آشنايي من با « غلامعلي پيچك »
راوي: م.شفق
هواي تازهاي كه به صورتم خورد متوجهام ساخت كه هليكوپتر روي زمين نشسته و درهايش باز شده، بيرون را نگاه كردم بلي همين جاست پادگان بانه است.
اوضاع پادگان حسابي تغيير كرده بود نيروها به كلي عوض شده و نيروهاي جديدي آمده بودند از لحاظ ظاهري هم تا حدودي مرتب و منظم شده بود ولي ساختمانهايي كه در طي مدت محاصره بر اثر برخورد خمپارههاي ضد انقلاب ويران شده بود به همان صورت باقي مانده بودند.بوسيله يك جيپ ارتشي به فرمانداري بانه كه مقر سپاه شده بود رفتم و در آنجا مورد استقبال گرم بچهها قرار گرفتم و با يك يكيشان مصافحه كردم. مسئوليت سپاه را در آنجا برادري بسيار فداكار و فهميده و مومن بنام «غلامعلي پيچك» عهدهدار بود. وي از اولين بچههايي بود كه همديگر وارد بانه شديم و بانه را پاكسازي كرده وسپاهش را براه انداختيم.
غلامعلي از آمدنم خيلي خوشحال شده بود و با اينحال وقت را تلف نكرده و در يكي از اتاقها دو نفري مشغول بحث و گفتگو در باره اقدامات اينده شديم.
صحبتها چند ساعت طول كشيد و موضوعات مختلفي مطرح شد در آخر قرار شد با تحليل كلي كه از وضعيت شهر داشتيم يك سلسله اقدامات پيگير را به سرعت شروع كرده و دنبال كنيم كه عمدتا اين اقدامات در دو بعد نظامي و فرهنگي خلاصه مي شد. از لحاظ نظامي در درجه اول برقراري امنيت شهر قرار داشت و سپس برقراري امنيت در روستاها كه طبعا مستلزم پاكسازي قاطع گروهكهاي مسلح بود. از لحاظ فرهنگي ابتدا ميبايست ماهيت گروهكها به درستي براي مردم بيان ميشد و سپس تفكرات اصيل اسلامي احيا شده و رواج مييافت و به طور كلي تصميم مهم ما كار گسترده فرهنگي در بانه بودتا ضد انقلاب به طور كلي ريشهكن شود.
در طول اين جلسه به يك روش با ارزش دست يافتيم كه قرار شد محور كارمان قرار گيرد كه آنهم انتقال سريع اطلاعات از ذهن بر روي كاغذ و درج و ثبت خبرهاي جمعآوري شده بود. اين طرح از اشتباهي كه در اكثر پايگاهها ديده ميشد جلوگيري ميكرد منظور تبديل شدن يك فرد به يك آرشيون متحرك بود كه در صورت شهادت آن فرد تمام آن اطلاعات با ارزش كه در عرض چندين ماه جمعآوري شده بود از بين ميرفت و فرد جانشين ميبايست كار را از صفر شروع ميكرد.
بر همين مبنا قرار شد كه در ابتدا تحليل كلي راجع به وضعيت بانه نوشته شود و اين كار نيز بعهده من افتاد. و من هم بلافاصله پس از خواندن نماز ظهر و عصر شروع كردم به نوشتن:
بانه يكي از شهرهاي مرزي ايران با عراق است كه در 18 كيلومتري مرز قرار دارد. اين شهر توسط جادههاي خاكي از شمال به سردشت از جنوب به مريوان و از شرق به سقز متصل ميشود. مردم بانه تماما مسلمان و اهل تسنن ميباشند.
بانه نيز به همراه ديگر شهرهاي كردستان از جنايات رژيم شاه بينصيب نبوده و رژيم سابق با اعمال خفقان و ديكتاتوري بيش از حد و فقير نگاهداشتن اين منطقه و درهم شكستن پايههاي اقتصادي جامعه شهرها كه منجر به ايجاد بيكاري و وابسته شدن اين افراد به دولت و نتيجه تبعيت از دولت ميشود و از همه مهمتر با محو فرهنگ اسلامي و ملي مردم و فساد اخلاقي بيش از اندازهاي كه در بين مردم رواج داده سعي در مصون ماندن از حركات مردم در اين منطقه داشته است.
رژيم سابق در اهدافش در اين منطقه بعلت پائين بودن فرهنگ عامه تا حدود زيادي موفق شده و توانسته است با رواج فساد و فحشاء و بيبندوباري، مردم و خصوصا جوانان را از دين و مراكز ديني و مراسم ديني دور نموده و زمينه را براي انحطاط فرهنگ اسلامي در كردستان فراهم نمايد.
رژيم سابق حتي در كارهاي خدماتي عادي خودش برنامه رواج فساد را از نظر دور نميكرد چنانچه در بانه براي براهاندازي درمانگاه بانه يك پزشك خارجي به همراه همسرش ميفرستند كه اين هر دو به همراه ديگر پرستارهاي درمانگاه كه برخي خارجي بودهاند بجاي انجام هدف اصلي، يعني طبابت به هدف اصليتر! يعني بوجود آوردن فساد در بين جوانان اشتغال داشتهاند.
رژيم ساقط ميشود و گروهكهايي كه تا اين موقع با دريافت رشوههاي مادي و سياسي سكوت اختيار كرده بودند يكي يكي مثل قارچ سبز ميشوند و با ادعاي انقلابيگري شروع به تعيين سرنوشت مردم محروم كرد مينمايند. در بانه مزدور ساواك شيخ جلالالدين حسيني برادر شيخ عزالدين حسيني با تعدادي مسلح به پادگان بانه مراجعه كرده و ميگويد كه از طرف دولت مامور شده كه اسلحهها را از آنها تحويل گرفته و كميته انقلاب اسلامي را تحويل ميدهد و سربازان و درجهداران از بانه ميروند. شيخ جلال نيز كميتهاي به راه مياندازد و بنام دولت شروع به اقداماتي ميكند كه در درجه اول مسلح كردن افرادش است و بعد ايجاد حاكميت كامل بر مردم شهر، بطوريكه بزرگ و كوچك و زن و مرد و پير و جوان بشدت از شيخ جلال وحشت داشتند.
شيخ جلال شخصي همانند برادرش بسيار بيرحم و سفاك است و در وحشيگري مثل ندارد. از نمونه كارهايش قتل عام يك ستون ارتش است ستوني كه از سردشت بسوي بانه ميآمده و در نزديكي بانه افراد مسلح شيخ جلال بعنوان استقبال به پيشواز ستون ميروند و پس از رسيدن ستون آنها ناجوانمردانه ستون را مورد حمله قرار ميدهند كه در اين جريان قريب به 400 نفر از برادران پاكباز ارتشي در روز عيد قربان سال 58 قرباني و قتل عام شده و اجساد اين برادران را چه شهيد و چه زخمي به آتش ميكشند. مدتي پس از آن نيز در جاده سردشت به بانه همين چنگيزخان بانه (شيخ جلال) با به راه اندازي افرادش و كمين در سر راه ستوني از برادران پاسدار نزديك به 80 تن از بهترين پاسداران اين انقلاب را وحشيانه به شهادت رسانيده و سپس به رسم هميشگي! سر ميبرند.
اين اتفاقات در موقعي صورت ميپذيرد كه ديگر شيخ جلال تنها نيست و گروهها و احزاب ديگر نيز در بانه تشكيلات خود را براه انداختهاند و در اين جنايات وي را همراهي ميكنند.
گروهكها سعي ميكنند از طريق فساد جاي خود را در بين جوانان باز كنند و خصوصا در مدارس بشدت و در حجمي فوقالعاده شروع به لجن پراكني و مخدوش نمودن انقلاب و عرضه تفكرات ملحدانه خويش نموده و كودكان معصوم مردم را كه به دليل ضعف تبليغ مذهبي از ايمان و اعتقاد ضعيفي برخوردارند، اغوا كرده و بعضي از آنان را جذب مينمايند. در اين شرايط كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان و كليه كتابخانههاي مدارس بانه در دست عناصر گروهكها بوده و در عين حال راديوي كردستان كه از مركز مهاباد برنامه پخش مينمود. منطقه و شهر را زير پوشش داشته درحاليكه هيچ عنصري از انقلابيون مسلمان حتي نميتوانست وارد بانه بشود چه رسد به اينكه به معرفي چهره انقلاب و پاسخ دادن به اتهامات واهي و بياساس گروهكها بپردازد.
گرچه بعضي اوقات حركات جاهلانه شيخ جلال كه بانه را با تگزاس اشتباه ميگرفت و گانگستربازي از خودش در ميآورد كمي وجهه گروهكها را متزلزل ميكرد؟ اما خفقان بقدري شديد بود كه مردم حتي در رژيم شاه هم اينچنين خفقاني نديده بودند. در رژيم شاه لااقل اگر كسي از شاه تعريف و تمجيد نميكرد و مخالفتي هم نميكرد كاري با او نداشتند و فقط مزاحم افرادي ميشدند كه با شاه مخالفت ميكردند، اما در حاكميت گروهكها بر بانه حتي اگر كسي تعريف و تمجيد از گروهكها نميكرد وي را بعنوان جاش زنداني كرده و اموالش را مصادره كرده و دربعضي موارد حتي وي را ميكشتهاند و بدليل وجود همين جو عمومي كسي را ياراي نفس كشيدن نبوده است.
بعد از ورود دوباره ارتش و سپاه به پادگان بانه و از سرگيري دور جديد درگيريهاي ضد انقلاب با نيروهاي انقلاب، كليه نيروهاي ضد انقلاب در بانه متحدا اقدام به حمله به پادگان بانه براي تصرف آنجا ميكنند كه شكست ميخورند اما پادگان را به محاصره درآورده و آنجا را دو ماه و نيم در محاصره ميگيرند كه در اين ضمن هم شايد حدود 20 بار از راههاي گوناگون و نقشههاي مختلف به داخل پادگان هجوم ميآوردند كه كار را يكسره كنند ولي هر بار در اثر فداكاري بچههاي ارتشي و سپاه با دادن تلفات شكست خورده و عقبنشيني ميكنند.
بعد از اينكه كار نوشتن تحليل تمام شد غلامعلي برايم مدارك جالبي آورد در ميان آنها يك پرونده انشاء متعلق به مدرسه راهنمايي بانه وجود داشت كه خيلي خواندني بود. معلم انشاء از معلمين عضو كومله بوده و موضوعات مختلفي را براي انشاء به دانش آموزان داده بود. از هر موضوع چندين انشاءرا انتخاب كردم. موضوع اولي كه خواندم "جنگل " بود چند نفري بودند كه با جمله بندي دست و پا شكسته چند خطي نوشته بودند كه سرتا پا فخش بود به رژيم جمهوري اسلامي و حتي يك مورد هم اسم جنگل برده نشده بود، اين انشاءها تمام نمرات 19 و 20 گرفته بودند. در مقابل دانشآموزاني نيز بطور مفصل و خيلي جالب راجع به جنگل و فوايدآن نوشته بودند كه نمرات اين انشاءها از 7 يا 6 بالاتر نبود.
آرام آرام بچههاي كلاس فهميده بودند كه اگر بخواهند نمره بگيرند راهش چيست! موضوعات بعدي را كه خواندم كسي در نوشتههايش كاري به موضوع انشاء نداشت فقط فحش داده بود به انقلاب و به پاسدار و به اسلام، نمرهها هم همه بالاي 18.
البته ضد انقلاب درست فهميده بود كه براي تسلط بر روي مردم ميبايست فرهنگ آنها را تغيير دهد، اما فرهنگ فحش و ناسزا چيزي نبود كه بتواند دوام زيادي بياورد. همچنانكه پس از مدتي ادامه اين روند، اكنون ديگر مردم و خصوصا جوانان از تكرار دروغها و فحاشيها خسته شده بودند و روح تشنهشان جستجوگر حقيقت بود تا با يافتن حقايق موضع حق را انتخاب نمايند. اين عطش نسبت به يافتن پاسخ براي انبوه سوالها در نزد جوانان بانه بخوبي قابل حس بود و اين ما را وا ميداشت كه مسئله را با احساس مسئوليت بيشتري دنبال كنيم.
در اينكه ميبايستي هرچه زودتر كار فرهنگي را شروع كنيم شكي نداشتيم فقط مشكلمان كمبود نيروي تبليغاتي بود كه تصميم گرفتيم در اولين گام آنرا حل كنيم. صبح روز بعد با غلامعلي براي حركت به سنندج آماده شديم تا بسرعت ترتيب جذب و انتقال نيروها و امكانات مورد لزوم را به بانه بدهيم. ابتدا به پادگان رفتيم تا با هليكوپتر بطرف سنندج برويم اما در آنجا گفتند كه آنروز هليكوپتر نميآيد. ولي ما حوصله ماندن نداشتيم. بنا شد با غلامعلي بوسيله ماشين از جاده برويم سقز و از آنجا هم به سنندج، اما جاده تقريبا يكماهي بود بعد از عبور آن ستوني كه آمد و محاصره پادگان بانه را شكست، كسي از آن عبور نكرده بود و چون جاده بسته بود رفت و آمدها و تداركات رساني فقط از طريق هوايي انجام ميشد.
توكل بخدا كرديم و راه افتاديم. در طول 60 كيلومتري كه تا سقز فاصله بود هر لحظه و در سر هر پيچ خطر درگيري و كمين خوردن وجود داشت ولي بحمدالله بسلامت مسير را عبور كرديم و به سقز رسيديم. در ابتداي شهر دژباني ارتش جلويمان را گرفت و از ما جويا شد كه چكاره هستيم و از كجا آمدهايم. گفتيم از بانه ميآئيم. برادران خنديدند و با تعجب و ناباورانه گفتند: "نه ".
حرفمان را نپذيرفتند و قرار شد با بيسيم از بانه جريان را سوال كنند. حقيقت بر ايشان روشن شد و ما راه افتاديم. در سقز از سپاه وضعيت جاده را بطرف سنندج پرسيديم. آنطوري كه برادران ميگفتند صبح زود همانروز درگيري شديدي مابين يك ستون ارتش و ضد انقلاب در پاسگاه سنته رخ داده و بنابراين جاده ناامن بود. اما تجربه به ما حكم ميكرد كه جاده امن است و برويم. چون هميشه ضد انقلاب اگر نيروي زياد و كافي داشته باشد جاده را بطور كامل ميبندد ولي اگر نيروي پراكنده و اندك داشته باشد مثل همين جريان ميآيد و يك ضربهاي ميزند و دوباره به پايگاههايشان فرار ميكنند.
نزديكيهاي ظهر به ديواندره رسيديم و نماز را همانجا خوانديم و باز هم به راه ادامه داديم. دو سه ساعت بعد وارد شهر سنندج شديم و يكراست به پادگان رفتيم از همانروز و روز بعد تلاشهاي ما در جهت گرفتن نيرو و امكانات شروع شد. امكانات فراوان ولي نيرو خيلي كم بود. قرار شد كه براي نيرو ما خودمان اقدام كنيم.
از سنندج با قم تماس گرفتيم و با چند تن از دوستان صحبت كرديم و بالاخره با اصرار زياد راضي شدند براي مدتي بيايند بانه. الان ديگر مشكل ما از لحاظ نيرو فقط چند نفر خواهر بود كه كار فرهنگي خواهران كرد بانه را بعهده بگيرند. در اين قسمت فكر نميكرديم بتوانيم نيرويي جذب كنيم، چون بانه شهري بود كه راه زميني به هيچ كجا نداشت و بعلت ناامني راهها، رفت و آمد از طريق هوايي و آنهم محدود بود.
اما نااميد نشديم و طبق راهنمايي يكي از برادرها به انجمن اسلامي مخابرات سنندج سري زديم و برخلاف انتظار آنجا چند تن از خواهران را يافتيم كه خود داوطلبانه از تهران آمده و آماده انجام اينكار نيز بودند. با اينكه وضعيت بانه و موقعيت آن منطقه را هم بطور كامل براي خواهران بيان كرديم در تصميمشان تغييري حاصل نشد. به آنها گفتيم كه بمانند و هر موقع هليكوپتري خواست از سنندج به بانه بيايد آنها هم با هليكوپتر بيايند، اما خواهران با كمال شجاعت گفتند كه برايشان مسئلهاي نيست و از راه زميني همراه ما ميآيند. اصرار ما براي اينكه صبر كنند و بعدا با هليكوپتر بيايند اثري نبخشيد و آنها ميگفتند: "چطور با اين وضعيتي كه از اوضاع فرهنگي بانه ميگوئيد ما اينجا بمانيم و منتظر باشيم؟ حتي يك روز وقت تلف كردن هم از لحاظ شرعي درست نيست. "
گرچه در ظاهر تا آخر هم بر سر عقيده خودم پافشاري كردم و گفتم كه مخالف آمدنشان از راه زميني هستم ولي در دل شجاعت اين شير زناني كه آماده ميشدند راه زينب را استمرار ببخشند و اينگونه ايثارگرانه حتي حاضر ميشوند در هجرت مقدسشان جانشان را هم بخطر بيندازند تحسين ميكردم و حتي به آنها غبطه ميخوردم.
بالاخره ما مجبور شديم كوتاه بيائيم! و قرار شد كه ظهر همانروز حركت كنيم.
نزديكيهاي غروب به سقز رسيديم و به ساختمان سپاه رفتيم. بچهها آنجا خيلي خوشحال بودند كه ما سالم برگشتهايم. صبح روز بعد آماده حركت بطرف بانه شديم. خواهران را به پادگان سقز برديم تا از آنجا با هليكوپتري كه چند ساعت بعد به بانه پرواز ميكرد بيايند.
بچههاي سقز اصرار ميكردند كه يك ستون براي تامين ما همراهمان بفرستند و حتي افرادش را هم آماده كرده بودند. اما ما ميدانستيم كه گرچه در رفتن بسوي بانه ممكن است احتمال درگيري ضعيف باشد ولي در برگشت چون ضد انقلاب باخبر شده حتما در سر راه ستون كمين ميگذارد. ولي ما اگر خودمان تنها ميرفتيم مقصدمان بانه بود و ديگر احتياجي به برگشتن نداشتيم.
از بچهها خداحافظي كرديم و با ياد خدا ماشين را بسوي بانه بحركت درآورديم.
چند ساعتي بعد به بانه رسيديم. اين بار هم در ورود به شهر دژبان جلويمان را گرفت، آنها گرچه ما را ميشناختند ولي باورشان نميشد كه خودمان باشيم. با تعجب سوال ميكردند: "تا سنندج رفتيد؟ "
به سپاه كه رفتيم بچهها يكپارچه شوق شدند و ريختند سر و كولمان و با ماچ و بوسههاي گرم و مهربانشان خستگي را از تنمان در آوردند.
چند روزي بعد هم برادران از قم آمده بودند و هم خواهران مستقر شده بودند و كار تبليغاتي وسيعي را شروع كرده بودند، در آن مدت كوتاه آنها چندين كتابخانه منجمله كتابخانه بزرگ مسجد جامع بانه را براه انداختند و چند تا نمايشگاه عكس و پوستر و كتاب هم در مسجد جامع و يكي دو تا در مدارس شهر تشكيل دادند.
كلاسهاي مختلفي از جمله كلاسهاي قرآن و اخلاق و كلاس سياسي در چند نقطه شهر براي جوانان دختر و پسر كرد بطور جداگانه تشكيل شده بود و بچههاي بانه بعلت تعطيل بودن مدارس استقبال خيلي خوبي از اين كلاسها ميكردند. كتابخانه مسجد جامع عصرها بقدري شلوغ ميشد و بچهها آنقدر مراجعه ميكرند كه علاوه بر دو سه نفري كه از خود بچههاي بانه بعنوان كتابدار تعيين شده بودند از برادران روابط عمومي هم آنجا ميايستادند و كمك ميكردند.
از همه اينها پرطرفدارتر فيلمهايي بود كه بعضي شبها در مساجد نشان ميدادند و مسجد غلغله ميشد. همه از زن و مرد و جوان و پير و كوچك و بزرگ ميآمدند و فيلمها را كه اكثرا از جريانات انقلاب بود تماشا ميكردند.
از مجموع همه اين فعاليتها و از ديدن اينهمه ولع جوانان و مردم براي گرفتن كتاب، براي ديدن نمايشگاه، براي شركت در كلاس و براي ديدن فيلم، از ماوراء تمام اينها ميشد خفقان زشتي را ديد كه در مدت حاكميت گروهكها بر شهر بر روي مردم اعمال ميشده و مردم بگونه كساني كه سرشان را بزور به زير آب فرو برده باشند و به آنها گفته باشند شما آبزي هستيد، در آب تنفس كنيد، اكنون كه جو خفقان شكسته شده و مردم توانسته بودند سرشان را از آب بيرون بكشند، نفس نفس ميزدند و نمود اين نفس نفسهايشان اشتياق و علاقهشان در استقبال از كار فرهنگي بچهها بود.
با تمركز و استمرار كار فرهنگي بانه آرام آرام چهرهاش بكلي تغيير كرد و روحيات مردم به مقدار زياد متحول گرديد. روشنگريها و كلاسهاي خواهران و برادران در سطح شهر و آگاه شدن مردم نسبت به حقايق، كذب بودن بسياري از تبليغات ضد انقلاب را آشكار ساخت. مردم بانه قبلا بخاطر گفتههاي ضد انقلاب از پاسداران ميترسيدند و اين در رفتارشان محسوس بود اما الان كه تقريبا يكماهي از مستقر شدنمان در بانه ميگذشت اين ترس از بين رفته و يك نوع ارتباط قلبي و احترام معنوي جايگزين آن شده بود. در شهر وضعي پيش آمده بود كه افراد گروهكها كه بطور مخفي زندگي ميكردند نيز از ترس مردم كه آنها را به سپاه معرفي كنند از شهر فرار كردند و به دهات رفتند ولي با اينحال خانههايشان بكمك مردم شناسايي ميشد و وسايل و امكاناتشان را جمعآوري ميكرديم. بعد از مدتي نماز جمعه هم براه افتاد و ما نيز بچهها را جمع كرديم و به نماز جمعه رفتيم. قبل از شروع نماز غلامعلي سخنراني كرد و براي مردم حقايق بسياري را افشا نمود و از وابستگي و وضعيت واقعي گروهكها صحبت كرد. صحبتهايش كه تمام شد مردم كلي شارژ شده بودند و شروع به شعار دادن بر عليه دموكرات و كومله و فدايي كردند. اين عكسالعمل مردم برايم بسيار جالب بود و اصلا انتظارش را نداشتم و فكر ميكردم اين خبر براي ضد انقلاب هم خيلي عجيب و غيرمنتظره باشد و حتما واكنشي نشان خواهند داد. از نماز كه برگشتيم با غلامعلي جلسهاي گرفتيم و بررسي كرديم كه اولا اين آگاهي پديدار شده در مردمرا چگونه عمق و گسترش ببخشيم و ثانيا واكنشهاي ضد انقلاب در برابر اين موج چه خواهد بود و ما بايد از چه راههايي مقابله كنيم. در هر دو مورد توانستيم برنامهريزيهاي جالبي بكنيم.
همانشب زودتر از آنكه ما پيشبيني كرده بوديم ضد انقلاب زخم خورده حركتش را شروع كرد. ساعت تقريبا 10 شب از سه طرف تيراندازي به طرف ساختمان فرمانداري كه ما در آن مستقر بوديم شروع شد، از پشت از حوالي كانون پرورش فكري، از پهلو از كوچه حمام و از روبر و از پشت اداره فرهنگ و هنر.
بچهها طبق صحبتي كه چند ساعتي قبل با آنها كرده بوديم كاملا توجيه بودند و طبق برنامه حتي يك تير هم جواب ندادند. اماتيراندازي آنها هم قطع نميشد. از پشت سر چند نارنجك تفنگي برايمان زدند كه به علت عدم دقت در تيراندازياشان هيچكدام به هدف نخورد و همه در اطراف فرمانداري به خانههاي مردم خورد و منفجر شد، يكي هم به داخل كارخانه برق بانه افتاد و با انفجارش قسمتي از كارخانه از بين رفت.
همزمان با حمله به ما به پادگان نيز حمله شده بود تا نتوانند به كمك ما بيايند. گرچه ما اصلا درخواست نيروي كمكي نكرده بوديم و احتياجي هم نميديديم زيرا تاكتيك ما چيز ديگري بود.
حمله بالاخره بعد از نيمساعت در حاليكه ضد انقلاب از عدم تيراندازي ما حسابي مستأصل شده بود خاتمه يافت و جاي سروصداي آن همه تيراندازي و انفجار را تاريكي و سكوت شب پر كرد.
صبح زود پس از دميدن سپيده از فرمانداري بيرون رفتيم و محلهايي را كه ديشب از آنجا برويمان آتش گشوده بودند را از پوكهها و آثاري كه باقي مانده بود قيقا شناسايي كرديم. بعد از ظهر هم تصميم گرفتيم به شناسايي دقيق محلهاي كه از آن حمله صورت گرفته بود بپردازيم. گرچه مردم ميدانستند من و غلامعلي آنجا در سپاه مسئوليت داريم و ما را ميشناختند ولي ناچار بوديم خودمان براي شناسايي برويم چون ميخواستيم به طور دقيق برنامهريزي كنيم. از طرفي اسلحه نميتوانستيم همراهمان ببريم چرا كه همه متوجه ميشدند منظور ما چيست. براي همين هر كدام يك كلت و يك نارنجك زير لباسمان پنهان كرديم و دو نفري براه افتاديم. به اولين مغازهاي كه رسيديم يك هندوانه و مقداري خيار خريديم. خيارها دست غلامعلي بود و هندوانه دست من، آنگاه وارد كوچه پسكوچههاي تنگ و باريك و طويل آن محله شديم. من هر لحظه آمادهب ودم تا بطرفمان تيراندازي بشود چرا كه مطمئن بودم ضد انقلابيون تمامشان ديشب از شهر خارج نشدهاند و عدهاي از آنها در شهر هستند.
اما بقدري سرووضع ما و حركاتمان طبيعي بود كه اصلا كسي به ما توجه نداشت و فقط گاهگاهي بچههاي كوچولو و مهربان بانهاي از اينكه غريبهاي را ميديدند خوشحال بطرفمان ميامدند و سلام ميكردند.
تمام كوچهها را بارامي و با دقت طي كرديم تا به خيابان بيمارستان رسيديم و از آنجا ديگر توي خيابان شروع به بازگشت كرديم.
در فرمانداري روي نقشه شهر اطلاعاتي كه كسب كرده بوديم پياده كرديم و مشغول محاسبه احتمالات شديم. تمام راههايي را كه ممكن بود ضد انقلاب از آنجا به شهر وارد يا خارج شود بررسي كرديم. چهارراه بيشتر نداشتند. 1ـ از دهات پشت كوه آربابا بيايند و كوه را دور زده از كنار پادگان و از روبروي بيمارستان وارد شهر شوند 2 ـ از رودخانه روبروي تپه منبع آب 3 ـ از تنگه پايين تپه بچه آربابا كه ضد انقلاب آن را تنگه دموكرات نامگذاري كرده بود 4 ـ از جاده بانه مريوان.
براي اينكه دقيقتر بتوانيم راههاي عبور را شناسايي كنيم چارهاي نداشتيم جز اينكه صبر كنيم و اطلاعات لازم را از عمليات بعدي دشمن بگيريم. ضد انقلاب حملاتش را شبهاي بعد نيز ادامه داد منتها هر شب بر وسعت عمليات و بر تعداد افرادش ميافزود. در شب بعد از اولين حمله آنها به بچههاي مستقر در بيمارستان هم حمله كردند و با اينكارشان احتمال اينكه از راه شماره يك آمده باشند را از روي نقشه پاك كردند. ضمنا به واسطه گشتيهايي كه هر شب از روي تپه منبع آب رودخانه را زير نظر داشتند پي برديم راه شماره 2 نيز احتمالش از بين رفته است. پس دو راه بيشتر براي ضد انقلاب وجود نداشت و طبق بررسيهاي زيادي كه شد و اطلاعاتي كه مردم دادند مشخص شد ضد انقلاب محل تمركزش روستاي بوئين و سفيد كمره و محل ورود و خروجش به شهر نيز از طريق جاده مريوان به بانه و از تنگه پائين تپه بچه آربابا ميباشد.
حملات شبانه ضد انقلاب به شهر توام با پخش اعلاميه در سطح شهر شده بود و دقيقا براساس موضعگيريهايي كه كرديم آرام آرام همان چيزي كه طالبش بوديم انجام شد. ضد انقلاب طبق تجربه حملاتي كه انجام داد فكر كرد كه سپاه و ارتش از ضعف شديد برخوردارند و قدرت جلوگيري از فعاليتهاي آنان را ندارند و چون ما فعاليتهاي روزانه بچهها كه شامل دستگيري افراد شناسايي شده گروهكها در سطح شهر و كشف مراكز اختفا و فعاليت گروهكها ميشد را قطع كرده بوديم، براي ضد انقلاب شرايطي پديد آمد كه كاملاً احساس تسلط دوباره به شهر بانه را كرد و حتي كار به جايي رسيد كه بسياري از مهاجمين كه شبها به پادگان و سپاه حمله ميكردند، روزها در خانههاي اقوامشان استراحت كرده و مخفيانه به گشت در شهر ميپرداختند. بازار تكثير و پخش شبنامه و اعلاميه و خبرنامه گروهكها نيز اوج گرفته بود. ما نيز آرام آرام طرح خود را آماده ميكرديم.
پنج شب از حملات مداوم ضد انقلاب به ما ميگذشت روز ششم طرح ما تقريبا تكميل شد و قرار گذاشتيم همان شب آن را اجرا كنيم. ما ميدانستيم كه آنها هر شب از كدام محل و حتي از كدام كوچه ميآيند و از كجا به سپاه حمله ميكنند به همين دليل يك طرح كمين شبانه را پيريزي كرديم.
بعد از ظهر همان روز جلسه توجيهي براي بچهها برقرار شد و بعد از جلسه همگي رفتند تا رأس ساعت مقرر با تجهيزاتي كه گفته شده بود در مسجد ساختمان تجمع كنند.
در ساعت 8 شب با حركت گروههاي پوششي اولين گام از طرح عملياتي 12 ساعته برداشته شد. اين عمليات را چهار گروه 5 نفره پوششي حفاظت ميكرد. وجود گروه پوششي اهميت ويژهاي در جلوگيري از ضربه نخوردن از پشت، جلوگيري از دور نخوردن توسط دشمن و در دسترس بودن نيروهاي كمكي و يا احيانا جايگزيني در منطقه درگيري داشت. علاوه بر اين وجود اين چهار گروه به عمليات ما انعطافپذيري خاصي داده بود تا بتوانيم در مقابل درگرگون شدن وضعيت ما انعطافپذيري خاصي داده بود تا بتوانيم در مقابل دگرگون شدن وضعيت بسهولت آرايش نيروهايمان را تغيير دهم. گروه يك روي پشت بام مخابرات گروه دو در انتهاي كوچه حمام گروه سه در ساختمان كانون پرورش فكري و گروه 4 در قسمت شرقي ساختمان فرمانداري مستقر شدند.
بچههاي حفاظت كه مستقر شدند، 3 گروه كمين هم يكي يكي حركت كردند. من همراه يكي از اين گروهها ميرفتم و فرماندهي عمليات را در بيرون به عهده داشتم. وظيفه غلامعلي هم در داخل هدايت كلي عمليات و پشتيباني نيروها بود. از او خداحافظي كردم و همراه بچههاي گروهمان كه آخرين گروه حركت كننده بود راه افتاديم.
گرچه قبل از حركت چند بار توصيه كرده بودم ولي باز هم براي يادآوري آهسته در گوش بيسيم چي گفتم: " حواست رو خوب جمع كن به هيچ وجه و حتي هيچ شرايط از بغل دست من دور نشي. "
مهتاب كمرنگي وجود داشت قدري از تاريكي را زدوده و هوا را كمي روشن كرده بود. آرام آرام از داخل سايه ديوارها كه تاريكتر بود به جلو ميرفتمي. هر پنج دقيقه وضعيتمان را با بيسيم به مركز اطلاع ميداديم.
تقريبا پنجاه متري كانون پرورش فكري به كوچهاي كه قرار بود از آنجا روي هدف برويم پيچيديم. هنوز چند قدمي جلو نرفته بوديم كه صداي خشك باز شدن دري قديمي سكوت شب را بهم زد و به دنبال آن صداي پايي كه به وضوح شنيده ميشد و داشت به طرفمان ميآمد. عرق سردي روي پيشانيم دويد، نترسيده بودم، اضطراف داشتم كه نكند بعد از اين همه زحمت به همين سادگي عملياتمان لو برود؟!
چند قدمي به عقب برگشتم و با دست به بچهها اشاره كردم بنشينند. قبضه اسلحه را با دستم لمس كردم و انگشتم روي ماشه قرار گرفت، اما بالافاصله پشيمان شدم و با خود گفتم بگذار حداكثر تلاشمان را بكنيم، آن وقت اگر نشد.... بعد از اين فكر اسلحه را كنار ديوار تكيهاش دادم و سر نيزه را از غلافش بيرون كشيدم.
سايه ديوار كوتاه بود و با اينكه خودم را كاملا به ديوار چسبانده بودم هنوز قسمتي از بدنم زير نور كاملا مشخص بود. صداي پا نزديك و نزديكتر شد تا اينكه تقريبا به چند متري رسيد، با تعجب چيزي را كه ديده بودم با كنجكاري و دقت بيشتر نگاه كردم.
صداي پا صداي پاي يك گوسفند بود كه معلوم نبود اين وقت شب به چه دليل از آغل خود بيرون آمده، شايد هم حكمت خدا در كار بود تا ما را آزمايش كند. هر چه بود لحظات بسيار سختي را بر ما گذراند.
اسلحهام را برداشتم و بندش را دور دستم تاب دادم و با اشاره به بچه راه افتاديم. صدمتري كه جلو رفتيم در پشت چرخهاي يك كاميون درست در ابتداي جايي كه كوچه تمام و محوطه وسيع بازي آغاز ميشد نشستيم. الان ديگر حتما دو گروه يك دو كمين كننده نيز سرجايشان مستقر شده بودند. بدين ترتيب ما به صورت يك مثلت اين محوطه باز را تحت محاصره داشتيم. محوطهاي كه هر شب ضد انقلاب از آن عبور ميكرد و از طريق كوچهها خود را به خيابان ميرساند و به ساختمان فرمانداري حمله ميكرد.
اكنون ما آماده بوديم تا با آمدن آنها پذيرايي جانانهاي بكنيم، همه چيز براي اين عمل آماده بود.
انتظارمان زياد طول نكشيد. ساعت تقريبا 10 بود كه چند شب از دو نمايان شدند. از همان دور كه ميآمدند حركت اسلحه در دستشان مشخص بود و حتي صداي صحبتهايشان را كاملا ميشنيديم.
نفراتي كه به طرف تله ميامدند حدود 30 نفر ميشدند و گرچه بيش از انتظار ما بود اما آمادگي عملياتي ما در سطح بالا و خوبي قرار داشت و بچهها همه منتظر بودند تا با رسيدن آنها به وسط محوطه باز آنها را زير آتش بگيرند و تار و مارشان كنند.
نفرات مسلح ضد انقلاب ناگهان در ابتداي محوطه باز ايستادند و سر و صداي صحبت كردنشان بلند شد. توقف آنها خيلي عجيب بود و ما را در اضطراف فرو برد كه نكند نقشه ما لو رفته و يا آنها چيز مشكوكي ديدهاند و جريان را حدس زدهاند؟
بعد از چند دقيقهاي آن نفرات به دستههاي دو تا سه نفري تقسيم شدند و آهسته آهسته هر دسته به سوي معبر ورودي كوچهها حركت كردند و هر دسته در سر يك كوچه مستقر ميشدند. آنها در حين گسترش نفرات خود داشتند به كوچه حمام ميرسيدند و ما در آنجا يك گروه كمين داشتيم و احتمالش خيلي قوي بود كه درگيري به وجود بيايد و گرچه درگيري به نفع گروه كمين ما تمام شد ولي حداكثر 3 يا 4 نفر از ضد انقلابيون به هلاكت ميرسيدند و بقيه كه در تاريكي پخش شده بودند با آگاهي از وجود ما عكسالعمل ديگري نشان ميدادند.
بلافاصله با بيسيم از گروه 3 كه در كوچه حمام مستقر شده بود خواستم كه با احتياط و به سرعت خود عقب بكشند و به مقر برگردند.
دو نفر از افراد ضد انقلاب نيز داشتند به طرف كوچه اي كه ما در سر آن موضع گرفته بوديم ميامدند تا در آنجا مستقر شوند. ما دو راه بيشتر نداشتيم يا اينكه عقب بكشيم و به مقر برگرديم و از خير عمليات بگذريم و يا اينكه درگيري را شروع كنيم. اما راه سومي هم به فكرم رسيدن و در يك لحظه تصميم گرفتم آن را اجرا كنم. بچهها را راه انداختيم و در سايه تاريك ديوار خود را به سمت راست كشيديم و در حدود پنجاه متر آن طرفتر پشت يك تل كاه پنهان شديم. آن دو نفر نيروي ضد انقلاب نيز در جاي ما مستقر شدند.
اكنون گروه كمين ما و گروه كمين دو در آن محوطه به محاصره كامل در آمده بودم و تمام معبرهايي كه به آنجا ختم ميشد دست ضد انقلاب افتاده و تحت كنترل آنها بود.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ
اوضاع پادگان حسابي تغيير كرده بود نيروها به كلي عوض شده و نيروهاي جديدي آمده بودند از لحاظ ظاهري هم تا حدودي مرتب و منظم شده بود ولي ساختمانهايي كه در طي مدت محاصره بر اثر برخورد خمپارههاي ضد انقلاب ويران شده بود به همان صورت باقي مانده بودند.بوسيله يك جيپ ارتشي به فرمانداري بانه كه مقر سپاه شده بود رفتم و در آنجا مورد استقبال گرم بچهها قرار گرفتم و با يك يكيشان مصافحه كردم. مسئوليت سپاه را در آنجا برادري بسيار فداكار و فهميده و مومن بنام «غلامعلي پيچك» عهدهدار بود. وي از اولين بچههايي بود كه همديگر وارد بانه شديم و بانه را پاكسازي كرده وسپاهش را براه انداختيم.
غلامعلي از آمدنم خيلي خوشحال شده بود و با اينحال وقت را تلف نكرده و در يكي از اتاقها دو نفري مشغول بحث و گفتگو در باره اقدامات اينده شديم.
صحبتها چند ساعت طول كشيد و موضوعات مختلفي مطرح شد در آخر قرار شد با تحليل كلي كه از وضعيت شهر داشتيم يك سلسله اقدامات پيگير را به سرعت شروع كرده و دنبال كنيم كه عمدتا اين اقدامات در دو بعد نظامي و فرهنگي خلاصه مي شد. از لحاظ نظامي در درجه اول برقراري امنيت شهر قرار داشت و سپس برقراري امنيت در روستاها كه طبعا مستلزم پاكسازي قاطع گروهكهاي مسلح بود. از لحاظ فرهنگي ابتدا ميبايست ماهيت گروهكها به درستي براي مردم بيان ميشد و سپس تفكرات اصيل اسلامي احيا شده و رواج مييافت و به طور كلي تصميم مهم ما كار گسترده فرهنگي در بانه بودتا ضد انقلاب به طور كلي ريشهكن شود.
در طول اين جلسه به يك روش با ارزش دست يافتيم كه قرار شد محور كارمان قرار گيرد كه آنهم انتقال سريع اطلاعات از ذهن بر روي كاغذ و درج و ثبت خبرهاي جمعآوري شده بود. اين طرح از اشتباهي كه در اكثر پايگاهها ديده ميشد جلوگيري ميكرد منظور تبديل شدن يك فرد به يك آرشيون متحرك بود كه در صورت شهادت آن فرد تمام آن اطلاعات با ارزش كه در عرض چندين ماه جمعآوري شده بود از بين ميرفت و فرد جانشين ميبايست كار را از صفر شروع ميكرد.
بر همين مبنا قرار شد كه در ابتدا تحليل كلي راجع به وضعيت بانه نوشته شود و اين كار نيز بعهده من افتاد. و من هم بلافاصله پس از خواندن نماز ظهر و عصر شروع كردم به نوشتن:
بانه يكي از شهرهاي مرزي ايران با عراق است كه در 18 كيلومتري مرز قرار دارد. اين شهر توسط جادههاي خاكي از شمال به سردشت از جنوب به مريوان و از شرق به سقز متصل ميشود. مردم بانه تماما مسلمان و اهل تسنن ميباشند.
بانه نيز به همراه ديگر شهرهاي كردستان از جنايات رژيم شاه بينصيب نبوده و رژيم سابق با اعمال خفقان و ديكتاتوري بيش از حد و فقير نگاهداشتن اين منطقه و درهم شكستن پايههاي اقتصادي جامعه شهرها كه منجر به ايجاد بيكاري و وابسته شدن اين افراد به دولت و نتيجه تبعيت از دولت ميشود و از همه مهمتر با محو فرهنگ اسلامي و ملي مردم و فساد اخلاقي بيش از اندازهاي كه در بين مردم رواج داده سعي در مصون ماندن از حركات مردم در اين منطقه داشته است.
رژيم سابق در اهدافش در اين منطقه بعلت پائين بودن فرهنگ عامه تا حدود زيادي موفق شده و توانسته است با رواج فساد و فحشاء و بيبندوباري، مردم و خصوصا جوانان را از دين و مراكز ديني و مراسم ديني دور نموده و زمينه را براي انحطاط فرهنگ اسلامي در كردستان فراهم نمايد.
رژيم سابق حتي در كارهاي خدماتي عادي خودش برنامه رواج فساد را از نظر دور نميكرد چنانچه در بانه براي براهاندازي درمانگاه بانه يك پزشك خارجي به همراه همسرش ميفرستند كه اين هر دو به همراه ديگر پرستارهاي درمانگاه كه برخي خارجي بودهاند بجاي انجام هدف اصلي، يعني طبابت به هدف اصليتر! يعني بوجود آوردن فساد در بين جوانان اشتغال داشتهاند.
رژيم ساقط ميشود و گروهكهايي كه تا اين موقع با دريافت رشوههاي مادي و سياسي سكوت اختيار كرده بودند يكي يكي مثل قارچ سبز ميشوند و با ادعاي انقلابيگري شروع به تعيين سرنوشت مردم محروم كرد مينمايند. در بانه مزدور ساواك شيخ جلالالدين حسيني برادر شيخ عزالدين حسيني با تعدادي مسلح به پادگان بانه مراجعه كرده و ميگويد كه از طرف دولت مامور شده كه اسلحهها را از آنها تحويل گرفته و كميته انقلاب اسلامي را تحويل ميدهد و سربازان و درجهداران از بانه ميروند. شيخ جلال نيز كميتهاي به راه مياندازد و بنام دولت شروع به اقداماتي ميكند كه در درجه اول مسلح كردن افرادش است و بعد ايجاد حاكميت كامل بر مردم شهر، بطوريكه بزرگ و كوچك و زن و مرد و پير و جوان بشدت از شيخ جلال وحشت داشتند.
شيخ جلال شخصي همانند برادرش بسيار بيرحم و سفاك است و در وحشيگري مثل ندارد. از نمونه كارهايش قتل عام يك ستون ارتش است ستوني كه از سردشت بسوي بانه ميآمده و در نزديكي بانه افراد مسلح شيخ جلال بعنوان استقبال به پيشواز ستون ميروند و پس از رسيدن ستون آنها ناجوانمردانه ستون را مورد حمله قرار ميدهند كه در اين جريان قريب به 400 نفر از برادران پاكباز ارتشي در روز عيد قربان سال 58 قرباني و قتل عام شده و اجساد اين برادران را چه شهيد و چه زخمي به آتش ميكشند. مدتي پس از آن نيز در جاده سردشت به بانه همين چنگيزخان بانه (شيخ جلال) با به راه اندازي افرادش و كمين در سر راه ستوني از برادران پاسدار نزديك به 80 تن از بهترين پاسداران اين انقلاب را وحشيانه به شهادت رسانيده و سپس به رسم هميشگي! سر ميبرند.
اين اتفاقات در موقعي صورت ميپذيرد كه ديگر شيخ جلال تنها نيست و گروهها و احزاب ديگر نيز در بانه تشكيلات خود را براه انداختهاند و در اين جنايات وي را همراهي ميكنند.
گروهكها سعي ميكنند از طريق فساد جاي خود را در بين جوانان باز كنند و خصوصا در مدارس بشدت و در حجمي فوقالعاده شروع به لجن پراكني و مخدوش نمودن انقلاب و عرضه تفكرات ملحدانه خويش نموده و كودكان معصوم مردم را كه به دليل ضعف تبليغ مذهبي از ايمان و اعتقاد ضعيفي برخوردارند، اغوا كرده و بعضي از آنان را جذب مينمايند. در اين شرايط كتابخانه كانون پرورش فكري كودكان و كليه كتابخانههاي مدارس بانه در دست عناصر گروهكها بوده و در عين حال راديوي كردستان كه از مركز مهاباد برنامه پخش مينمود. منطقه و شهر را زير پوشش داشته درحاليكه هيچ عنصري از انقلابيون مسلمان حتي نميتوانست وارد بانه بشود چه رسد به اينكه به معرفي چهره انقلاب و پاسخ دادن به اتهامات واهي و بياساس گروهكها بپردازد.
گرچه بعضي اوقات حركات جاهلانه شيخ جلال كه بانه را با تگزاس اشتباه ميگرفت و گانگستربازي از خودش در ميآورد كمي وجهه گروهكها را متزلزل ميكرد؟ اما خفقان بقدري شديد بود كه مردم حتي در رژيم شاه هم اينچنين خفقاني نديده بودند. در رژيم شاه لااقل اگر كسي از شاه تعريف و تمجيد نميكرد و مخالفتي هم نميكرد كاري با او نداشتند و فقط مزاحم افرادي ميشدند كه با شاه مخالفت ميكردند، اما در حاكميت گروهكها بر بانه حتي اگر كسي تعريف و تمجيد از گروهكها نميكرد وي را بعنوان جاش زنداني كرده و اموالش را مصادره كرده و دربعضي موارد حتي وي را ميكشتهاند و بدليل وجود همين جو عمومي كسي را ياراي نفس كشيدن نبوده است.
بعد از ورود دوباره ارتش و سپاه به پادگان بانه و از سرگيري دور جديد درگيريهاي ضد انقلاب با نيروهاي انقلاب، كليه نيروهاي ضد انقلاب در بانه متحدا اقدام به حمله به پادگان بانه براي تصرف آنجا ميكنند كه شكست ميخورند اما پادگان را به محاصره درآورده و آنجا را دو ماه و نيم در محاصره ميگيرند كه در اين ضمن هم شايد حدود 20 بار از راههاي گوناگون و نقشههاي مختلف به داخل پادگان هجوم ميآوردند كه كار را يكسره كنند ولي هر بار در اثر فداكاري بچههاي ارتشي و سپاه با دادن تلفات شكست خورده و عقبنشيني ميكنند.
بعد از اينكه كار نوشتن تحليل تمام شد غلامعلي برايم مدارك جالبي آورد در ميان آنها يك پرونده انشاء متعلق به مدرسه راهنمايي بانه وجود داشت كه خيلي خواندني بود. معلم انشاء از معلمين عضو كومله بوده و موضوعات مختلفي را براي انشاء به دانش آموزان داده بود. از هر موضوع چندين انشاءرا انتخاب كردم. موضوع اولي كه خواندم "جنگل " بود چند نفري بودند كه با جمله بندي دست و پا شكسته چند خطي نوشته بودند كه سرتا پا فخش بود به رژيم جمهوري اسلامي و حتي يك مورد هم اسم جنگل برده نشده بود، اين انشاءها تمام نمرات 19 و 20 گرفته بودند. در مقابل دانشآموزاني نيز بطور مفصل و خيلي جالب راجع به جنگل و فوايدآن نوشته بودند كه نمرات اين انشاءها از 7 يا 6 بالاتر نبود.
آرام آرام بچههاي كلاس فهميده بودند كه اگر بخواهند نمره بگيرند راهش چيست! موضوعات بعدي را كه خواندم كسي در نوشتههايش كاري به موضوع انشاء نداشت فقط فحش داده بود به انقلاب و به پاسدار و به اسلام، نمرهها هم همه بالاي 18.
البته ضد انقلاب درست فهميده بود كه براي تسلط بر روي مردم ميبايست فرهنگ آنها را تغيير دهد، اما فرهنگ فحش و ناسزا چيزي نبود كه بتواند دوام زيادي بياورد. همچنانكه پس از مدتي ادامه اين روند، اكنون ديگر مردم و خصوصا جوانان از تكرار دروغها و فحاشيها خسته شده بودند و روح تشنهشان جستجوگر حقيقت بود تا با يافتن حقايق موضع حق را انتخاب نمايند. اين عطش نسبت به يافتن پاسخ براي انبوه سوالها در نزد جوانان بانه بخوبي قابل حس بود و اين ما را وا ميداشت كه مسئله را با احساس مسئوليت بيشتري دنبال كنيم.
در اينكه ميبايستي هرچه زودتر كار فرهنگي را شروع كنيم شكي نداشتيم فقط مشكلمان كمبود نيروي تبليغاتي بود كه تصميم گرفتيم در اولين گام آنرا حل كنيم. صبح روز بعد با غلامعلي براي حركت به سنندج آماده شديم تا بسرعت ترتيب جذب و انتقال نيروها و امكانات مورد لزوم را به بانه بدهيم. ابتدا به پادگان رفتيم تا با هليكوپتر بطرف سنندج برويم اما در آنجا گفتند كه آنروز هليكوپتر نميآيد. ولي ما حوصله ماندن نداشتيم. بنا شد با غلامعلي بوسيله ماشين از جاده برويم سقز و از آنجا هم به سنندج، اما جاده تقريبا يكماهي بود بعد از عبور آن ستوني كه آمد و محاصره پادگان بانه را شكست، كسي از آن عبور نكرده بود و چون جاده بسته بود رفت و آمدها و تداركات رساني فقط از طريق هوايي انجام ميشد.
توكل بخدا كرديم و راه افتاديم. در طول 60 كيلومتري كه تا سقز فاصله بود هر لحظه و در سر هر پيچ خطر درگيري و كمين خوردن وجود داشت ولي بحمدالله بسلامت مسير را عبور كرديم و به سقز رسيديم. در ابتداي شهر دژباني ارتش جلويمان را گرفت و از ما جويا شد كه چكاره هستيم و از كجا آمدهايم. گفتيم از بانه ميآئيم. برادران خنديدند و با تعجب و ناباورانه گفتند: "نه ".
حرفمان را نپذيرفتند و قرار شد با بيسيم از بانه جريان را سوال كنند. حقيقت بر ايشان روشن شد و ما راه افتاديم. در سقز از سپاه وضعيت جاده را بطرف سنندج پرسيديم. آنطوري كه برادران ميگفتند صبح زود همانروز درگيري شديدي مابين يك ستون ارتش و ضد انقلاب در پاسگاه سنته رخ داده و بنابراين جاده ناامن بود. اما تجربه به ما حكم ميكرد كه جاده امن است و برويم. چون هميشه ضد انقلاب اگر نيروي زياد و كافي داشته باشد جاده را بطور كامل ميبندد ولي اگر نيروي پراكنده و اندك داشته باشد مثل همين جريان ميآيد و يك ضربهاي ميزند و دوباره به پايگاههايشان فرار ميكنند.
نزديكيهاي ظهر به ديواندره رسيديم و نماز را همانجا خوانديم و باز هم به راه ادامه داديم. دو سه ساعت بعد وارد شهر سنندج شديم و يكراست به پادگان رفتيم از همانروز و روز بعد تلاشهاي ما در جهت گرفتن نيرو و امكانات شروع شد. امكانات فراوان ولي نيرو خيلي كم بود. قرار شد كه براي نيرو ما خودمان اقدام كنيم.
از سنندج با قم تماس گرفتيم و با چند تن از دوستان صحبت كرديم و بالاخره با اصرار زياد راضي شدند براي مدتي بيايند بانه. الان ديگر مشكل ما از لحاظ نيرو فقط چند نفر خواهر بود كه كار فرهنگي خواهران كرد بانه را بعهده بگيرند. در اين قسمت فكر نميكرديم بتوانيم نيرويي جذب كنيم، چون بانه شهري بود كه راه زميني به هيچ كجا نداشت و بعلت ناامني راهها، رفت و آمد از طريق هوايي و آنهم محدود بود.
اما نااميد نشديم و طبق راهنمايي يكي از برادرها به انجمن اسلامي مخابرات سنندج سري زديم و برخلاف انتظار آنجا چند تن از خواهران را يافتيم كه خود داوطلبانه از تهران آمده و آماده انجام اينكار نيز بودند. با اينكه وضعيت بانه و موقعيت آن منطقه را هم بطور كامل براي خواهران بيان كرديم در تصميمشان تغييري حاصل نشد. به آنها گفتيم كه بمانند و هر موقع هليكوپتري خواست از سنندج به بانه بيايد آنها هم با هليكوپتر بيايند، اما خواهران با كمال شجاعت گفتند كه برايشان مسئلهاي نيست و از راه زميني همراه ما ميآيند. اصرار ما براي اينكه صبر كنند و بعدا با هليكوپتر بيايند اثري نبخشيد و آنها ميگفتند: "چطور با اين وضعيتي كه از اوضاع فرهنگي بانه ميگوئيد ما اينجا بمانيم و منتظر باشيم؟ حتي يك روز وقت تلف كردن هم از لحاظ شرعي درست نيست. "
گرچه در ظاهر تا آخر هم بر سر عقيده خودم پافشاري كردم و گفتم كه مخالف آمدنشان از راه زميني هستم ولي در دل شجاعت اين شير زناني كه آماده ميشدند راه زينب را استمرار ببخشند و اينگونه ايثارگرانه حتي حاضر ميشوند در هجرت مقدسشان جانشان را هم بخطر بيندازند تحسين ميكردم و حتي به آنها غبطه ميخوردم.
بالاخره ما مجبور شديم كوتاه بيائيم! و قرار شد كه ظهر همانروز حركت كنيم.
نزديكيهاي غروب به سقز رسيديم و به ساختمان سپاه رفتيم. بچهها آنجا خيلي خوشحال بودند كه ما سالم برگشتهايم. صبح روز بعد آماده حركت بطرف بانه شديم. خواهران را به پادگان سقز برديم تا از آنجا با هليكوپتري كه چند ساعت بعد به بانه پرواز ميكرد بيايند.
بچههاي سقز اصرار ميكردند كه يك ستون براي تامين ما همراهمان بفرستند و حتي افرادش را هم آماده كرده بودند. اما ما ميدانستيم كه گرچه در رفتن بسوي بانه ممكن است احتمال درگيري ضعيف باشد ولي در برگشت چون ضد انقلاب باخبر شده حتما در سر راه ستون كمين ميگذارد. ولي ما اگر خودمان تنها ميرفتيم مقصدمان بانه بود و ديگر احتياجي به برگشتن نداشتيم.
از بچهها خداحافظي كرديم و با ياد خدا ماشين را بسوي بانه بحركت درآورديم.
چند ساعتي بعد به بانه رسيديم. اين بار هم در ورود به شهر دژبان جلويمان را گرفت، آنها گرچه ما را ميشناختند ولي باورشان نميشد كه خودمان باشيم. با تعجب سوال ميكردند: "تا سنندج رفتيد؟ "
به سپاه كه رفتيم بچهها يكپارچه شوق شدند و ريختند سر و كولمان و با ماچ و بوسههاي گرم و مهربانشان خستگي را از تنمان در آوردند.
چند روزي بعد هم برادران از قم آمده بودند و هم خواهران مستقر شده بودند و كار تبليغاتي وسيعي را شروع كرده بودند، در آن مدت كوتاه آنها چندين كتابخانه منجمله كتابخانه بزرگ مسجد جامع بانه را براه انداختند و چند تا نمايشگاه عكس و پوستر و كتاب هم در مسجد جامع و يكي دو تا در مدارس شهر تشكيل دادند.
كلاسهاي مختلفي از جمله كلاسهاي قرآن و اخلاق و كلاس سياسي در چند نقطه شهر براي جوانان دختر و پسر كرد بطور جداگانه تشكيل شده بود و بچههاي بانه بعلت تعطيل بودن مدارس استقبال خيلي خوبي از اين كلاسها ميكردند. كتابخانه مسجد جامع عصرها بقدري شلوغ ميشد و بچهها آنقدر مراجعه ميكرند كه علاوه بر دو سه نفري كه از خود بچههاي بانه بعنوان كتابدار تعيين شده بودند از برادران روابط عمومي هم آنجا ميايستادند و كمك ميكردند.
از همه اينها پرطرفدارتر فيلمهايي بود كه بعضي شبها در مساجد نشان ميدادند و مسجد غلغله ميشد. همه از زن و مرد و جوان و پير و كوچك و بزرگ ميآمدند و فيلمها را كه اكثرا از جريانات انقلاب بود تماشا ميكردند.
از مجموع همه اين فعاليتها و از ديدن اينهمه ولع جوانان و مردم براي گرفتن كتاب، براي ديدن نمايشگاه، براي شركت در كلاس و براي ديدن فيلم، از ماوراء تمام اينها ميشد خفقان زشتي را ديد كه در مدت حاكميت گروهكها بر شهر بر روي مردم اعمال ميشده و مردم بگونه كساني كه سرشان را بزور به زير آب فرو برده باشند و به آنها گفته باشند شما آبزي هستيد، در آب تنفس كنيد، اكنون كه جو خفقان شكسته شده و مردم توانسته بودند سرشان را از آب بيرون بكشند، نفس نفس ميزدند و نمود اين نفس نفسهايشان اشتياق و علاقهشان در استقبال از كار فرهنگي بچهها بود.
با تمركز و استمرار كار فرهنگي بانه آرام آرام چهرهاش بكلي تغيير كرد و روحيات مردم به مقدار زياد متحول گرديد. روشنگريها و كلاسهاي خواهران و برادران در سطح شهر و آگاه شدن مردم نسبت به حقايق، كذب بودن بسياري از تبليغات ضد انقلاب را آشكار ساخت. مردم بانه قبلا بخاطر گفتههاي ضد انقلاب از پاسداران ميترسيدند و اين در رفتارشان محسوس بود اما الان كه تقريبا يكماهي از مستقر شدنمان در بانه ميگذشت اين ترس از بين رفته و يك نوع ارتباط قلبي و احترام معنوي جايگزين آن شده بود. در شهر وضعي پيش آمده بود كه افراد گروهكها كه بطور مخفي زندگي ميكردند نيز از ترس مردم كه آنها را به سپاه معرفي كنند از شهر فرار كردند و به دهات رفتند ولي با اينحال خانههايشان بكمك مردم شناسايي ميشد و وسايل و امكاناتشان را جمعآوري ميكرديم. بعد از مدتي نماز جمعه هم براه افتاد و ما نيز بچهها را جمع كرديم و به نماز جمعه رفتيم. قبل از شروع نماز غلامعلي سخنراني كرد و براي مردم حقايق بسياري را افشا نمود و از وابستگي و وضعيت واقعي گروهكها صحبت كرد. صحبتهايش كه تمام شد مردم كلي شارژ شده بودند و شروع به شعار دادن بر عليه دموكرات و كومله و فدايي كردند. اين عكسالعمل مردم برايم بسيار جالب بود و اصلا انتظارش را نداشتم و فكر ميكردم اين خبر براي ضد انقلاب هم خيلي عجيب و غيرمنتظره باشد و حتما واكنشي نشان خواهند داد. از نماز كه برگشتيم با غلامعلي جلسهاي گرفتيم و بررسي كرديم كه اولا اين آگاهي پديدار شده در مردمرا چگونه عمق و گسترش ببخشيم و ثانيا واكنشهاي ضد انقلاب در برابر اين موج چه خواهد بود و ما بايد از چه راههايي مقابله كنيم. در هر دو مورد توانستيم برنامهريزيهاي جالبي بكنيم.
همانشب زودتر از آنكه ما پيشبيني كرده بوديم ضد انقلاب زخم خورده حركتش را شروع كرد. ساعت تقريبا 10 شب از سه طرف تيراندازي به طرف ساختمان فرمانداري كه ما در آن مستقر بوديم شروع شد، از پشت از حوالي كانون پرورش فكري، از پهلو از كوچه حمام و از روبر و از پشت اداره فرهنگ و هنر.
بچهها طبق صحبتي كه چند ساعتي قبل با آنها كرده بوديم كاملا توجيه بودند و طبق برنامه حتي يك تير هم جواب ندادند. اماتيراندازي آنها هم قطع نميشد. از پشت سر چند نارنجك تفنگي برايمان زدند كه به علت عدم دقت در تيراندازياشان هيچكدام به هدف نخورد و همه در اطراف فرمانداري به خانههاي مردم خورد و منفجر شد، يكي هم به داخل كارخانه برق بانه افتاد و با انفجارش قسمتي از كارخانه از بين رفت.
همزمان با حمله به ما به پادگان نيز حمله شده بود تا نتوانند به كمك ما بيايند. گرچه ما اصلا درخواست نيروي كمكي نكرده بوديم و احتياجي هم نميديديم زيرا تاكتيك ما چيز ديگري بود.
حمله بالاخره بعد از نيمساعت در حاليكه ضد انقلاب از عدم تيراندازي ما حسابي مستأصل شده بود خاتمه يافت و جاي سروصداي آن همه تيراندازي و انفجار را تاريكي و سكوت شب پر كرد.
صبح زود پس از دميدن سپيده از فرمانداري بيرون رفتيم و محلهايي را كه ديشب از آنجا برويمان آتش گشوده بودند را از پوكهها و آثاري كه باقي مانده بود قيقا شناسايي كرديم. بعد از ظهر هم تصميم گرفتيم به شناسايي دقيق محلهاي كه از آن حمله صورت گرفته بود بپردازيم. گرچه مردم ميدانستند من و غلامعلي آنجا در سپاه مسئوليت داريم و ما را ميشناختند ولي ناچار بوديم خودمان براي شناسايي برويم چون ميخواستيم به طور دقيق برنامهريزي كنيم. از طرفي اسلحه نميتوانستيم همراهمان ببريم چرا كه همه متوجه ميشدند منظور ما چيست. براي همين هر كدام يك كلت و يك نارنجك زير لباسمان پنهان كرديم و دو نفري براه افتاديم. به اولين مغازهاي كه رسيديم يك هندوانه و مقداري خيار خريديم. خيارها دست غلامعلي بود و هندوانه دست من، آنگاه وارد كوچه پسكوچههاي تنگ و باريك و طويل آن محله شديم. من هر لحظه آمادهب ودم تا بطرفمان تيراندازي بشود چرا كه مطمئن بودم ضد انقلابيون تمامشان ديشب از شهر خارج نشدهاند و عدهاي از آنها در شهر هستند.
اما بقدري سرووضع ما و حركاتمان طبيعي بود كه اصلا كسي به ما توجه نداشت و فقط گاهگاهي بچههاي كوچولو و مهربان بانهاي از اينكه غريبهاي را ميديدند خوشحال بطرفمان ميامدند و سلام ميكردند.
تمام كوچهها را بارامي و با دقت طي كرديم تا به خيابان بيمارستان رسيديم و از آنجا ديگر توي خيابان شروع به بازگشت كرديم.
در فرمانداري روي نقشه شهر اطلاعاتي كه كسب كرده بوديم پياده كرديم و مشغول محاسبه احتمالات شديم. تمام راههايي را كه ممكن بود ضد انقلاب از آنجا به شهر وارد يا خارج شود بررسي كرديم. چهارراه بيشتر نداشتند. 1ـ از دهات پشت كوه آربابا بيايند و كوه را دور زده از كنار پادگان و از روبروي بيمارستان وارد شهر شوند 2 ـ از رودخانه روبروي تپه منبع آب 3 ـ از تنگه پايين تپه بچه آربابا كه ضد انقلاب آن را تنگه دموكرات نامگذاري كرده بود 4 ـ از جاده بانه مريوان.
براي اينكه دقيقتر بتوانيم راههاي عبور را شناسايي كنيم چارهاي نداشتيم جز اينكه صبر كنيم و اطلاعات لازم را از عمليات بعدي دشمن بگيريم. ضد انقلاب حملاتش را شبهاي بعد نيز ادامه داد منتها هر شب بر وسعت عمليات و بر تعداد افرادش ميافزود. در شب بعد از اولين حمله آنها به بچههاي مستقر در بيمارستان هم حمله كردند و با اينكارشان احتمال اينكه از راه شماره يك آمده باشند را از روي نقشه پاك كردند. ضمنا به واسطه گشتيهايي كه هر شب از روي تپه منبع آب رودخانه را زير نظر داشتند پي برديم راه شماره 2 نيز احتمالش از بين رفته است. پس دو راه بيشتر براي ضد انقلاب وجود نداشت و طبق بررسيهاي زيادي كه شد و اطلاعاتي كه مردم دادند مشخص شد ضد انقلاب محل تمركزش روستاي بوئين و سفيد كمره و محل ورود و خروجش به شهر نيز از طريق جاده مريوان به بانه و از تنگه پائين تپه بچه آربابا ميباشد.
حملات شبانه ضد انقلاب به شهر توام با پخش اعلاميه در سطح شهر شده بود و دقيقا براساس موضعگيريهايي كه كرديم آرام آرام همان چيزي كه طالبش بوديم انجام شد. ضد انقلاب طبق تجربه حملاتي كه انجام داد فكر كرد كه سپاه و ارتش از ضعف شديد برخوردارند و قدرت جلوگيري از فعاليتهاي آنان را ندارند و چون ما فعاليتهاي روزانه بچهها كه شامل دستگيري افراد شناسايي شده گروهكها در سطح شهر و كشف مراكز اختفا و فعاليت گروهكها ميشد را قطع كرده بوديم، براي ضد انقلاب شرايطي پديد آمد كه كاملاً احساس تسلط دوباره به شهر بانه را كرد و حتي كار به جايي رسيد كه بسياري از مهاجمين كه شبها به پادگان و سپاه حمله ميكردند، روزها در خانههاي اقوامشان استراحت كرده و مخفيانه به گشت در شهر ميپرداختند. بازار تكثير و پخش شبنامه و اعلاميه و خبرنامه گروهكها نيز اوج گرفته بود. ما نيز آرام آرام طرح خود را آماده ميكرديم.
پنج شب از حملات مداوم ضد انقلاب به ما ميگذشت روز ششم طرح ما تقريبا تكميل شد و قرار گذاشتيم همان شب آن را اجرا كنيم. ما ميدانستيم كه آنها هر شب از كدام محل و حتي از كدام كوچه ميآيند و از كجا به سپاه حمله ميكنند به همين دليل يك طرح كمين شبانه را پيريزي كرديم.
بعد از ظهر همان روز جلسه توجيهي براي بچهها برقرار شد و بعد از جلسه همگي رفتند تا رأس ساعت مقرر با تجهيزاتي كه گفته شده بود در مسجد ساختمان تجمع كنند.
در ساعت 8 شب با حركت گروههاي پوششي اولين گام از طرح عملياتي 12 ساعته برداشته شد. اين عمليات را چهار گروه 5 نفره پوششي حفاظت ميكرد. وجود گروه پوششي اهميت ويژهاي در جلوگيري از ضربه نخوردن از پشت، جلوگيري از دور نخوردن توسط دشمن و در دسترس بودن نيروهاي كمكي و يا احيانا جايگزيني در منطقه درگيري داشت. علاوه بر اين وجود اين چهار گروه به عمليات ما انعطافپذيري خاصي داده بود تا بتوانيم در مقابل درگرگون شدن وضعيت ما انعطافپذيري خاصي داده بود تا بتوانيم در مقابل دگرگون شدن وضعيت بسهولت آرايش نيروهايمان را تغيير دهم. گروه يك روي پشت بام مخابرات گروه دو در انتهاي كوچه حمام گروه سه در ساختمان كانون پرورش فكري و گروه 4 در قسمت شرقي ساختمان فرمانداري مستقر شدند.
بچههاي حفاظت كه مستقر شدند، 3 گروه كمين هم يكي يكي حركت كردند. من همراه يكي از اين گروهها ميرفتم و فرماندهي عمليات را در بيرون به عهده داشتم. وظيفه غلامعلي هم در داخل هدايت كلي عمليات و پشتيباني نيروها بود. از او خداحافظي كردم و همراه بچههاي گروهمان كه آخرين گروه حركت كننده بود راه افتاديم.
گرچه قبل از حركت چند بار توصيه كرده بودم ولي باز هم براي يادآوري آهسته در گوش بيسيم چي گفتم: " حواست رو خوب جمع كن به هيچ وجه و حتي هيچ شرايط از بغل دست من دور نشي. "
مهتاب كمرنگي وجود داشت قدري از تاريكي را زدوده و هوا را كمي روشن كرده بود. آرام آرام از داخل سايه ديوارها كه تاريكتر بود به جلو ميرفتمي. هر پنج دقيقه وضعيتمان را با بيسيم به مركز اطلاع ميداديم.
تقريبا پنجاه متري كانون پرورش فكري به كوچهاي كه قرار بود از آنجا روي هدف برويم پيچيديم. هنوز چند قدمي جلو نرفته بوديم كه صداي خشك باز شدن دري قديمي سكوت شب را بهم زد و به دنبال آن صداي پايي كه به وضوح شنيده ميشد و داشت به طرفمان ميآمد. عرق سردي روي پيشانيم دويد، نترسيده بودم، اضطراف داشتم كه نكند بعد از اين همه زحمت به همين سادگي عملياتمان لو برود؟!
چند قدمي به عقب برگشتم و با دست به بچهها اشاره كردم بنشينند. قبضه اسلحه را با دستم لمس كردم و انگشتم روي ماشه قرار گرفت، اما بالافاصله پشيمان شدم و با خود گفتم بگذار حداكثر تلاشمان را بكنيم، آن وقت اگر نشد.... بعد از اين فكر اسلحه را كنار ديوار تكيهاش دادم و سر نيزه را از غلافش بيرون كشيدم.
سايه ديوار كوتاه بود و با اينكه خودم را كاملا به ديوار چسبانده بودم هنوز قسمتي از بدنم زير نور كاملا مشخص بود. صداي پا نزديك و نزديكتر شد تا اينكه تقريبا به چند متري رسيد، با تعجب چيزي را كه ديده بودم با كنجكاري و دقت بيشتر نگاه كردم.
صداي پا صداي پاي يك گوسفند بود كه معلوم نبود اين وقت شب به چه دليل از آغل خود بيرون آمده، شايد هم حكمت خدا در كار بود تا ما را آزمايش كند. هر چه بود لحظات بسيار سختي را بر ما گذراند.
اسلحهام را برداشتم و بندش را دور دستم تاب دادم و با اشاره به بچه راه افتاديم. صدمتري كه جلو رفتيم در پشت چرخهاي يك كاميون درست در ابتداي جايي كه كوچه تمام و محوطه وسيع بازي آغاز ميشد نشستيم. الان ديگر حتما دو گروه يك دو كمين كننده نيز سرجايشان مستقر شده بودند. بدين ترتيب ما به صورت يك مثلت اين محوطه باز را تحت محاصره داشتيم. محوطهاي كه هر شب ضد انقلاب از آن عبور ميكرد و از طريق كوچهها خود را به خيابان ميرساند و به ساختمان فرمانداري حمله ميكرد.
اكنون ما آماده بوديم تا با آمدن آنها پذيرايي جانانهاي بكنيم، همه چيز براي اين عمل آماده بود.
انتظارمان زياد طول نكشيد. ساعت تقريبا 10 بود كه چند شب از دو نمايان شدند. از همان دور كه ميآمدند حركت اسلحه در دستشان مشخص بود و حتي صداي صحبتهايشان را كاملا ميشنيديم.
نفراتي كه به طرف تله ميامدند حدود 30 نفر ميشدند و گرچه بيش از انتظار ما بود اما آمادگي عملياتي ما در سطح بالا و خوبي قرار داشت و بچهها همه منتظر بودند تا با رسيدن آنها به وسط محوطه باز آنها را زير آتش بگيرند و تار و مارشان كنند.
نفرات مسلح ضد انقلاب ناگهان در ابتداي محوطه باز ايستادند و سر و صداي صحبت كردنشان بلند شد. توقف آنها خيلي عجيب بود و ما را در اضطراف فرو برد كه نكند نقشه ما لو رفته و يا آنها چيز مشكوكي ديدهاند و جريان را حدس زدهاند؟
بعد از چند دقيقهاي آن نفرات به دستههاي دو تا سه نفري تقسيم شدند و آهسته آهسته هر دسته به سوي معبر ورودي كوچهها حركت كردند و هر دسته در سر يك كوچه مستقر ميشدند. آنها در حين گسترش نفرات خود داشتند به كوچه حمام ميرسيدند و ما در آنجا يك گروه كمين داشتيم و احتمالش خيلي قوي بود كه درگيري به وجود بيايد و گرچه درگيري به نفع گروه كمين ما تمام شد ولي حداكثر 3 يا 4 نفر از ضد انقلابيون به هلاكت ميرسيدند و بقيه كه در تاريكي پخش شده بودند با آگاهي از وجود ما عكسالعمل ديگري نشان ميدادند.
بلافاصله با بيسيم از گروه 3 كه در كوچه حمام مستقر شده بود خواستم كه با احتياط و به سرعت خود عقب بكشند و به مقر برگردند.
دو نفر از افراد ضد انقلاب نيز داشتند به طرف كوچه اي كه ما در سر آن موضع گرفته بوديم ميامدند تا در آنجا مستقر شوند. ما دو راه بيشتر نداشتيم يا اينكه عقب بكشيم و به مقر برگرديم و از خير عمليات بگذريم و يا اينكه درگيري را شروع كنيم. اما راه سومي هم به فكرم رسيدن و در يك لحظه تصميم گرفتم آن را اجرا كنم. بچهها را راه انداختيم و در سايه تاريك ديوار خود را به سمت راست كشيديم و در حدود پنجاه متر آن طرفتر پشت يك تل كاه پنهان شديم. آن دو نفر نيروي ضد انقلاب نيز در جاي ما مستقر شدند.
اكنون گروه كمين ما و گروه كمين دو در آن محوطه به محاصره كامل در آمده بودم و تمام معبرهايي كه به آنجا ختم ميشد دست ضد انقلاب افتاده و تحت كنترل آنها بود.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ