شمر و صدام و يارانش

ناغافل نوک شمشير گرفت به بندي که کنار چادر بود و بند کشيده شد و فانوس از بالا افتاد روي سر وحيد. وحيد که قرار بود نقش صدام را بازي کند. جا به جا دراز شد. ضربه به حدي بودکه صدايش در گوش کريم پيچيد. اصغر شمشير را انداخت کنار و زد توي سرش. - اي واي خانه خراب شديم!
شنبه، 9 آبان 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
شمر و صدام و يارانش
شمر و صدام و يارانش
شمر و صدام و يارانش






کريم فرياد زد: همه حاضرند؟ يک ، دو ، سه!
اصغر شمشير چوبي را تکان داد و فرياد زد:
- سزاي دشمنم شمشير و بند است.
من آن شمرم که شمشيرش بلند است!
ناغافل نوک شمشير گرفت به بندي که کنار چادر بود و بند کشيده شد و فانوس از بالا افتاد روي سر وحيد. وحيد که قرار بود نقش صدام را بازي کند. جا به جا دراز شد. ضربه به حدي بودکه صدايش در گوش کريم پيچيد. اصغر شمشير را انداخت کنار و زد توي سرش.
- اي واي خانه خراب شديم!
سعيد و رحيم سريع زير بغل وحيد را گرفتند به سر و صورتش آب زدند و سيلي آرام به صورتش زدند. چند لحظه بعد وحيد چشمانش را باز کرد و با کم حواسي پرسيد: من کجا هستم؟
نگاهش به اصغر افتد و چنان جيغي کشيد که رحيم و سعيد و اصغر مثل ترقه از جا پريدند.
- تو کي هستي؟
اي واي جن! به دادم برسيد!
اصغر با دستمال سياهي صورتش را پاک کرد و گفت: جن کيه نوکرتم؟ منم اصغر . رفيقت بابا منم، خوف نکن.
بعد رو کرد به کريم و گفت: مي بيني آقاي کارگردان؟ اين آشيه که شما پختيد. بچه مردم قاطي کرد!
چند دقيقه بعد کم کم حال وحيد بهتر شد . سعيد خنده کنان گفت: حالا نمي شد به جاي تياتر شمر و صدام يک نمايش درست و حسابي تمرين مي کرديم؟
کريم که بهش برخورده بود، غريد: توقع داري نمايش رومئو و ژوليت را براي رزمنده ها اجرا کنيم؟ وحيد که قلمبه سرش را مي ماليد گفت: آره، فکر کنم اين بهتر باشه. من نقش ژوليت را مي خوانم!
اصغر از شدت خنده روي زمين افتاد . بچه هاي ديگر هم مي خنديدند . حتي کريم که خيلي اخمو بود هم هر هر مي خنديد. وحيد با تعجب پرسيد: مگه من چي گفتم؟
کريم خنده کنان گفت: مرد مؤمن، ژوليت يک دختر نوجوان پانزده، شانزده ساله اس، نه يک مرد گنده ريشوي هيکلي!
وحيد از خجالت سرخ شد و گفت: بهتره همين شمر و صدام را تمرين کنيم.
سعيد گفت: والله اگه يک سياه بازي تمرين مي کرديم بهتر بود. اين طوري بسيجي ها يک شکم سير مي خنديدند.
کريم گفت: من حرفي ندارم ، اما تا حالا سياه بازي بدون رقص ديديد؟
اصغر گفت: رقص همان و اعدام انقلابي همان، بچسبيم به شمر و صدام خودمان!
کريم با خوشحالي به جمعيت که روبروي صحنه نمايش نشسته بودند، نگاه کرد، اصغر که ترسيده بود، گفت: يا قمر بني هاشم! هر چي رزمنده اس ريخته اينجا!
وحيد گفت: من که خيلي مي ترسم. آقا کريم نمي شود به جاي من يکي ديگر نقش را بازي کند؟ کريم به او چشم غره رفت و گفت: تو چه کار به جمعيت داري. برو تو حس خودت و سعي کن درست بازي کني. يالله بچه ها، ديگه موقع نمايشه. آماده ايد!
سعيد که قرار بود نقش چنگيزخان را بازي کند و حالا دو سبيل نازک پشت لب گذاشته و به کمک چسب شيشه اي دو طرف چشمانش را به عقب کشيده بودند تا مغولي شود، گفت: خدايا، آبروي مان را نبر!
کريم اصغر را هل داد جلو و گفت: اول نوبت توه، برو ببينم چه کار مي کني.
اصغر لباس بلند و قرمزي که از به هم دوختن لنگ حمام درست شده بود به تن داشت. نصف يک توپ پلاستيکي راه راه سفيد و قرمز هم به جاي کلاه خود بر سر داشت. شمشير چوبي بلندي به دست گرفته و با غرور و جبروت به رزمندگان تماشاگر چشم غره مي رفت. بلند گوي کهنه اي به شانه آويخته و همان طور که با يک دست ميکروفن را جلوي دهان گرفته بود و رجز مي خواند، با دست ديگر، شمشير چوبي را در هوا تکان مي داد. کريم قند تو دلش آب مي شد. اصغر به خوبي داشت بازي مي کرد. اصغر جيغي کشيد و جست زد وسط صحنه. از کف صحنه خاک بلند شد و تو دماغ اصغر رفت. قيافه اصغر عوض شد . دماغش شروع به خارش کرد. چشمانش پر از اشک شد. نتوانست خودش را کنترل کند و چنان عطسه اي کرد که نصف تماشاگران از جا پريدند. آن نصفه ديگر با صداي بلند خنديدند . اصغر سريع پشت به آنها کرد و فين کرد.
حواسش نبود که ميکروفن جلوي دهان و دماغش است . صداي ناجوري از بلندگو بلند شد . حالا کل جمعيت با صداي بلند مي خنديدند . کريم تو سرش زد و از همان پشت با صداي خفه گفت: اي خاک تو سرت کنند داري چه کار مي کني؟
اصغر که ديگر روش نمي شد که به طرف جمعيت برگردد گفت خب چه کار کنم. عطسه ام گرفت!
و صدايش تو محوطه پيچيد. يکي از آن وسط گفت: خرس ترکيد فردا تعطيله!
همه خنديدند اصغر که عصباني شده بود، ناگهان چرخيد و نعره زد:
سزاي دشمنم شمشير و بند است
من آن شمرم که شمشيرش بلند است!
يک نفر فرياد زد: زرشک!
دوباره کر کر خنده بلند شد. کريم رو به وحيد گفت: داره خراب کاري مي کند، برو يک کاري بکن.
وحيد چند دست لباس اضافي پوشيده و تنومند تر شده بود . لباس نظامي عراقي به تن و يک موشک قلابي که از لوله بخاري درست شده و روي آن پرچم هاي امريکا و انگليس و اسراييل و کله اسکلتي با دو استخوان ضربدري روي آن نقاشي شده بود را روي دوش گرفته و وارد صحنه شد.
يک رزمنده فرياد زد: براي نابودي صدام صلوات!
همه صلوات فرستادند . شمر که مثلا متوجه حضور صدام نشده بود، پشت به او و رو به جماعت رجز خواند که:
ندارم شرمي از روي خلايق
من آن شمرم که شمشيرش بلند است!
صدام نامردي نکرد و يک لگد جانانه به پشت شمر کوبيد! شمر نيم متر از جا پريد و جيغ کشيد: آخ مردم!
سپس در حالي که با حيرت و ترس، عقب عقب مي رفت به سمت چپ صحنه رسيد. حرکاتش اغراق آميز و مثلا نمايشي بود!
وحيد با لهجه عربي نعره زد:
- اذهب شيگول. اذهب!
شمر با ترس و لرز به او نزديک شد . دو دستش را روي سر گرفته و پاها و بدنش خم شده بود. صدام موشک قلابي را بلند کرد و فرياد زد:
ندارم شرمي از روي خلايق
منم صدام که اسکادم بلند است!
و ترقي موشک را بر فرق سر شمر يا اصغر بيچاره فرود آورد! شمر روي صحنه ولو شد و شروع کرد به پيچ و تاب خوردن و دست ها را مثل مار گزيده ها باز و بسته کردن، ناگهان يک پيرمرد بسيجي، لاغر اندام و چابک از ميان رزمندگان بلند شد. با سرعت به طرف صحنه دويد و فرياد زد: که اسقاطت بلند است، هان؟ !
با يک جست روي صحنه پريد و به طرف صدام که هاج و واج نگاهش مي کرد، هجوم برد:
- يک اسقاطي نشانت بدم، آن سرش ناپيدا! فرز و چالاک موشک قلابي را از دست صدام بيرون کشيد و افتاد به جانش!
پيرمرد با حرارت و بي هيچ رحم و انصافي سر و کله صدام را آماج ضربات لوله بخاري نقاشي شده کرد. جمعيت از خنده ريسه رفته بودند. کريم از پشت صحنه پريد جلو و شروع کرد به داد و هوار کردن.
- چه کار مي کني حاجي، نمايشمون رو به هم زدي. اين چه وضعشه؟
حالا صدام روي صحنه اين طرف و آن طرف مي دويد و پيرمرد هم دنبالش: بسيجي ها دلشان را از خنده گرفته و پيرمرد را تشويق مي کردند:
- ها جانمي، دستت درد نکنه!
- بزن تو ملاجش!
- حسابشون رو برس مش رضا، آن اصغر آرتيست هم بزن!
اوضاع بدجوري به هم ريخت. شمر پريد و خود را بين مش رضا و صدام انداخت و گفت: مش رضا نوکرتم. بابا تياتره. شما چرا باورتان شده؟
مش رضا لوله بخاري را درقي خواباند تو کله شمر و گفت: تو هم واسه من زبان درآوردي ذي الجوشن؟ !
شمر دراز به دراز روي صحنه دراز شد. چنگيزخان و هيتلر که رحيم بازيگرش بود هم از کتک هاي مش رضا بي نصيب نماندند . کريم داشت ديوانه مي شد.
ناگهان پاي اصغر به يکي از ميله هاي داربست گرفت و داربست به همراه پتو و برزنت روي افراد نمايش هوار شد.
آن شب شمر و صدام و هيتلر و چنگيزخان با سر و کله باندپيچي شده از درمانگاه پادگان بيرون آمدند!
منبع: ماهنامه راهيان نور، امتداد شماره ي 25 و 26




نظرات کاربران
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.