وداع با پیامبر(صلی الله علیه و آله)
عصر شیعه : دو روایت اصلی درباره سالروز ارتحال جانسوز پیامبر اکرم(صلی الله علیه و آله) وجود دارد: بیست و هشتم صفر (که عمدتا شیعیان به آن باور دارند) و دوازدهم ربیعالاول (که عمدتا برادران اهل سنت آن را اصیل میشمارند).آنچه در پی میآید، بخش از کتاب مفصلی است که استاد رسولی محلاتی درباره پیامبر خاتم(صلی الله علیه و آله) نگاشتهاند و در زیر، بخش مربوط به روزهای پایانی حیات مبارک ایشان مرور خواهد شد که از آغاز بیماری آن حضرت و حوادث آن ایام به موضوع پرداخته میشود؛ همچون احتمال حمله روم شرقی به سرحدات قلمرو اسلامی و اعزام سپاه اسامه به آن منطقه.
بیمارى پیامبر(صلی الله علیه و آله)
اسامه فرزند زید بن حارثه بود که پدرش زید در جنگ موته به شهادت رسید. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) پس از مراجعت از سفر حجه الوداع، که خیالش از دشمنان داخلى عربستان تا حدود زیادى آسوده شده بود و پیوسته در اندیشه رومیان بود که از ناحیه شمال، کشور عربستان را تهدید مى کردند و براى اسلام و مسلمین خطر بزرگى به شمار مىرفتند.در اواسط ماه صفر بود که درصدد تهیه لشکرى عظیم برآمد تا روانه روم کند و فرماندهى لشکر مزبور را به اسامه واگذار کرد و پرچم جنگ را به دست خود، به نام اسامه بست و عموم مهاجر و انصار را که از آن جمله ابوبکر، عمر، ابوعبیده جراح، طلحه، زبیر، سعد بن وقاص و دیگران نیز در میان آنها بودند، مأمور کرد تا تحت فرماندهى اسامه در این جنگ شرکت کنند.
اسامه در آن روز حدود بیست سال بیشتر نداشت و بلکه برخى سن او را هیجده سال نوشتهاند و همین موضوع براى برخى از پیرمردان و کار آزمودگانى که مأمور شده بودند تحت فرماندهى او به جنگ بروند، گران مىآمد و از این رو، در کار رفتن به دنبال لشکر تعلل مىکردند و تدریجا آنچه را در دل داشتند به زبان آورده، گفتند: «پسربچه خردسالى را بر عموم بزرگان صحابه و مهاجر و انصار فرمانده ساخته!»
اسامه منطقه «جرف» را که در یک فرسنگى مدینه قرار داشت، لشکرگاه خود قرار داد و منتظر بود تا کسانى که مأمور بودند همراه لشکریان بروند، به «جرف» رفته و از نظر وسایل مجهز شده و به سوى محل مأموریت خود حرکت کنند. اما پیرمردان صحابه به همان دلیل که گفتیم، از رفتن به «جرف» خوددارى کرده، امروز و فردا مىکردند.
در این میان، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بیمار شد و در بستر افتاد؛ همان بیمارى که منجر به رحلت آن بزرگوار گردید، اما با این حال وقتى مطلع شد که مردم از رفتن به دنبال لشکر تعلل مىکنند، با همان حال بیمارى و تب و سردرد شدید، دستمالى به سر خود بست و از خانه به مسجد آمد و به منبر رفته، فرمود: «اى مردم، فرماندهى اسامه را بپذیرید که سوگند به جان خودم اگر (اکنون) درباره فرماندهى او مناقشه مىکنید، پیش از این نیز درباره فرماندهى پدرش حرفها زدید، ولى او شایسته و لایق فرماندهى است چنانکه پدرش نیز لایق این مقام بود.»
این جملات را بر منبر ایراد کرد و به خانه آمد و پس از آن نیز به افرادى که به عیادتش مىآمدند، با جملاتى نظیر «جهّزوا جیش اسامه» سفارش مىکرد که هرچه زودتر به لشکر اسامه ملحق شده و سپاه را حرکت دهند و حتى گاهى مىفرمود: «لعن الله من تخلف عن جیش اسامه: هر کس از لشکر اسامه تخلف کند، لعنت خدا بر او!»۱
اما چون روز به روز حال پیغمبر سختتر مىشد، بهانه دیگرى به دست برخى افتاده بود و مىگفتند با این وضع حال پیغمبر، دلمان راضى نمىشود آن حضرت را بگذاریم و برویم، اکنون در مدینه بمانیم و ببینیم حال پیغمبر بهبود مىیابد یا نه. با تأکید و سفارشهاى پیغمبر، بیشتر سپاهیان به جرف رفتند و خود اسامه نیز براى آخرین بار که نزد رسول خدا(صلی الله علیه و آله) آمد و اجازه خواست که چند روز حرکت خود را به تأخیر بیندازد تا وضع بیمارى پیغمبر روشن شود، آن حضرت با لعن تند و قاطعى فرمود: «به دنبال مأموریتى که به تو دادهام، برو و توقف مکن!»
اسامه به «جرف» آمد و در صدد حرکت بود که پیک امایمن آمد که: «حال پیغمبر سخت و مرگ آن حضرت نزدیک شده» و بدین ترتیب اسامه و همراهانش توقف کردند و افراد بهانهجویى که دنبال عذرى مىگشتند تا از این سفر سرباز زنند، همین خبر را دستاویز قرار داده به مدینه آمدند و سرانجام نگذاردند یکى از آرزوهاى پیغمبر اسلام با آن همه تأکید و سفارش در زمان حیات او جامه عمل بپوشد.
آخرین روزهاى زندگانى پیغمبر اسلام(صلی الله علیه و آله)
سخنان پیغمبر(صلی الله علیه و آله) و رفتار آن حضرت در روزهاى آخر عمر همه حکایت از این داشت که مرگ خود را نزدیک مىدانست و با گفتار و کردار از مرگ خود خبر مىداد؛ از آن جمله در چند حدیث آمده است که در یکى از شبهایى که بیماریاش شروع شد، نیمههاى شب با ابوالمویهبه ـ غلام خویش ـ از خانه خارج شد و به قبرستان بقیع آمد و براى مردگان آنجا طلب آمرزش کرد و سپس آنها را مخاطب ساخته، چنین گفت:«السلام علیکم یا اهل المقابر، لیهنئى لکم ما أصبحتم فیه مما اصبح الناس فیه، اقبلت الفتن کقطع اللیل المظلم یتبع آخرها اولها، الآخره شر من الاولى: درود بر شما اى ساکنان گورستان. گوارا باد بر شما روزگارى که در آن هستید؛ زیرا بهتر از روزگار این مردم است، فتنهها همچون پارههاى شب تیره پى در پى مىرسند و دنبالهاش مخوفتر از آغازش مىباشد!»
ابوالمویهبه گوید: آنگاه به سمت من متوجه شده، فرمود: «اى ابا مویهبه، همانا کلید گنجهاى دنیا را براى من آوردند و مرا میان ماندن همیشگى در دنیا و بهشت مخیر ساختند و من رفتن به بهشت و دیدار پروردگارم را انتخاب کردم.»
ولى در حدیث اعلامالورى مرحوم طبرسى و ارشاد شیخ مفید(ره) است که این جریان در روز اتفاق افتاد و على(علیه السلام) را مخاطب ساخت و آن جملات را فرمود، سپس به على(علیه السلام) گفت: «همانا جبرئیل قرآن را در هر سال یک بار بر من عرضه مىکرد و امسال دو بار عرضه کرد و این نیست مگر براى آنکه زمان مرگ من رسیده است.»
قرآن و عترت
و از آن جمله شیخ مفید(ره) گوید: راویان شیعه و اهل سنت اتفاق دارند که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در روزهاى آخر عمر خود فرمود: «اى مردم، من(در قیامت) پیشاپیش شما هستم و شما از دنبال، نزد حوض کوثر بر من درآیید. آگاه باشید که من درباره «ثقلین» (آن دو چیز گرانبها که در میان شما گذاردهام) از شما سؤال مىکنم و (رفتار شما را با آن دو) جویا مىشوم، پس بنگرید تا چگونه پس از من با آن دو رفتار مىکنید؛ زیرا خداى لطیف و خبیر مرا آگاه کرده که آن دو از یکدیگر جدا نشوند تا مرا دیدار کنند و من نیز همان را از خداى خود خواستم و آن را به من عطا فرمود.آگاه باشید که من آن دو را در میان شما به جاى نهادم: یکى کتاب خدا، و دیگر عترت من، خاندانم. بر ایشان پیشى مگیرید که پراکنده و متلاشى خواهید شد، و درباره آنان کوتاهى مکنید که هلاک مىشوید، به ایشان چیزى تعلیم مکنید که آنها از شما داناترند. اى گروه مردم چنان نباشد که پس از رفتن من، شما را ببینم که به کفر بازگشته و گردن همدیگر را بزنید... هان بدانید که على بن ابیطالب برادر و وصى من است، پس از من درباره تأویل قرآن بجنگد، چنانکه من درباره تنزیل آن جنگیدم...»
مفید(ره) گوید: نظیر این گفتار را به طور مکرر و در مجالس متعدد مى فرمود.
آخرین سخنان در مسجد
حال پیغمبر روز به روز بدتر مىشد و مطابق نقل ابنهشام و دیگران، حضرت براى اینکه تب و حرارت بدنش تخفیف یابد و بتواند براى وداع با مردم به مسجد برود، دستور داد هفت مشک آب از چاههاى مختلف مدینه بکشند و بر بدنش بریزند، سپس دستمالى بر سر بسته و در حالى که یک دست روى شانه امیرالمؤمنین على(علیه السلام) و دست دیگرش را بر شانه فضل بن عباس گذارده بود، به مسجد آمد و بر منبر رفته و نشست، آنگاه مطابق نقل مفید و طبرسى(ره) فرمود:«اى گروه مردم، نزدیک است که من از میان شما بروم، پس هر کس امانتى پیش من دارد، بیاید تا به او بپردازم و هر کس به من وام و قرضى داده، مرا آگاه کند.
اى مردم، میان خدا و بندگان چیزى نیست که سبب وصول خیر یا دفع شرى شود جز عمل و کردار، سوگند بدان که مرا به حق به نبوت برانگیخته، رهایى ندهد کسى را جز عمل نیک و رحمت پروردگار و من که پیغمبر اویم اگر نافرمانى او را بکنم هرآینه به دوزخ مىافتم! بارخدایا، آیا ابلاغ کردم!؟»
آنگاه از منبر فرود آمده نماز کوتاهى با مردم خواند سپس به خانه امسلمه رفت و یک روز یا دو روز در اتاق امسلمه بود، سپس عایشه پیش امسلمه آمد و از او درخواست کرد آن حضرت را به اتاق خود ببرد و پرستارى آن حضرت را خود به عهده گیرد و همسران دیگر آن حضرت نیز با این پیشنهاد موافقت کرده و حضرت را به اتاق عایشه بردند.
هنگام صبح بود و بلال مطابق معمول اذان گفت و مردم را به نماز دعوت کرد، پیغمبر فرمود: امروز دیگرى با مردم نماز بخواند.
زنیی گفت: به فلانی بگویید برود و زن دیگری گفت: به فلانی بگویید برود. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که سخن آن دو را شنید و حرص آن دو را براى این کار دید که هر یک مىخواهد پدر خود را به مسجد بفرستد؛ با اینکه رسول خدا هنوز زنده است، بدانها فرمود: «آرام باشید که شما همانند زنانى هستید که همدم یوسف بودند!»۲
سپس با کمال ضعف و نقاهتى که داشت و نمىتوانست روى پاى خود بایستد، مانند روز قبل به شانه على(علیه السلام) و فضل بن عباس تکیه کرد و در حالى که پاهایش به زمین کشیده مىشد، به مسجد رفت و کسی را مشاهده کرد که خود را به محراب رسانده است. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) با دست اشاره کرد و آنگاه در محراب ایستاده و نماز را از ابتدا شروع کرد و چون سلام داد، به خانه بازگشت و جمعى را که در مسجد بودند، خواسته و به آنها فرمود: «مگر به شما نگفتم با لشکر اسامه بیرون بروید؟» گفتند: «چرا اى رسول خدا.» فرمود: «پس چرا دستور مرا انجام نداده و نرفتید؟»
یکی گفت: «من رفتم ولى دوباره آمدم تا دیدارى با شما تازه کنم.» دیگری گفت: «اى رسول خدا، من اصلا نرفتم؛ زیرا دوست نداشتم که احوال شما را از مسافران بپرسم؟» پیغمبر(صلی الله علیه و آله) سه بار فرمود: «نفذوا جیش اسامه: به لشکر اسامه ملحق شوید!»
در اینجا بود که رسول خدا(صلی الله علیه و آله) بر اثر ضعف و ناراحتى از عمل مردم، بىحال شد و ساعتى به حال اغما فرو رفت؛ در این وقت صداى گریه مسلمانان بلند شد و زنان و نزدیکان آن حضرت نیز صداها را به گریه بلند کردند. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) به هوش آمد و نگاهى به اطراف خود کرده، فرمود: «ایتونى بدواه و کتف لأکتب لکم کتابا لا تضلوا بعده أبدا:۳ براى من دوات و کتفى۴ بیاورید تا نامهاى براى شما بنویسم که پس از آن هرگز گمراه نشوید.»
برخى از حاضران برخاسته تا آنچه را خواسته بود بیاورد، ولى یکی او را برگردانده، گفت: «کتاب خدا ما را بس است!» سر و صدا بلند شد و برخى مى گفتند: «بروید و آنچه را خواسته بیاورید»، برخى نیز به طرفدارى کسی جنجال به راه انداختند و چون سر و صدا زیاد شد، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) خشمناک شده، فرمود: «برخیزید که این اختلاف در نزد پیغمبر شایسته نیست.»
و در نقل دیگرى است که برخى گفتند: «اى رسول خدا، آیا دوات و کتفى که خواستى براى تو نیاوریم؟» فرمود: «آیا پس از این سخنان که گفتید؟» و سپس روى خود را از آنها برگرداند و بدین ترتیب کراهت خود را از حضور آنان بدانها فهمانید.۵
برادر و عمو
مردم برخاستند و تنها نزدیکان آن حضرت مانند على(علیه السلام) و عباس و فرزندش فضل و سایر خاندان و نزدیکانش ماندند. آنان نیز پس از ساعتى رفتند. در اینجا گفتهاند که پیغمبر فرمود: «برادرم و عمویم را بازگردانید» و چون على(علیه السلام) و عباس حاضر شدند، رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رو به عمویش عباس کرده، فرمود: «عموجان، آیا وصیت مرا مى پذیرى و به وعدههاى من عمل مى کنى و دین مرا مى پردازى؟»عباس گفت: «اى رسول خدا، من پیرمردى هستم عیالوار و تو مردى هستى که در کثرت جود و بخشش با باد برابرى مىکنى، من کجا مىتوانم وعدههاى تو را به عهده گیرم؟»
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) رو به على(علیه السلام) کرده، فرمود: «اى برادر، تو وصیت مرا قبول مىکنى؟» و همان سخنان را به وى فرمود. على(علیه السلام) عرض کرد: «آرى، اى رسول خدا.» فرمود: «پس نزدیک بیا.»
على(علیه السلام) جلو رفت و رسول خدا(صلی الله علیه و آله) او را به سینه چسبانید و انگشتر خود را بیرون آورد و فرمود: «این را بگیر و در دست کن.» سپس شمشیر و زره و لباس جنگ خود را خواسته، به آن حضرت داد و دستمال مخصوصى را نیز که در وقت جنگ بر دل خود مىبست، به على(علیه السلام) داد و به او فرمود: «اینک به نام خدا به خانهات بازگرد.»
در کنار بستر پیغمبر
و چون روز دیگر شد، حال پیغمبر سخت شده، از حال رفت و ملاقات با آن حضرت ممنوع گردید و چون به حال آمد، فرمود: «برادر و یار مرا پیش من آرید» و دوباره از حال رفت، عایشه گفت: ابوبکر را پیش او آرید، ابوبکر را احضار کردند؛ اما همین که رسول خدا چشمش را باز و او را مشاهده نمود، روى خود را بگردانید. ابوبکر که چنان دید، برخاست و گفت: «اگر به من کارى داشت، بیان مى فرمود.»چون او رفت، پیغمبر(صلی الله علیه و آله) دوباره همان جمله را تکرار کرد و فرمود: «برادر و یار مرا پیش من آرید.» حفصه گفت: «عمر را پیش او آورید.» او را آوردند، ولى رسول خدا(صلی الله علیه و آله) همین که او را دید، روى خود از او بگردانید و عمر نیز برفت.
براى سومین بار رسول خدا(صلی الله علیه و آله) فرمود: «برادر و یاور مرا نزد من بخوانید.» امسلمه برخاست و گفت: «على را نزدش بیاورید که جز او را نمىخواهد.» از این رو به نزد على(علیه السلام) رفته، او را کنار بستر آن حضرت آوردند و چون چشمش به على افتاد، اشاره کرد و على پیش رفت و سر خود را روى سینه پیغمبر(صلی الله علیه و آله) خم کرد. رسول خدا(صلی الله علیه و آله) زمانى طولانى با او به طور خصوصى و درگوشى سخن گفت، و در این وقت دوباره از حال رفت.
على(علیه السلام) نیز برخاست و گوشهاى نشست و سپس از اتاق آن حضرت خارج شد. و چون از على(علیه السلام) پرسیدند: پیغمبر با تو چه گفت؟ فرمود: «علّمنى الف باب من العلم فتح لى کل باب الف باب و أوصانى بما انا قائم به انشاءالله: هزار باب علم به من آموخت که هر بابى هزار باب دیگر را بر من گشود. به چیزى مرا وصیت کرد که ان شاءالله تعالى بدان عمل خواهم کرد.»
و چون حالت احتضار و هنگام رحلتش فرا رسید، فرمود: «اى على، سر مرا در دامن خود گیر که امر خدا آمد و چون جانم بیرون رفت، آن را به دست خود بگیر و به روى خود بکش. آنگاه مرا رو به قبله کن و کار غسل و نماز و کفن مرا به عهده گیر و تا هنگام دفن از من جدا مشو» و بدین ترتیب على(علیه السلام) سر آن حضرت را به دامن گرفت و پیغمبر از حال برفت.
فاطمه(سلام الله علیه) که این جریانات را مىدید و در کنارى نشسته بود، در اینجا دیگر نتوانست خوددارى کند و شروع بهگریستن نمود و این شعر را خواند:
و ابیض یستسقى الغمام بوجهه
ثمال الیتامى عصمه للارامل۶
ثمال الیتامى عصمه للارامل۶
رسول خدا(صلی الله علیه و آله) که از صداى گریه دخترش به هوش آمد، چشمانش را باز کرد و با صداى ضعیفى فرمود: «دخترکم، این گفتار عمویت ابوطالب است، آن را مگو و به جایش بگو: و ما محمد الا رسول قد خلت من قبله الرسل أفان مات او قتل انقلبتم على اعقابکم»؟۷
فاطمه بسیار گریست. پیغمبر که چنان دید، به او اشاره کرد که نزدیک بیا و چون نزدیک رفت، آهسته به او سخنى گفت که چهره فاطمه از هم باز و شکفته شد و به دنبال آن رسول خدا(صلی الله علیه و آله) از دنیا رفت. و در روایات بسیارى است که بعدها از فاطمه(سلام الله علیه) پرسیدند که: «پیغمبر چه چیز به تو گفت که آن بىتابى و اضطراب تو برطرف گردید؟» فرمود: «پیغمبر به من خبر داد نخستین کسى که از خاندانش به او ملحق مى شود من هستم و فاصله مرگ من و او چندان طول نمى کشد و همین سبب رفع اندوه و بى تابى من شد.»
پرواز
بر طبق روایات مشهور میان محدثان شیعه، رحلت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) در روز دوشنبه بیست و هشتم ماه صفر اتفاق افتاد؛ ولى مشهور نزد اهل سنت آن است که آن مصیبت بزرگ در روز دوازدهم ربیع الاول واقع شد و در آن موقع ۶۳ سال از عمر شریف آن حضرت گذشته بود.و چون امیرالمؤمنین(علیه السلام) طبق وصیت رسول خدا(صلی الله علیه و آله) خواست بدن آن حضرت را غسل دهد، فضل بن عباس را طلبید تا به او کمک کند و بدین ترتیب على(علیه السلام) جنازه را غسل داد و حنوط و کفن کرد، سپس به تنهایى بر او نماز خواند، آنگاه از خانه بیرون آمده و رو به مردم کرد و گفت: «همانا پیغمبر در زندگى و پس از مرگ امام و پیشواى ماست. اکنون دسته دسته بیایید و بر او نماز بخوانید.»
پس از انجام این کار، عباس بن عبدالمطلب شخصى را به نزد ابوعبیده جراح که براى مردم مکه قبر مىکند، فرستاد تا او کار حفر قبر آن حضرت را به عهده گیرد و در همان اتاقى که پیغمبر از دنیا رفته بود، قبرى حفر کرده و همانجا آن حضرت را دفن کردند.
و چون هنگام دفن شد، انصار از پشت خانه صدا زدند: «یا على، براى خدا حق ما را نیز در این روز فراموش مکن و اجازه بده تا یکى از ما نیز در دفن رسول خدا شرکت جوید و ما نیز از این افتخار سهم و نصیبى ببریم.»
على(علیه السلام) اجازه داد اوس بن خولى ـ که یکى از شرکتکنندگان در جنگ بدر و از بزرگان قبیله بنىعوف بودـ در مراسم دفن آن حضرت شرکت جوید و چون اوس به داخل خانه آمد، على(علیه السلام) بدو فرمود: «تو در میان قبر برو»، و على(علیه السلام) جنازه رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را برداشته بر دست او نهاد و اوس جنازه را در قبر نهاد و چون روى زمین قبر قرار گرفت، بدو فرمود: «اکنون بیرون آى.» سپس خود امیرالمؤمنین(علیه السلام) داخل قبر شد و بند کفن را از طرف سر باز کرد و گونه مبارک رسول خدا را روى خاک نهاد و لحد چیده، خاک روى قبر ریختند و بدین ترتیب با یک دنیا اندوه و غم بدن مطهر رسول خدا(صلی الله علیه و آله) را در خاک دفن کردند.
پىنوشتها:
۱. شرح نهج البلاغه ابن ابى الحدید، ج۲، ص۲۱.
۲. طریحى(ره) و دیگران احتمال دادهاند که شاید منظور آن حضرت این بود که همان گونه که زنان مصرى هر کدام مىخواستند یوسف را به تنهایى دیدار کرده و به نفع خود از آن پیغمبر پاکدامن بهرهبردارى کند، شما نیز همان گونه هستید و احتمالات دیگرى هم براى سخن آن حضرت ذکر کردهاند.
۳. و در نقل ابن ابىالحدید این گونه است که فرمود: «ایتونى بداوه و صحیفه اکتب لکم کتابا لا تضلون بعدى».
۴. کتف، استخوان پهنى است که در شانه حیوانات چهارپاست و زمانهاى قدیم براى نوشتن به جاى کاغذ از آنها استفاده مىکردند.
۵. بخارى و دیگران از ابن عباس نقل کردهاند که بارها مىگفت: «ان الرزیه کل الرزیه ما حال بیننا و بین کتاب رسول الله: بزرگترین مصیبتها همان بود که میان مسلمانان و نامهاى که پیغمبر مىخواست بنویسد، حایل شدند.»
۶. مطلع قصیده ابوطالب است که در مدح آن حضرت سرود.
۷. آل عمران/ 144
منبع: سایت عصر شیعه