جیغ بنفش در اتاق عمل
نويسنده:داوود امیریان
درد بدنم را فرا گرفته بود. هنوز منگ آمپول ها ی مسکن بودم. با بی حالی و زحمت سر بلند کردم و به سینه و شکم ام نگاه کردم.دور سینه و کمرم را پانسمان کرده بودند.احمد گفت:قرار شده با هواپیما به شهر خودتان منتقل کنند.این طوری بهتره. خانواده ات آن جا به ات می رسند و زود تر خوب می شوی. فقط یادت باشد که حاجی ،حاجی مکه نشودها،خوب که شدی زودی برگرد.
سرتکان دادم. احمد پیشانی ام را بوسید و رفت. خوشحال بودم می دانستم که قرار است به زودی خواهرم مادر شود و من در شادی خانواده سهیم می شدم و برای اولین بار دایی می شدم.
در محوطه فرودگاه به همراه دهها مجروح دیگر منتظر بودیم تا به هواپیما منتقل شویم . سرم گیج می رفت. چشمانم را بستم و از هوش رفتم . چشم که باز کردم در آمبولانس بودم . یک پرستار زن داشت کیسه سرم را عوض می کرد پرسیدم : خواهر، کجا می رویم؟
لبخند زنان گفت:به هوش آمدی، خدا را شکر . داریم به بیمارستان می رسیم.
شکم ام می سوخت. سردم بود. لخت بودم . آمبولانس ترمز کرد . صدای باز و بسته شدن در جلوی آمبولانس را شنیدم . چند لحظه بعد راننده در پشتی آمبولانس را باز کرد و با ناراحتی گفت می گویند اینجا تمام تخت ها پر شده . دیگه جا ندارند .
پرستار پرسید:حالا چه بکنیم؟
راننده سرش را خاراند و گفت: یک کارش می کنم! آمبولانس راه افتاد . درد طاقتم را بریده بود.دیگر تحمل نداشتم.از پرستار خواستم به ام مسکن تزریق کند .پرستار در لوله سرم مایعی را با سرنگ وارد کرد .درد کم شد و دوباره از هوش رفتم.
از فریاد و ناله چند زن به هوش آمدم . اول فکری شدم که حتماً شهید شده ام و مادر و خواهرانم بالای سر جنازه ام داد و فریاد می کنند ،اما من که هنوز زنده بودم!
چشم باز کردم. اول نگاهم به سقف افتاد. زن ها هنوز جیغ می کشیدند و ناله می کردند. آن هم چه جیغ هایی !پرده گوش ام داشت پاره می شد. آن ها هنوز از ته دل جیغ می کشیدند و دکتر و پرستار را صدا می کردند.
با مصیبت به تخت کناری نگاه کردم و درد یادم رفت. یک زن روی تخت با آخرین توان جیغ می کشید و با دستانش میله های دو طرف تخت اش را فشار می داد . او تنها نبود .در سالنی که من روی تخت افتاده بودم،چهار ،پنج تخت دیگر هم بود که روی آن زنهای دیگر جیغ می کشیدند و ناله می کردند گیج شده بودم . آنجا چه خبر بود؟ من کجا بودم و اصلاً آن ها کی بودند؟
زن تخت کناری جیغ زنان برگشت طرفم . با دیدن من جیغ اش نا تمام ماند . با صورت خیس عرق و چشمان گرد شده از وحشت و حیرت چند لحظه ای بربر نگاهم کرد . بعد چنان جیغ بنفشی کشید که زنهای دیگر دست از جیغ کشیدن برداشتند.
-یک مرد اینجاست!
زن گفت و ملافه را کشید روی صورتش . نگاهم افتاد به شکم برآمده اش . همه چیز را فهمیدم . من در زایشگاه بودم!
یک لحظه خواستم از تخت پایین بپرم و فرار کنم،اما نتوانستم .دیگر درد و زخم ترکش و گلوله از یادم رفته بود . فقط می خواستم از آن مخمصه فرار کنم. زنهای دیگر شروع کردند به داد و فریاد کردن:
- وای،خاک عالم ،مرد غریبه اینجا چه غلطی می کند؟
- آهای پرستار این گردن کلفت اینجا چکار می کند؟
- آهای به دادمان برسید یک نامحرم اینجاست!
من که از ترس و وحشت مثل زن کناری، ملافه را روی صورتم کشیده بودم با شنیدن صدای آخرین زن کم مانده بود سکته کنم . صدای خواهرم بود!می خواستم ملافه را کنار بزنم و آشنایی بدهم، اما خانم های پا به ماه همچنان داد و فغان می کردند و من بدبخت از همه جا بی تقصیر را مورد محبت و شماتت و دشنام های درست و حسابی شان قرار می داند. یک پرستار دوان دوان از راه رسید . برای اینکه صدایش در آن بلبشوی حمام زنانه به گوش حضار محترم برسد،چنان نعره ای زد که شیشه پنجره ها لرزید: اینجا چه خبره؟
همه ساکت شدند . زنی که روی تخت کناری ام بود ناله کنان گفت : خانم پرستار ،وای خدا مردم،اینجا یک ،وای به دادم برسید، اینجا یک مرد هست!
ملافه را آرام کنار زدم و پرستار پرسید: کدام مرد؟
- انجاست،وای خدا مردم،روی این تخت!
پرستار به طرفم آمد،با دیدن من خشک شد .رنگش پرید و تته پته کنان گفت : شما... اینجا....چه کار ... می کنید؟
با ترس و خجالت گفتم: والله خواهر من بی تقصیرم .من مجروح جنگی هستم . بی هوش بودم چشم که باز کردم دیدم اینجا هستم.
ناگهان صدا ی خواهرم بلند شد: سعیدجان تویی؟
زن ها که حالا درد زایمان یادشان رفته و به این نمایش زنده علاقمند شده بودند با هم گفتند:اِ این داداش توه لیلا؟
و با هم شروع کردند به هیاهو کردن و همزمان صحبت کردن. پرستار با صدای بلند گفت:حتماً اشتباهی شده ،من بروم ببینم قضیه چیه و سریع بر می گردم.
لیلا گفت : می شود بی زحمت تخت مرا کنار تخت برادرم ببرید؟
پرستار حرفی نزد و چند لحظه بعد تخت چرخ دار حامل خواهرم در کنار تخت من قرار گرفت. خواهرم با شکم برآمده و صورت خجل و چشمان مشتاق گفت: قربون شکل ماهت بروم داداشی،چه بلایی سرت آمده؟و من در حضور خانم های مشتاق که تک تک سلول شان از اشتیاق و کنجکاوی دانستن حضور من در آنجا می سوخت ،شروع کردم به تعریف ماجرا و اینکه چطور در عملیات مجروح و به عقبه منتقل شدم و بعد سر از شهر خودمان در آوردم و بیمارستان ها پر بود و حالا در محضر آن بانوان مکرمه هستم.
خواهرم هم گفت که ساعتی پیش درد زایمان سراغش آمده و تمام فک و فامیل بیرون هستند و منتظر آمدن نوزاد. و اینکه مادر دل نگران من بوده و چه قدر غصه می خورده.
من اصلاًحواسم نبود که سبب خیر شده و خانم های عزیز درد زایمان را از یاد برده اند. حتی خواهرم پرچانگی می کرد و یک نفس داشت کل حوادثی که در سه ماه نبود من در محله و خانه و بین فامیل اتفاق افتاده بود را تعریف می کرد . لیلا داشت ماجرای افتادن پسر خاله ام از بالای درخت و شکستن پایش را تعریف می کرد که یک دکتر به همراه چند پرستار با عجله از راه رسیدند و ماجرای سقوط پسر خاله ام ناتمام ماند.
دکتر که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت : شما را اشتباهی اینجا آورده اند .قرار بوده ببرندتان اتاق عمل که طبقه بالاست . خب اشتباه همیشه پیش می آید!
و بعد خنده کنان به پرستارها دستور داد تخت حامل مرا به اتاق عمل طبقه بالا ببرند .خانم های باردار که تازه یادشان افتاده بود درد زایمان دارند با جیغ های بنفش مرا بدرقه کردند!یک ماه بعد من از بیمارستان مرخص و به خانه رفتم . در مدتی که در بیمارستان بودم کل کادر و بیماران و مجروحان مقیم آنجا دم به ساعت پیش ام می آمدند تا من حضور اشتباهی بین خانم های در حال زایمان را تعریف کنم تا آن هایک شکم سیر بخندند!
در خانه هم اتفاقا خواهرم به همراه نوزاد تازه به دنیا آمده اشمقیم آنجا بودند!
من که دلم برای بچه ها ریسه می رفت،نمی توانستم حتی یک لحظه هم از خواهرزاده ام جدا شوم . فقط موقع شیر خوردن پیش مادرش بود.
در یکی از همین روزها که پسر خواهرم در آغوش ام بود تلفن خانه زنگ زد . احمد بود که از اهواز تلفن می کرد. شروع کردم به خوش و بش کردن و پرسیدن حال و احوال دوستان .یک دفعه نوزاد که در آغوش ام بود شروع کرد به ونگ زدن.
احمد شوخی جدی پرسید: مبارک باشد سعید جان،کی فارغ شدی ؟!
و من آن قدر خندیدم که چندتا از بخیه هایم پرید!
منبع:مجله ی امتداد 20 مردادماه 1386
/خ
سرتکان دادم. احمد پیشانی ام را بوسید و رفت. خوشحال بودم می دانستم که قرار است به زودی خواهرم مادر شود و من در شادی خانواده سهیم می شدم و برای اولین بار دایی می شدم.
در محوطه فرودگاه به همراه دهها مجروح دیگر منتظر بودیم تا به هواپیما منتقل شویم . سرم گیج می رفت. چشمانم را بستم و از هوش رفتم . چشم که باز کردم در آمبولانس بودم . یک پرستار زن داشت کیسه سرم را عوض می کرد پرسیدم : خواهر، کجا می رویم؟
لبخند زنان گفت:به هوش آمدی، خدا را شکر . داریم به بیمارستان می رسیم.
شکم ام می سوخت. سردم بود. لخت بودم . آمبولانس ترمز کرد . صدای باز و بسته شدن در جلوی آمبولانس را شنیدم . چند لحظه بعد راننده در پشتی آمبولانس را باز کرد و با ناراحتی گفت می گویند اینجا تمام تخت ها پر شده . دیگه جا ندارند .
پرستار پرسید:حالا چه بکنیم؟
راننده سرش را خاراند و گفت: یک کارش می کنم! آمبولانس راه افتاد . درد طاقتم را بریده بود.دیگر تحمل نداشتم.از پرستار خواستم به ام مسکن تزریق کند .پرستار در لوله سرم مایعی را با سرنگ وارد کرد .درد کم شد و دوباره از هوش رفتم.
از فریاد و ناله چند زن به هوش آمدم . اول فکری شدم که حتماً شهید شده ام و مادر و خواهرانم بالای سر جنازه ام داد و فریاد می کنند ،اما من که هنوز زنده بودم!
چشم باز کردم. اول نگاهم به سقف افتاد. زن ها هنوز جیغ می کشیدند و ناله می کردند. آن هم چه جیغ هایی !پرده گوش ام داشت پاره می شد. آن ها هنوز از ته دل جیغ می کشیدند و دکتر و پرستار را صدا می کردند.
با مصیبت به تخت کناری نگاه کردم و درد یادم رفت. یک زن روی تخت با آخرین توان جیغ می کشید و با دستانش میله های دو طرف تخت اش را فشار می داد . او تنها نبود .در سالنی که من روی تخت افتاده بودم،چهار ،پنج تخت دیگر هم بود که روی آن زنهای دیگر جیغ می کشیدند و ناله می کردند گیج شده بودم . آنجا چه خبر بود؟ من کجا بودم و اصلاً آن ها کی بودند؟
زن تخت کناری جیغ زنان برگشت طرفم . با دیدن من جیغ اش نا تمام ماند . با صورت خیس عرق و چشمان گرد شده از وحشت و حیرت چند لحظه ای بربر نگاهم کرد . بعد چنان جیغ بنفشی کشید که زنهای دیگر دست از جیغ کشیدن برداشتند.
-یک مرد اینجاست!
زن گفت و ملافه را کشید روی صورتش . نگاهم افتاد به شکم برآمده اش . همه چیز را فهمیدم . من در زایشگاه بودم!
یک لحظه خواستم از تخت پایین بپرم و فرار کنم،اما نتوانستم .دیگر درد و زخم ترکش و گلوله از یادم رفته بود . فقط می خواستم از آن مخمصه فرار کنم. زنهای دیگر شروع کردند به داد و فریاد کردن:
- وای،خاک عالم ،مرد غریبه اینجا چه غلطی می کند؟
- آهای پرستار این گردن کلفت اینجا چکار می کند؟
- آهای به دادمان برسید یک نامحرم اینجاست!
من که از ترس و وحشت مثل زن کناری، ملافه را روی صورتم کشیده بودم با شنیدن صدای آخرین زن کم مانده بود سکته کنم . صدای خواهرم بود!می خواستم ملافه را کنار بزنم و آشنایی بدهم، اما خانم های پا به ماه همچنان داد و فغان می کردند و من بدبخت از همه جا بی تقصیر را مورد محبت و شماتت و دشنام های درست و حسابی شان قرار می داند. یک پرستار دوان دوان از راه رسید . برای اینکه صدایش در آن بلبشوی حمام زنانه به گوش حضار محترم برسد،چنان نعره ای زد که شیشه پنجره ها لرزید: اینجا چه خبره؟
همه ساکت شدند . زنی که روی تخت کناری ام بود ناله کنان گفت : خانم پرستار ،وای خدا مردم،اینجا یک ،وای به دادم برسید، اینجا یک مرد هست!
ملافه را آرام کنار زدم و پرستار پرسید: کدام مرد؟
- انجاست،وای خدا مردم،روی این تخت!
پرستار به طرفم آمد،با دیدن من خشک شد .رنگش پرید و تته پته کنان گفت : شما... اینجا....چه کار ... می کنید؟
با ترس و خجالت گفتم: والله خواهر من بی تقصیرم .من مجروح جنگی هستم . بی هوش بودم چشم که باز کردم دیدم اینجا هستم.
ناگهان صدا ی خواهرم بلند شد: سعیدجان تویی؟
زن ها که حالا درد زایمان یادشان رفته و به این نمایش زنده علاقمند شده بودند با هم گفتند:اِ این داداش توه لیلا؟
و با هم شروع کردند به هیاهو کردن و همزمان صحبت کردن. پرستار با صدای بلند گفت:حتماً اشتباهی شده ،من بروم ببینم قضیه چیه و سریع بر می گردم.
لیلا گفت : می شود بی زحمت تخت مرا کنار تخت برادرم ببرید؟
پرستار حرفی نزد و چند لحظه بعد تخت چرخ دار حامل خواهرم در کنار تخت من قرار گرفت. خواهرم با شکم برآمده و صورت خجل و چشمان مشتاق گفت: قربون شکل ماهت بروم داداشی،چه بلایی سرت آمده؟و من در حضور خانم های مشتاق که تک تک سلول شان از اشتیاق و کنجکاوی دانستن حضور من در آنجا می سوخت ،شروع کردم به تعریف ماجرا و اینکه چطور در عملیات مجروح و به عقبه منتقل شدم و بعد سر از شهر خودمان در آوردم و بیمارستان ها پر بود و حالا در محضر آن بانوان مکرمه هستم.
خواهرم هم گفت که ساعتی پیش درد زایمان سراغش آمده و تمام فک و فامیل بیرون هستند و منتظر آمدن نوزاد. و اینکه مادر دل نگران من بوده و چه قدر غصه می خورده.
من اصلاًحواسم نبود که سبب خیر شده و خانم های عزیز درد زایمان را از یاد برده اند. حتی خواهرم پرچانگی می کرد و یک نفس داشت کل حوادثی که در سه ماه نبود من در محله و خانه و بین فامیل اتفاق افتاده بود را تعریف می کرد . لیلا داشت ماجرای افتادن پسر خاله ام از بالای درخت و شکستن پایش را تعریف می کرد که یک دکتر به همراه چند پرستار با عجله از راه رسیدند و ماجرای سقوط پسر خاله ام ناتمام ماند.
دکتر که نمی توانست جلوی خنده اش را بگیرد گفت : شما را اشتباهی اینجا آورده اند .قرار بوده ببرندتان اتاق عمل که طبقه بالاست . خب اشتباه همیشه پیش می آید!
و بعد خنده کنان به پرستارها دستور داد تخت حامل مرا به اتاق عمل طبقه بالا ببرند .خانم های باردار که تازه یادشان افتاده بود درد زایمان دارند با جیغ های بنفش مرا بدرقه کردند!یک ماه بعد من از بیمارستان مرخص و به خانه رفتم . در مدتی که در بیمارستان بودم کل کادر و بیماران و مجروحان مقیم آنجا دم به ساعت پیش ام می آمدند تا من حضور اشتباهی بین خانم های در حال زایمان را تعریف کنم تا آن هایک شکم سیر بخندند!
در خانه هم اتفاقا خواهرم به همراه نوزاد تازه به دنیا آمده اشمقیم آنجا بودند!
من که دلم برای بچه ها ریسه می رفت،نمی توانستم حتی یک لحظه هم از خواهرزاده ام جدا شوم . فقط موقع شیر خوردن پیش مادرش بود.
در یکی از همین روزها که پسر خواهرم در آغوش ام بود تلفن خانه زنگ زد . احمد بود که از اهواز تلفن می کرد. شروع کردم به خوش و بش کردن و پرسیدن حال و احوال دوستان .یک دفعه نوزاد که در آغوش ام بود شروع کرد به ونگ زدن.
احمد شوخی جدی پرسید: مبارک باشد سعید جان،کی فارغ شدی ؟!
و من آن قدر خندیدم که چندتا از بخیه هایم پرید!
منبع:مجله ی امتداد 20 مردادماه 1386
/خ