تجدید حیات فرهنگ و تمدن اسلامی (1)
نويسنده: علی اکبر ولایتی
اشاره
نزدیک به یک قرن و نیم است که در میان مسلمین جهان، جنب و جوش جدی و مجددی برای بازگشت به خود، پدید آمده است. حوادث گوناگون جهانی و فراز و نشیبها، نه تنها این حرکت ریشهای را از بین نبرده، بلکه مسیر کلی آن همواره رو به صعود و کمال داشته است، آنچنانکه گویی تاریخ مجد و عظمت اسلام در حال تکرار است و این به آن معناست که کشورهای اسلامی و مسلمانها در پی آنند که خود، آینده خویش را ترسیم کنند، در این میان دو نظریه در خصوص ترقی و تنزل جهان اسلام و رابطه اسلام و مسلمانان وجود دارد:
یک نظریه، بین اسلام و مسلمانان تفکیک قائل میشود و اسلام را رو به افول میداند اما اعتقاد دارد کشورهایی که به نام کشور اسلامی شناخته میشوند و در آنها مسلمانان یا مسلمانانِ شناسنامهای زندگی میکنند، سرنوشتی جدای از سرنوشت اسلام دارند و ممکن است آیندة خوبی داشته باشند. کما اینکه در میان کشورهای آسیایی کشورهایی چون کره جنوبی، هنگکنگ، چین رو به توسعه هستند در بین کشورهای اسلامی نیز کشورهایی چون مالزی وجود دارد که آیندهای بهتر از حال خواهد داشت و این آینده به سرنوشت اسلام مربوط نیست، این نظریه، سرنوشت اسلام و کشورهای اسلامی را همچون سرنوشت مسیحیت و کشورهای مسیحی - که سرنوشتی کاملاً جداگانه دارند - میداند.
نظریة دیگر وضعیت اسلام و کشورهای اسلامی را متفاوت از وضعیت مسیحیت و کشورهای مسیحی ارزیابی میکند. در این نظریه سرنوشت مسلمانها از سرنوشت اسلام جدا نیست.
به نظر ما نیز برخی قرائن نشان میدهند که سرنوشت مسلمانها از سرنوشت اسلام جدا نیست و وضعیت آیندة جهان اسلام وضعیتی امیدوار کننده است اما در عین حال مراحل سختی را در پیش روی خود قرار دارد. در دهههای اخیر شاهدیم مسلمانها بعد از یک دوره رکود «یا با تسامح اگر بگوییم، یک دورة افول) و در ادامه یک قرن و نیم بیداری و تحرک، دوباره وارد عصری شدهاند که باید بر آن نام عصر احیأگری اسلامی بگذاریم. مسلمانان از آن زمان به بعد تلاش کردند که از جای برخیزند و صدایشان را به گوش دنیا برسانند و آنچه را که دارند پیراسته و با احیای پایهها و ریشههای فرهنگ و تمدن اسلامی، بنای جدیدی متناسب با عصر حاضر برپا سازند. و ما امیدواریم در آینده به لحاظ اعتبار، به گذشته پرافتخار خود مانند شویم، و در آینده وضعیت قابل مقایسهای با گذشتة پرشکوه خود داشته باشیم.
برای توصیف بیشتر این نظر، ضمن اینکه باید با تفصیل بیشتری به سیر در فرهنگ و تاریخ اسلام بپردازیم باید ابتدا اجزای قرینهسازی مورد اشاره را تبیین کنیم. بدانیم اسلام چگونه آغاز شده، چطور پیش رفته و به چه دلایلی به سکون رسیده است. به عنوان مثال بررسی تاریخ ملتهای اسلامی میتواند این قسمتی از مسیر را روشن سازد. و این کمک میکند تا فرهنگ و تمدن اسلامی را مرور کنیم.
در اینجا سئوالها و شبهاتی مطرح میشوند از جمله اینکه آیا اسلام تمدنی داشته و یا تمدن اسلامی اصالت دارد؟ و آیا مسلمانها نقشی در تقویت تمدن بشری و یا تسریع حرکات فرهنگی و یا تمدنیِ بشر داشتهاند؟ هنگامی که آقای هانتینگتون موضوع برخوردِ تمدنها را مطرح ساخت، برخی از غربیها، ایرادهای مختلفی به او گرفتند و انتقادات مختلفی متوجه او شد. یکی از انتقادات این بود که او با این حرف خود در حقیقت اغرأ به جهل کرده و به مسلمانها به طور کاذب این باور را القأ کرده که آنها هم تمدنی داشتهاند، در حالی که مسلمانان اصولاً تمدنی نداشتند.
ملاحظه میفرمایید این که «باید از ابتدا شروع کنیم» برای مباحث ما یک ضرورت است. پس شیوه ما این خواهد بود که از رهگذر، گفتوگو پیرامون گذشته فرهنگ و تمدن اسلامی به پاسخگوئی به این سئوال دست بیابیم که «آیا فرهنگ و تمدن اسلامی قابل اعاده است یا خیر؟» لذا اگر بخواهیم عنوانی برای بحثمان انتخاب کنیم، به نظر میرسد عبارت «تجدید حیات فرهنگ و تمدن اسلامی» تعبیر مناسبی است.
حال، نکته مهم اینجا این است که آیا دلایل و قرائنی داریم که انجام این کار یعنی تجدید حیات فرهنگ و تمدن اسلامی در جهان کنونی امکانپذیر است؟ لازم است ابتدا نظری به فرهنگ و تمدن اسلامی بیافکنیم و مثلاً ملاحظه کنیم که آیا اسلام در مقایسه با بقیه تمدنها، تمدن قابل ذکری داشته است یا نه؟ و اگر داشته، آن تمدن دارای چه مشخصاتی بوده و از کجا شروع شده است؟ یعنی برمیگردیم به نکات بسیار پایهایتر، تا پس از تبیین و تثبیت پایهای که صحت و اعتبار و استحکامش برای بعضیها مسلم نیست و نسبت به آن تردید دارند چیزی را بنا کنیم.
البته باید ابتدا ببینیم تمدن چیست، فرهنگ چیست؟ به تعاریف اصولی و پایهای باز گردیم، یعنی چیستی فرهنگ و تمدن. تعاریف توسط صاحبنظران، در جهان اسلام و خارج از جهان اسلام مطرح شده است و ما چند تعریف را نقل میکنیم تا ببینیم اصولاً محدودة تمدن و فرهنگ چیست. البته بنا نداریم حتماً یکی از اینها را انتخاب کنیم. اگر چند نمونه از این تعاریف را بیان کنیم محدودة کارمان معلوم میشود و دیگر نیاز هم نداریم که حتماً بر سر یک تعریف، مجادله کنیم و یا تلاش کنیم که صحت یک تعریف را به اثبات برسانیم و یک تعریف دیگر را نفی کنیم. بلکه با بیان تعدادی از این تعاریف به یک اتفاق نظر نسبت به یک تصور اولیه میرسیم.
برای ارائه بعضی از تعاریف، از ابنخلدون شروع میکنیم. ابنخلدون، یکی از متفکران علم الاجتماعِ اسلامی است که اعتبار علمی بالایی دارد. بنا به تعریف ایشان، اجتماع انسانی مفهومی است که از آن باید به مدنیت یاد کرد، پس تمدن به حالات اجتماعی انسانی اطلاق میگردد.
ویل دورانت نیز که مؤلف کتاب عظیم تاریخ تمدن جامعترین مجموعه در زمینه تمدن است و به فارسی هم ترجمه شده میگوید: تمدن، نظمی اجتماعی است که در نتیجة آن، فعالیتهای فرهنگی امکانپذیر میشود و جریان پیدا میکند. از نظر ویل دورانت تمدن چهار رکن اساسی دارد:
1- پیشبینی و احتیاط در امور اقتصادی
2- سازمان سیاسی
3- سنن اخلاقی
4- کوشش در راه معرفت و بسط هنر.
ویل دورانت همچنین میگوید: تمدن در کلبة روستایی متولد شد و در شهر به گُل نشست. به عبارت دیگر، ایشان معتقد است که تمدن از زمانی شروع شد که بشر توانست کشاورزی کند. بنابراین از نظر ویل دورانت آغاز تمدن با شروع کشاورزی و توسعه تمدن از زمان شهرنشینی است و چون شهرها را گرههای میداند بر سر راههای تجاری، در حقیقت توسعه و تکامل تجارت مترادف است با توسعه و تکامل شهرها و تمدن.
هنری لوکاس نیز تمدن را پدیدة به هم تنیدهای میداند که جمیع رویدادهای اقتصادی، اجتماعی، سیاسی، هنری، ادبیات و علم را در خود گردآورده است. از نظر سیدحسن تقیزاده مقصود از تمدن، نهضت علمی، صنعتی، اجتماعی، سیاسی و مدنیِ توأم با آزادی است که طی پنج، شش قرن اخیر مطرح شده است.
توین بی، مورخ انگلیسی نیز میگوید: (او با یک دید و با یک زاویه کاملاً متفاوت نگاه میکند) تمدن محصول نبوغ اقلیت مبتکر و نوآور است. او اصلاً معتقد است که تمدنها را اقلیتها و اشخاص هوشمند و برجسته پدید آوردهاند و بقیه همیشه از آن اقلیت تبعیت کردهاند. هانتینگتون، میگوید که تمدن یک موجودیت فرهنگی است. مالک بن نبی که از متفکران مسلمانِ معاصر است میگوید: تمدن مصونیت زندگی انسان و تأمین روند حرکت و مایحتاج فردی است.
فکر میکنم بهتر است به همین تعریفها بسنده کنیم زیرا به نظرم تا حدودی یک تصور نسبتاً خوب را پدید آمد.
اما در مورد فرهنگ. باز از ابنخلدون میگوییم: عادات، رسوم و شئون زندگی مردم فرهنگ نامیده میشود. به نظر ویل دورانت، فرهنگ، مجموعة دستاوردهای معنوی حیات بشری است. ملاحظه کنید اگر مجموعة نظری که از ویلدورانت راجع به تمدن و فرهنگ، یاد کردیم، مقایسه کنیم میبینیم دیدگاه ویلدورانت فرهنگی است، بر عکسِ هانتینگتون که نگاهش، تمدنی است.
ویل دورانت میگوید: تمدن، کلیتی فرهنگی است کما اینکه قبل نقل کردیم که تمدن، نظمی است اجتماعی که در نتیجة آن فعالیتهای فرهنگی امکانپذیر میشود. هانتینگتون میگوید فرهنگ جزئی سطحی از تمدن است. اما مارکسیستها میگویند که فرهنگ، معنایی در مقابل تمدن است. دقت کنید! یعنی فرهنگ به عنوان یک پدیدة عَرَضی نسبت به تمدن مطرح میشود. براساس این تعریف، مارکسیستها اصالت را به تمدن میدهند به عنوان یک مقولهای که اصالت دارد و جوهر است در حالی که فرهنگ، عَرَض و تابع تمدن است. ویل دورانت، درست عکس این را میگوید.
بعد از سیر اجمالی در این نظریهها، اگر بخواهیم یک تعریف کلی از فرهنگ ارائه کنیم میتوانیم این طور بگوییم که: فرهنگ مجموعهای از آداب و سنتهای فردی و اجتماعی است که با توجه به شرایط اجتماعی و مقتضیات محیطی، شکل گرفته و معنا پیدا میکند. خلاصه همه آنچه گفته شد - به دور از افراط و تفریط - این است که تمدن، مربوط است به جنبههای مادی زندگی انسان و فرهنگ مربوط است به جنبههای معنوی و اخلاقیِ زندگی انسان.
اکنون جا دارد ببینیم بین تمدن و فرهنگ چه تفاوتهای ظریفی وجود دارد. اگر تعریفی را که در انتها عرض شد، بپذیریم - که تمدن مربوط به جنبههای مادی و فرهنگ مربوط به جنبههای معنوی است، - میتوانیم ببینیم که چه ارتباطی بین اینها وجود دارند.
البته ممکن است کسی بگوید: ملازمه بین تمدن و فرهنگ نیست، شاید مردمی باشند که تمدن قابل ذکری نداشته باشند. اما دارای فرهنگ مشخص باشند مثلاً در مورد سرخپوستهای آمریکا، یا بومیهای استرالیا، ما تمدن چندانی نمیشناسیم که قابل مقایسه با بقیه تمدنها باشد، اما حتماً یک فرهنگی دارند. چون طبق تعریف صاحبنظران فرهنگ، مجموعهای از باورها، سنتها، عادتها و هنرهایی است که قوم یا گروهی دارند. یک اجتماع بومی و بدوی و اولیه هم حتماً باورها، سنتها، معتقدات و هنرهایی، ولو ابتدایی دارد که فرهنگ آن قوم یا قبیله خوانده میشود.
حال باز گردیم به پرسش اصلی بحثمان یعنی اینکه اسلام تمدن قابل ذکری داشته است؟ و فرهنگ اسلامی یک فرهنگ متعالی بوده است؟ باید اذعان داشت که مدت تقریباً هزار سال، تمدن اسلامی رونق داشته است و به سال میلادی تقریباً از قرن هفتم تا قرن هفدهم را در برمیگیرد. هنگامی که اروپا در دوران تاریکی به سر میبرده، جهان اسلام در دورة شکوفایی و درخشندگی تمدن و فرهنگ اسلامی قرار داشته است. تاریخ گویای این واقعیت است. اگر تمدن را براساس اینکه جنبهها و جلوههای مادی زندگی انسان بخصوص زندگی اجتماعی انسان است تعریف کنیم، مسلمانها در این زمینه درخشندگیهای بسیار داشتند. ما این را تجزیه میکنیم به عناصر سادهتر، یعنی به پیشرفتهایی که در عرصه فیزیک، شیمی، طب، نجوم و دیگر انواع علوم در جهان اسلام روی داده است. اشاره میکنیم هم اکنون اگر گفته میشود که غربیها پرچم تمدن را در دنیا برافراشتهاند و پیشاهنگ تمدن در عصر حاضرند، در توضیح و اثبات این ادعا، یک یک علوم موجود در دنیا و پیشرفت غربیها در این علوم ذکر میشود، پس اگر بخواهیم تمدن را توصیف کنیم و بگوییم یک ملتی متمدن است یا نه، ناچاریم به بررسی شاخههای مختلف علوم بپردازیم و بعد بگوییم که این ملت، در این شاخهها پیشرفت داشتهاند یا نه؟ اگر این نکته را پذیرفتیم، جهان اسلام حتماً استحقاق این را دارد که از دوره درخشان تمدن و فرهنگ آن یاد شود.
به نظر میرسد تشکیکی که بعضی از غربیها، در این مورد به وجود آوردهاند ناشی از نوعی نگرش نژادپرستانه باشد غربیها از دیرباز غیر خود را بَربَر میدانند، از همان یونان باستان مردم دنیا را به دو دسته تقسیم میکردند. و میگفتند: انسانها یا یونانیاند یا بربر. تقریباً رومیها هم همین تفکر را در مورد دیگران داشتند، رگههای آن تفکر همین حالا هم هست منتها این روزها آن نظریههای منسوخ را تحت پوششهای فریبندهای مطرح میکنند. در حال حاضر غربیها نمیگویند آنچه هانتینگتون گفته است حق نیست، چون او میگوید که بالاخره پرچمدار تمدن در دنیا غربیها هستند، ولی در پیشرفت کارشان با تعارضهایی مواجه میشوند. تعارضات پیش روی تمدن غربی، برخورد با مسلمانها و پیروان کنفوسیوس است. او تمدنهای دنیا را به سه دسته تقسیم میکند، جدیترین و زندهترین خطر را برای تمدن غربی، از ناحیه جهان اسلام و پیروان آیین کنفوسیوس یعنی چینیها میداند و خاطرنشان میسازد که آینده تمدنها را گسلهای خونینی از هم جدا میکند. پس از اتفاقهای خونین در کوزوو و بوسنی، آقای هانتینگتون طی مصاحبهای گفت که این یکی از آن نمونههاست؛ نمونهای از یک گسل در قلب اروپا که مسلمانها میخواستند در بوسنی یک کشور اسلامی یا کشوری که غلبه جمعیت آن با مسلمانها باشد. درست کنند اروپاییها با این امر مخالف بودند و کار به آنجا رسید که در برخورد بین دو تمدن غربی و تمدن اسلامی، حدود دویست هزار نفر از مردم مسلمان بوسنی (یعنی ده درصد جمعیت مسلمان بوسنی) به فجیعترین وضعی از بین رفتند. بنابراین بعضی از غربیها که به آقای هانتینگتون انتقاد کردند، ایرادشان به این نبود که این نظریه درست نیست بلکه «جرمش این بود که اسرار هویدا میکرد». اشکال آقای هانتینگتون این است که آنچه وجود دارد و جزء اسرار است را بر ملا کرد (آن رازی که در ذهن غربیها هست ولی با لبخندی که بر لب دارند همیشه این راز را میپوشانند) و آن اینکه به مردم غیرغربی به عنوان انسانهای درجه دو نگاه میکنند.
غربیها نظرشان این است که طی هزار سالی که عصر درخشندگی فرهنگ و تمدن اسلام است مسلمانها کاری نکردند جز امانتداری و ما از این بابت از آنها متشکریم. به اعتقاد آنها، مسلمانان آنچه که میراث یونان و روم بود را با امانتداری تمام از تعرض کلیسای قرون وسطی مصون نگه داشتند و میراث فرهنگی یونان و روم را به عَرَبی ترجمه کردند و نگذاشتند توسط ارباب کلیسا در قرون وسطی از بین برود تا رنسانس ایجاد شد. در رنسانس در حقیقت ما آمدیم و همان کتابهای ارسطو و افلاطون و نظریات ذیمقراطیس و دیگران را، دو مرتبه به زبان لایتن و دیگر زبانهای اروپایی ترجمه کردیم. بنابراین مسلمانها امانتدارهای خوبی بودند.
معنای این سخن آن است که در این هزار سال، مسلمانها چیزی بر نظریات ارسطو و افلاطون و ارشمیدس و بقراط و جالینوس نیافزودند بلکه هر آنچه از آنها گرفتند، حفظ کردند و دوباره تحویل آنها دادند و خود غربیها توانستند برپایة علوم و دانشهای یونان و روم مجدداً فرهنگ غرب را بسازند. در واقع غربیها قصد القأ این سخن را دارند که برآنچه مثلاً ارسطو گفته بود فارابی و ابنسینا به عنوان فلاسفه مشأ چیزی نیفزودند بلکه همان را تکرار کردند، یا بر آنچه که افلاطون گفته بود، شیخ اشراق چیزی نیافزوده، بلکه همان را تکرار کرده، یا برآنچه بقراط و جالینوس گفتند، محمدبن زکریای رازی و علی بن عباس اهوازی چیزی اضافه نکردند و همان را تکرار کردند و بعد هم تحویل فرنگیها دادند.
ما این قضاوت را نمیپذیریم بلکه معتقدیم مسلمانها بر آنچه از یونان و روم گرفتند، بسیار افزودند و سپس تحویل غربیها دادند. اما نکته دیگری که در اینجا باید آن را متذکر شویم، اینکه حتی یونان و روم هم از صفر شروع نکردند چنانکه ویل دورانت در کتاب تاریخ تمدن میگوید قدیمیترین تمدنهایی که از آنها اثری به جا مانده و ما براساس آن آثار میتوانیم قضاوت کنیم تمدن عیلامیهاست، حدود ده هزار سال پیش در جنوب غربی ایران و جنوب شرقی عراق امروز واقع بود. اینها قدیمیترین قوم شناخته شدهای هستند که صاحب تمدن بودند. بعد از آنها سومریها، بابلیها، مصریها و آشوریها هستند، همین طور هندیها و چینیها. از زمان تمدن عیلام تاکنون ده هزار سال میگذرد.
اما از تمدن آتن و هلنیسم تاکنون، حدود دو هزار و ششصد سال میگذرد. دو هزار و ششصد سال را از ده هزار کم کنیم حدود هفت هزار و چهار صد سال میماند. ویل دورانت همین را میگوید.که فاصله بین اولین تمدن یا اولین تمدنها حتی سومریها تا یونانیها، بیش از فاصلة یونانیها تا زمان ما است. بنابراین یونانیها از صفر شروع نکردند، بلکه مبادی تمدن را از عیلامیها، سومریها، بابلیها، آشوریها، هندیها، چینیها و... گرفتند. پس اگر ما از یک طرف اثبات کنیم که یونانیها از صفر شروع نکردند و از طرف دیگر اثبات کنیم که مسلمانها بسیار بر آنچه از یونان گرفتند افزودند، معلوم میشود که اولاً تمدن منحصر به غربیها نیست و ثانیاً مسلمانها دارای تمدن بودند، تمدنی بسیار والا و شکوهمند.
این مقدار بحث به عنوان پیش درآمد سلسله مباحث «تجدید حیات فرهنگی و تمدن اسلامی» و به عنوان نخستین جلسه کافی است اگر دوستان سؤالهایی را مطرح کردهاند بنده آمادهگی دارم که به آنها پاسخ بگویم.
سؤال - اولاً باید تفکیکی بین فرهنگ و تمدن قائل شد و تعریفی که مطرح فرمودید - چون تعریفی قراردادی است - میتوان تعریفی دیگر ارائه دهیم تا ببینیم که این تعریف آیا کارسازتر خواهد بود یا نه؟ فکر یا جهانبینی و اعتقادات، در واقع پایة یک فرهنگ محسوب میشوند. فرهنگ در حقیقت مجموعهای از اعتقادات است (اعم از هنر، آداب، رسوم، ادبیات و امثالهم) که نهایتاً از پشتوانه یک فکر فلسفی برخوردار است. نتیجة پویش فرهنگ در عرصه اجتماع طی تاریخ، یعنی فرهنگی که آثارش را در ادبیات، معماری، هنر و خیلی امور میبینیم به یک تمدن منتهی میشود، یعنی به زبان ساده منشأ تمدن، فرهنگ و منشأ فرهنگ همان فکر و جهانبینی است.
ادامه دارد .......
/خ