آخرین منجی (9)
وظيفه مردم در برابر امام
«بادروا العلم من قبل تصويح نبته ومن قبل أن تشغلوا بأنفسكم عن مستشار العلم من عند أهله».
«قبل از اين كه برگ ها و بوته علم و سرشاخه هاى آن بخشكد و پيش از اين كه فتنه ها شما را به خود مشغول كند و از ظهور علوم اهل البيت جلوگيرى شود، به تحصيل و فراگيرى آن بشتابيد و سبقت گيريد».
و پيامبر(صلى الله عليه وآله وسلم) فرمود:
«طلب العلم فريضة»
«آموختن دانش، واجب است»
از اين رو بر مردم واجب است، از اهل بيت علم بياموزند. رسول بايد در شروع دعوت به سوى مردم بيايد و «طبيب دَوّار» باشد; يعنى چون طبيب دوره گرد به سوى توده ها برود و آن ها را از نادانى شفا دهد. آن گاه براى تداوم رسالت و مكتب، تكيه گاهها و كشتى نجات را كه پيشواى معصوم است، به مردم معرفى كند. از آن پس مردم بايد با قرار گرفتن در مدار توحيد و رسالت، به امام مراجعه كنند و از او بياموزند، قبل از آن كه امام از دنيا رخت بربندد و به ديار دوست رهسپار شود. از اين رو، امام على(عليه السلام)بارها فرياد زد:
«سلوني قبل ان تفقدوني».
«قبل از اين كه مرا از دست دهيد، از من سؤال كنيد».
به همين جهت آن حضرت در خطبه ـ بعد از معرفى حجت ها و امام ـ به مردم امر مى كند:
«پس به تحصيل علم بشتابيد، پيش از آن كه كِشته اش خشك شود. و پيش از آنكه به خود پردازيد و از برگرفتن ثمره علم از صاحبان حقيقيش محروم مانيد».
براى جلوگيرى از بروز فتنه ها و از دست رفتن علوم اهل البيت، بايد از زشتى و ظلم نهى نمود و خود را آماده جهاد و مبارزه كرد. بايد فساد و فتنه را كنار زد، تا از تابش نور آفتابِ ولايت بهره مند شد و با علوم آن ها به حيات جديدى رسيد. قبل از نهى از منكر و مبارزه برونى، بايد به جهاد درون و تربيت خويش روى آورد و خود، از منكر پرهيز كرد كه خداوند قبل از آمر بودن، به عامل بودن و قبل از ناهى بودن، به نهى پذيرى، امر كرده است. انسانى كه به گفته هايش عامل نيست، در واقع خود را بازيچه قرار داده است.
آنان كه مى خواهند ديگران را به سوى اهل البيت(عليهم السلام) دعوت كنند، بايد ابتدا موانع راه را بردارند، و برداشتن موانع به اين است كه شخصِ داعى، خود مانع نباشد.
تشكيل حكومت دينى
امام در خطبه سوم نهج البلاغه ـ شقشقيه ـ تصريح مى كنند:
«من محور و مركز حكومت هستم، آن طور كه مفتول آهنى مركز سنگ آسيا است، و اين سنگ تنها با وجود اين محور، به حركت در مى آيد. حكومت و خلافت، حق من است و ديگران با تبانى و رشوه آن را غصب كردند و به همديگر پاس دادند و آن چه را از رسول، به من ارث رسيده بود، غارت كردند».
بهتر است توضيح كامل خطبه را به پس از ذكر اشكالى كه مطرح شده، واگذاريم تا هم شبهه جواب داده شود، و هم حق خطبه بهتر ادا گردد.
در پنجاه سال اخير كه حركت هاى بنياد گراى اسلامى ـ بعد از دوران طولانى خمود و بى خبرى و حاكميت استعمار بر كشورهاى اسلامى ـ شكل گرفته، و با انقلاب مشروطه و حركت هاى «اخوان المسلمين» و پيروزى انقلاب اسلامى به اوج خود رسيده است، اين باور، كه دين داعيه حكومت دارد و محدود به يك سلسله احكام فردى نيست، و نمى شود دنيا را از آخرت تفكيك كرد، قوت گرفت; و معلوم شد مذهب، مذهب حداكثرى است كه براى تمام شئون آدمى برنامه دارد، و بحث ولايت فقيه و اختيارات او و طريقه انتخاب او ـ كه تقريباً نُه نظريه را به خود اختصاص داده ـ در مباحث فقهى و كلامى به طور جدى مطرح شد.
در برابر اين سيل خروشان و پيوند دين و حكومت، دو حركت به موازات هم به وجود آمد; حركتى قهرآميز، توسط قدرت هاى مسلط جهانى كه براى خاموش كردن نور برخاسته از مشرق، از امكانات مالى و تسليحاتى و تبليغاتى استفاده كردند. آن ها آزادى و دمكراسى و حقوق بشر را كه مدّعى آن بودند، با به وجود آوردن اسرائيل و كودتاى الجزاير و ايجاد حكومت لائيك تركيه، زير پا گذاشتند. وبابرپايى جنگ عراق و ايران، و بحران خليج فارس و بپا كردن حكومت مصر به عنوان مهم ترين مركز علمى جهان تسنن، اين آيه شريفه را مصداق دادند:
( ولا يَزالُونَ يُقاتِلُونَكُمْ حَتّى يَرُدُّوكُمْ عَنْ دينِكُمْ).
«وآنان پيوسته با شما مى جنگند تا شما را از دينتان برگردانند» .
آن چه براى آنان مهم بود از بين رفتن انسان هاى شرقى نبود، زيرا آن ها به «اومانيسم» و انسان محورى معتقد بودند; مهم از بين رفتن دين است كه تنها مانع نظم نوين جهانى و يكى شدن آدم ها است. اگر آن ها جنگ مستقيم را شروع نكردند، هرگز از فتنه گرى و مشغول كردن آدمى به شبهات كوتاهى و گمراه كردن او ننمودند. به همين جهت قرآن مى فرمايد:
( وَالْفِتْنَةُ اَكْبَرُ مِنَ الْقَتْلِ).
«فتنه از قتل بزرگتر است»
حركت دوم، حركت خودى بود كه با طرح مذهبِ حداقل و دنيوى نبودن دين و محدود دانستن آن، شروع شد تا جايى كه براى طرد ولايت فقيه، به طرح دينى نبودن حكومت پيامبر و على(عليهما السلام) پرداختند، و اين كه هيچ كدام از انبياء و ائمه حكومت را حق خود نمى دانستند، و براى رسيدن به حكومت تلاشى نداشتند، و مؤمنان را تشويق به تشكيل حكومت دينى نمى كردند. اين طرح توسط كتاب حكمت و حكومت، دكتر مهدى حائرى و سخنرانى مهندس مهدى بازرگان، به نقل از مجله كيان ، و كتاب الاسلام و اصول الحكم تأليف على عبد الرزاق، و انديشه هاى صاحب نظريه قبض و بسط و جريان دگر انديشان، در ايران مطرح شد و در واقع حركت دوم بهترين وسيله، براى حركت اول شد، كه حركت نوپاى دين را توسط مدّعيان دين دارى از بين ببرند و چندان هزينه اى را هم براى اين مهم، نپردازند.
مهندس بازرگان، سال ها براى نزديك كردن دين به علم وعلمى نشان دادن دين تلاش كرده بود، تا شايد انسان امروزى كه مقهور علم شده، دين را موافق علم بيابد وبدان روى آورد ـ مانند برخوردهاى آمارى، نه اصولى وطبق موازين او ـ بازرگان با اين كه عمرى را در راه مبارزه و سياست سپرى كرده بود، چون به حكومت رسيد وبا مشكلات متعدد در مرحله اجرا، مواجه شد، به جاى پيدا كردن نقطه ضعف ها و حل مشكلات به پاك كردن صورت مسأله روى آورد و به طور كلى منكر حكومت دينى رسول و ائمه گرديد، با اين كه ايشان در سال 1341، در يك سخنرانى به نقش سياسى ائمه(عليهم السلام)پرداخته، مى گويد:
«از نظر شيعه، ائمه ما بنا به تصور متداول دو دسته بودند; دسته بركناران از خلافت و حكومت و سياست، و دسته واردين در سياست. از امام چهارم تا يازدهم را در حساب دسته اول مى آوريم و زندگى سه امام اول را، هر يك به وجه خاصى توأم با امر حكومت و سياست مى دانيم.
سراسر زندگى حضرت امير(عليه السلام) بعد از اسلام آوردن چه در شب مبيت و در مأموريت هايى كه رسول اكرم مى دادند و در غزوات، و چه در خانه نشينى، و بالاخره دوره پنج سال خلافت، يكسره آغشته به مبارزات اجتماعى و جنگى و سياسى به مقياس زمان بوده است. و حضرت امام حسن(عليه السلام)به خلافت رسيد و صلح كرد. حضرت سيدالشهداء(عليه السلام) كه رأساً و شديداً در مركز ميدان مبارزه سياسى قرار گرفت و شهيد شد.
ولى حقيقت اين است كه ائمه دسته اول نيز به هيچ وجه بركنار از امر امت و به اصطلاح امروزى بركنار از سياست، نبودند. بر كنار زده شده بودند، ولى خود را بر كنار نمى گرفتند ... اين همه تهديد و تعقيب و حبس و كشتار امامان و امامزادگان و شيعيان براى چه بود؟ جز براى خلافت و سلطنت و حكومت; يعنى سياست؟ با افراد بى طرف و بى كار و بى مال كه كسى كارى ندارد».
بازرگان بعد از يك دوره 30 ساله مبارزه و پس از تشكيل حكومت ولى فقيه، با روى كرد مشكلات و هجوم شبهات، اين چنين صورت مسأله را پاك مى كند و در سخنرانى سال 1371 مى گويد:
«نه خلافت به معناى حكومت به دست او (على(عليه السلام)) افتاد، و نه او براى قبضه كردن قدرت تلاش و تقاضايى كرد... همين قدر اين فرصت به دست آمد كه على(عليه السلام) مجموعه اى از حكومت مردمى شورايى را كه همان حكومت اسلامى يا حكومتِ الله است، نشان داد و خوشبختانه به عنوان سند تاريخى خطبه ها و نامه هاى فراوان از او به يادگار مانده است كه جامع ترين آن ها عهد نامه مالك اشتر ... فرمانى است مفصّل و جامعه شناسانه با دستور العمل ها و درس هاى فراوان در آيين مُلك دارى و مردم دارى و خدمت گذارى، و با تفكيكِ كامل دين از سياست.
...(حضرت رضا(عليه السلام)) ولايتعهدى را بنا به مصالحى فقط به صورت ظاهرى قبول مى كند. در صورتى كه اگر امامت او همچون نبوّت جدّش ملازمه قطعى ـ يا ارگانيك و الهى ـ با حكومت و در دست گرفتن قدرت مى داشت، آن را قبلا اعلام و اجرا مى كرد.
...امام جعفر صادق(عليه السلام) وقتى نامه ابو مسلم خراسانى،... را دريافت مى دارد كه از او براى در دست گرفتن خلافت، دعوت و تقاضاى بيعت نموده بود، جوابى كه امام به نامه رسان مى دهد، سوزاندن آن روى شلعه چراغ است».
در ادامه آن، مهندس مهدى بازرگان مى گويد:
«جنگ و شهادت يا قيام و نهضت امام حسين(عليه السلام)... نشانى از اين حقيقت مى داد كه خلافت و حكومت از ديدگاه امام و اسلام، نه از آنِ يزيد و خلفاست، نه از آنِ خودشان و نه از آن خدا، بلكه از آنِ امّت به انتخاب خودشان است».
...مسلّم است كه اگر امام حسن(عليه السلام) خلافت را مِلك شخصى و مأموريت الهى يا نبوى مى دانست به خود اجازه نمى داد آن را به ديگرى صلح كند. همان طور كه رسول اكرم نبوت و رسالت الهى را در معرض صلح و معامله قرار نمى داد و هيچ يك از امامان ما امامت خود را به مدّعى واگذار نمى كردند. از نظر امام حسن(عليه السلام)، خلافت به معناى حكومت و مباشرت امور امّت، از آنِ مردم بود».
بازرگان در ادامه مى گويد:
«حضرت رسول و امامان و بزرگان دين، مانند هر انسان و بندگان مؤمن و برجستگان امّت، علاوه بر وظايف رسالت و امامت، معلم و مصلح و موظف به خدمت و اَعمال صالح بودند و مى بايست به مصداق ( ...لَكُمْ فى رَسُولِ اللهِ اُسوَةٌ حَسَنَةٌ) الگو و نمونه باشند. بنابر اين در كنار وظايف نبوّت و سوق دادن به خدا و آخرت، هرجا كه عهده دار كارى براى زندگى شخصى يا عمومى شده اند، به اصلاح و آموزش مردم و به دعوت به خير يا امر به معروف و نهى از منكر نيز پرداخته و به عنوان «انسان مسلمان» و خداپرست با ايمان، به خدمت و تربيت هم نوعان مبادرت مى كرده اند. تعليماتى كه از اين نظرها داده اند در عين ارزنده و ممتاز بودن جزء دين و شريعت حساب نمى شود و مشمول ( اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى) نمى گردد».
خلاصه كلام ايشان اين است كه سياست و حكومت، جزء دين و اهداف انبياء و ائمه نيست، هرچند كه اين ها با حكومت و سياست مخالفتى ندارند. و اگر مردم آن ها را انتخاب كنند، مى پذيرند. آن ها با شور و بر اساس آيه:
( وَ اَمْرُهُمْ شُورى بَيْنَهُمْ)
«وكارشان به صورت مشورت در ميان آن ها است»
حكومت را اداره مى كنند و مى گويند:
اگر دولت و حكومت حق، دين ساز و انسان ساز نيست، انسان دين دار و خداپرست واقعى، دولت حق ساز هست.
دكتر حائرى به طور تفصيل در كتاب حكمت و حكومت مى گويد:
«...آيين كشور دارى نه جزئى از نبوت است و نه در ماهيت امامت كه همه دانايى است، مدخليت دارد».
«خداوند عمل بيعت مردم را پس از انجام اين گزينش مردمى مورد توشيح و رضامندى قرار داده است و در قرآن فرموده است: ( لَقَدْ رَضِىَ اللهُ عَنِ الْمُؤْمِنينَ اِذْ يُبايِعُونَكَ تَحْتَ الشَّجَرَةِ) زيرا صريح اين آيه شريفه بر اين نكته دلالت دارد كه بيعت به فرمان و ابتكار الهى نبوده، اما پس از انجام آن مورد رضايت و خشنودى پروردگار واقع شده است».
دكتر حائرى در جايى ديگر مى گويد:
«هيچ گاه ولايت به معناى سياستمدارى نيامده است».
امامت هم گون با نبوت، حضور در محضر علم عنايى ربوبى، به جهانِ قانون مندِ الهى است. و ولايت هم، به معناى همين حضور و احاطه بر اين نظام احسن، تشريع است... ديگر چگونه مى توان باور نمود كه برخى از مقامات روحانيت شيعه، اصرار مىورزند كه ولايت را... كه جز به معناى امامت نيست ـ از همگونى با مقام نبوت تنزل داده، و در امور كشوردارى و قدرت طلبى، به رهبرى سياسى تفسير كنند. آن هم نوع سياست و حاكميتى كه هرگز خدا براى پيامبر خود نخواسته است. و به او مى فرمايد: ( فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر) اين روايت همان كلام حضرت امير(عليه السلام)است كه مى فرمايد: «و لابدّ لكلّ قوم من امير، بر او فاجر» و اين فرمايش صراحت بر جدايى دين از سياست دارد».
وى در باره آيه شريف: ( اَلنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ) مى گويد: اولى صيغه افعل التفضيل است و در صورت تزاحم ميان اولويت خود مردم بر صغار و مجانين مسلماً پيامبر اكرم اولويت دارد. به علاوه ( النَّبِيُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنيِنَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ) ، نه «عَلى انفسهم» مگر در هنگام جهاد»
دكتر حائرى در مورد آيه شريفه:
( اَطيعُوا اللهَ وَ اَطيعُوا الرَّسُولَ وَ اُولِى الاَْمْرِ مِنْكُمْ)
مى گويد:
«اولى الامر در اين جا از قبيل ذكر عام بعد از خاص است و اطاعت، اطاعت ارشادى است و ممكن است مقصود از اولى الامر كسانى باشند كه از اوامر و نواهى خدا آگاهى دارند و چون اينان از احكام واقعى شريعت به خاطر عصمت آگاهى دارند، پيروى از آن ها واجب. اما نه به دليل ولايت امر بلكه به دليل كشف حقيقت. و هر كس چه امام و چه پيامبر و چه هر شخص ديگرى كه از احكام واقعى خدا آگاه باشد، عقلا از او اطاعت كنند و حاصل اولى الامر در اين جا به معناى ولىّ امر نيست، بلكه به معناى هر كسى است كه آگاهى بر شريعت دارد و وجوب اطاعت وجوب عقلى است نه شرعى، و الاّ تسلسل لازم مى آيد».
نقل گفتار اين دو شخصيت، براى روشن شدن مقصود آن دو لازم مى نمود، تاجواب نوشتار آن دو، تير در تاريكى نباشد و حق بحث به نحو كامل ادا گردد.
در نقد اين سخن ـ نفى حكومت دينى و جدايى دين از سياست و موظف نبودن نبى و ولىّ به تشكيل حكومت ـ بايد گفت: در اين كتاب بارها تكرار كرديم كه براستى فلسفه وجودى امام و حجّت چيست؟ و نياز آدمى به حجّت در چه مرحله اى است؟ و انسان در چه شرايطى نيازمند به دين، وحى و امام است؟ و جايگاه وحى در زندگى آدمى كجا است؟ و دنيا و آخرت چه نحوه ارتباطى با هم دارند؟
اين ها سؤالاتى است كه پاسخ صحيح به آن، موضع ما را روشن، و مخالفان را آگاه خواهد كرد. هر چند قبل از اين به جواب عقلى و نقلى آن ها پرداخته شد، ولى به طور اختصار بايد گفت:
انسان با تأمل در خويش و مقايسه خود با ديگر موجودات، به وجود استعدادها و تواناييهاى گسترده خود، چون عقل وتفكّر واحساس و... پى مى برد. واز مقايسه اين داراييها با دنياى اطرافش به اين نتيجه مى رسد كه از دنيا بزرگتر است و دنيا برايش به منزله رحم براى طفل نُه ماهه است، وبه تعبير حضرت على(عليه السلام) براى دنياى محدود خلق نشده است (ما خلقت للدنيا) وعوالم ديگرى پيش رو دارد.
او با اين ادراكاتِ بلا واسطه و حضورى، مى يابد كه كيست، واز كجا آمده، وبه كجا بايد برود، وبا انديشه در محدوديت غريزه وعقل وتجربه وفلسفه و عرفان بشرى و وسعت وجودى خويش وطولانى بودن راه بين مبدء ومقصد، وجهلش نسبت به آنچه كه در پيمودن اين مسير لازم است، احتياج خود را به راهنمايى و دستگيرى وحى مى يايد. از اين رو قرآن مى فرمايد: كسانى به كتاب و وحى و قرآن روى مى آورند، و به آن ايمان پيدا مى كنند، كه قبل از اين خود را درك كرده باشند و به آخرت و استمرار حيات خود ايمان داشته باشند:
( وَالَّذينَ يُؤْمِنُونَ بِالاْخِرَةِ يُؤْمِنُونَ بِهِ)
«و كسانى كه به آخرت ايمان مى آورند، به قرآن نيز ايمان مى آورند».
اين سخنى بلند وارجمند است كه تو وقتى به وحى احساس نياز مى كنى و بدان عشق مىورزى كه خود را باور كرده باشى و بدانى كه فقط براى اين دنيا خلق نشده اى. طرف مقابل آن را هم، قرآن مى فرمايد:
( اَلَّذينَ خَسِرُوا اَنْفُسَهُمْ فَهُمْ لا يُؤْمِنُونَ)
«خودباختگان و كسانى كه سرمايه هاى وجود خويش را از دست داده و گرفتار خسران شدند، ايمان نمى آورند».
وقتى به سرمايه هاى وجودى ات آگاهى پيدا نكردى، و آن ها را در دنيا محدود كردى و سوزاندى، به غيب و عالَم ماوراى شهود گرايشى پيدا نخواهى كرد.
پس از احساس نياز به وحى و ثقل اكبر، به ترجمان و مفسر آن، يعنى پيامبر وامام(عليهم السلام)نيازدارى، تاگمراه نشوى، و از صراط خارج نگردى، كه اين دو باهم مانع كفر وگمراهى مى باشند، چنانكه خداوند مى فرمايد:
( وَكَيْفَ تَكْفُرُونَ وَاَنْتُمْ تُتْلى عَلَيْكُمْ آياتُ اللهِ وَ فيكُمْ رَسُولُهُ)
«وچگونه كفر مىورزيد، با اين كه آيات خدا بر شما خوانده مى شود وپيامبر او ميان شماست؟»
آيات و رسول و بعد از او امام، توأمند و باهم مانع ضلالت ابدى خلق خواهند شد. بنابراين انسان كه در بهترين شكل خلق شده و در آغاز راه قرار گرفته، تا بعد از درنور ديدن عوالِم، به ملاقات پروردگارش بار يابد، در اين راه، به صراط، راهنما و روش رفتن ـ دين ـ نيازمند است، تا پيامبر وكتاب وامام، خدا را به او معرفى كنند و انتظار خدا و دين را از انسان، به او گوشزد نمايند، تا آدمى نگويد:
( رَبَّنا لَوْلا أَرْسَلْتَ اِلَيْنا رَسُولاً فَنَتَّبِعَ آياتِكَ وَنَكُونَ مِنَ الْمُؤْمِنينَ)
«پروردگارا! چرا فرستاده اى به سوى ما نفرستادى تا از آيات و احكام تو پيروى كنيم و از مؤمنان باشيم».
اين امام بايد داراى علم وعصمت باشد وآگاه وآزاد، تا با جهل خود، بشر را گمراه نگرداند وبا تعلق و وابستگى هايش، انسان را به اسارت نكشاند. اين جا است كه عقل وجوب اطاعت را براى چنين امامى ثابت مى داند.
انسان از نظر عقل حق ندارد در مقابل چنين امامى، ديگرى را انتخاب كند، البته او مختار است، ولى در صورت اختيار ديگرى، فعل حرامى انجام داده است. اين انسان حق ندارد مفضول را بر افضل برگزيند. از اين رو است كه خداوند امر به اطاعت خود و رسول و چنين امامى، به عنوان اولى الامر دارد و اين امر، ارشاد به حكم حق است و وجوب شرعى دارد. وچون اطلاق دارد وقيد نخورده است، تمام جوانب حيات آدمى را در بر مى گيرد. پس آيا مى شود اطاعت خدا و رسول را مقيد به امور فردى انسان كرد و گفت: خداوند فقط در اين محدوده اطاعت مى شود و تنها اين مقدار عمل براى رسيدن به صراط حق وپايان راه لازم است؟!
آيا مى توان گفت: امور سياسى و حكومتى جزء اوامر و نواهى خداوند نيست؟ آيا اين، غير از شرك چيز ديگرى است كه بگويى من در اين حوزه فقط خدا را راه مى دهم و در حوزه هاى ديگر به عقل و شورا بسنده مى كنم؟ آيا از اين حركات و روابط اجتماعى و سياسى، در آخرت سؤال نمى شود و اين ها عقاب و ثوابى ندارد، تا از حوزه شرع خارج باشد؟ آيا اين همه نهى از اعتماد بر ظَلَمه وستم گران و پذيرش ولايت شيطان و طاغوت، خارج از مباحث سياسى است؟
( لا تَتَّخِذُوا عَدُوّى وَ عَدُوَّكُمْ اَوْلِياءَ)
«دشمن من ودشمن خودتان را سرپرست وسرور و دوست مگيريد»
يهود وصهيونيست ها، دشمن خدا ومؤمنان مى باشند، ولى امروز آنها بر جهان حكومت دارند، آيا اين حاكميت من را به قيام نمى خواند؟ درست است، كه من حق دارم انتخاب كنم، ولى آيا تكليفى بر عهده من نيست؟
انسان براى هر حركت و سكونش حكمى را مى طلبد و ضابطه اى مى خواهد، تا از راه خارج نشود و دچار خسران نگردد. الگو وسرمشق او ابراهيم است كه مى گويد:
( اِنَّ صَلاتى وَ نُسُكى وَ مَحْياىَ وَ مَماتى للهِِ رَبِّ الْعالَمينَ)
«در حقيقت، نماز من و ساير عبادات من و زندگى و مرگ من، براى خدا، پروردگار جهانيان است.»
مرگ و حيات آدمى متعلق به خدا است و حيات آدمى اختصاص به حيات فردى او ندارد.
از اين رو است كه خداوند بدون قيد و به صورت مطلق فرموده است:
( اَلنَّبِىُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)
«پيامبر به مؤمنان از خودشان سزاوارتر و ] نزديكتر [ است.»
چون نبى از من به خودم آگاه تر و مهربان تر است، بر من ولايت دارد. او ـ طبق آيه شريفه ـ بر تمام مؤمنان ولايت دارد، نه اين كه تنها بر سفيهان و محجوران، پس به چه دليل برخى همچون آقاى حائرى، ولايت نبى بر مؤمنان را، به ولايت بر محجوران تفسير كرده اند؟ آيا اين تفسير به رأى نيست؟ ايشان چگونه گفته اند: بايد به جاى «مِن»، «عَلى» باشد، تا ولايت بر مؤمنان ثابت شود؟ ظاهراً ايشان قواعد ادبى را فراموش كرده اند كه «افعل تفضيل» در صورت عدم اضافه و نبود «الف و لام» با «مِن» استعمال مى شود، و اين آيه نه تنها ولايت و حكومت بر جمع، كه ولايت بر فرد را نيز مى رساند. فرد بر خودش ولايت دارد و حاكم سكنات و حركات خويش است، ولى رسول چون از او آگاه تر و مهربان تر است، ولايتش برتر از ولايت خود فرد مؤمن است. اين ولايت به طور مطلق است، نه به هنگام تزاحم. همچنان كه ولايت بر همه مؤمنان است، نه بر محجوران و سفيهان.
اين حد فاصل بين ولايت معصوم و ولايت غير معصوم و فقيه است; يعنى چون فقيه و غير معصوم بر اندازه وجودى وارزشها وشرايط خاص شخص واقف نيست، بر او ولايت ندارد. از اين رو فقيه نمى تواند به شخصى بگويد: اين كار را بكن، يا اين كار را ترك كن، يا مثلاً با فلان كس ازدواج كن. ولى از آن جا كه فقيه به شرع از ديگران آگاه تر است، با فرض مخالف بودن با هوس، و مطيع امر معصوم و مولا بودن، در حوزه حكم وحكومت، ولايت دارد و واجب است از او اطاعت كرد.
به بيان ديگر انسان قبل از حجّت و ارسال رُسل، در ضلالت و بدون اختلاف، در امت واحدى زندگى مى كرد. ولى با بعثت انبياء همراه با بينات، كتاب و ميزان، انسان ها دعوت شدند تا با آگاهى از دو راه هدايت و ضلالت، يكى را انتخاب كنند.
در برابر دعوت كتاب و رسول، انسان ها به چند دسته تقسيم شدند: گروهى به حق روى آوردند و مؤمن شدند، گروهى از حق بريدند و كافر شدند، گروهى مذبذب و بى هويت و منافق گشتند كه در نهايت با مخالفان جمع شدند، البته گروه چهارمى نيز بودند كه حق به آن ها نرسيد; يعنى مستضعفان.
اين هدف انبياء بود تا براى انسان ها زمينه انتخاب فراهم شود، وهركسى كه هلاك مى شود با دليلى روشن هلاك گردد، و آن كس كه زنده مى شود و حيات مى يابد با آگاهى باشد:
( لِيَهْلِكَ مَنْ هَلَكَ عَنْ بَيِّنَة وَ يَحْيى مَنْ حَىَّ عَنْ بَيِّنَة)
پس در برابر دعوت رسول هميشه دو گروه و دو جبهه شكل گرفته است; گروهى مؤمن و گروهى كافر، واز آنجا كه كافران مانعى بر سر راه انبياء بوده وسعى مى كرده اند تا زمينه انتخاب را كه توسط رسول ايجاد شده، از بين ببرند، قهراً بين اين دو گروه اصطكاك وبرخورد پيدا مى شده و به تعبير قرآن جهاد، براى برداشتن مانع ها امرى ضرورى مى نموده است.
مؤمنان نيز در روابط خود نياز به قانون، برنامه، طرح و تقسيم قدرت دارند و رسول همه آنچه را كه لازم باشد، به آن ها مى دهد. پس اين جامعه كه رسول را انتخاب كردند، در حقيقت به دعوت رسول جواب داده اند، نه اين كه رسول را وكيل كرده باشند، واين اجابت، ولايت رسول را به دنبال دارد. آن طور كه كُفّار، شياطين را انتخاب كردند و به طاغوت روى آوردند و دعوت آن ها را اجابت كردند. مگر مى شود رسول به مؤمنان بگويد: برويد و خودتان حكومت تشكيل دهيد و هركس را، اگرچه از مشركان باشد به سرپرستى برگزينيد؟! مگر رسول و امام مى تواند جامعه را رها كند، و آن ها را به دست حوادث بسپارد؟ او كه وقتى از شهر خارج مى شود، كسى را بر مردم مى گمارد، آيا مى تواند به جامعه انسانى بى اعتنا باشد؟! اين است كه رسول و امام بدون تشكيل حكومت نمى توانند اهداف را پياده كنند، و انسان ها بدون ولايت معصوم، در ذلت غوطهور خواهند شد.
سير كلى سوره بقره را بنگريد كه چگونه با طرح هدايت كتاب، صف بندى انسان ها شروع مى شود و در ادامه به تفصيل از جريان بنى اسرائيل سخن مى رود، و آن گاه مباحث انفاق، جهاد، قتال، و حج مطرح مى شود، و با شكل يابى جامعه دينى احكام تشريع مى شود، و از روابط مؤمنان كه جامعه دينى را شكل داده اند، سخن به ميان مى آيد.
اين سير طبيعى است و بدون اين، مؤمنانى كه دعوت رسول را اجابت كرده اند، سرگردان خواهند شد. رسول نيامده است تا آدم ها را بر دوش كشد و تا دروازه بهشت ببرد. رسولان آمده اند تا انسان ها با آگاهى از قدر خويش، راه را انتخاب كنند و با پاى خود و پيروى از رسول الله(صلى الله عليه وآله وسلم) ـ كه سرمشقى نيكو است ـ به حق راه يابند، و اين معناى:
( فَذَكِّرْ اِنَّما اَنْتَ مُذَكِّرٌ لَسْتَ عَلَيْهِمْ بِمُصَيْطِر)
«پس تذكر ده كه تو تنها تذكّر دهنده اى، تسلّطى بر آنها ندارى كه بر ايمان مجبورشان كنى».
است.
رسول راه و مبدأ و مقصد و چگونه رفتن را نشان مى دهد، و انسان ها مى توانند، اجابت كنند يا نپذيرند. رسول به اجبار نمى تواند همه را به بهشت ببرد. پس آدمى در سلوك خود، چه سلوك فردى و چه جمعى، و نيز از ابتدا تا انتهاى راه كه بر آن واقف نيست، به انسانى نياز دارد كه از دو ويژگى آگاهى بر تمام راه و آزادى از همه كششها برخوردار است. وچون بشر قادر به شناخت چنين انسانى نيست، بايد خداوند او را نصب كند و به مردم نشان دهد، و از مردم اطاعت و فرمانبرى آن ها را بخواهد. از اين رو است كه رسول خدا(صلى الله عليه وآله وسلم)در غدير خم با تكيه بر اين كه:
( الَنَّبِيُّ اَوْلى بِالْمُؤْمِنينَ مِنْ اَنْفُسِهِمْ)
است، على(عليه السلام) را به ولايت و امامت جامعه انسانى نصب مى كند. اين حق على(عليه السلام)است و سير زندگى او نشان مى دهد كه چگونه و تا چه اندازه براى به دست آوردن حقّ خود كوشيد، و چه خون دل ها خورد و ناله ها سر داد، و آن طور كه مهندس بازرگان مى گويد ـ كه براى قبضه كردن قدرت، تلاش و تقاضايى نكرد ـ نيست. سراسر خطبه شقشقيه تقاضا و فرياد على(عليه السلام) است.
امام صادق(عليه السلام) به شخصى مى فرمايد:
«اگر به تعداد اين گوسفندان ـ كه هفده عدد بيشتر نبودند ـ يار داشتم، ساكت نمى نشستم».
همين نكته، سرّ پاره كردن نامه ابو مسلم خراسانى است كه آقاى بازرگان از آن استفاده كرده كه لابد امام خواستار حكومت نيست. با فراهم شدن شرايط و نيرو، حكومت حق امام است. سوزاندن نامه ابو مسلم حركتى سياسى بود، تا نامه به دست دشمن نرسد.
بنابر اين انسان با پذيرش ولايت معصوم واطاعت از او، در تمام جوانب حيات فردى واجتماعى خود، با معصوم پيوند مى خورد; و امام نيز در تمام مراحل سلوك جمعى و فردى، جلودار او است. منطقى نيست كه بگوييم: انسان در حوزه فردى، امام را لازم دارد، ولى در حوزه جمعى، مستقل از معصوم است; تا مهندس بازرگان بگويد: حكومت نبى و على در حيطه وحى نيست و آيه:
( وَما يَنْطِقُ عَنِ الْهَوى اِنْ هُوَ اِلاّ وَحْىٌ يُوحى)
بر آن منطبق نيست! آيا اين استحسانى بيش نيست و اختصاص «ما ينطق» به عبادت ها و امور فردى امرى ذوقى نمى باشد؟ چه شاهدى بر اين اختصاص هست؟ رسولى كه در حوزه جمع، از وحى نگويد و از هوس بگويد، چگونه مورد اعتماد است؟! چه بسا در همان محدوده فردى نيز، ناطق به وحى نباشد! اگر بگوييد: در امور اجتماعى بر اساس آيه ( وَشاوِرْهُمْ فِي الاَْمْرِ) رسول مشورت مى كند، پس نظر جمع لحاظ مى شود، نه نظر رسول، بايد گفت: آيه در ادامه مى گويد: ( فَاِذا عَزَمْتَ فَتَوَكَّلْ عَلَى اللّهِ) و نمى گويد: «فاذا عزمتم فتوكّلوا»! اين نشان مى دهد كه مشورت جمع آورى اطلاعات است، نه جمع آورى آرا; و اين طور هم نيست كه دستور مشورت براى تفنن و تشويق مؤمنان باشد، كه ايشان از فقهاى مخالف مشروطيت نقل مى كند .
رسول همراه با شخصيت دادن به انسان ها، اطلاعات آن ها را جمع آورى مى كند، آن گاه تصميم مى گيرد; نه اين كه همه با هم تصميم بگيرند. از همين جا معلوم مى شود كه آن حكايتِ تاريخى ـ كه نقل مى شود، در آغاز جنگ اُحُد پيامبر با اصحاب مشورت كرد كه در شهر بجنگيم يا در بيرون از شهر، و رسول نظرش ماندن بود و جوانان رفتن، در نتيجه رسول رأى آن ها را پذيرفت ـ واقعيتى ندارد و رأى هيچ كسى بر رأى رسول مقدم نيست. على(عليه السلام)در نهج البلاغه فرمود:
«و الله ما غزى قوم قط فى عقر دارهم الا ذَلّوا»
«به خدا قسم! هر قومى در خانه خود مورد هجوم قرار گيرد ذليل مى شود».
اين حديث مى گويد: رسول هرگز در خانه خود نجنگيد و بناى بر جنگيدن هم نداشت. در حقيقت جنگيدن در خارج از شهر رأى رسول بود، نه ديگران; لذا بايد ديد آن ها كه اين قصه را ساخته و پرداخته اند، چه غرضى داشته اند.
مشورت حضرت براى رفع عذر است، تا فردا دهن ها در برابر رسول باز نشود و اعتراض ها از ناحيه مغرضان بلند نشود، كه چرا با ما مشورت نشد؟ اساساً مشورت، به همه مسئوليت دادن است، نه مطيع رأى آنها بودن.
وقتى انسان وحى را برگزيد، فقط آن را در زندگى خود به كار مى گيرد و تنها به عبوديت آن برمى خيزد. او ولايت و زعامت امام را مى پذيرد، زيرا خود از ديدن تمام راه و جوانب آن ناتوان است و كشش ها و خواهش هاى نفسانى مانع آزادى او است. او اسير تعلّق هاى خود، در همه زمينه هاى فردى و اجتماعى و سياسى است، و حتى با زندگى در عصر اتم، نمى داند عمل او ـ هر چند جزئى ـ چه اثرى در عوالمى كه در پيش دارد، خواهد گذاشت. او نمى داند چگونه زندگى كند تا ياد بگيرد كه چگونه بميرد و چگونه در سراى آخرت پاسخ گوى حركت هاى دنيا باشد. اين است كه خداوند انسان ها را توبيخ مى كند كه:
( اَمْ لِلاِْنْسانِ ما تَمَنّى فَلِلّهِ الاْخِرَةُ وَ الاُْولى).
دنيا و آخرت، ابتدا و انتها از آن خداوند است و آرزوهاى انسان در اراده خداوند تأثيرى ندارد. اين كه انسان خود راهش را انتخاب كند، آن گاه آخرت را به شفاعت واسطه ها به دست آورد، يا بگويد: آن طور كه اين جا مكرّم بودم، آن جا نيز از كرامت برخوردارم; چنين نيست و تفسير آيه آن طور كه مهندس بازرگان گفته ـ كه انسان در فاصله آخرت و دنيا مختصر آزادى و فرصت تصميم گيرى دارد ـ درست به نظر نمى رسد.
دنيا و آخرت هر دو مراحلى از سلوك انسان هستند، با اين تفاوت كه دنيا براى آدمى منزلِ نزديك است و آخرت براى او منزل دور. نه دنيا پست است كه انبياء و ائمه را از حكومت در آن پاك بدانيم و نه آخرت به معناى سراى ديگر است، تا آن را در تناقض و حداقل متفاوت با دنيا بدانيم، بلكه دنيا، پس از دنياى رَحِم، دومين منزل آدمى است و آدمى بايد در دنيا آنچه را كه ره توشه او در اين سير و سلوك دور و دراز است، بردارد، و بهترين توشه ها تقوا است; «خير الزاد التقوى».
تقوا به معناى اطاعت و عمل به اوامر و نواهى شرع و خارج نشدن از صراط وحكومت خداوند است.
به تعبير على(عليه السلام) از حكومت الله نمى شود خارج شد، و آدمى نمى تواند منهاى خداوند براى خود محدوده اى را مشخص كند. تفاوت مؤمن با غير مؤمن در اين است كه مؤمن دنيا را منزل مى داند، نه مقصد، و در هستى ابدى خود را مى بيند، نه در دنيا; ولى غير مؤمن دنيا را مقصد مى داند و زندگى هفتاد ساله را نهايت حيات خود مى شمارد. به طور طبيعى اين دو انسان دو گونه، برنامه ريزى را مى طلبند; آن كس كه راهى را شروع كرده كه بعد از هفتاد سال پايان مى پذيرد، مقدارى توشه و امكانات مى خواهد. ولى انسانى كه تا بى نهايت راه در پيش دارد، نمى تواند به امكانات انسانِ محدودِ دنيايى اكتفا كند. پس اين انسان طرح، مديريت و برنامه ريزى كاملا متفاوتى را مى خواهد، كه مهم تر از همه داشتن راهبرى است، كه او را تا مرگ و حتى پس از آن هدايت كند.
دو هدف متضاد و مختلف، دو رهبر متفاوت و دو برنامه ريزى جدا از هم را مى طلبد. جامعه مؤمن و معتقد به استمرار خويش، رهبر فاسد نمى خواهد، و جامعه محدود به هفتاد سال دنيا، به دين و رهبر دينى نياز ندارد و انسانى را مى خواهد كه پاى بند اصول دنيوى باشد و تابع هيچ دينى نباشد و جلوى خود و جامعه اش را باز بگذارد، زيرا:
( بَلْ يُريدُ الاِْنْسانُ لِيَفْجُرَ اَمامَهُ)
«بلكه انسان مى خواهد ] آزاد باشد [ و در تمام عمر گناه كند.»
انسان فاجر كسى است كه نمى خواهد با سنت هاى هستى هماهنگ باشد و به اصول دينى وفادار نيست.
با ذكر كلام مخالفان ولايتِ معصوم در حكومت و كشوردارى، و توضيحى كه در فلسفه وجودى امام داديم، معلوم شد كه اگر امام حكومت نداشته باشد، ذلت و گم شدن انسانِ نيازمندِ به حجّت را به دنبال دارد.
ادامه دارد ......
ارسال مقاله توسط عضو محترم سایت با نام کاربری : hamedeh
/س