ديگر مادرم هم مرا نخواهد شناخت
خاطرات يك خلبان اسير عراقي
با طلوع خورشيد به پشت بام يكي از خانههاي نزديك مخفيگاهم رفتم تا منطقه را زيرنظر بگيرم. با حادثه ديشب احتمال مي دادم نيروهاي ايراني دست به پاكسازي منطقه بزنند. كاملا مراقب اطراف بودم و همه جا را زيرنظر داشتم. ناگهان پنج فروند هواپيماي عراقي در اسمان منطقه ظاهر شدند و پل متحرك روي اروندرود و مواضع نيروهاي ايراني را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. چهار فروند از آنها به سمت اهداف حمله بردند و هواپيماي پنجم از ارتفاع بالاتر از آنها پشيتباني مي كرد. در دقايق اول بمباران، پدافندهاي ايران هيچگونه عكسالعملي از خود نشان ندادند. يكي از هواپيماها اسكله و يك ضد هوايي 57 ميليمتري را كه دركنار آن مستقر بود هدف قرار داد و منهم كرد. هواپيماهاي ديگر اسكله قديمي رابا موشك منهدم كردند. دو هواپيما مواضع نيروهاي ايراني را در اطراف اسكله و رودخانه بمباران كردند. در عرض كمتر از يكي دو دقيقه، منطقه غرق در آتش و دود شد اماهيچ يك از هواپيماها موفق نشدند پل را كه هدف اصلي آنان بود منهدم كنند.
پدافندهاي ايراني لحظاتي بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند يكي از هواپيماها را منهدم كنند. خلبان هواپيماي ساقط شده با چتر بيرون پريد لحظاتي بعد هواپيمايش در آسمان منفجر شد. وزش شديد باد، خلبان را كه با چتر نجات در حال فرود بود به سمت منطقه راسالبيشه برد. عليرغم تصوراتم، نيروهاي ايراني به سمت خلبان شليك نميكردند، من كه شاهد فرود آمدن او بودم تصميم گرفتم به دنبال او راه بيفتم هركجا كه باد او را مي برد بدون توجه به اطرافم از بامي به بام ديگر، به دنبالش ميرفتم؛ تا اينكه باد او را به بالاي خانهاي كه روي پشت بامش ايستاده بودم آورد. با حركت دست هايم سعي كردم او را متوجه حضور خود كنم. نفهميدم مرا ديد يا نه؟ مجددابه دنبالش رفتم. باد او را از بالاي درختان روستاي عبيد به سمت شهر فاو برد. من نيز به دنبال او در حركت بودم. مراقب بودم مبادا او را گم كنم. سعي ميكردم با حركت روي بامها و عبور از كوچههاي فرعي خودم را تا حد امكان از ديد نيروهاي ايراني مخفي نگه دارم. در تعقيب خلبان، تا شهر فاو پيش رفتم. وارد شهرشدم و تعقيب و مراقبت خود را ادامه دادم. از كوچهاي به كوچه ديگر و از خياباني به خيابان ديگر ميرفتم، تا اينكه وارد جاده اصلي شدم. در جاده اصلي، شش كاميون حامل نيرو و چند موتورسوار در تعقيب خلبان هواپيماي ساقط شده بودند. وزش باد شديد خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت منطقه حائل بين فاو و راس البيشه ميبرد. در اين منطقه درختان خرما و مركبات به وفور يافت ميشد و نهرهاي كوچك منشعب از اروندرود به فاصله صد تا دويست متر از يكديگر، مزارع و باغات منطقه را آبياري ميكرد. نيروهاي ايراني به صورت سواره و پياده، در جاده اصلي خلبان را تعقيب ميكردند. من كه نميتوانستم مثل آنها در جاده اصلي حركت كنم مجبور بودم از ميان درختان و باغات پيش بروم. در اين تعقيب و گريز، نيروهاي ايراني هرجا كه به نهر ميرسيدند از روي پل مي رفتند و من كه نميتوانستم از روي پل بروم به ناچار با شنا نهر را پشت سر ميگذاشتم. با گذاشتن از ميان باغات و مزارع و طي مسافتي طولاني، شناكردن نهر هفتم را هم پشت سر گذاشتم. خلبان عراقي در فاصله دويست متري من در ميان نخليات با صورت به زمين خورد. چتر نجات به رويش افتاد. هرلحظه منتظر بودم از زير چتر بيرون بيايد تا صدايش كنم اما هيچ گونه حركتي نكرد. پيش خودم گفتم: حتما با ضربهاي كه به سرش خورده بيهوش شده است.
يكي دو دقيقه بعد نيروهاي ايراني از گرد راه رسيدند و يك راست سراغ خلبان بخت برگشته رفتند و چتر نجات را از رويش كنار كشيدند. سالم و زنده بود. اسلحهاش را گرفتند و بعد از بستن دستهايش، او را سوار ماشين كردند و همراه خود بردند. از اين كه او به اين اساني و بدون هيچ مقاومت يا تلاشي براي فرار خود را تسليم سرنوشت كرده بود متعجب شدم. با دستگير شدن خلبان تعقيب و گريز من هم به پايان رسيد. ميبايستي خود را به مخفيگاه مي رساندم. اما چطور؟! عليرغم خستگي زياد و گرسنگي بايد شناكنان از هفت نهر ميگذشتم وارد شهر فاو ميشم و از آنجا به روستاي عبيد مي رفتم و خود را به مخفيگاهم مي رساندم. با توجه به ضعف جسمي و روحيام اين كار به سادگي ميسر بود. پس تصميم گرفتم شب را در همان محل بمانم و استراحت كنم و صبح زود به مخفيگاهم برگردم. وارد يكي از باغها شدم؛ باغي پر از علف و گياهان بلند. در گوشه باغ يك اتاقك گلي متروكه وجود داشت. به طرف اتاق گلي رفتم. وقتي كه مطمئن شدم هيچ سرباز ايراني در آن حوالي نيست وارد اتاقك گلي شدم. باتوجه به اينكه سگ و گراز در منطقه زياد بود تصميم گرفتم طلوع آفتاب در همان اتاقك بمانم. به اين ترتيب هم از ديد نيروهاي ايراني محفوظ بودم و هم از حيوانات وحشي. در اثر خستگي بيش از حد ناخودآگاه به خواب عميقي فرو رفتم بي آنكه زيرانداز يا رواندازي داشته باشم.
صبح كه از خواب بيدار شدم با خودم گفتم من كه اين همه راه را آمده ام و خود را به اين منطقه رساندهام، چرا به مخفيگاهم برگردم در حالي كه ميتوانم از اين فرصت براي رسيدن به خاكريز قديمي عراق كه حد فصال نيروهاي ايران و عراق بود ومقابل خطوط مقدم ايران قرار داشت استفاده كنم.
اين خاكريز از راس البيشه تا ارورند رود ادامه داشت و قبلا گردان دوم تيپ 111 در آن مستقر بود. باتوجه به اينكه نهارهاي منشعب از اروند رود همزمان با اروند رود دچار جزر و مد مي شوند تصميم گرفتم با استفاده از پوشش گياهي منطقه و از داخل نهر هفتم خودم را به خاكريز عراقيها كه در سال اروند رود بود برسانم. وارد نهر آب كه شدم فقط سرم از آب بيرون بود.گوش هايم را تيز كردم و چشمانم را باز كدم تاهرگونه حركتي را ببينم وهر صدايي را بشنوم. انقدر پيش رفتم كه خاكريز قديمي عراق را ديدم. مدتي در اب ماندم و خاكريز را تحت نظر گرفتم. اطرافم را نگاه كردم. كسي آنجا نبود از آب بيرون آمدم و خودم را به خاكريز قديمي عراق رساندم كه از تنه درختان خرما و كيسه هاي شن ساخته شده بودند. بيشتر سنگرهاي پشت خاكريز بر اثر آتش توپخانه و ادوات منهدم شده و متروكه بودند.
قبل از حمله نيروهاي ايراني براي اينكه در اثر جزر و مد آب نهرها وارد سنگر نشود اطراف سنگر سيل بندهايي درست كرده بوديم كه هرچند وقت يك بار بر اثر آتش توپخانه ايران اين سيل بندها آسيب مي ديدند و ما مجددا آنها را ترميم و بازسازي مي كرديم. بعد از تصرف منطقه به دست نيروهاي ايراني و استقرار آنها در اسكله المعام اين خاكريز وسنگرهايش بلا استفاده ماند و بر اثر انفجار گلولههاي متعدد به مرور زمان اب تقريبا همه سنگرها را فرا گرفته و متعفن شده بودند.تمام سنگرهاي پشت خاكريز را براي يافتن غذا يكي پس از ديگري جست وجو كردم اما دريغ از تكه اي نان.
نيروهاي زيادي در دو طرف اروند رود در حوالي پل متحرك مستقر بودند و همين امر عبور مرا از آن منطقه ناممكن مي ساخت. انجا ماندن و انتظارفرصتي مناسب براي عبور از آن منطقه را كشيدن بيهوده بود. زياد بودن نيروها و خطر گذشتن از ميان انبوه درختان و باغات كه ميدان ديد را محدود و احتمال غافلگير شدن را افزايش مي داد باعث شد راه بازگشت را در پيش بگيرم. از باغات نخلستانها و نهرهاي هفت گانه گذشتم تا به نهر اول رسيدم. مسيري را كه بايد از آن عبور ميكردم تحت نظر گرفتم و به حركت ادامه دادم. از خانهاي به خانه ديگر از خياباني به خيابان ديگر و از منطقهاي به منطقه ديگر مي رفتم تا خود را به حمامي كه مخفيگاهم بود رساندم. از شدت خستگي و گرسنگي كم مانده بود به حالت اغما بيفتم. از نظر روحي هم درهم ريخته و افسرده بودم. براي رفع گرسنگي تكههايي از نان را خيس كردم و به هر زحمتي كه بود خوردم و همانجا خوابم برد.
ظهر روز بعد با كسالت از خواب بيدار شدم. در اثر سوء تغذيه و از دست دادن قواي جسماني دچار سردرد و سرگيجه شده بودم. از خواب كه بيدار شدم چشمانم سياهي مي رفت. دنيا در برابر ديدگانم تيره و تار شده بود. كمي كه حالم جا آمد بلند شدم تا خودم را در آيينه بينم. چون فضاي بسته اتاق نسبتا تاريك بود كنار در اتاق ايستادم و آيينه را كنار در مشرف بر حياط قرار دادم. اولين چيزي كه در آينه توجه مرا به خود جلب كرد ريشهاي بلندم بود. در همين لحظه ناگهان يك سرباز ايراني در حالي كه از مقابلم رد ميشد سلام كرد. من هم بدون هيچ گونه ترس و هيجاني جواب سلامش را دادم. او يك شلوار جين ابي و يك كاپشن رنگ رو رو رفته نظامي به تن داشت. اسلحه نداشت. ولي چيزي شبيه جاخشابي به كمرش بسته بود و به سر و دوشش يك چفيه سفيد انداخته بود. او طوري از در اصلي خانه وارد و از در پشتي بيرون ميرفت كه احتمال دادم قبلا از اين خانه بارها به عنوان راه ميان بر استفاده كرده است. او از در پشتي خانه خارج شد و من هنوز در ايينه خودم را برانداز ميكردم. يك دفعه به خودم آدم و تازه فهميدم كه چه خطري از كنار گوشم رد شده است! اول به سمت در اصلي رفتم تا مطمئن شوم كس ديگري همراهش نيست. خيابان كاملا خلوت بود و اثري از نيروهاي ايراني نبود. بعد خودم را به سرعت به در پشتي رساندم تا ببينم آن سرباز ايراني پس از خروج از خانه به كدام سمت رفته است. او را ديدم كه با حالتي كاملا عادي از خيابان پشتي راهش را كشيد و رفت. وارد حمام شد و كمد را جلوي در حمام جابه جا كردم. افكار و احتمالات و نگرانيها از هر طرف احاطه ام كرده بود. پيش خودم ميگفتم اگر او هم يك دفعه به خود بيايد و بفهمد من عراقي هستم چه ميشود؟ اگر او به همراه تعداد ديگري از دوستانش براي دستگيريام بيايند چه؟ اگر....»
ماه سوم سرگرداني من در منطقه در حالي به پايان مي رسيد كه همچنان در منطقه فاو محبوس بودم و با انواع مشكلات سختيها، محدوديتها و حوادث خطرناك دست و پنجه نرم ميكردم. در اين مدت شاهد حملات و پاتكهاي سنگين و پي در پي اما بي نتيجه ارتش عراق براي بازپس گيري فاو بودم. اغلب اوقات گلولهباران منطقه به وسيله گردانهاي توپخانه و ادوات سه چهار شبانه روز بدون وقفه ادامه مييافت.
هواپيماهاي عراقي با انواع و اقسام بمبها و راكتها، همه جاي منطقه را بمباران ميكردند. بسياري از تانكهاي عراقي تا جاده نزديك مخازن نفتي پيشروي ميكردند اما در نهايت در اثر مقاومت و پايداري نوجوانان و پيرمردهاي بسيجي دست از پا درازتر عقب نشيني ميكردند.
حملات ناموفق ارتش عراق تنها ثمرهاش براي من اين بود كه ترس و نگراني مرا از سرنوشت نامعلوم و تاريكم بيشتر ميكرد.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ
اشاره:
با طلوع خورشيد به پشت بام يكي از خانههاي نزديك مخفيگاهم رفتم تا منطقه را زيرنظر بگيرم. با حادثه ديشب احتمال مي دادم نيروهاي ايراني دست به پاكسازي منطقه بزنند. كاملا مراقب اطراف بودم و همه جا را زيرنظر داشتم. ناگهان پنج فروند هواپيماي عراقي در اسمان منطقه ظاهر شدند و پل متحرك روي اروندرود و مواضع نيروهاي ايراني را در اطراف رودخانه هدف قرار دادند. چهار فروند از آنها به سمت اهداف حمله بردند و هواپيماي پنجم از ارتفاع بالاتر از آنها پشيتباني مي كرد. در دقايق اول بمباران، پدافندهاي ايران هيچگونه عكسالعملي از خود نشان ندادند. يكي از هواپيماها اسكله و يك ضد هوايي 57 ميليمتري را كه دركنار آن مستقر بود هدف قرار داد و منهم كرد. هواپيماهاي ديگر اسكله قديمي رابا موشك منهدم كردند. دو هواپيما مواضع نيروهاي ايراني را در اطراف اسكله و رودخانه بمباران كردند. در عرض كمتر از يكي دو دقيقه، منطقه غرق در آتش و دود شد اماهيچ يك از هواپيماها موفق نشدند پل را كه هدف اصلي آنان بود منهدم كنند.
پدافندهاي ايراني لحظاتي بعد از بمباران منطقه فعال شدند و موفق شدند يكي از هواپيماها را منهدم كنند. خلبان هواپيماي ساقط شده با چتر بيرون پريد لحظاتي بعد هواپيمايش در آسمان منفجر شد. وزش شديد باد، خلبان را كه با چتر نجات در حال فرود بود به سمت منطقه راسالبيشه برد. عليرغم تصوراتم، نيروهاي ايراني به سمت خلبان شليك نميكردند، من كه شاهد فرود آمدن او بودم تصميم گرفتم به دنبال او راه بيفتم هركجا كه باد او را مي برد بدون توجه به اطرافم از بامي به بام ديگر، به دنبالش ميرفتم؛ تا اينكه باد او را به بالاي خانهاي كه روي پشت بامش ايستاده بودم آورد. با حركت دست هايم سعي كردم او را متوجه حضور خود كنم. نفهميدم مرا ديد يا نه؟ مجددابه دنبالش رفتم. باد او را از بالاي درختان روستاي عبيد به سمت شهر فاو برد. من نيز به دنبال او در حركت بودم. مراقب بودم مبادا او را گم كنم. سعي ميكردم با حركت روي بامها و عبور از كوچههاي فرعي خودم را تا حد امكان از ديد نيروهاي ايراني مخفي نگه دارم. در تعقيب خلبان، تا شهر فاو پيش رفتم. وارد شهرشدم و تعقيب و مراقبت خود را ادامه دادم. از كوچهاي به كوچه ديگر و از خياباني به خيابان ديگر ميرفتم، تا اينكه وارد جاده اصلي شدم. در جاده اصلي، شش كاميون حامل نيرو و چند موتورسوار در تعقيب خلبان هواپيماي ساقط شده بودند. وزش باد شديد خلبان را به خارج شهر فاو، به سمت منطقه حائل بين فاو و راس البيشه ميبرد. در اين منطقه درختان خرما و مركبات به وفور يافت ميشد و نهرهاي كوچك منشعب از اروندرود به فاصله صد تا دويست متر از يكديگر، مزارع و باغات منطقه را آبياري ميكرد. نيروهاي ايراني به صورت سواره و پياده، در جاده اصلي خلبان را تعقيب ميكردند. من كه نميتوانستم مثل آنها در جاده اصلي حركت كنم مجبور بودم از ميان درختان و باغات پيش بروم. در اين تعقيب و گريز، نيروهاي ايراني هرجا كه به نهر ميرسيدند از روي پل مي رفتند و من كه نميتوانستم از روي پل بروم به ناچار با شنا نهر را پشت سر ميگذاشتم. با گذاشتن از ميان باغات و مزارع و طي مسافتي طولاني، شناكردن نهر هفتم را هم پشت سر گذاشتم. خلبان عراقي در فاصله دويست متري من در ميان نخليات با صورت به زمين خورد. چتر نجات به رويش افتاد. هرلحظه منتظر بودم از زير چتر بيرون بيايد تا صدايش كنم اما هيچ گونه حركتي نكرد. پيش خودم گفتم: حتما با ضربهاي كه به سرش خورده بيهوش شده است.
يكي دو دقيقه بعد نيروهاي ايراني از گرد راه رسيدند و يك راست سراغ خلبان بخت برگشته رفتند و چتر نجات را از رويش كنار كشيدند. سالم و زنده بود. اسلحهاش را گرفتند و بعد از بستن دستهايش، او را سوار ماشين كردند و همراه خود بردند. از اين كه او به اين اساني و بدون هيچ مقاومت يا تلاشي براي فرار خود را تسليم سرنوشت كرده بود متعجب شدم. با دستگير شدن خلبان تعقيب و گريز من هم به پايان رسيد. ميبايستي خود را به مخفيگاه مي رساندم. اما چطور؟! عليرغم خستگي زياد و گرسنگي بايد شناكنان از هفت نهر ميگذشتم وارد شهر فاو ميشم و از آنجا به روستاي عبيد مي رفتم و خود را به مخفيگاهم مي رساندم. با توجه به ضعف جسمي و روحيام اين كار به سادگي ميسر بود. پس تصميم گرفتم شب را در همان محل بمانم و استراحت كنم و صبح زود به مخفيگاهم برگردم. وارد يكي از باغها شدم؛ باغي پر از علف و گياهان بلند. در گوشه باغ يك اتاقك گلي متروكه وجود داشت. به طرف اتاق گلي رفتم. وقتي كه مطمئن شدم هيچ سرباز ايراني در آن حوالي نيست وارد اتاقك گلي شدم. باتوجه به اينكه سگ و گراز در منطقه زياد بود تصميم گرفتم طلوع آفتاب در همان اتاقك بمانم. به اين ترتيب هم از ديد نيروهاي ايراني محفوظ بودم و هم از حيوانات وحشي. در اثر خستگي بيش از حد ناخودآگاه به خواب عميقي فرو رفتم بي آنكه زيرانداز يا رواندازي داشته باشم.
صبح كه از خواب بيدار شدم با خودم گفتم من كه اين همه راه را آمده ام و خود را به اين منطقه رساندهام، چرا به مخفيگاهم برگردم در حالي كه ميتوانم از اين فرصت براي رسيدن به خاكريز قديمي عراق كه حد فصال نيروهاي ايران و عراق بود ومقابل خطوط مقدم ايران قرار داشت استفاده كنم.
اين خاكريز از راس البيشه تا ارورند رود ادامه داشت و قبلا گردان دوم تيپ 111 در آن مستقر بود. باتوجه به اينكه نهارهاي منشعب از اروند رود همزمان با اروند رود دچار جزر و مد مي شوند تصميم گرفتم با استفاده از پوشش گياهي منطقه و از داخل نهر هفتم خودم را به خاكريز عراقيها كه در سال اروند رود بود برسانم. وارد نهر آب كه شدم فقط سرم از آب بيرون بود.گوش هايم را تيز كردم و چشمانم را باز كدم تاهرگونه حركتي را ببينم وهر صدايي را بشنوم. انقدر پيش رفتم كه خاكريز قديمي عراق را ديدم. مدتي در اب ماندم و خاكريز را تحت نظر گرفتم. اطرافم را نگاه كردم. كسي آنجا نبود از آب بيرون آمدم و خودم را به خاكريز قديمي عراق رساندم كه از تنه درختان خرما و كيسه هاي شن ساخته شده بودند. بيشتر سنگرهاي پشت خاكريز بر اثر آتش توپخانه و ادوات منهدم شده و متروكه بودند.
قبل از حمله نيروهاي ايراني براي اينكه در اثر جزر و مد آب نهرها وارد سنگر نشود اطراف سنگر سيل بندهايي درست كرده بوديم كه هرچند وقت يك بار بر اثر آتش توپخانه ايران اين سيل بندها آسيب مي ديدند و ما مجددا آنها را ترميم و بازسازي مي كرديم. بعد از تصرف منطقه به دست نيروهاي ايراني و استقرار آنها در اسكله المعام اين خاكريز وسنگرهايش بلا استفاده ماند و بر اثر انفجار گلولههاي متعدد به مرور زمان اب تقريبا همه سنگرها را فرا گرفته و متعفن شده بودند.تمام سنگرهاي پشت خاكريز را براي يافتن غذا يكي پس از ديگري جست وجو كردم اما دريغ از تكه اي نان.
نيروهاي زيادي در دو طرف اروند رود در حوالي پل متحرك مستقر بودند و همين امر عبور مرا از آن منطقه ناممكن مي ساخت. انجا ماندن و انتظارفرصتي مناسب براي عبور از آن منطقه را كشيدن بيهوده بود. زياد بودن نيروها و خطر گذشتن از ميان انبوه درختان و باغات كه ميدان ديد را محدود و احتمال غافلگير شدن را افزايش مي داد باعث شد راه بازگشت را در پيش بگيرم. از باغات نخلستانها و نهرهاي هفت گانه گذشتم تا به نهر اول رسيدم. مسيري را كه بايد از آن عبور ميكردم تحت نظر گرفتم و به حركت ادامه دادم. از خانهاي به خانه ديگر از خياباني به خيابان ديگر و از منطقهاي به منطقه ديگر مي رفتم تا خود را به حمامي كه مخفيگاهم بود رساندم. از شدت خستگي و گرسنگي كم مانده بود به حالت اغما بيفتم. از نظر روحي هم درهم ريخته و افسرده بودم. براي رفع گرسنگي تكههايي از نان را خيس كردم و به هر زحمتي كه بود خوردم و همانجا خوابم برد.
ظهر روز بعد با كسالت از خواب بيدار شدم. در اثر سوء تغذيه و از دست دادن قواي جسماني دچار سردرد و سرگيجه شده بودم. از خواب كه بيدار شدم چشمانم سياهي مي رفت. دنيا در برابر ديدگانم تيره و تار شده بود. كمي كه حالم جا آمد بلند شدم تا خودم را در آيينه بينم. چون فضاي بسته اتاق نسبتا تاريك بود كنار در اتاق ايستادم و آيينه را كنار در مشرف بر حياط قرار دادم. اولين چيزي كه در آينه توجه مرا به خود جلب كرد ريشهاي بلندم بود. در همين لحظه ناگهان يك سرباز ايراني در حالي كه از مقابلم رد ميشد سلام كرد. من هم بدون هيچ گونه ترس و هيجاني جواب سلامش را دادم. او يك شلوار جين ابي و يك كاپشن رنگ رو رو رفته نظامي به تن داشت. اسلحه نداشت. ولي چيزي شبيه جاخشابي به كمرش بسته بود و به سر و دوشش يك چفيه سفيد انداخته بود. او طوري از در اصلي خانه وارد و از در پشتي بيرون ميرفت كه احتمال دادم قبلا از اين خانه بارها به عنوان راه ميان بر استفاده كرده است. او از در پشتي خانه خارج شد و من هنوز در ايينه خودم را برانداز ميكردم. يك دفعه به خودم آدم و تازه فهميدم كه چه خطري از كنار گوشم رد شده است! اول به سمت در اصلي رفتم تا مطمئن شوم كس ديگري همراهش نيست. خيابان كاملا خلوت بود و اثري از نيروهاي ايراني نبود. بعد خودم را به سرعت به در پشتي رساندم تا ببينم آن سرباز ايراني پس از خروج از خانه به كدام سمت رفته است. او را ديدم كه با حالتي كاملا عادي از خيابان پشتي راهش را كشيد و رفت. وارد حمام شد و كمد را جلوي در حمام جابه جا كردم. افكار و احتمالات و نگرانيها از هر طرف احاطه ام كرده بود. پيش خودم ميگفتم اگر او هم يك دفعه به خود بيايد و بفهمد من عراقي هستم چه ميشود؟ اگر او به همراه تعداد ديگري از دوستانش براي دستگيريام بيايند چه؟ اگر....»
ماه سوم سرگرداني من در منطقه در حالي به پايان مي رسيد كه همچنان در منطقه فاو محبوس بودم و با انواع مشكلات سختيها، محدوديتها و حوادث خطرناك دست و پنجه نرم ميكردم. در اين مدت شاهد حملات و پاتكهاي سنگين و پي در پي اما بي نتيجه ارتش عراق براي بازپس گيري فاو بودم. اغلب اوقات گلولهباران منطقه به وسيله گردانهاي توپخانه و ادوات سه چهار شبانه روز بدون وقفه ادامه مييافت.
هواپيماهاي عراقي با انواع و اقسام بمبها و راكتها، همه جاي منطقه را بمباران ميكردند. بسياري از تانكهاي عراقي تا جاده نزديك مخازن نفتي پيشروي ميكردند اما در نهايت در اثر مقاومت و پايداري نوجوانان و پيرمردهاي بسيجي دست از پا درازتر عقب نشيني ميكردند.
حملات ناموفق ارتش عراق تنها ثمرهاش براي من اين بود كه ترس و نگراني مرا از سرنوشت نامعلوم و تاريكم بيشتر ميكرد.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ