فغان ازين غراب بين و واي او

که در نوا فکندمان نواي او فغان ازين غراب بين و واي او که مستجاب زود شد دعاي او غراب بين نيست جز پيمبري سته شدم ز استماع ناي او غراب بين نايزن شده‌ست و من
چهارشنبه، 4 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
فغان ازين غراب بين و واي او
فغان ازين غراب بين و واي او
فغان ازين غراب بين و واي او

شاعر : منوچهري

که در نوا فکندمان نواي او فغان ازين غراب بين و واي او
که مستجاب زود شد دعاي او غراب بين نيست جز پيمبري
سته شدم ز استماع ناي او غراب بين نايزن شده‌ست و من
سراي او خراب، چون وفاي او برفت يار بيوفا و شد چنين
وفا نمود جاي او به جاي او به جاي او بماند جاي او به من
که کعبه‌ي وحوش شد سراي او بسان چاه زمزمست چشم من
بسان آه سرد من صباي او سحاب او بسان ديدگان من
خراب شد تن وي از بکاي او خراب شد تن من از بکاي من
بسان ساقهاي عرش پاي او الا کجاست جمل بادپاي من
شراع او، سرون او قفاي او چو کشتيي که بيل او ز دم او
سنام او دو دست او عصاي او زمام او طريق او و راهبر
سراب آب چهره آشناي او کجاست تا بيازمايم اندرين
که گم شود خرد در انتهاي او ببرم اين درشتناک باديه
فراز او مسافت سماي او ز طول او به نيم راه بگسلد
چو موي زنگيان شده گياي او زمين او چو دوزخ وز تف او
سپاه غول و ديو، پادشاي او بسان ملک جم خراب، باديه
دوال مار و نيش اژدهاي او زنند مقرعه به پيش پادشا
ز کرکي و نعامه و قطاي او کنيزکان به گرد او کشيده صف
غديرها و آبگيرهاي او ز مار گرزه، مار گرد ريگ پر
و نقل او حجاره و حصاي او شراب او سراب و جامش اوديه
زئير شير و گرگ را عواي او سماع مطربان به گرد او درون
به گرد او عکازه و غضاي او بخور او سموم گرم و اسپرم
زسهم ديو و بانگ هاي‌هاي او شميده من در آن ميان باديه
چو روي عاشقان شود ضياي او بدانگهي که هور تيره‌گون شود
بگسترند زير چرخ جاي او شب از ميان باختر برون جهد
نقط زر شود بر او نقاي او چو جامعه‌ي نگارگر شود هوا
دو پيکر و مجره همچو ناي او فلک چو چاه لاجورد و دلو او
کسي فشانده گرد آسياي او هبوب او هوا و بر هبوب او
بنات نعش از اول بناي او ز هقعه‌ي چو نيمخانه‌ي کمان
چو نقطه‌يي به ثور بر، سهاي او جدي چنان به شاره‌اي وز استر
شهاب، بند سرخ بر قباي او هوا به رنگ نيلگون يکي قبا
به روزن و نجوم او هباي او مجره چون ضيا که اندر اوفتد
بهاي او به کم کند بهاي او بدانگهي که صبح، روز بر دمد
سپيده‌دم شود چو توتياي او قمر بسان چشم دردگين شود
به انتها رسيده هم عناي او رسيده من به انتهاي باديه
که نافريده همچو او خداي او به مجلس خدايگان بي‌کفو
بدارد اندرين هوا دهاي او مدبري که سنگ منجنيق را
به جايگاه راي، راي راي او به جايگاه عزم، عزم عزم او
رضا رضاي او، قضا قضاي او که کرد، جز خداي عز اسمه
نه هيچ کبريا چو کبرياي او نه در جهان جلال، چون جلال او
اگر نه جود او شود سقاي او خليج مغربي هزيمه‌اي شود
کجا رسد به غايت سباي او فصاحتم چو هدهدست و هدهدم
ز فضل اوست مروه و صفاي او ز شکر اوست مروه و صفاي من
جميله و شه طباطباي او طبيعت منست گاه شعر من
به پارسي کنم اما صحاي او «اماصحا» به تازيست و من همي
شجاع او و حيةالحواي او الا که تا برين فلک بود روان
رسيده در حسود او بلاي او بقاش باد و دولت هميشگي


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط