با همين لباس ها دفنم كنيد
به ياد شهيد « رضا روزپيكر »
روز هم تاريك است!
چند وقتي بود پسر شانزده سالهام - رضا روزپيكر - جبهه بود. حوالي عيد بود كه آمد. گفت: «مامان به بابا بگوييد امسال چيزي نخرد. خريد امسال را من ميخواهم بكنم.»
من خوشحال شدم. رضا ديگر براي خودش مردي شده بود. او همه حقوق جبههاش را خرچ بچهها كرد. براي هر كدام لباس يا كفش ارزان قيمت خريد و با دست پر به خانه آمد. همه بچهها خوشحال بودند. اما خودش گرفته بود يك روز مرا كشيد كنار و گفت: «مادر! ميخواهم چيزي از شما بپرسم.»
گفتم: بپرس مادر جان!
پرسيد: «اين روزها شما هم تاريك است؟»
جواب دادم «نه، روز كه تاريك نميشود!»
رضا گفت: «مادر! چند روزي است كه شب و روز برايم فرقي ندارد. احساس دلتنگي ميكنم.»
گفتم: «حتما به خاطر زياد ماندن در جبهه است»
آن روز، رضا براي خودش يك دست لباس پلنگي خريده بود. آنها را به تن كرد و گفت: «مادر! من اينها را خيلي دوست دارم.»
گفتم: «ان شاءالله داماد شوي و همين لباسها را شب عروسيات به تن كني.»
جواب داد: «نه مادر! بگو انشاءالله شهيد شوي شما هميشه دعا ميكني من داماد شوم. من دوست دارم شهيد شوم. تو نميداني شهادت چقدر شيرين است. از همين حالا ميگويم، اگر من شهيد شدم با همن لباسها دفنم كنيد.»
بعد در حالي كه بعض كرده بود، ادامه داد: «در جبهه كسي داريم كه هر وقت از او ميپرسم چرا من شهيد نميشوم، ميگويد: دو نفر درخانه شماست كه راضي نيستند تو شهيد شوي».
و رضا گفت: «حتما آن دو نفر شما و بابا هستيد. تو را به خدا تو را به جان حضرت زهرا بياييد و رضايت بدهيد.»
هنوز شيريني نوروز بر دهانمان بود كه رضا ساكش را برداشت و راهي شد. وقتي ميرفت انگار يكي به من ميگفت: «قشنگ نگاهش كن، او ديگر برنميگردد!»
او ميرفت و من از پشت سر سير نگاهش ميكردم. آن لحظه به يقين ميدانستم كه رضاي شانزده ساله من به شهادت خواهد رسيد. چرا كه ديگر از دلم نميآمد براي ماندنش دعا كنم و دل ظرفيش را بشكنم.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ
روز هم تاريك است!
چند وقتي بود پسر شانزده سالهام - رضا روزپيكر - جبهه بود. حوالي عيد بود كه آمد. گفت: «مامان به بابا بگوييد امسال چيزي نخرد. خريد امسال را من ميخواهم بكنم.»
من خوشحال شدم. رضا ديگر براي خودش مردي شده بود. او همه حقوق جبههاش را خرچ بچهها كرد. براي هر كدام لباس يا كفش ارزان قيمت خريد و با دست پر به خانه آمد. همه بچهها خوشحال بودند. اما خودش گرفته بود يك روز مرا كشيد كنار و گفت: «مادر! ميخواهم چيزي از شما بپرسم.»
گفتم: بپرس مادر جان!
پرسيد: «اين روزها شما هم تاريك است؟»
جواب دادم «نه، روز كه تاريك نميشود!»
رضا گفت: «مادر! چند روزي است كه شب و روز برايم فرقي ندارد. احساس دلتنگي ميكنم.»
گفتم: «حتما به خاطر زياد ماندن در جبهه است»
آن روز، رضا براي خودش يك دست لباس پلنگي خريده بود. آنها را به تن كرد و گفت: «مادر! من اينها را خيلي دوست دارم.»
گفتم: «ان شاءالله داماد شوي و همين لباسها را شب عروسيات به تن كني.»
جواب داد: «نه مادر! بگو انشاءالله شهيد شوي شما هميشه دعا ميكني من داماد شوم. من دوست دارم شهيد شوم. تو نميداني شهادت چقدر شيرين است. از همين حالا ميگويم، اگر من شهيد شدم با همن لباسها دفنم كنيد.»
بعد در حالي كه بعض كرده بود، ادامه داد: «در جبهه كسي داريم كه هر وقت از او ميپرسم چرا من شهيد نميشوم، ميگويد: دو نفر درخانه شماست كه راضي نيستند تو شهيد شوي».
و رضا گفت: «حتما آن دو نفر شما و بابا هستيد. تو را به خدا تو را به جان حضرت زهرا بياييد و رضايت بدهيد.»
هنوز شيريني نوروز بر دهانمان بود كه رضا ساكش را برداشت و راهي شد. وقتي ميرفت انگار يكي به من ميگفت: «قشنگ نگاهش كن، او ديگر برنميگردد!»
او ميرفت و من از پشت سر سير نگاهش ميكردم. آن لحظه به يقين ميدانستم كه رضاي شانزده ساله من به شهادت خواهد رسيد. چرا كه ديگر از دلم نميآمد براي ماندنش دعا كنم و دل ظرفيش را بشكنم.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ