سيمين بهشت

قبولي در رشته پزشکي با رتبه ممتاز در دانشگاه تهران: 1355 شهادت: 22 بهمن 57 مقابل بيمارستان امام خميني تهران، حين انتقال مجروح باد شاخه هاي درخت را تکان مي داد؛ شاخه هايي که هنوز سبک بودند . آسمان آبي بود و لکه هاي سفيد ابر در گوشه و کنار آن مي درخشيد. سيمين گاهي به شاخه هاي
يکشنبه، 19 مهر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
سيمين بهشت
 سيمين بهشت
سيمين بهشت

نويسنده:عزت الملوک (سيمين) کاووسي




داستان شهيدي که غصه مردم را مي خورد
متولد: 1337 مشهد مقدس
قبولي در رشته پزشکي با رتبه ممتاز در دانشگاه تهران: 1355
شهادت: 22 بهمن 57 مقابل بيمارستان امام خميني تهران، حين انتقال مجروح
باد شاخه هاي درخت را تکان مي داد؛ شاخه هايي که هنوز سبک بودند . آسمان آبي بود و لکه هاي سفيد ابر در گوشه و کنار آن مي درخشيد. سيمين گاهي به شاخه هاي درخت ها چشم مي دوخت و گاهي به آسمان . يک ساعت گذشت، فخري صدايش کرد:
- سيمين ... سيمين ... کجايي؟
سيمين از کنار باغچه با صداي بلند گفت: «اينجام. کنار درخت هلو. »
فخري آمد و نفس زنان کنارش نشست:
- واي، يک ساعته ازت خبري نيست. مادر گفت برو ببين سيمين کجاست، باد مياد، سرما نخوره .
سيمين لبخند زد و بلند شد و به طرف درخت هلو رفت . برگ هاي نازک و شفاف هلو را بين دو انگشتش لمس کرد و به فخري گفت: «بيا ببين از زير اين پوسته ي زبر و خشن چه لطافتي بيرون زده. »
فخري سري تکان داد: «اي بابا! باز بهار شد و تو رفتي توي حس و حال؟ »صداي مرغ و خروس توجه دو خواهر را جلب کرد. عباس علي (باغبان) دو دستش را باز کرده بود و مرغ ها را هي مي کرد که بروند داخل اتاقک سيمي کنار حياط.
- خسته نباشي عباس علي!
- زنده باشيد خانم.
- جوجه ها از تخم بيرون نيامدند؟
- فکر کنم تا فردا سر و کله شون پيدا بشه ... دم غروبه. بريد تو سرما نخوريد.
هنوز حرف عباس علي تمام نشده بود که صداي نقارخانه حرم در فضا پيچيد؛ يعني که « آي مردم، تا چند دقيقه ديگر نمازتان قضا مي شود» . عباس علي آه کشيد و گفت: «قربونت برم آقا جون! يا امام هشتم! اي مشکل گشا! »
آقاي کاووسي، پدر سيميمن و فخري، کارمند رتبه اول دادگستري مشهد بود. او مردي آرام، خانواده دوست و بسيار خوش لباس بود. همه مي دانستند براي آقاي کاووسي در اين دنيا هيچ چيز مهم تر از درس و تحصيل دخترهايش نيست. دوست داشت فخري و سيمين در آينده دو خانم تحصيل کرده و مفيد براي اجتماع خودشان باشند.
خانه هزارمتري آنها در فلکه ي برق، نزديک حرم قرار داشت. در حياط بزرگ خانه، انواع درخت هاي ميوه از سيب و گلابي گرفته تا هلو و انگور و ... وجود داشت که محصولشان خيلي بيشتر از استفاده اين خانواده چهار نفره بود. تابستان ها آقاي کاووسي همراه عباس علي و دخترها ميوه ها را جمع مي کردند و به همسايه ها يا مسافريني که در هتل - آپارتمان کوچک، نزديک منزل آنها سکونت داشتند و معمولا براي زيارت به مشهد آمده بودند، مي دادند.
يک بعد از ظهر گرم تابستان آقاي کاووسي به خانه آمد، اما مثل هميشه که خنده روي لبش بود و بانشاط، احوال همه را مي پرسيد، نبود. زهره خانم با يک استکان چاي خوش رنگ کنار او نشست و پرسيد: «اتفاقي افتاده؟ »
آقا کاووسي ساکت بود. سيمين و فخري احساس کردند بايد به اتاق شان بروند. رفتند، اما با شيطنت لاي در اتاق را باز گذاشتند تا حرف هاي پدر را بشنوند.
آقاي کاووسي در حالي که چاي را توي نعلبکي مي ريخت، گفت: «بايد از اين جا برويم، من به تهران منتقل شدم. »
فخري نماند تا بقيه حرف هايي که پدر و مادر مي زدند را بشنود؛ برخاست و رفت توي حياط. سيمين چند دقيقه بعد او را لاي درخت هاي گلابي پيدا کرد:
- چرا ناراحتي؟
- يعني چي چرا ناراحتي؟ تو نيستي؟ بايد بريم تهران.
سيمين شانه هايش را بالا انداخت و گفت: خب، مگه تهران بده؟
- من نمي دونم، فقط مي دونم دلم نمي خواد برم.
- تهران مدرسه هاي خوب داره، کلاس هاي درسي، هنري! اوه، خيلي چيزها داره. مگه يادت رفته اون روزهايي که مي رفتيم خونه خاله مي مونديم، چقدر خوش مي گذشت!
فخري به درخت ها نگاه کرد و با دلخوري گفت: «پس اينها چي مي شه؟ »
- ما برمي گرديم . اين خانه خوشگل فقط براي يک مدت کوتاه تنها مي مونه. بلند شو. غصه نخور ...
هنوز حرف سيمين تمام نشده بود که صداي بلندي آمد: «تالاپ» .
سيمين خنديد و گفت: «يک سيب بزرگ افتاد توي حوض! »
فخري سرش را به راست و چپ تکان داد:
- از کجا مي دوني، شايد يک گلابي باشد!
سيمين با اطمينان گفت: «گلابي صدايش بلندتره» بعد هر دو خنديدند و به سمت حوض آب دويدند .
آقاي کاووسي در خيابان جمهوري تهران، يک آپارتمان دوخوابه گرفت که به نظر همه کوچک مي آمد.
- واي، اينجا نمي توانيم هر کدام يک اتاق داشته باشيم!
- من اينجا چه طور روضه هاي ماهانه مونو بگيرم؟
مادر آه کشيد و ادامه داد: «چقدر از امام رضا دور شديم! »
آقاي کاووسي ، فخري و سيمين را در يکي از دبيرستان هاي خوب تهران (دبيرستان دکتر فاطمه سياح) سال اول و دوم ثبت نام کرد. فخري دلتنگي مي کرد. با بچه ها جور نبود. اما سيمين که آرام و صبورتر بود، چيزي نمي گفت. او هم در دو - سه ماهي که به تهران آمده بودند، دوست صميمي پيدا نکرده بود، اما مي گفت نبايد به اين زودي انتظار داشته باشي در محيط تازه ات همه چيز را پيدا کني . بعد از ظهرها بيشتر کتاب مي خواند و در کلاس هاي درسي استاد مطهري که در مسجد نزديک خانه برگزار مي شد، شرکت مي کرد.
يک روز صبح که آقاي کاووسي توي ماشين منتظر بود تا دخترها بيايند و آنها را به مدرسه برساند، ديد سيمين يک روسري سرمه اي بزرگ به سر دارد. توي ماشين، فخري معمولا جلو مي نشست. آقاي کاووسي با تعجب برگشت به سيمين خيره شد و گفت: «يعني چه؟ چرا روسري پوشيدي؟ »
سيمين فقط خنديد. آقاي کاووسي رو به فخري کرد: «فخري جان، خواهرت چرا امروز روسري گذاشته؟ »
فخري شانه بالا انداخت: «نمي دونم بابا! به من هم حرفي نزد. شايد تصميم گرفته از اين به بعد با روسري بياد بيرون! »
آقاي کاووسي دوباره برگشت و به سيميمن نگاه کرد: «همه جا؟ همه جا مي خواي فقط روسري بپوشي؟ با اين، چه طور مي خواي بياي مهموني؟ »
«سيمين گره بزرگ روسري سرمه اي رنگش را محکم کرد و گفت: «يواش يواش درست مي شه، همه عادت مي کنند. »
فخري با دست راستش زير چانه اش را لمس کرد. احساس مي کرد گره محکم و بزرگ روسري سيمين زير گلوي او را فشار مي دهد.
يک روز از خانه عمه که برگشتند، زهره خانم ديد سيمين ناراحت است. رفت کنارش نشست. سبد ميوه اي که تازه ميوه هايش را شسته بود، روي زمين گذاشت و گفت: «چي شده مادر؟ ناراحتي؟ » سيمين يک پرتقال از توي سبد ميوه برداشت و به آن خيره شد و گفت: «زهرا را خونه عمه ديدي 9 - 8 سال بيشتر نداشت. عمه مي گفت براي کمک در کارهاي خانه آورده پيش خودش . پدر و مادرش تازه مرده اند. »
مادر گفت: «خب، مگه چه اشکالي داره؟ »
- عاقبت اين دختر چي ميشه؟ نه خانواده اي ... نه درس و مدرسه اي!
زهره خانم چهارزانو نشست: «خوب تو از کجا مي دوني؛ شايد عمه اجازه بده بره مدرسه.»
- نه، اجازه نمي ده. خودم ازش پرسيدم: گفت اگه بره مدرسه، کي کارهاي خونه رو انجام بده؟ من از فردا بعد از ظهر، روزي دو - سه ساعت مي رم خونه عمه به زهرا درس مي دم.
زهره خانم سري تکان داد: «من اين کارهاي تورو تحسين مي کنم، اما اگر بنا بشه به درس و مدرسه خودت لطمه بزنه، مخالفم . تو تازه اون همه کتاب و نوار خريدي که زبان بخوني . حالا مي خواي به زهرا درس بدي؟ »
- مطمئن باشيد دلم خيلي جوش زبان خوندنو که تازه شروع کردم مي زنه . در هفته پنج - شش ساعت وقت اضافي داشتم که مي خواستم با يک کاري پرش کنم . چه کاري بهتر از اين - هان؟
زهره خانم با اکراه، سر تکان داد.
در فاصله ي دو سال 53 و 55 فخري و سيمين به دانشگاه رفتند. فخري در رشته ادبيات و زبان هاي خارجي مشغول تحصيل شد و با جهانگير واعظي، دانشجوي ادبيات نامزد کرد. وقتي زهره خانم تلفني خبر قبولي سيمين در رشته ي پزشکي را به آقاي کاووسي داد، او گفت براي سيمين هديه بخرد.
وقتي آقاي کاووسي به خانه آمد، بدون سلام و احوالپرسي با بقيه، مستقيم طرف سيمين رفت و بوسيدش. بعد يک پاکت در دستان سيمين گذاشت و گفت: «قابل تو را نداره، عزيزم» . فخري با هيجان به طرف سيمين رفت: «زود بازش کن! »
توي پاکت يک سکه ي طلا بود و يک متن اصلي که آقاي کاووسي با قلم خودش براي سيمين نوشته بود و اشک همه را درآورد. آخر نامه هم از او تشکر کرده بود که پدر را به آرزويش رسانده است.
تا اين جاي داستان را شنيديد، با شرايط، خانوادگي سيمين آشنا شديد، دختري که در کنار پدر و مادري مهربان و تحصيل کرده زندگي مي کند. او در رفاه است. چيزي در زندگي نبوده که براي پيشرفت و داشتن شرايط بهتر درسي و يا حتي رفاهي بخواهد و پدر برايش تهيه نکند . حالا هم که رشته پزشکي در يکي از بهترين دانشگاه هاي کشور قبول شده و مي تواند راحت و بي دغدغه تحصيل کند. باهوش است. اگر بخواهد، مي تواند بعد از گرفتن مدرک پزشکي عمومي در هر رشته اي که خواست تخصص بگيرد؛ قلب، مغز و اعصاب، استخوان، پوست و مو و يا جراحي! حتي توانايي اش را دارد خوب درس بخواند و بورس خارج از کشور قبول شود؛ حالا فرق نمي کند به هزينه دولت باشد و يا پدرش که با جان و دل حاضر است کل دارايي اش را براي دو فرزندش خرج کند.
باز، همه اين ها که گفتيم، شد شرايط خانوادگي سيمين، به نظرتان کار راحتي است آدم در رفاه و هوش و استعداد و توجه ديگران، از خود بيگانه فکر کند. از خود بيگانه را چه معني مي کنيد؟ نه! ... نه! آن معنا نه که همه ما مي شناسيم؛ او با همه اينها، در خودش بيگانه بود. ديگراني که او را نمي شناختند، جوري مي ديدندش که انگار دختر ساده اي است که هيچ چيز براي جلوه کردن ندارد. گاهي حتي برايش دل مي سوزاندند. «آخي! يه دختري هست مياد به ليلا خانم کمک مي کنه ... ديدينش؟ هميشه يک چادر گل ريزه و رنگ و رو رفته سرشه. »
زمستان بود و هوا سرد. سيمين هفته اي دو روز بعد از ظهرها به کرج مي رفت و در يکي از مساجد به بچه ها قرآن و نهج البلاغه درس مي داد. آن روز غروب به خانه که رسيد، برف روي سر و شانه هايش نشسته بود. مادر دست هاي سرد و يخ کرده اش را گرفت و او را در کنار بخاري نشاند .
- ببين چقدر دست هايت يخ کرده . مريض مي شي!
- نگران نباش. من دارم خانم دکتر مي شم. مي دونم چه طور از خودم مراقبت کنم تا سرما نخورم.
زهره خانم در حالي که به آشپزخانه مي رفت تا براي سيمين شير گرم بياورد، گفت: «امروز دو تا خانم با سر و وضع شيک و مد روز، با ماشين، دو تا گوني برنج و يک کيسه پر ديگر که درش بسته بود، آوردند، گفتند بدهم به خودت. مي داني به کي بدهي؟ »
سيمين دست هايش را روي بخاري به هم ساييد و گفت: «آره ... مي شناسمشون» .
- سيمين جان، زير پله ها خيلي شلوغ شده. از قبل هم چيزهايي که جمع کردي، مانده . کي سر و ساماني به وضع اونجا مي دي؟ »
- خيلي زود مامان جان! ... ببخش که اين قدر باعث اذيت شماها هستم . همين فردا زير پله ها رو جمع و جور مي کنم. »
روز بعد، صبح زود از توي راه پله صدا مي آمد. فخري سراغ سيمين رفت. او با دقت چند گوني بزرگ را کنار هم گذاشته بود و داخل هر کدام مقدار مشخصي قند، چاي ، برنج، روغن و حبوبات مي گذاشت. فخري با تعجب پرسيد: «چرا به طور مساوي تقسيم نمي کني؟ »
سيمين سر تکان داد. چشم هايش را گشاد کرد و با حالتي خوشحال گفت: «چون خانواده ها تعدادشان فرق مي کنه . خواهر جان! اين کيسه رو که مي بيني مال يک خانواده شش نفره است. اين چهار نفره و اين ده نفره. »
فخري کمکش کرد تا سر کيسه ها را گره بزند و گفت: «خانواده دو نفره يا سه نفره نداريد؟ »
سيمين کيسه ها را رها کرد و توي راه پله نشست.
- چي شد؟
- ياد اون پيرمرد و زن جوانش افتادم .
- کدوم پيرمرد؟
- يکي از دوستانم که خونه شون پايين شهره، خانواده اي رو به من معرفي کرده که مرد خانواده پير و از کار افتاده است. زنش دختر جوانيه که از سر ناچاري و در به دري با پيرمرد ازدواج کرد و الآن هشت ماهه حامله است. اسمش ليلا است. دختر سالم و با آبروييه. با پيرمرد توي يک زيرزمين نمور زندگي مي کنه و خوشحاله که داره مادر ميشه! »
- تو به اون ها کمک کردي؟
بلند شد و دوباره شروع به بستن کيسه ها کرد و ادامه داد: «يک کم از پول تو جيبيم رو روي کمک هزينه دانشگاه گذاشتم. مي خوام برم براشون فرش بخرم. »
فخري با نگراني گفت: «خودت تنها نري ها! هر وقت خواستي بري، بگو مي گم جهانگير همراهت بياد. »
سيمين با تأکيد سر تکان داد و گفت: «پس حتما بگو بدون کراوات و با لباس ساده بياد. »
بعد از ظهر يک روز سرد زمستاني، سيمين لباس ساده اي پوشيد و چادر گل ريز کهنه اي را که بيشتر مواقع سر مي کرد، برداشت و با جهانگير رفت . نگاه نگران فخري آنها را دنبال کرد رو به مادر گفت: «کاش براي خودش هم يک چادر نو مي خريد! اين چادر کهنه شده فقط بلده به مردم برسه. »
شب وقتي برگشتند، ديروقت بود. سيمين يک شام سبک خورد و زود خوابيد جهانگير براي فخري تعريف کرد: «وقتي فرشي شش متري را خريديم، سيمين آن را بلند کرد و روي شانه اش گذاشت تا از مغازه بيرون برود. من دنبالش دويدم . فرش را از او گرفتم و گفتم پس منو براي چي آوردين. خانه داخل يکي از کوچه پس کوچه هاي ميدان خراسان بود. در چوبي و کهنه اي را زديم . خانم جواني در را باز کرد. شش خانواده در يک حياط زندگي مي کرد. وارد زيرزمين که شديم ، تا چند لحظه جايي را نمي ديديم، چشم هايمان که به تاريکي عادت کرد، با يک فضاي کوچک و وسايل کهنه روبه رو شديم. سيمين از من خواست توي حياط منتظرش باشم . بعد با آن خانم جوان که ظاهرا اسمش ليلا بود، شروع به تميز کردن زيرزمين کردند. از در زيرزمين، خاک بيرون مي آمد. بعد از دو ساعت، سيمين آمد بيرون و مشغول تکان دادن لباس هايش شد . ليلا خانم با شرمندگي ، مدام تشکر مي کرد. سيمين بي توجه به تشکرهاي او، خنديد با بي قيدي گفت: خب، خونت نونوار شد. يه بنده خدايي کمک کرد تونستيم اين فرشي رو بخريم . بعد رو به من که با تعجب به او نگاه مي کردم، گفت: «آقا جهانگير، بريم. »
سيمين از کمک کردن لذت مي برد. جوري رفتار مي کرد که انگار خودش، به اين کار احتياج دارد. بقيه کارهايش هم شبيه کمک به ليلا خانم بود. مثلا مي رفت بازار چشمش به پيرمردهايي مي افتاد که خودشان را به چرخ بسته بودند و بار به ا ين طرف و آن طرف مي کشيدند . روز بعد تصميم مي گرفت هر چند مواد غذايي توي زير پله جمع کرده داخل کيسه هاي کوچک بريزد و ببرد بازار بين اين پيرمردها تقسيم کند.
توي محله جنوب شهر، بين خانواده هاي کارگرهاي کوره پزخانه، اکثرا او را مي شناختند . سيمين حامي فرشته، دختر يکي از اين خانواده ها بود. فرشته صرع داشت . سيمين هفته اي دو بار فرشته را خودش حمام مي کرد و به بيمارستان مي برد. کنار فرشته، اسدالله، پسربچه فلج دوازده ساله اي که پدر و مادرش او را در کنار خيابان رها کرده بودند هم بود. سيمين او را تحت پوشش يک مرکز خيريه درآورد و هفته اي دو روز خودش به مؤسسه خيريه مي رفت. اسدالله را کول مي کرد و براي فيزيوتراپي به بيمارستان مي برد. کنار فرشته و اسدالله، بودند آدم هاي دردمند ديگري که سيمين خودش مي شناختشان و بس!
با کمک هايي که توانست از بين مردم نيکوکار جمع کند، در ميدان غار و محله جواديه، دو کتابخانه خوب و نسبتا بزرگ راه انداخت تا بچه ها به جاي ول بودن توي کوچه و خيابان، آنجا بروند .
فخري و جهانگير، پاييز 57 عروسي کردند . مراسم عروسي که تمام شد، سيمين رو به جهانگير گفت: «اگر اجازه بدهيد، من کيک مجلس عروسي تان را براي بچه هاي پرورشگاهي که بعضي اوقات آنجا مي روم، ببرم» .
فخري با تعجب به او نگاه کرد و گفت «اتفاقا همين الآن من و جهانگير داشتيم در مورد کيک حرف مي زديم. »
بعد نگاهي به کيک چند طبقه سفيد و صورتي رنگ انداخت و ادامه داد: «تصميم گرفتيم بفرستيم براي فاميل هاي نزديک، مطمئنم از اين کار خوششان مي آيد. »
سيمين لبخند زد. يک رز قرمز از داخل سبد گل نزديک طبق کيک برداشت و گفت: «فاميل ، شام و شيريني مفصل خوردند. بگذاريد کيک شادي تان به ديگران هم برسد! »
جهانگير با رضايت سر تکان داد و خنديد: «فکر کنم قبل از مراسم براي کيک نقشه کشيده بودي، سيمين. »
هر سه خنديدند. سيمين رز قرمز را توي دست فخري گذاشت و زود با کمک جهانگير کيک را توي ماشين گذاشتند.
شب 20 و 21 بهمن، سيمين به خانه نيامد با شرايطي که شهر داشت، آقاي کاووسي مطمئن بود سيمين تا صبح بيمارستان مي ماند. اما به اصرار زهره خانم، آخرهاي شب به بيمارستان رفت تا اگر توانست، سيمين را به خانه بياورد.
بيمارستان شلوغ و پر رفت و آمد بود. اتاق ها جا نداشت و مجروحين را توي راهروي بخش ها خوابانده بودند . آقاي کاووسي از چند نفر سراغ سيمين را گرفت تا اين که او را در اورژانس ، بالاي سر يک مجروح پيدا کرد.
سيمين متوجه آمدن او نشد. چند لحظه ايستاد و به سيمين که با دقت زخم سر يک جوان 17 - 16 ساله را پانسمان مي کرد، خيره شد. رنگش پريده و دانه هاي درشت عرق روي پيشاني اش نشسته بود. بي تاب جلو رفت:
- سيمين جان! بابا!
سيمين برگشت: «سلام بابا ... کي اومدين؟ »
با هم از در اورژانس آمدند بيرون، روي پله هاي در ورودي نشستند. سيمين نفس عميقي کشيد. هواي سرد را با تمام وجود به داخل ريه هايش کشيد و آرام گفت: «آه ... چقدر گرمم بود! »
آقاي کاووسي دستش را گرفت: «قيافه خودتو توي آينه ديدي؟ خسته و داغوني. داري به خودت فشار مياري سيمين ... بيا بريم خونه ... تو طاقت اين همه کار رو نداري. »
يک آمبولانس آژيرکشان جلو پله ها ايستاد. دو نفر مجروحي را که سر و صورتش پر از خون بود روي برانکارد گذاشتند و به سرعت از پله ها بالا رفتند سيمين دستش را که هنوز توي دست پدر بود، بالا برد. دست پدر را بوسيد و با لحني که التماس در آن موج مي زد، گفت: «بابا، از من نخواه اين همه مجروح را ول کنم، بيام خونه بخوابم. نزديکي هاي صبح اوضاع که بهتر شد خودم آژانس مي گيرم، ميام. شما بريد ... خواهش مي کنم. »
اذان صبح، سيمين به خانه برگشت. کمي استراحت کرد و ظهر، بعد از خوردن ناهار با سرعت لباس پوشيد و با مادر که در حال نماز بود، خداحافظي کرد و رفت. شايد مي دانست اگر منتظر بماند مادر نمازش تمام بشود، حتما از او مي خواهد خانه بماند و استراحت کند.
صبح روز 23 بهمن از بيمارستان به فخري تلفن زدند: «خانم کاووسي! حال خواهرتان خوب نيست. خودتان را به بيمارستان برسانيد» .
فخري سراسيمه از خانه بيرون زد. يک فولکس آبي رنگ نزديک خانه ايستاد. فخري دنبال فولکس دويد و به راننده التماس کرد او را به بيمارستان برساند . بيمارستان شلوغ بود. از هر کس که روپوش سفيد تنش بود سراغ سيمين را مي گرفت. عصبي و نگران بود . کسي از سيمين خبر نداشت. بالاخره يک پرستار با کنجکاوي نگاهش کرد و گفت: «شما چه نسبتي با خانم کاووسي داري؟ »
- خواهرمه.
- خيلي متأسفم ... سيمين شهيد شده. حدود ساعت چهار بعد از ظهر ديروز با آمبولانس رفته بود مجروح بياورد. وقتي که از آمبولانس پياده مي شود تا پسر چهارده ساله اي را که تير خورده بود داخل آمبولانس بياورد، خودش تير مي خورد. خونريزي شديد بود. فخري روي زمين نشست. صداي پرستار را نمي شنيد.
صبح روز بعد ، سيمين را غسل دادند. خلعتي زيبا که تمام آن با آيات قرآن تزئين شده بود و مي گفتند يک فرد ناشناس آن را به سيمين هديه کرده به او پوشاندند . پيکر مطهرش را سمت بهشت زهرا بردند، اما چند نفر پيش آقاي کاووسي آمدند و از او اجازه خواستند سيمين را در «صحن بيمارستان (امام خميني) » که چند ماه شبانه روز در آن به مجروحان خدمت کرد به خاک بسپارند. گفتند اجازه اين کار را از امام خميني گرفته اند. همه سوار ماشين ها شدند و به سمت بيمارستان رفتند.
جمعيت زيادي جمع شده بود و آدم هايي با لباس هاي فاخر و ماشين هاي مدل بالا و آدم هايي با لباس هاي مندرس و صورت هايي آفتاب سوخته و کارگري؛ کساني که آقاي کاووسي هيچ کدامشان را نمي شناخت. بچه هاي پرورشگاه هم آمده بودند.
نماز ميت خوانده شد. قبر آماده نبود. دو نفر شروع به کندن قبر کردند. فخري بي تاب بود و با صداي بلند گريه مي کرد. اما آقاي کاووسي و زهره خانم، آرام کنار پيکر سيمين که پر از گل بود، نشستند و به صورتش که به خواب بهشتي فرورفته بود، خيره شده بودند.
امروز در بيمارستان امام خميني (ره) ميداني به اسم سيمين نامگذاري شده است و هر سال ساعت سه تا پنج روز 22 بهمن ، همه کساني که سيمين را مي شناختند و عشق و مهرباني و روح لطيف او را درک مي کردند کنار مزارش جمع مي شوند و به يادش فاتحه مي خوانند. حتي حالا که سال هاست آقاي کاووسي و زهره خانم (پدر و مادر سيمين ) از دنيا رفته اند، هنوز اين قبر پابرجاست.
منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد 25 و 26




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.