روزگاري جنگي بود...
- عروس و داماد همديگر را پسنديده بودند، همه چيز داشت خوب پيش مي رفت که پدر عروس گفت:« فقط يه شرط دارم. ايشان حق نداره بره کردستان.» احمد زير بار نرفت گفت: «کردستان تکليفه،ازدواج هم. تکليف که جلوي تکليف رو نمي گيره. اگه موافقيد بسم الله ، اگر نه جنگ برام شرط نگذاشته».
- آمده بود خانه. اما شلوار نظامي اش رو در نمي آورد. مي گفت: «توي جبهه با همين مي خوابيدم. عادت کردم. نمي خوام ترک عادت کنم.» بعداً فهميدم مجروح شده بود نمي خواست من بفهمم.
- قبل از انقلاب زندان رفته بود. شکنجه شده بود. طوري مي نشست که کف پايش معلوم نشود سوخته بود.» گفتم: «مادر توي زندان با تو چي کار کردن؟» گفت: «اگه بگم اجر من ضايع مي شه هم شما بي قراري مي کني اجر شما ضايع مي شه.» قبل از شهادتش هم نامه ها و عکس و وصيت نامه اش را سوزانده بود. هيچ چيزي از رضا دستمان نرسيد. حتي جنازه اش.
- دود بود و آتش، فقط يک تير بار مانده بود چند متري مان. همه را زمين گير کرده بود. محسن گفت:«مواظبم باش.» و دويد جلو. زير سنگر تيربار. لوله تيربار را گرفت و کشيد پايين روبه زمين. پوست دستش چسبيد به لوله داغ تيربار. دود بود و آتش. ديگر تيري نمانده بود، فقط بوي گوشت کباب مي آمد.
«روزگاري جنگي بود، مهدي قزلي»
/خ
- آمده بود خانه. اما شلوار نظامي اش رو در نمي آورد. مي گفت: «توي جبهه با همين مي خوابيدم. عادت کردم. نمي خوام ترک عادت کنم.» بعداً فهميدم مجروح شده بود نمي خواست من بفهمم.
- قبل از انقلاب زندان رفته بود. شکنجه شده بود. طوري مي نشست که کف پايش معلوم نشود سوخته بود.» گفتم: «مادر توي زندان با تو چي کار کردن؟» گفت: «اگه بگم اجر من ضايع مي شه هم شما بي قراري مي کني اجر شما ضايع مي شه.» قبل از شهادتش هم نامه ها و عکس و وصيت نامه اش را سوزانده بود. هيچ چيزي از رضا دستمان نرسيد. حتي جنازه اش.
- دود بود و آتش، فقط يک تير بار مانده بود چند متري مان. همه را زمين گير کرده بود. محسن گفت:«مواظبم باش.» و دويد جلو. زير سنگر تيربار. لوله تيربار را گرفت و کشيد پايين روبه زمين. پوست دستش چسبيد به لوله داغ تيربار. دود بود و آتش. ديگر تيري نمانده بود، فقط بوي گوشت کباب مي آمد.
«روزگاري جنگي بود، مهدي قزلي»
/خ