از لوازمالتحریرهایی که برای سال تحصیلی جدید خریدهایم باید تعدادیشان را بگذارم کنار. میخواهم آنها را به مسجد ببرم تا از آن جا به دست دانش آموزان بیبضاعت برسانند. راستش بین انتخاب شان ماندهام. همه یشان را دوست دارم و دلم نمیخواهد هیچ کدام شان را به کسی بدهم. داشتم با خودم فکر میکردم حالا اگر من این کار را نکنم چه اتفاقی میافتد؟ که مامان آمد توی اتاق و پرسید: «چی شد پسرم، انتخاب کردی؟» با اخم گفتم: «نه!» مامان گفت: «چرا؟» گفتم: «دلم نمی خواد. همهی وسایلم رو لازم دارم.» مامان چنددقیقهای سکوت کرد و بعد به آرامی گفت: «اینطور فکر نکن که قراره به یک نیازمند کمک کنی. اینطور فکر کن که داری خودت رو در آزمون گذشت و بخشش قرار می دی. اگر بتونی از این آزمون راحت بیرون بیایی در اصل به خودت کمک بزرگی کردی نه به نیازمند.» چنددقیقهای چیزی نگفتیم. مامان ادامه داد: «چند روز دیگه هم عید قربانه. اگر بتونیم از خواستهها و دلبستگی هامون برای رضای خدا چشم پوشی کنیم، کار بزرگی انجام دادیم.»
نویسنده: عاطفه جوینی