داستانی درباره«زلزله کرمانشاه» به قلم فاطمه دولتی

ما آدم ها گاهی اوقات خوشبختی هایی که در زندگی داریم را فراموش می کنیم و فقط به نداشته هایمان فکر می کنیم. بهتر است بدانیم خوشبختی در واقع قدرشناسی از همین داشته های کوچک زندگی است و انسان های زیادی هستند...
شنبه، 6 شهريور 1400
تخمین زمان مطالعه:
پدیدآورنده: ناهید اسدی
موارد بیشتر برای شما
داستانی درباره«زلزله کرمانشاه» به قلم فاطمه دولتی
صدای جاروبرقی اوّلین چیزی بود که در گوشش پیچید. چشم‌هایش را باز کرد و زل زد به سقف. پتو را تا گردنش بالا کشید. دیگر خسته شده بود، ده روز بود که مادر خانه‌تکانی را شروع کرده بود، همه چیز را می‌شست و دستمال می‌کشید، از در و دیوار بگیر تا پرده و فرش و روتختی. عماد مچاله شد توی خودش، موبایلش را از روی پاتختی برداشت، ساعت هشت صبح بود.
 
  • - «عمادجان! پاشو مادر. بیداری که؟!»

عماد می‌خواست خودش را به خواب بزند؛ امّا مادر زودتر از انتظارش با لوله‌ی جاروبرقی به اتاق آمد.
 
  • - «سلام! چرا نمی‌ذاری بخوابم؟»

عماد بعد از چند روز تلاش توانسته بود مدیر و معلّم‌های مدرسه را راضی کند تا چند روز آخر سال تعطیل باشد؛ امّا حالا آرزو می‌کرد کاش تا روز عید مدرسه‌ها باز بود. مادر کمد لباس عماد را باز کرد و دستش را به کمر زد، نگاهی به کمد مرتّب انداخت، انگار از تمیزی کمد خیالش جمع شد که گفت: «پاشو دیگه تنبل‌خان! باید پرده‌ها رو بزنی، دیگه داره تموم می‌شه.»

عماد سرش را تکان داد و بالشتی را که توی بغل گرفته بود پرت کرد روی تخت. به اصرار مادر برای خوردن صبحانه توجّه نکرد و ایستاد بالای چهارپایه و شروع کرد به نصب پرده؛ دانه‌دانه چین‌های پرده را مرتب می‌کرد و می‌رفت سراغ گره‌ بعدی. گردنش خشک شده بود که مادر گفت: «قربون پسرم برم! تموم که کردی برو لوستر رو هم یه دستمال بکش.»

عماد نگاهی به مادرش انداخت، دوست داشت خودش را از بالای چهارپایه پرت کند پایین؛ امّا فایده نداشت، اگر می‌افتاد فقط دست و پایش می‌شکست و آن‌وقت باید کُلّ عید را توی خانه کنار دست مادرش می‌نشست. پس همه‌ی ناراحتی و خشمش را با یک آه قورت داد و از چهارپایه پایین آمد، صدای گوشی تلفن که بلند شد، مادر دست از مرتّب کردن ظرف‌های بوفه برداشت و ولو شد روی مبل. عماد هم دوباره بالا رفت و بی‌حرف شروع کرد به دستمال کشیدن لوستر. با اوّلین جمله‌ای که مادر گفت، عماد فهمید خاله پشت خط است.

 
  • - «الهی بمیرم براشون! چقدر سخته، سر سیاه زمستون اون‌قدر عذاب کشیدن حالا هم...»

عماد دستمال مرطوب را دور لامپ‌های لوستر به آرامی تکان داد، بعد با یک فوت خاک روی لامپ را کنار زد. مادر هم‌چنان حرف می‌زد و عماد به خاله فکر می‌کرد؛ یعنی به خانواده‌ی شوهرخاله‌اش که توی کرمانشاه زندگی می‌کردند. به مردمی فکر می‌کرد که چند ماه پیش ناگهان شهرشان لرزید و خانه‌های‌شان آوار شد. به پسر‌هایی فکر کرد که شب‌ها توی کانکس می‌خوابیدند؛ آن‌هایی که پلی‌استیشن و لب‌تاب‌شان زیر آوار مانده بود. به دختر‌هایی فکر کرد که مادر و پدرشان را از دست داده‌اند به خانواده‌هایی که همه‌ی خوشی‌های زندگی‌شان را یک‌شبه زیر آوار جا گذاشتند. خانه، ماشین، لباس، وسایل بازی، تخت و رخت‌خواب، عطر و ساعت و کفش و...

مادر که تلفن را قطع کرد، زل زد به فرش. عماد می‌دانست که الان گلوی مادر می‌سوزد و دل نازکش غصّه‌دار شده؛ اصلاً هربار که با خاله حرف می‌زد و از شرایط زندگی خانواده‌ی ‌همسرش باخبر می‌شد تا چند ساعت می‌رفت توی فکر.

عماد دست از دستمال کشیدن برداشت و از همان بالا به دور تا دور خانه‌ی‌شان نگاه کرد، آشپزخانه برق می‌زد و فرش تازه‌شسته‌شده زیر پایش بود، پرده‌های اتوکشیده دلبری می‌کردند و دکوری‌هایی مادر روی میز‌های عسلی خانه‌ را زیباتر کرده بود. عماد از چهارپایه پایین آمد، کلید لوستر را زد و نور پاشید توی خانه، نشست کنار مادر و دست انداخت دور گردنش.

 
  • - «جانم عماد؟»
  • - «چرا تو فکری مامان‌جان؟»
  • - «آخه بیچاره‌ها گرفتار شدن، خاله اینا یه سر رفتن کرمانشاه، می‌گه مردم خیلی سختشونه عید داره میاد؛ امّا اونا هنوز خونه ندارن.

مادر بُغضش را خورد و پناه برد به آشپزخانه، عماد به کرمانشاهی‌ها فکر می‌کرد، به بچّه‌های یمن و سوریه، به فلسطینی‌ها، پسر‌های هم‌سنّ خودش که پدر یا مادر از دست داده بودند، به همه‌ی کشور‌ها و آدم‌هایی که زندگی راحت و آسوده نداشتند. بعد به خودش فکر کرد، به زندگی‌شان، به مادر و پدرش، به لباس‌های تازه‌ای که برای عید خریده بود، به عیدی‌هایی که قرار بود از پدربزرگ و دایی و عمو بگیرد، به خانه‌ی تمیز و زیبای‌شان فکر کرد، به همه‌‌ی چیز‌هایی که داشت و هیچ وقت به آن‌ها توجّه نمی‌کرد. بوی خوش نخودچی که توی خانه پیچید، عماد فکر‌هایش را کنار زد. مادر سینی فر را که پُر بود از شیرینی‌‌های داغ و کوچک نخودچی روی اُپن گذاشت. عماد عاشق نخودچی بود.
 
  • - «وای مامان، به‌به!»

مادر لبخند مهربانی به عماد زد و فنجان را پُر از چای کرد.
 
  • - «حالا بیا صبحانه بخور.»

عماد چشمی گفت و رفت سمت شیرینی‌ها، نخودچی گرم توی دهانش آب شد و شیرینی‌اش تمام وجود عماد را پُر کرد. عماد نگاهش را دوخت به سنبل‌های صورتی و سفید و بنفش روی میز. بوی بهار می‌آمد و او پُر بود از حسّ خوش‌بختی ...او نعمت‌‌های بزرگی داشت که تا امروز آن‌ها را نمی‌دید.

منبع:
مجله باران


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط