10 عاشق به وصال رسیده (2)
۴. سیدمحمد قطیفی
عالم عامل، سیدمحمد قطیفی میگوید: شب جمعهای با یکی از روحانیون به مسجد کوفه رفتیم، مرد صالحی نیز آنجا مشغول عبادت بود.چون شب فرا رسید درب مسجد را بستیم و برای مصون ماندن از دزد، مقداری سنگ و کلوخ پشت در ریختیم و با اطمینان خاطر مشغول اعمال مسجد شدیم.
پس از انجام اعمال مسجد، من و دوستم در <دکه القضا>24، رو به قبله نشسته بودیم و آن مرد صالح در دهلیز مسجد، نزدیک باب الفیل با صدای حُزنآوری مشغول دعای کمیل بود.
شب صاف و مهتابی بود، به سوی آسمان مینگریستم، ناگاه بوی بسیار خوشی، که از مشک و عنبر خوش بوتر بود، در فضای مسجد پیچید؛ آنگاه نوری چون شعلهی آتش در میان شعاع نور ماه پدیدار گشت و در همان لحظه صدای آن مرد صالح قطع شد.
به ناگاه شخص جلیلی را دیدم که از سوی درب بسته وارد مسجد شد؛ لباس حجازی به تن داشت و سجادهای همانند حجازیها بر دوش مبارکاش بود.
او در کمال متانت گام بر میداشت و به سوی دربی که به صحن قبر حضرت مسلم باز میشود، گام میسپرد.
دلهای ما از جا کنده شد، دیدگان ما به سوی آن نور خیره کننده دوخته شد. هنگامی که از نزدیک ما گذشت، بهما سلام کرد، دوست من از جواب فرو ماند و من به سختی توانستم جواب سلاماش را ادا نمایم.
چون وارد صحن حضرت مسلم شد، ما به حال طبیعی برگشتیم و گفتیم: ایشان کی بود و از کجا وارد شد؟!
به سوی آن مرد صالح که مشغول دعا بود رفتیم، دیدیم جامهاش را پاره کرده، همانند داغ جوان دیده اشک حسرت میریزد. از او پرسیدیم داستان چیست؟ گفت:
من چهل شب جمعه به نیت دیدار با امام زمان(عجّلاللّهتعالیفرجهالشّریف) به این مسجد آمدهام. تنها نتیجهای که حاصل شد، این بود که در اثنای اشتغال من به دعای کمیل، آن حضرت لحظهای بالای سرم توقف نمود، چون به سویش نگریستم فرمود: <چه میکنی؟> من نتوانستم پاسخی دهم؛ به گونهای که مشاهده کردید، تشریف بردند.
پس، سه نفری به سوی صحن حضرت مسلم شتافتیم، با کمال تعجّب درب را - همان طور که بسته بودیم؛ بسته یافتیم.25
۵. شیخ علیاکبر روضهخوان
چون دقت کردم دیدم شخص جلیل القدری آنجا ایستاده و نور از او به اطراف پخش میشود؛ گویی چراغ پر نوری زیر عبا دارد.
هر چه نگاه کردم، فقط نور دیدم؛ گویی سرپوشی از نور بر فراز سرش نهاده و جامهای از نور بر تن پوشیده است.
محو تماشای جمال بیمثالش شدم؛ ولی هر چه دقت کردم چیزی جز یک شبح ندیدم.
پس از مدتی حرکت کرد و از کنار من عبور کرد و به سوی پشت سر من رفت. چون برگشتم، احدی را ندیدم. به سمت صحن حضرت مسلم دویدم.اثری از ایشان ندیدم. به سمت حرم هانی رفتم باز اثری ندیدم، به صحن مسجد برگشتم و نشانی از او نیافتم. از شدت حسرت وافسوس، نالهی جانکاهی از اعماق دل کشیدم. مادرم از حجره بیرون آمد و پرسید: چه شده؟ داستان را برای او نقل کردم.26
۶. سیدمرتضی نجفی
در مسجد کوفه با جمعی از اهل دل بودیم، وقت مغرب فرا رسید. درصدد بر آمدیم با یکی از علمای برجستهای که در آن جا حضور داشت، نماز مغرب و عشاء را به جماعت برگزار کنیم.
در آن ایام در وسط مسجد کوفه در محلّی که به <تنّور> معروف بود، مقدار اندکی آب بود که از محرای قنات مخروبهای میآمد و راه تنگی داشت که گنجایش بیش از یک نفر را نداشت.
برای تجدید وضو به محل تنور رفتم، شخص جلیل القدری را در آن جا دیدم که جامهی عربی بر تن داشت و با متانت تمام در کنار آب نشسته مشغول وضو گرفتن بود.
من عجله داشتم که به نماز جماعت برسم و او همچنان با متانت وضو میساخت، لذا به ایشان گفتم: آیا شما نمیخواهید در نماز جماعت شرکت کنید؟ فرمود: <نه، زیرا آن شیخ دُخُنی است>.28
منظور ایشان را از این جمله متوجه نشدم، منتظر ماندم تا وضویاش تمام شد، آنگاه من وضو گرفتم و با آن عالم معروف نماز خواندم.
بعد از پراکنده شدن مردم، جریان را به آن شیخ گفتم. حالاش متغیر شد، رنگ از چهرهاش پرید و در فکر عمیقی فرو رفت.
آنگاه به من گفت: تو حضرت حجت(علیهالسّلام) را دیدهای ولی نشناختهای. زیرا آن حضرت از چیزی خبر داده که جز خدا، احدی از آن آگاه نبود.
من امسال در <رحبه>،29 ارزن کاشتهام؛ چون به نماز ایستادم به فکر آن زراعت افتادم که جایش امن نیست. این اندیشه به کلّی فکر مرا به خود مشغول ساخت و از حالت نماز بیرون برد. و لذا آن حضرت از اعماق دل من خبر داده است.30
۷. حاج علی نجفی و همراهان
هر هفته یکی از افراد وسایل چایی و شام مهیا میکرده است. یک شب چهارشنبه بعد از اعمال مسجد، راهی مسجد کوفه میشوند؛ چون آهنگ صرف شام میکنند معلوم میشود کسی که آن شب نوبت او بوده، همهی وسایل را فراهم کرده، جز این که موقع حرکت فراموش کرده و در مغازهاش مانده است.
در حالی که از شدت گرسنگی خوابشان نمیبرد، درِ حجره زده میشود؛ سیدجلیل القدری وارد شده، احادیث بسیار ناب و جالبی برای آنها بازگو میکند، سپس میفرماید:
<اگر خواسته باشید اسباب چایی حاضر است>.
یکی از افراد برخاسته از خورجین، سماور بسیار عالی با همهی لوازم بیرون میآورند، مقدمات چایی را فراهم میکنند و آن بزرگوار به بیان احادیث ادامه میدهد، سپس میفرماید:
<اگر خواسته باشید شام حاضر است>.
باز یکی از افراد برخاسته، از طرف دیگر خورجین یک طاس کباب بیرون میآورد که پر از برنج و خورشت بسیار عالیکه بخار از آن متصاعد بوده است؛ گویی همین الان از روی اتش برداشتهاند.
هنگامی که میل میکنند و همه سیر میشوند، مقداری اضافه میماند، دستور میدهد که آن را به خادم مسجد بدهند.
بامدادان به یاد آن بزرگوار میافتند، هر چه جست و جو میکنند، ولی اثری از ایشان نمییابند و درهای مسجد را همچنان بسته میبینند.31
پی نوشت :
24.نجم ثاقب، ص ۶۳۲؛ بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۲۴۰؛ جنه المأوی، ص ۵۶؛ منتهی الامال، ج ۲، ص ۴۷۸؛ ملاقات با امام زمان، ج ۱، ص ۱۲۰؛ دیداریار، ج ۲، ص ۱۸۳؛ چهرههایی که در جستجوی قائم(علیهالسّلام) پیروز شدند، ص ۷؛ العبقری الحسان، ج ۲، ص ۱۴۶؛ شیفتگان حضرت مهدی، ج ۲، ص ۱۶۵.
25.دکّه القضا، محل داوری امیرمؤمنان(علیهالسّلام) در دوران خلافت ظاهری آن حضرت بود.
26.دارالسلام، ج ۲، ص ۱۴۰؛ نجم ثاقب، ص ۶۳۰؛ بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۲۶۳؛ جنه الماءوی، ص ۸۱؛ العبقری الحسان، ج ۲، ص ۱۴۶؛ ملاقات با امام زمان، ج ۱، ص ۲۶۸؛ دیدار یار، ج ۲، ص ۲۹۳.
27.العبقری الحسان، ج ۱، ص ۱۰۹.
28.دارالسلام، ج ۲، ص ۲۰۰.
29.دُخن به دانهی ارزن میگویند[لسان العرب، ج ۴، ص ۳۱۰.]
30.رحبه، نام محلّی در یک منزلی کوفه است [معجم البلدان، ج۳، ص ۳۳].
31.الزام النّاصب، ج ۲، ص ۶۳؛ بحارالانوار، ج ۵۳، ص ۲۵۷؛ نجم ثاقب، ص ۶۲۹؛ جنّه المأوی، ص ۷۵، العبقری الحسان، ج ۲، ص ۱۰۷؛ دیدار یار، ج ۲،
/خ