آخرين تيري كه به سوي عراق شليك شد
نویسنده : كاظم فرامرزي
شكستهاي پي در پي ما در جنوب، و سقوط فاو و حلبچه زمينه ذهني و عيني را براي قبول قطعنامه 598 سازمان ملل فراهم آورد و ايران پس از چند سال مخالفت با اين قطعنامه آن را در تير ماه 1367 پذيرفت. در اين هنگام من در اهواز بودم. در چند كيلومتري اهواز مقري بود به نام "خيبر " كه عقبه نيروهاي ما بود. ما در آن جا مستقر شده بوديم.
در مقر خيبر نشسته بوديم كه راديو خبر قبول قطعنامه 598 سازمان ملل را از سوي ايران اعلام كرد. خبر، پتيك بود كه بر سرم فرود آمد. حسابي شوكه شدم. اگر بگويند تلخترين روز زندگيت كي بوده با كمال اطمينان مي گويم روزي كه خبر قول قطعنامه از راديو پخش شد. مثل اين بود كه پدر يا مادرم مردهاند. نيروهاي ديگر هم داغدار بودند. همه چيز را از دست رفته ميديم و احساس خاصي داشتم. احساس كسي كه از همه چيزش گذشته اما به هدفي كه ميخواسته دست نيافته است.
در محل ما دو كانكس بود كه يكي متعلق به سربازان وظيفه و ديگري متعلق به پاسدارها و بسيجيها بود. در روز خبر قبول قطعنامه از يكي صداي شادي و كف به گوش ميرسيد و از ديگري ناله و گريه و زاري. يادم هست از اين حركت سربازان حسابي عصباني شدم و به آنها پرخاش كردم. امروز كه فكر ميكنم ميبينم آنها نيز حق داشتند. جنگ تمام شده بودو ديگر در خطر نبودند.
وقتي پيام معروف امام خميني به مناسبت قبول قطعنامه از راديو پخش شد در حالي كه هاي هاي گريه ميكردم پيام را شنيدم و وقتي گوينده راديو، جمله معروف "نوشيدن جام زهر " را قرائت كرد جگرم آتش گرفت. بر خودم افسوس خوردم كه چرا زنده ماندهام كه شاهد اين چنين روز تلخي باشم. اي كاش مردم بودم و هرگز شاهد قبول قطعنامه نبودم. با خودم مي گفتم: كاظم جنگ تمام شد! خوب ها رفتند و تو ماندي.
چند روزي پس از قبول قطعنامه، عراق و منافقين به طور يكپارچه در ناحيه غرب و جنوب دست به تحركات وسيع و عميقي زدند و كيلومترها به داخل خاك ايران پيشروي كردند. هم زمان با عمليات غرب توسط منافقين، در جنوب نيز دشمن با تجهيزات زرهي و بسيج تانكها و نفربرهاي بسيار اقدام به حمله و تك عليه ما كرد.
يك روز قبل از عمليات من در مقر خيبر در چند كيلومتري اهواز بودم. رفتم مقر موتوري، جايي كه ماشينها را تعمير ميكردند. ساعت حول و حوش ده صبح بود، اما گرماي تابستان اهواز بيداد ميكرد. در آن جا يكي از بچهها گفت: تابستان اهواز بيداد ميكرد. در آن جا يكي از بچهها گفت:
- با عراقيها چه ميخواهي بكني؟
- كدام عراقي؟
- عراق كه آمده و خرمشهر را دوباره گرفته
بند دلم پاره شد. پرسيدم:
- كدام خرمشهر؟
- خرمشهر خودمان! مگر خبر نداري!
شوخي نكن
- والله عراق آمد و خرمشهر را گرفت!
براي چند لحظه سرم گيج رفت و منگ شدم
بلافاصله سوار ماشين شدم و رفتم مقر اصليمان. فرمانده يگان نبود. در اين حين جانشين يگان، حاج حسين اميري، امد. پرسيدم:
- حاجي چه ميگويند؟
- من هم چيزهايي شنيدهام. گفتهاند با آنها تماس بگيريم.
- تماس بگير.
آن موقع مسوول ستاد، مجتبي ارگاني بود.
تماس گرفت و گفت:
- خبر صحت دارد. عراقيها آمدهاند و در جاده خرمشهر مستقر شدها ند. با دستپاچگي گفتم:
عراق؟ جاده خرمشهر؟
- آره.
مهلت درنگ نبود. در فاصله ساعت ده كه خبر را شنيدم تا دوازده تجهيز شدم. تعدادي موشك برداشتم. نمازم را در اهواز خواندم و به اتفاق چند نفر به طرف خط حركت كرديم. كاروان ما از يك موتورسيكلت ، دو وانت باري و يك خودرو تشكيل ميشد. خودم موتورسيكلت سوار بودم. پشت بيمارستان شهيد بقاي جادهاي بود به نام امام صادق كه به موازات جاده اهواز- خرمشهر، اما از سمت رودخانه، امتداد داشت. از آن جا خود را به جاده شهيد شركت، حد فاصل اهواز خرمشهر و در شصت - هفتاد كيلومتري مسير اهواز به خرمشهر،(به طرف دارخوئين) رساندم. بيمارستان صحرايي امام حسين هم آنجا بود. خودم جلو افتادم تا اگر اتفاقي افتاد يگان غافلگير نشود و بتواند به موقع درگير شود. از اهواز رفتيم تا دارخوئين. در جاده شهيد شركت بوديم كه گفتند:
- عراقيها جاده را بستهاند و سه راه حسينيه را گرفتهاند. آهسته و بدون جلب توجه دشمن خودم را به خاكريزي كه نيروهاي خودي آن جا بودند رساندم. ديدم چند تن از فرماندهان لشكر هم آنجا هستند؛ از آن جمله احمد كاظمي (لشكر 8 نجف)، قاسم سليماني (لشكر 41 ثارالله)، حسن زاهدي (لشكر 14 امام حسين).
از پهلو به جاده اهواز - خرمشهر نزديك شدم. در حد فاصل چهار كيلومتري دشمن با دوربين نگاه كرم. ديدم خدا بده بركت ! جاده اهواز - خرمشهر به جاده مواصلاتي دشمن تبديل شده و ماشين و نفربر و تانك است كه رفت و آمد ميكند. از آن چه ميديدم به وحشت افتادم. آن همه نيروي زرهي ! سريع بچهها را جمع و جور كردم و به دشمن نزديك و نزديكتر شدم. باد آن قدر نزديك ميشديم كه موشكهاي ما برد موثر پيدا كنند. به سه و نيم كيلومتري دشمن رسيدم. ديدم نيروهاي خودي در حال پدافند هستند. براي ما فاصله زيادي بود. دشمن با تمام قوا در حال هجوم بود و نيروهاي محدود ما در مقابلشان مقاومت ميكردند.
قبضه تاو را برداشتم و زدم به راه. ميبايستي از نيروهاي پياده خودي جلوتر بروم تا موشك تاو به برد موثر برسد. تا آن موقع سابقه نداشت كه جلوتر از پيادههاي خودي بروم و به شكل خط شكن عمل كنم. هر طور بود افتان و خيزان خودم را به فاصله سه كيلومتري اهداف زرهي دشمن رساندم. پانصد متر ديگر هم جلو رفتم و در فاصله دو هزار و پانصد متري دشمن كه رسيدم اولين موشك تاو را به سوي يكي از اهداف دشمن شليك كردم. تانك مورد اصابت قرار گرفت و منفجر شد و ستون دود از آن به آسمان بلند شد.
از انفجار تانك روحيه گرفتم و به پيش روي ادامه دادم. اكنون در فاصله دو هزار يا هزار و هشتصد متري دشمن بودم. در اين هنگام بود كه ديدم يك دستگاه نفربر دشمن پر از سرباز و نيروي نظامي از اهواز در حال حركت است. موشك دوم تاو را آماده شليك كردم. هدف را در دوربين زير نظر گرفتم. ديدم كه نظاميان عراقي در خودرو در حال شادي و هلهله هستند. از خشم دلم آتش گرفت. نفربر به نزديكي تانك مشتعل كه رسيد توقف كرد. راننده آن قصد بازگشت داشت كه مهلت ندادم و موشك تاو را شليك كردم. موشك درست وسط نفربر خورد و آن را با سربازان و نظاميان داخل آن كه حدود چهل نفر بودند، به هوا فرستاد.
همزمان با آن تكبير بچهها فضا را پر كرد و موج شادي دلشان را فرا گرفت. نظاميان عراقي تكه پاره شدند و سر و دست و پاي عراقي بود كه به اطراف پراكنده شد.
بعدها دوستانم تعريف كردند كه يكي از فرماندهان لشكر كه با دوربين كار مرا ميديده، گفته بود:
- اين ديوانه ديگر كيست؟
آن روز تا سه راه حسينيه پيش روي كردم. در اين هنگام متوجه شدم كه ستوني از اهداف زرهي دشمن در حال حركت است. بلافاصله با موشك، يكي از تانكهاي عراقي را هدف قرار دادم. ستون از حركت باز ايستاد. در اين وقت هليكوپتر عراقيها براي شناسايي بالاي سرمان آمد و ديد كه جاده در دست ماست. ستون ناچار به عقبنشيني شد.
سرانجام در جاده اهواز - خرمشهر مستقر شدم.
نيروهاي پياده خودي شاد و مسرور آمدند و روي جاده ، حالت پدافند و دفاع گرفتند. به اين ترتيب عراق در آن ناحيه شكست خورد و مجبور به عقبنشيني شد.
غروب شده بود. در بيمارستان امام حسين نماز مغرب و عشا را خواندم و براي بارگيري مهمات به طرف اهواز حركت كردم. شب بود كه به اهواز رسيدم. شهر در حالت عادي به سر ميبرد و مردم بدون احساس خطري سرگرم زندگي خود بودند. انگار اتفاقي نيفتاده و دشمن تا چند كيلومتري شهرشان پيش روي نكرده است. هنوز به يادم دارم كبابپزي بود در خيابان كيانپارس كه داراي لوستري رنگي بود. چند نفر آرام و عادي در آن نشسته بودند و در حال خوردن كباب بودند. دشمن بيخ گوش شهر بود و آنان بي خيال غذا ميخوردند.
وقتي حوادث چند ساعت قبل و ارامش مردم را با هم مقايسه ميكردم. تحليل آن وضعيت متناقض برايم دشوار بود.
به هر حال مهمات را بار زدم و سر جاي اولم برگشتم. فرداي آن روز، متوجه شدم كه عراقيها از سمت راست، سه راه حسينيه را دور زدهاند و سر جاده آسفالته ايستادهاند. ديدم يك لشكر مكانيزه دشمن آنجا مستقر شده كه شامل نفربر و چند تن تانك بود. مات و مبهوت ماندم كه آنها از كجا و چطوري آمدهاند.
به طور جاده شهيد شركت بازگشتم و موضعي براي شليك انتخاب كردم. در فاصله هزار و هشتصد متري دشمن بودم. دشمن نزديك سه راه بود. ديدم فرصت مناسبي است. با صداي بلند، الله اكبر گفتم و شروع كردم موشكهاي تاو را به طرف تانكها و نفربرهاي دشمن شليك كردن. كاري كه كردم اين بود كه براي بر هم زدن آرايش ستون از وسط آن شروع كردم . چندين تانك و نفربر را زدم و متلاشي كرد. ستون در هم ريخت. در آن نبرد دوازده دستگاه تانك و نفربر دشمن منهدم شد.
تجديد قوا كردم و بار ديگر اول و آخر ستون را هدف قرار دادم. در اين هنگام ديدم موتورسواري با سرعت به من نزديك ميشد. وقتي رسيد، گفت:
- برادر نزن! تانكها را بايد به غنيمت بگيريم.
شليك را قطع كردم. عراقيها ناچار عقب نشستند و ده،دوازده دستگاه تانك و نفربر به غنيمت گرفته شد.
ظهر همان روز بود كه باز ديدم ستون زرهي دشمن در همان حوالي در حال پيش روي است. جلو ستون يك تانك بود و بقيه نفربر بودند. تانك را جلو قرار داده تا روي مواضع ما آتش بريزد. تانك جلو آمد و جلوتر. گذاشتم خوب بيايد تا كاملا در تيررس قرار گيرد. آن را هدف قرار دادم. تانك با صداي مهيبي منفجر و مشتعل شد. بلافاصله نفربرهاي دشمن توقف كردند. آماده بودم كه اگر جلو بيايند يا بخواهند تحركي داشته باشن، آنها را هدف قرار دهم. دفعتا متوجه شدم دشمن با يك تحريك تاكتيكي - كه تا آن روز نديده بودم - قصد فريب نيروهاي ما را دارد. به اين ترتيب كه يك دستگاه نفربر با سرعت تمام به طرف سه راه حسينيه حركت كرد. سرعتش چنان بود كه تامن آمدم به خودم بيايم و آن را بزنم، نفر به سه راه حسينيه رسيد. زد به نفرات ما كه آن جا مستقر بودند. به دنبال اين حركت، نفربرهاي ديگر دشمن نيز با سرعت به طرف سه راه حركت كردند و چيزي نگذشت كه سه راه حسينيه باز به دست دشمن افتاد. با دوربين ديدم كه سه راه سقوط كرد و دشمن در حال پيش روي به طرف جاده شهيد شركت است. سريع قبضه موشك و مهمات همراهم را جمع كردم تا عقب نشيني كنم. اگر اين كار را نميكردم اسير ميشدم. در اين گير و دار كه با سه ماشين در حال عقب نشيني بوديم، ماشين سومي سر جاده چپ كرد. جيپي بود كه واژگون شد و يكي از نفرات ما به نام فرشيد بهادري زير آن گير كرد. دشمن با سرعت در حال تعقيب ما بود.
در آن اوضاع پرخطر، فرشيد را از زير ماشين بيرون آورديم و سوار خودرو كرديم و با سرعت هر چه تمامتر عقبنشيني كرديم. دشمن به پيش روي خود در جاده شهيد شركت ادامه داد و حتي بيمارستان صحرايي امام حسين را نيز به اشغال خود درآورد. ترس و هيجان خاصي داشتم و بيم سقوط خرمشهر و اهواز لحظهاي آرامم نميگذاشت.
ميترسيدم در لحظه آخر و در اين روزهاي حساس پاياني، همه چيز ناگهان از دست برود. شرمساري چنين شكستي قابل تحمل نبود. دشمن تقريبا دارخوئين را اشغال كرده بود.
ما كاملا عقب نشستيم . در اين فاصله و ظرف كمتر از چند ساعت خبر رسيد كه دشمن عقبنشيني كرده است.
حركت كرديم. وقتي به سه راه حسينيه رسيدم، پيكر شهداي ايراني را ديدم كه روي زمين افتاده و زمين را با خون خود سرخ كرده بودند. حالت متضادي به من دست داد. مردان پرافتخاري را ميديدم كه در دفاع از ميهن و سرزمين خود، در خون غوطهور شدهاند،اما از طرفي فكر ميكردم چه ميشد اگر آنها در اين روزهاي آخر نيز ميماندند و زنده بودند.در ميان شهداي به خون خفته چهره بسيجي نوجواني توجهام را جلب كرد. هنوز ريش در نياورده بود. عينك به چشم داشت و در حالي كه لايه نازكي از غبار چهرهاش را پوشانده بود، روي زمين افتاده بود.
بلافاصله از چهرهاش عكسي گرفتم كه بعدها آن عكس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از يادم نخواهد رفت.
بعد از ظهر يا غروب همان روز بود كه دشمن عقبنشيني كرد و به خط پدافندي رفت. بعدها برايم روشن شد كه كل حركت دشمن در جنوب و جاده اهواز - خرمشهر، حركتي انحرافي براي انجام عمليات اصلي منافقين در غرب كشور بود؛ عملياتي كه به مرصاد معروف شد و نيروهاي ما با درايت و شجاعت درس خوبي به دشمن و منافقين دادند و هزاران نفر از آنان را به هلاكت رساندند.
پس از مدتي بحث آتشبس بين ايران و عراق و استقرار نيروهاي سازمان ملل در مرزهاي حد فاصل دو كشور پيش آمد. ميدانستم كه جنگ تمام شده و فصلي بزرگ از زندگي من نيز در حال پايان است. دلهره فردا را داشتم؛ فردايي كه نميدانستم جايگاه من در آن كجاست و دست تقدير چه سرنوشتي برايم رقم خواهد زد.
انسان اولين و آخرين باري كه شليك ميكند هرگز فراموش نميكند. شايد آخرين تير جنگ هشت ساله ايران و عراق را من شليك كردم. قرار بود راس ساعت ده ميان نيروهاي ايران و عراق آتشبس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگيدن و آن همه دوستان شهيد و رخدادهاي هولناك مثل فيلم تندي از جلو چشمانم در حال عبور بود؛ فيلمي كه آن را روي دور تند گذاشته باشند. ساعاتي ديگر آتشبس ميشد و دست من براي هميشه از شليك به سوي دشمني كه عزيزترين كسانم را از من گرفته بود، كوتاه ميگرديد.
ميبايستي كاري ميكردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه صد و شش را آماده شليك كردم. لحظهها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانيه به پايان وقت مانده بود كه گلولهاي را به ياد همه شهيدان به طرف دشمن شليك كردم، و اينآخرين تيري بود كه به سوي عراقيها شليك شد.
منبع:http://www.farsnews.net
/س
در مقر خيبر نشسته بوديم كه راديو خبر قبول قطعنامه 598 سازمان ملل را از سوي ايران اعلام كرد. خبر، پتيك بود كه بر سرم فرود آمد. حسابي شوكه شدم. اگر بگويند تلخترين روز زندگيت كي بوده با كمال اطمينان مي گويم روزي كه خبر قول قطعنامه از راديو پخش شد. مثل اين بود كه پدر يا مادرم مردهاند. نيروهاي ديگر هم داغدار بودند. همه چيز را از دست رفته ميديم و احساس خاصي داشتم. احساس كسي كه از همه چيزش گذشته اما به هدفي كه ميخواسته دست نيافته است.
در محل ما دو كانكس بود كه يكي متعلق به سربازان وظيفه و ديگري متعلق به پاسدارها و بسيجيها بود. در روز خبر قبول قطعنامه از يكي صداي شادي و كف به گوش ميرسيد و از ديگري ناله و گريه و زاري. يادم هست از اين حركت سربازان حسابي عصباني شدم و به آنها پرخاش كردم. امروز كه فكر ميكنم ميبينم آنها نيز حق داشتند. جنگ تمام شده بودو ديگر در خطر نبودند.
وقتي پيام معروف امام خميني به مناسبت قبول قطعنامه از راديو پخش شد در حالي كه هاي هاي گريه ميكردم پيام را شنيدم و وقتي گوينده راديو، جمله معروف "نوشيدن جام زهر " را قرائت كرد جگرم آتش گرفت. بر خودم افسوس خوردم كه چرا زنده ماندهام كه شاهد اين چنين روز تلخي باشم. اي كاش مردم بودم و هرگز شاهد قبول قطعنامه نبودم. با خودم مي گفتم: كاظم جنگ تمام شد! خوب ها رفتند و تو ماندي.
چند روزي پس از قبول قطعنامه، عراق و منافقين به طور يكپارچه در ناحيه غرب و جنوب دست به تحركات وسيع و عميقي زدند و كيلومترها به داخل خاك ايران پيشروي كردند. هم زمان با عمليات غرب توسط منافقين، در جنوب نيز دشمن با تجهيزات زرهي و بسيج تانكها و نفربرهاي بسيار اقدام به حمله و تك عليه ما كرد.
يك روز قبل از عمليات من در مقر خيبر در چند كيلومتري اهواز بودم. رفتم مقر موتوري، جايي كه ماشينها را تعمير ميكردند. ساعت حول و حوش ده صبح بود، اما گرماي تابستان اهواز بيداد ميكرد. در آن جا يكي از بچهها گفت: تابستان اهواز بيداد ميكرد. در آن جا يكي از بچهها گفت:
- با عراقيها چه ميخواهي بكني؟
- كدام عراقي؟
- عراق كه آمده و خرمشهر را دوباره گرفته
بند دلم پاره شد. پرسيدم:
- كدام خرمشهر؟
- خرمشهر خودمان! مگر خبر نداري!
شوخي نكن
- والله عراق آمد و خرمشهر را گرفت!
براي چند لحظه سرم گيج رفت و منگ شدم
بلافاصله سوار ماشين شدم و رفتم مقر اصليمان. فرمانده يگان نبود. در اين حين جانشين يگان، حاج حسين اميري، امد. پرسيدم:
- حاجي چه ميگويند؟
- من هم چيزهايي شنيدهام. گفتهاند با آنها تماس بگيريم.
- تماس بگير.
آن موقع مسوول ستاد، مجتبي ارگاني بود.
تماس گرفت و گفت:
- خبر صحت دارد. عراقيها آمدهاند و در جاده خرمشهر مستقر شدها ند. با دستپاچگي گفتم:
عراق؟ جاده خرمشهر؟
- آره.
مهلت درنگ نبود. در فاصله ساعت ده كه خبر را شنيدم تا دوازده تجهيز شدم. تعدادي موشك برداشتم. نمازم را در اهواز خواندم و به اتفاق چند نفر به طرف خط حركت كرديم. كاروان ما از يك موتورسيكلت ، دو وانت باري و يك خودرو تشكيل ميشد. خودم موتورسيكلت سوار بودم. پشت بيمارستان شهيد بقاي جادهاي بود به نام امام صادق كه به موازات جاده اهواز- خرمشهر، اما از سمت رودخانه، امتداد داشت. از آن جا خود را به جاده شهيد شركت، حد فاصل اهواز خرمشهر و در شصت - هفتاد كيلومتري مسير اهواز به خرمشهر،(به طرف دارخوئين) رساندم. بيمارستان صحرايي امام حسين هم آنجا بود. خودم جلو افتادم تا اگر اتفاقي افتاد يگان غافلگير نشود و بتواند به موقع درگير شود. از اهواز رفتيم تا دارخوئين. در جاده شهيد شركت بوديم كه گفتند:
- عراقيها جاده را بستهاند و سه راه حسينيه را گرفتهاند. آهسته و بدون جلب توجه دشمن خودم را به خاكريزي كه نيروهاي خودي آن جا بودند رساندم. ديدم چند تن از فرماندهان لشكر هم آنجا هستند؛ از آن جمله احمد كاظمي (لشكر 8 نجف)، قاسم سليماني (لشكر 41 ثارالله)، حسن زاهدي (لشكر 14 امام حسين).
از پهلو به جاده اهواز - خرمشهر نزديك شدم. در حد فاصل چهار كيلومتري دشمن با دوربين نگاه كرم. ديدم خدا بده بركت ! جاده اهواز - خرمشهر به جاده مواصلاتي دشمن تبديل شده و ماشين و نفربر و تانك است كه رفت و آمد ميكند. از آن چه ميديدم به وحشت افتادم. آن همه نيروي زرهي ! سريع بچهها را جمع و جور كردم و به دشمن نزديك و نزديكتر شدم. باد آن قدر نزديك ميشديم كه موشكهاي ما برد موثر پيدا كنند. به سه و نيم كيلومتري دشمن رسيدم. ديدم نيروهاي خودي در حال پدافند هستند. براي ما فاصله زيادي بود. دشمن با تمام قوا در حال هجوم بود و نيروهاي محدود ما در مقابلشان مقاومت ميكردند.
قبضه تاو را برداشتم و زدم به راه. ميبايستي از نيروهاي پياده خودي جلوتر بروم تا موشك تاو به برد موثر برسد. تا آن موقع سابقه نداشت كه جلوتر از پيادههاي خودي بروم و به شكل خط شكن عمل كنم. هر طور بود افتان و خيزان خودم را به فاصله سه كيلومتري اهداف زرهي دشمن رساندم. پانصد متر ديگر هم جلو رفتم و در فاصله دو هزار و پانصد متري دشمن كه رسيدم اولين موشك تاو را به سوي يكي از اهداف دشمن شليك كردم. تانك مورد اصابت قرار گرفت و منفجر شد و ستون دود از آن به آسمان بلند شد.
از انفجار تانك روحيه گرفتم و به پيش روي ادامه دادم. اكنون در فاصله دو هزار يا هزار و هشتصد متري دشمن بودم. در اين هنگام بود كه ديدم يك دستگاه نفربر دشمن پر از سرباز و نيروي نظامي از اهواز در حال حركت است. موشك دوم تاو را آماده شليك كردم. هدف را در دوربين زير نظر گرفتم. ديدم كه نظاميان عراقي در خودرو در حال شادي و هلهله هستند. از خشم دلم آتش گرفت. نفربر به نزديكي تانك مشتعل كه رسيد توقف كرد. راننده آن قصد بازگشت داشت كه مهلت ندادم و موشك تاو را شليك كردم. موشك درست وسط نفربر خورد و آن را با سربازان و نظاميان داخل آن كه حدود چهل نفر بودند، به هوا فرستاد.
همزمان با آن تكبير بچهها فضا را پر كرد و موج شادي دلشان را فرا گرفت. نظاميان عراقي تكه پاره شدند و سر و دست و پاي عراقي بود كه به اطراف پراكنده شد.
بعدها دوستانم تعريف كردند كه يكي از فرماندهان لشكر كه با دوربين كار مرا ميديده، گفته بود:
- اين ديوانه ديگر كيست؟
آن روز تا سه راه حسينيه پيش روي كردم. در اين هنگام متوجه شدم كه ستوني از اهداف زرهي دشمن در حال حركت است. بلافاصله با موشك، يكي از تانكهاي عراقي را هدف قرار دادم. ستون از حركت باز ايستاد. در اين وقت هليكوپتر عراقيها براي شناسايي بالاي سرمان آمد و ديد كه جاده در دست ماست. ستون ناچار به عقبنشيني شد.
سرانجام در جاده اهواز - خرمشهر مستقر شدم.
نيروهاي پياده خودي شاد و مسرور آمدند و روي جاده ، حالت پدافند و دفاع گرفتند. به اين ترتيب عراق در آن ناحيه شكست خورد و مجبور به عقبنشيني شد.
غروب شده بود. در بيمارستان امام حسين نماز مغرب و عشا را خواندم و براي بارگيري مهمات به طرف اهواز حركت كردم. شب بود كه به اهواز رسيدم. شهر در حالت عادي به سر ميبرد و مردم بدون احساس خطري سرگرم زندگي خود بودند. انگار اتفاقي نيفتاده و دشمن تا چند كيلومتري شهرشان پيش روي نكرده است. هنوز به يادم دارم كبابپزي بود در خيابان كيانپارس كه داراي لوستري رنگي بود. چند نفر آرام و عادي در آن نشسته بودند و در حال خوردن كباب بودند. دشمن بيخ گوش شهر بود و آنان بي خيال غذا ميخوردند.
وقتي حوادث چند ساعت قبل و ارامش مردم را با هم مقايسه ميكردم. تحليل آن وضعيت متناقض برايم دشوار بود.
به هر حال مهمات را بار زدم و سر جاي اولم برگشتم. فرداي آن روز، متوجه شدم كه عراقيها از سمت راست، سه راه حسينيه را دور زدهاند و سر جاده آسفالته ايستادهاند. ديدم يك لشكر مكانيزه دشمن آنجا مستقر شده كه شامل نفربر و چند تن تانك بود. مات و مبهوت ماندم كه آنها از كجا و چطوري آمدهاند.
به طور جاده شهيد شركت بازگشتم و موضعي براي شليك انتخاب كردم. در فاصله هزار و هشتصد متري دشمن بودم. دشمن نزديك سه راه بود. ديدم فرصت مناسبي است. با صداي بلند، الله اكبر گفتم و شروع كردم موشكهاي تاو را به طرف تانكها و نفربرهاي دشمن شليك كردن. كاري كه كردم اين بود كه براي بر هم زدن آرايش ستون از وسط آن شروع كردم . چندين تانك و نفربر را زدم و متلاشي كرد. ستون در هم ريخت. در آن نبرد دوازده دستگاه تانك و نفربر دشمن منهدم شد.
تجديد قوا كردم و بار ديگر اول و آخر ستون را هدف قرار دادم. در اين هنگام ديدم موتورسواري با سرعت به من نزديك ميشد. وقتي رسيد، گفت:
- برادر نزن! تانكها را بايد به غنيمت بگيريم.
شليك را قطع كردم. عراقيها ناچار عقب نشستند و ده،دوازده دستگاه تانك و نفربر به غنيمت گرفته شد.
ظهر همان روز بود كه باز ديدم ستون زرهي دشمن در همان حوالي در حال پيش روي است. جلو ستون يك تانك بود و بقيه نفربر بودند. تانك را جلو قرار داده تا روي مواضع ما آتش بريزد. تانك جلو آمد و جلوتر. گذاشتم خوب بيايد تا كاملا در تيررس قرار گيرد. آن را هدف قرار دادم. تانك با صداي مهيبي منفجر و مشتعل شد. بلافاصله نفربرهاي دشمن توقف كردند. آماده بودم كه اگر جلو بيايند يا بخواهند تحركي داشته باشن، آنها را هدف قرار دهم. دفعتا متوجه شدم دشمن با يك تحريك تاكتيكي - كه تا آن روز نديده بودم - قصد فريب نيروهاي ما را دارد. به اين ترتيب كه يك دستگاه نفربر با سرعت تمام به طرف سه راه حسينيه حركت كرد. سرعتش چنان بود كه تامن آمدم به خودم بيايم و آن را بزنم، نفر به سه راه حسينيه رسيد. زد به نفرات ما كه آن جا مستقر بودند. به دنبال اين حركت، نفربرهاي ديگر دشمن نيز با سرعت به طرف سه راه حركت كردند و چيزي نگذشت كه سه راه حسينيه باز به دست دشمن افتاد. با دوربين ديدم كه سه راه سقوط كرد و دشمن در حال پيش روي به طرف جاده شهيد شركت است. سريع قبضه موشك و مهمات همراهم را جمع كردم تا عقب نشيني كنم. اگر اين كار را نميكردم اسير ميشدم. در اين گير و دار كه با سه ماشين در حال عقب نشيني بوديم، ماشين سومي سر جاده چپ كرد. جيپي بود كه واژگون شد و يكي از نفرات ما به نام فرشيد بهادري زير آن گير كرد. دشمن با سرعت در حال تعقيب ما بود.
در آن اوضاع پرخطر، فرشيد را از زير ماشين بيرون آورديم و سوار خودرو كرديم و با سرعت هر چه تمامتر عقبنشيني كرديم. دشمن به پيش روي خود در جاده شهيد شركت ادامه داد و حتي بيمارستان صحرايي امام حسين را نيز به اشغال خود درآورد. ترس و هيجان خاصي داشتم و بيم سقوط خرمشهر و اهواز لحظهاي آرامم نميگذاشت.
ميترسيدم در لحظه آخر و در اين روزهاي حساس پاياني، همه چيز ناگهان از دست برود. شرمساري چنين شكستي قابل تحمل نبود. دشمن تقريبا دارخوئين را اشغال كرده بود.
ما كاملا عقب نشستيم . در اين فاصله و ظرف كمتر از چند ساعت خبر رسيد كه دشمن عقبنشيني كرده است.
حركت كرديم. وقتي به سه راه حسينيه رسيدم، پيكر شهداي ايراني را ديدم كه روي زمين افتاده و زمين را با خون خود سرخ كرده بودند. حالت متضادي به من دست داد. مردان پرافتخاري را ميديدم كه در دفاع از ميهن و سرزمين خود، در خون غوطهور شدهاند،اما از طرفي فكر ميكردم چه ميشد اگر آنها در اين روزهاي آخر نيز ميماندند و زنده بودند.در ميان شهداي به خون خفته چهره بسيجي نوجواني توجهام را جلب كرد. هنوز ريش در نياورده بود. عينك به چشم داشت و در حالي كه لايه نازكي از غبار چهرهاش را پوشانده بود، روي زمين افتاده بود.
بلافاصله از چهرهاش عكسي گرفتم كه بعدها آن عكس گم شد. چهره معصوم آن نوجوان خفته در خون هرگز از يادم نخواهد رفت.
بعد از ظهر يا غروب همان روز بود كه دشمن عقبنشيني كرد و به خط پدافندي رفت. بعدها برايم روشن شد كه كل حركت دشمن در جنوب و جاده اهواز - خرمشهر، حركتي انحرافي براي انجام عمليات اصلي منافقين در غرب كشور بود؛ عملياتي كه به مرصاد معروف شد و نيروهاي ما با درايت و شجاعت درس خوبي به دشمن و منافقين دادند و هزاران نفر از آنان را به هلاكت رساندند.
پس از مدتي بحث آتشبس بين ايران و عراق و استقرار نيروهاي سازمان ملل در مرزهاي حد فاصل دو كشور پيش آمد. ميدانستم كه جنگ تمام شده و فصلي بزرگ از زندگي من نيز در حال پايان است. دلهره فردا را داشتم؛ فردايي كه نميدانستم جايگاه من در آن كجاست و دست تقدير چه سرنوشتي برايم رقم خواهد زد.
انسان اولين و آخرين باري كه شليك ميكند هرگز فراموش نميكند. شايد آخرين تير جنگ هشت ساله ايران و عراق را من شليك كردم. قرار بود راس ساعت ده ميان نيروهاي ايران و عراق آتشبس اعلام شود. خاطرات هفت سال جنگيدن و آن همه دوستان شهيد و رخدادهاي هولناك مثل فيلم تندي از جلو چشمانم در حال عبور بود؛ فيلمي كه آن را روي دور تند گذاشته باشند. ساعاتي ديگر آتشبس ميشد و دست من براي هميشه از شليك به سوي دشمني كه عزيزترين كسانم را از من گرفته بود، كوتاه ميگرديد.
ميبايستي كاري ميكردم. هر طور بود خودم را به مرز رساندم. قبضه صد و شش را آماده شليك كردم. لحظهها مثل باد در حال عبور بودند. چند ثانيه به پايان وقت مانده بود كه گلولهاي را به ياد همه شهيدان به طرف دشمن شليك كردم، و اينآخرين تيري بود كه به سوي عراقيها شليك شد.
منبع:http://www.farsnews.net
/س