صداي مسلسلم سكوت شب را شكافت (2)
راوي: م.شفق
تاكتيك رواني
در كردستان گروهكها از اين مسئله بخوبي سود ميبرند و از حس قهرماني دوستي مردم استفاده نموده و با تبليغات فراوان و ذكر نمونههاي درگيري ود در شهرها و دهات براي مردم علاقه آنها را نسبت به خود جلب ميكردند. حملات نظامي ضد انقلاب يكي از هدفهاي اصلياش همين قهرمان شدن است كه مثلا در دهات براه بيفتد و با بلندگو جار بزنند كه پيشمرگهاي قهرمان با يك حمله چريكي برق آسا 20 پاسدار و 40 ارتشي و ... را كشته و منهدم كردند و ....
گروهكها بخوبي ميدانند كه اگر نتوانند حمايت مردم را بخود جلب كنند و از دهات به عنوان مخفي گاههايشان سود ببرند نابود خواهند شد. اين نكته را ما هم بايد در نظر داشته باشيم. ضد انقلاب آنقدر در تبليغ عملياتهاي خود كوشيده كه حتي خودشان هم كمكم باورشان شده هر كدام يك گلادياتور جنگجو هستند، و ما بايد اين پندار ذهني غلط را اصلاح كنيم. بايد در نظر داشت هر بار كه ما مورد هجوم واقع شويم و ضربهاي بخوريم در كنارش ضربه بسيار بدتري خواهيم خورد و آن بازتاب رواني اين عمل ميباشد كه بصورت كسب وجهه و پايگاه مردمي براي ضد انقلاب ظهور پيدا ميكند.
به همين دليل بايد در برخورد با ضد انقلاب نهايت قاطعيت را داشت و حتي وضع را به گونهاي در آورد كه آنها موضع انفعالي بگيرند و ما پي در پي در حال ضربه زدن باشيم.
براي رعايت همين نكته ما نيز طرح عملياتي آماده را هر روز بتعويق ميانداختيم كه به هدف مورد نظر برسيم. اين انتظار زياد طولاني نشد و بالاخره ضد انقلاب با تمام توان هجوم آورد.
شب تقريبا از نيمه گذشته و ساعت نزديك يك بود كه صداي رگبارهاي پي در پي ما را از خواب پراند، نگهبانها بشدت به تيراندازي پاسخ ميدادند.
ضد انقلاب شبيخون خود را از آنسوي جاده و از كنار پمپ بنزين مقابل پايگاه اغاز كرده بود و آتش خيلي زيادي روي ما ميريخت. از آنسوي شهر نيز صداي انفجار و تيراندازي بگوش ميرسيد. ما بدجوري توي تله افتاده بوديم و چون حياط پايگاه بجاي ديوار نرده داشت نميشد از اتاقها بيرون رفت و كاري كرد. با اينحال به بچهها گفتم كه چند تا تيربار بالاي پشت بام ببرند و آتش دشمن را خفه كنند. تير بارها خيلي موثر بود و در عرض مدت كوتاهي تيراندازي طرف مقابل قطع شد. به حياط آمديم، اكثر اتاقها شيشههايش خرد شده بودند. ولي خوبشختانه به ماشينهايمان كه در سمت راست پايگاه پارك شده بود آسيب عمدهاي نرسيده بود. به بچهها گفتم كه آماده شوند و مهمات و اسلحه و لوازم مورد نياز براي يك گشت رزمي را همراه خود بردارند و دو تيم پنج نفره به بيرون فرستاديم تا به تعقيب مهاجمين بپردازند.
در همين حين يك ماشين از پيشمرگان مسلمان كرد از راه رسيد و گفت كه به مقر ما هم با آرپيجي حمله كردهاند و يك شهيد و دو نفر زخمي دادهايم به آنها گفتم كه به پايگاه برگردند و به ساير پيشمرگان مسلمان بگويد كه آماده شوند يكي دو ساعت ديگر براي انجام عملياتي حركت ميكينم. با ارتش نيز تماس گرفتيم و گفتيم كه درخواست هليكوپتر كند تا فردا صبح هليكوپتر جنازه شهيد پيشمرگ مسلمان و همچنين زخميها را به سنندج ببرد.
نماز صبح را كه خوانديم حركت كرديم. دشمن اصلا فكرش را هم نميكرد كه ما با اين ضربهاي كه خورده بوديم حتي پس از يكهفته هم بتوانيم عملياتي انجام دهيم. اما ما پس از فقط چند ساعت ميرفتيم كه تمام حركتهاي تبليغاتي شان در منطقه را در هم بريزيم و مبلغانشان فردا بجاي اعلام خبر حمله پيشمرگان قهرمان! به ديوانداره، خبر شكست فاحش خود را فرياد كنند.
ضد انقلاب اينك در پس حمله خويش به شادي و پايكوبي مشغول و يا حداقل اينكه با آسودگي و با فراغ خاطر از مزاحمت ما در گوشهاي غنود بود.
پس از حدود 45 دقيقه به نزديكي ده مورد نظر رسيديم. به بچهها گفتم كه از ماشينها پياده شوند. بچهها را در تيمهاي پنج نفره دستهبندي كرده بوديم هر تيم يك فرمانده و برنامه خاص از قبل پيشبيني شده داشت. بعضي از تيمها وظيفه امدادي و پزشكي داشتند و بعضي وظيفه رسانيدن فشنگ و مهمات و بخ يديگر وظيفه داشتند دشمن را سرگرم كنند و بعضي وظيفه داشتند دشمن را دور زده از پشت حمله كنند، دو تيم هم بصورت ذخيره مسئول حفاظت از ماشينها و پركردن جاي زخميها و شهداي احتمالي بودند.
هنوز از ماشينها بحد كافي دور نشده بوديم كه تيراندازي شديدي بسويمان آغاز شد. بچهها كمي آشفته شده و اكثر زمينگير شده بودند. با فريادهاي پي در پي وادارشان ساختم جايشان را تغيير داده و هر تيم بوظيه خود عمل كند. از 3 طرف بسوي ما تيراندازي ميشد، دو جناح ضد انقلاب بروي تپه سمت چپ موضع داشتند و يك جناحشان هم در بيشهاي در سمت راست.
وضعيت بسيار بدتر از آن بود كه ذرهي از آن را بتوانم توصيف كنم. اگر ميخواستيم از تپه بالا بكشيم از سمت بيشه زير آتش قرار ميگرفتيم و اگر ميخواستيم بسمت بيشه برويم و آنجا را پاكسازي كنيم، افراد بالاي تپه با ديد نسبتا خوب همهمان را ميزدند. اولين حركتي كه به بچهها دادم اين بود كه از ماشينها دور شوند و صحنه درگيري را تغيير دهند چرا كه امكان زياد داشت ماشينها مورد اصابت گلوله قرار گرفته و از دست برود و ماشين براي ما يك چيز حياتي بود.
فرصت براي تصميمگيري اندك بود و فشار دشمن و تيراندازي و پيشروي شان بسيار. بالاخره راه حل صحيح بفكرم رسيد. به يكي از دستهها كه آرپيجي همراهش بود گفتم حدود سه چهار تا گلوله آرپيجي به سنگرهاي بالاي تپه بزند تا آنها گيج شوند و در ضمن گرد و خاك و دود حاصل از انفجار ديدشان را كور كند. سه دسته را نيز آماده كردم كه بسوي بيشه هجوم برند. آرپيجي زن ما خيلي دقيق و فداكارانه كار خود را شروع كرد، اولين آرپيجي كه شليك شد هجوم سه دسته از بچهها بسوي بيشه آغاز گشت، آرپي جي زن دسته بر اثر آتش عقبه آرپيجي پشت هر دو پايش سوخته بود ولي با اينحال بلند شد و پنجاه متري از تپه بحالت دو بالا كشيد و درازكش دومين آرپيجياش را بر وسط يكي از سنگرها نواخت.
سه دسته از بچهها بيشه را گرفتند و حدود شش نفر كه آنجا سنگر داشتند را بهلاكت رساندند. در اين بين يكي از بهترين نفرات ما كه فرمانده حمله به بيشه بود زخمي شده بود و روي زمين غلت ميزد
از بيشه كه راحت شديم تمام نيروهايمان متوجه بالاي تپه شد. حدود پنج گلوله آرپيجي توانسته بود و سنگر آنها با حدود 7 نفر از نفراتش را منهدم كند.
مي خواستيم از تپه بالا بكشيم كه نارنجكي براي آرپيجي زنمان انداختند و در جهار پنج مترياش منفجر شد. تركشهاي نارنجك در سرتاسر بدنش نشست و خون فوران زد ولي او همچنان در اوج ايثار بكارش ادامه داد و موشك بعدي را شكليك كرد. از اينهمه دلاوري و ايمان و رشادت آن عزيز، بچهها واقعا يكپارچه آتش شده بودند و با شور و حال عجيبي هجوم به سنگرهاي بالاي تپه شروع شد.
ضد انقلاب فرار ميكرد و ما به پيش ميرفتيم. حدوده ده دقيقه بعد آرام آرام تيراندازيها خوابيد و سر و صدا كم شد. بالاي تپه صداي تكبير بچهها بالا رفت چرا كه دو قبضه آرپي جي هفت خصم در حاليكه گلولههايش هم رويش بود و نتوانسته بودند حتي يكي را هم شليك كنند با تعداد زيادي موشكهاي مربوطهاش و همچنين حدود ده دوازده قبضه كلاشنكف و ژ - 3 و چند عدد كلت روي زمين بود.
غنايم را هر چه بود جمع كرده و سريعا به پائين برگشتيم. 3 تا زخمي داده بوديم كه هر سه را عقب آهو خوابانديم و حركت كرديم. چون زخمي داده بوديم و مسير را ادامه نداده و عقب گرد كرديم. ضربه مورد نظر را بشدت زده بوديم اكنون ميبايست برميگشتيم.
از پشت تپه كه دور زديم و پايين آمديم در كف دره داشتيم از رودخانه رد ميشديم كه ناگاه از ميان درختهاي كنار رودخانه آرپيجي هفتي شليك شد و به سويمان آمد. ماشيني كه هدف قرار گرفته بود حداقل حامل 12 پاسدار بود آن لحظه نيز بار ديگر شاهد معجزه الهي شديم. آرپيجي بر بدنه ماشين نشست و كمانه كرد و دوباره بلند شد و حدود پنجاه متر آنطرفتر با صداي مهيبي منفجر شد .همان ماشين درجا ايستاد تا بوسيله تيربار مستقر برويش تامين بقيه ماشينها را برقرار كند. تير بار كاليبر 50 امان نميداد و صداي زيبايش يك لحظه قطع نمي شد.
بياري خدا كه به راستي آن امدادها را لمسش كرديم. رودخانه را نيز پشت سر گذاشتيم.
كمي آنطرفتر از رودخانه يكي از زخميها كه گفتم از بهترين بچههاي ما بود و ماهها بود كه در كردستان ميجنگيد و قبل از آنهم يكسالي در سيستان و بلوچستان در خدمت انقلاب بود، به شهادت رسيد.
دو زخمي ديگر را توانستيم به موقع به پزشك برسانيم و آن شهيد بسيار عزيز را نيز كفن كرده و به سوي زادگاهش فرستاديم.
در آن عمليات همين برادر شهيد توانست يك افسر فراري ارتش كه جزو حزب دموكرات بود به هلاكت برساند. ما دفترچهاي را كه درجيب آن افسر خائن بود همراهمان آورده بوديم. آن دفترچه حاوي اطلاعات بسيار ارزشمندي بود. زيرا وي يادداشتهاي روزانه خود و چركنويس گزارشهايش به كميته مركزي حزب دموكرات را در آن نوشته بود(اين فرد فرمانده عمليات منطقه ديواندره و سرشيو بود).
تمامي گزارشها از عدم توانايي افراد و پايين بودن روحيهشان و سقوط پي در پي پايگاههاي مردميشان و برگشتن مردم از آنها و از گرايش مردم به دولت حكايت ميكرد. در يكي از گزارشهايش در خاتمه گزارش نوشته بود: با اين وضع فكر نميكنم تا مدت زيادي و شايد تا چند ماه ديگر بيشتر بتوانيم به وضع موجود ادامه دهيم. ما قدرت مقابله با پاسدارها را نداريم ". در شهر ديواندره هنگامي كه مردم فهميدند سپاه شهيد داده علاقه و عطوفتشان به بچهها رنگ بيشتري گرفت و اين احساسات ريشهاش خون شهيد بود كه ما را به متن مردم پيوند ميزد خود بچهها نيز از آن پس با مسائل با احساس مسئوليت بيشتري برخورد ميكردند. كلا سپاه در يك روال خوبي افتاده بود هم از لحاظ رابطهاش با مردم و هم از لحاظ موقعيت سياسي نظامي در منطقه.
برادران پاسدار در آن منطقه به نحو مطلوبي قدرت رزمي خويش را در سركوبي حركتهاي ضد انقلاب به نمايش گذاشته بودند و با اثبات اين مسئله برخوردهاي نظامي ما به طرز عجيبي كاهش يافت. هر موقعي كه عمليات پاكسازي داشتيم و يا گهگاه كه به مخفيگاههاي ضد انقلاب هجوم ميبرديم مانعي در سر راه و يا مقاومتي از سوي گروهكهاي مسلح در مقابلمان نمييافتيم. آنها سعيشان بر گريختن از برابر ما و درگير نشدن با نيروهاي سپاه و ارتش بود.
از وضعي كه پيش آمده بود خيلي خوشحال بودم ولي بر طبق قولي كه قبلا به بچهها داده بودم و همچنين تماسهاي اخيري كه گرفته بودند و اصرار داشتند كه به بانه بروم، تصميم به رفتن گرفتم. برادران سپاه ديواندره از اين موضوع ناراحت شده بودند و ميگفتند تو حق نداري از اينجا بري اين تجربياتي كه در اينجا كسب كردهاي به تو اجازه رفتن نميدهد. برايشان صحبت كردم از وضعيت بانه واينكه بانه شريان حياتي ضد انقلاب است در حالي كه ديواندره را اگر هم به فرض محال روزي از دست بدهيم نه سود آنچناني براي ضد انقلاب دارد و نه ضرري قابل توجه براي ما گرچه راه سنندج- سقز بسته خواهد شد ولي نه سقز سقوط ميكند ونه سنندج. لكن اگر بانه بدست ضد انقلاب بيفتد سيل اسلحه و مهمات و ساير تداركات از سوي عراق از آن محور به سوي كردستان سرازير ميشود و دشمنان جان تازهاي ميگيرند و دردسرآفريني خواهد كرد.
خلاصه بحث مفصل شد و پس از چند ساعتي بچهها پذيرفتند كه بروم. تا سقز را با اسكورتي كه همراهم فرستاده بودند رفتم و در آنجا از بچهها خداحافظي كردم تا به پادگان رفته و از آنجا با هليكوپتر عازم بانه شوم.
در پادگان سقز افسر مسئول هوانيروز تذكر داد كه آن روز پروازي ندارد، من هم ناچار شدم به مقر سپاه سقز برگردم تا روز بعد اگر پروازي بود به سوي مقصد بروم. در سپاه سقز به آن صورت كسي از بچهها را نمي شناختم مگر 2 يا 3 نفر آنهم نه به آن صورت عميق و دقيق.
پيش يكي از آنها كه مسئول واحد اطلاعات آنجا بود رفتم و تصميم گرفتم كه شب را همانجا بمانم.
در اطاقي كه نشسته بودم مقداري جزوات و نشريات گروهكها روي هم انباشته شده بود از برادران مسئول واحد جويا شدم كه چگونه آنها را تهيه كردهاند. برايم توضيح داد: تعدادي از دانش آموزان سقز كه علاقمندند با سپاه همكاري كنند هر روز با مينيبوس به بوكان ميروند و از آنجا كليه نشريات گروهكهاي مختلف را ميخرند و نيز با تازهترين اخبار و از وضعيت گروهها و تصمميات و نقشههاي آنها به پيش ما باز ميگردند.(بوكان آن موقع دست ضد انقلاب بود و تقريبا تمام مراكزشان را آنها در بوكان استقرار داده بودند زيرا شهر بوكان، نقطهاي بود كه هنوز سپاه و ارتش آنجا را پاكسازي نكرده و مستقر نشده بودند) البته اين كار براي آنها خطراتي هم دارد و اگر آنها را شناسايي كنند صد در صد ميكشند اما با اين وجود چيزي از عشق اين بچهها به كارشان كم نميشود. همينطور كه صحبت ميكرد بلند شد و چند تا نشريه آورد و گفت: بيا اينهم جديدترينشان است.
خواندن آن نشريات مقداري از وقتم را گرفت ولي ارزشش را داشت،نه اينكه محتوياتش ارزش داشته باشد چه به جز مشتي دروغ و فحش چيز ديگري نداشت ارزشش آن بود كه نيك دريافتم كه دشمني كه با ما درگير شده تا چه اندازه از لحاظ منطق و آگاهي ضعيف و زبون است. صداي اذان مرا از گرماگرم خواندن خبرنامهها بيرون كشيد و آنها را سرجايش گذاشته و براي خواندن نماز مهيا شدم.
شب هم آرام آرام سياهي خودش را بر روي در و ديوارهاي شهر سقز مي ريخت و آنها را در كام خويش فرو ميكشيد. ساعت 10 شب بچهها طبق معمول ميخواستند به گشت بروند. با وجود خستگي خواستار رفتن با آنها شدم و پذيرفتند. نقصي كه در كار بود عدم آشناييام با برادران ديگر بود كه اين خود مانع عمدهاي بود در كارهاي نظامي همرزم بودن فاكتور خيلي مهمي است. شخص وقتي همراهش را بشناسد با يك نوع اطمينان قلبي در عمليات شركت ميكند و مهمترين اصل عمليات را كه هماهنگ است به خاطر آشنا بودن به حالات روحي همراهانش ميتواند رعايت كند و در مجموع راندمان بالاتري داشته باشد.
ماشيني كه با آن ميخواستيم در شهر گشت بزنيم يك جيب ارتشي بود كه از طرف پادگان فرستاده بودند و يك جيپ شهباز هم پشت سر ما ميامد.من جيپ ارتشي را به خاطر اينكه روباز بود ترجيح دادم و سوارش شدم گرچه به ماشين عقبي كه سربسته بود اعتراض داشتم و فكرميكردم صحيح نباشد كه با آن به گشت برويم به علت اينكه خود برادران مسئول داشتند چيزي نگفتم نحوه گشت ما هم غلط بود و نميبايستي در آن تاريكي مطلق آنگونه عمل كنيم.
خيابان جلوي سپاه را كه طي كرديم به سمت چپ پيچيديم و وارد خياباني باريك شديم. از اينكه اينطور مفت داشتيم خودمان را طعمه ضد انقلاب ميكرديم دلم عجيب شور ميزد و ميخواستم يك حرفي بزنم. گر چه برادران نميشد ايراد گرفت. زيرا تماما افرادي بودند كه پس از پيروزي انقلاب به خاطر عشقشان به انقلاب و اسلام و امام اسلحه بر دوش گرفته بودند و اين طور داشتند فداكاري ميكردند. من در برابرشان احساس حقارت ميكردم ووقتي كه ميديديم به اين صورت با شجاعت در دل شب بدون ترس و واهمه از چيزي به گشت پرداختهاند.
همينطور كه در فكر بودم يكبار متوجه چند حركت مشكوك در سر يكي از كوچههاي منتهي به خيابان شدم اما هنوز حرفم در گلو جاري نشده بود كه به دنبال يك صداي وحشتناك و نوري خيرهكننده ماشين يكپارچه آتش و دود شد. چند لحظهاي را اصلا نفهميدم چه طور شد. متوجه شدم كه كنار تير سيماني چراغ برق نشستهام و بچهها دارند توي خيابان ميدوند. هنوز از موج انفجار كمي گيج بودم ولي چيزي كه باعث تعجبم شده بود عدم تيراندازي ضد انقلابيون به سويمان بود صداي تيراندازي هم كه ميآمد از طرف نيروهاي خودمان بود كه براي پوشش تيراندازي ميكردند سريع از جا پريدم و به سراغ همراهاني كه با هم در ماشين بوديم رفتيم. دونفرشان همانجا پشت ماشين موضع گرفته بودند نفر سوم توي پياده رو افتاده بود و از پايش كه تركش خورده بود داشت حسابي خون ميآمد يكي از نفراتي را كه كنار ماشين بود سراغش فرستادم تا پايش رامحكم ببندد و با تيراندازي و دو خودم را به ماشين عقبي رساندم در اين چند ثانيهاي كه از اصابت نارنجك تفنگي به ماشينمان گذشته بود در مغزم حادثه را به سرعت چندين مرتبه مرور كرده بودم. شليك يك نارنجك تفنگي و ديگر هيچ. در حاليكه ميتوانستند همگيمان را به رگبار بسته و سوراخ سوراخ كنند چرا؟
بلي! توطئه اما چه توطئهاي اگر هدفشان اين بود كه ما را به دنبال خود به كوچهها كشانيده و در آنجا حسابمان را برسند. انجام اين كار كه در خيابان خيلي راحتتر و بيدردسر تر بود؛ به راستي هنوز نتوانسته بودم درست بفهمم كه قضيه چيست.
به پاي ماشين عقبي رسيدم آنجا فقط بيسيمچي بود و گفت كه بچهها به دنبال مهاجمين به كوچهها رفتهاند تا دستگيرشان كنند. برادر بيسيم چي بلافاصله پس از جواب دادن به من مشغول كارش شد و پشت سر هم توي بيسيم ميگفت سلمان سلمان، ازابوذر، پرسيدم سلمان كجاست و او هم جواب داد كه سلمان پايگاه مركزي سپاه است دارم تماس ميگيرم كه نيروي كمكي بفرستند.
ناگهان بدون اختيار از جايم كنده شدم وگوشي بيسيم را از دستش گرفتم و گفتم يا اصلا تماس نگير و يا اگر تماس ميگيري نگو كه به ما حمله شده و برايش توضيح دادم كه جريان چيست.ضد انقلاب خوب نقشهاي كشيده بود. آنها ميخواستند با ايجاد يك درگيري تصنعتي توسط 4 يا 3 نفر ما را وادار كنند نيروهاي پايگاه را به عنوان كمك بيرون بكشيم و آنگاه ضد انقلاب با تمام نيروهايش به پايگاه اصلي حمله كرده و آنجا را كه نيروهايش به حداقل رسيده به آساني تصرف كنند اگر اين طور مي شد تكليف ما هم كه بيرون از پايگاه بوديم به خوبي روشن بود يا تسليم و يا كشته شدن.
بلافاصله از كوچهاي كه بچهها رفته بودند شروع به دويدن كردم تا آنها را بازگردانم. برادران كه پنج نفر بيشتر نبودند. سر يك پيچ ايستاده بودند و ظاهرا داشتند با هم صحبت ميكردند به نزديكي ايشان رسيده بوديم كه يك بار متوجه شدم شبحي روي پشت بام دارد حركت ميكند. خودم را توي سايه ديوار كشانيدم و منتظر شدم كه ببينم چه كار ميكند او پاور چين پاورچين يكي دو پشت بام ديگر را طي كرد و رسيد درست بالاي سر بچهها. آنگاه نارنجكي را بدست گرفت و با خشونت ضامنش راكشيد اما در همان لحظه صداي مسلسلم سكوت شب را شكافت و قلب تيرهتر از سياهي شب آن ناپاك را هم.
صداي تير بچهها را هوشيار كرد و متوجه شدند.از آنها خواستم خيلي سريع به خيابان برگردند. آنها هم به سرعت شروع به بازگشت نمودند من باز هم سر جايم ايستاده بودم تا تامين بچهها برقرار باشد نارنجك دوم رانيز بداخل كوچه پرتاب كردند با اينكه دراز كشيدم تركشها از فاصله بسيار اندكي از بالاي سرم عبور كرد تا آنجايي كه حس مي كردم دارند از داخل بدنم عبور ميكنند با شليك چند رگبار اجازه ندادم كه پس از انفجار نارنجك بتوانند پيچ كوچه را طي كنند و قادر به تيراندازي شوند.
برادر مجروح را داخل ماشين سوار كرديم و بچهها به دو ستون تقسيم شدند و در دو طرف خيابان به سوي پايگاه براه افتاديم در پايگاه برادران وقتي كه جريان نقشه واقعي ضد انقلاب را فهميدند بسيار خوشحال شدند كه مقر سقوط نكرده چرا كه سقوط پايگاه مساوي بود با سقوط سقز. صبح با برادران ديده بوسي كردم و عازم پادگان شدم از آنجا هم پس از يكي دو ساعت معطلي بالاخره يك هليكوپتر تو- فورتين موتورش را روشن كرد و ما نيز به عزم رفتن سوار شديم.
هليكوپتر به آرامي از زمين برخاست و در آسمان به هليكوپتر كبري كه اسكورت بود ملحق شديم و به راه افتاديم. در طول راه زمينهاي حاصلخيز ووسيع وسرسبز كردستان و دهاتهاي متعددي كه در آن واقع شده بود از زير پايمان ميگذشت و به راستي هر تپه و هر گردنه و هر ده آن خاطرهاي بود خاطره صدها پاسدار و ارتشي و بسيجي مومن كه غريبوار در وادي غربت در جاي جاي اين سرزمين هر كدام به صورتي به شهادت رسيدند بعضي را در بيمارستان پاوه سر بريدند و برخي را در مريوان نارنجك در دهانشان منفجر كردند بعضي ديگر را در بانه سر بريده و اجسادشان را سوزاندند وخلاصه وحشيگري و قساوت را با بدنهاي شكنجه شده و پاره پاره بچههاي مسلمان شهادت دادند.
اگر تمامي اين حماسهها و شهادتها ومظلوميتها ضبط و ثبت ميشد، تاريخ مي بايستي در مقابل جواناني اينچنين عاشق و از جان گذشته و با ايمان و نستوه زانو بزند و اقرار كند كه در نيمههاي شب برخاستن و به آسمان پرستاره چشم انداختن و سر بر سجده نماز شب سائيدن و گريه و التهاب و بيتابي و التماس در پيشگاه خداوند براي شهادت نمودن در كشاكش اينچنين وانفساي ماديگري و حيوانيت كه بر جهان حكمفرماست قابل تعظيم و تكريم است.
ماديگري و حيوانيت كه بر جهان حكمفرماست قابل تعظيم وتكريم است.اعتقاد من به پيروزي نهايي انقلابمان و دفع دست ظلم و كفر از بلاد مسلمين و از سر محرومين جهان، از ديدن همين روحيات معنوي بچهها نشات مي گرفت. بچههايي كه بارها شاهد گريهها و مناجاتهاي نيمهشبهايشان بودم و اين گريهها سخن پيامبر (ص) را در ذهنم زنده ميكرد كه :
ما من قطره احب الي الله من قطره دمع خرجت خشيه الله و من قطره دم سفكت في سبيل الله و ما من عبد بكي من خشيه الله .. هيچ قطرهاي خدا را محبوبتر از قطره اشكي نيست كه از خوف خداي تعالي از چشم درآمده باشد و از قطره خوني كه در راه خدا ريخته باشد و هيچ بندهاي نيست كه از خوف خداي تعالي گريه كند مگر آنكه خداي تعالي او را از شراب بهشتي رحمتش سيراب فرمايد و گريه او را به خنده و سرور در بهشت تبديل فرمايد و اطرافيان او را مورد حمايت قرار دهد... وهيچ چشمي از خوف خدا پر از اشك نميشود مگر آنكه خداوند پيكرش را بر آتش حرام ميكند و اگر اشك از ديدگانش جاري شد و به رخسارهاش رسيد آن رخساره هرگز فقر و خواري نميبيند و اگر بندهاي در ميان امتي بگريد هر آينه خداي تعالي آن امت را به خاطر گريه او نجات بخشد.
منبع: http://www.farsnews.net
/خ