود پنجاه نفر بوديم در اتاقي حدود 24 متر مربع. سيد اسماعيل هم با ما بود. اگر چه هر لحظه تعدادي از اسرا را براي شکنجه مي بردند، اما سيد اسماعيل چون لباس روحاني در تن داشت مورد توجه بعثي ها نبود. در اتاق باز شد، چند بعثي وارد اتاق شدند. بعضي ها با مسخره به سيد اسماعيل مي گفتند: هان! کربلا! امام حسين (ع) آمدي کربلا را بگيري. حالا يک روضه امام حسين (ع) بخوان ببينم . با يک لحن تحقير آميز نگاهش مي کردند و با آن همه رعب و وحشتي که در اتاق حاکم بود و ما مي دانستيم چه اتفاقي خواهد افتاد، ولي سيد اسماعيل در نهايت آرامش، انگار بالاي منبر و در حضور مردم است، خيلي راحت شروع کرد روضه خواندن. با اينکه عربي روضه مي خواند، ولي دل را کباب مي کرد. آري! با يک اعتقاد خاص و خيلي راسخ شروع کرد انگار در عالم ديگري بود. انگار کابل و چوب را دست مأموران نمي ديد.
منزل چهارم
سيد اسماعيل شروع کرد به روضه و بعثي ها مي خنديدند . وسط روضه بود که به او حمله کردند . آنچنان او را زدند که غرق خون شد. با کابل و چوب و مشت و لگد به جانش افتادند. ما پيش خود گفتيم سيد اسماعيل مرد، البته بسيار جثه ضعيفي هم داشت. بعثي ها حسابي او را با لذت خاصي زدند و رفتند. کينه بعثي ها در رفتارهايشان با اين روحاني بسيار مشهود بود. سيد اسماعيل مي توانست لباس را از تن جدا کند تا کمي از کينه بعثي ها بکاهد يا لااقل روضه نخواند، اما او به راه خود ايمان داشت.
منزل پنجم
خبر سيد اسماعيل و روضه خواندنش بين مأموران بعثي پيچيد. براي همين بعثي ها هر روز يا يک روز در ميان مي آمدند و همان صحنه اول رخ مي داد. از او مي خواستند مثلا روضه ابوالفضل (ع) بخوان. او هم با همان آرامش و بدن زخمي و خوني و صورتي کبود و لباس روحاني بر تن شروع مي کرد به خواندن. طوري روضه مي خواند، انگار کنار خود حضرت ابوالفضل (ع) است . هيچ ابايي در او ديده نمي شد. دوباره مي زدند سر و صورتش را خوني مي کردند. چنان با چوب به بدنش مي زدند که صداي ضربه هاي چوب به استخوانش شنيده مي شد.
منزل ششم
چند بار هم سيد اسماعيل را بردند و به بدنش برق وصل کردند . ولي عجيب آن بود که حاضر نمي شد عمامه اش را بردارد. آن قدر از نظر روحي وصل بود که اينها برايش هيچ بود. جسم او در تصرف روحش بود. روح و عشق، همه چيز او را تسخير کرده بود. اصلا انگار نه اينکه بعثي ها مثل جلاد بالا سرش ايستاده بودند، فقط خدا را مي ديد. انساني که در خدا حل شده باشد، اين گونه است . اينجا بود که خودم را مقابل او کوچک ديدم.
منزل هفتم
چند بار اين صحنه روضه خواني خونين رخ داد تا اينکه يک روز سيد اسماعيل را از ما جدا کردند و بردندش . سيد اسماعيل را در طول اسارت چند ساله ام نديدم تا اينکه به همراه برادرم عباس در سال 77 آزاد شديم . وقتي ما در اسارت بوديم، پيکر برادر شهيدم حميدرضا رحيمي نيز پيدا شد و در کنار برادر ديگرم صفر رحيمي در بهشت زهرا (س) هم خانه شدند، اما هم در اسارت و هم امروز، گاه گاهي دلم براي سيد روضه خوان حسابي تنگ مي شود. سيد کجايي! دلم مي خواهد قرآن بخواني؛ روضه، قرآن صاعد است. روضه ي علي اصغر (ع) بخوان. روضه ي قاسم (ع) بخوان. نه، روضه ي وداع بخوان که حضرت زهرا (س) مادرت، به مرحوم مجلسي فرموده بود: روضه ي وداع بخوان. منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد ، شماره ي 25 و 26 /خ
نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.