روايت نزديکي از کربلاي پنج
نويسنده: در گفتگو با مجيد رضاييان - استاد دانشگاه
با بچه هاي شميران راه افتاديم سمت جبهه. سال شصت و يک بود و من هم بچه دبيرستاني شانزده ساله.
با مجيد رضاييان فقط درباره ي کربلاي پنج صحبت کرديم. شايد اگر مي خواستيم دامنه ي مصاحبه را بازتر کنيم، خودش مي شد يک کتاب مفصل. پنج شش بار مجروح شده است. توي کربلاي هشت در شلمچه چشم راستش را و آخرها جنگ هم چشم چپش را به فداري راه امام کرد. همان زمان جنگ، در رشته ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران مشغول تحصيل شد و امروز نيز بدون چشم ظاهر و هزار چشم باطن، مشغول تدريس جامعه شناسي و روش تحقيق است.
حجم سنگين آتش به اين سوي آبگرفتگي هم رسيد که ما بوديم؛ و منتظر دستور حمله. در اين لحظات بود که فرمانده صدايم کرد و گفت: خط دشمن شکسته نشد. آماده باشيد که يکي از قايق هاي شما پيشاپيش نيروها به خطر دشمن برود و در صورت لزوم، بزند به خاکريزها.
لحظه حساسي بود. امکان هر خطري بود؛ ممکن بود قايق ها با ميادين مين يا سيم خاردارهايي که عراقي ها ايجاد کرده بودند، برخورد کند. تعدادي از نيروهاي داوطلب را که آماده شهادت بودند، انتخاب کردم؛ وضعيت را براي نيروها توضيح دادم و قرار شد هر کس داوطلب است، توي آن قايق بنشيند و براي اينکه بچه ها آزادانه تصميم بگيرند، خودم از قايق فاصله گرفتم و رفتم سراغ بقيه قايق ها. بعد از مدتي برگشتم و ديدم همه نشسته اند. بين بچه ها يکي از نيروها متأهل بود به نام «برادر غلامعلي خوشبخت» که اعزامي نيروي هوايي ارتش بود و به عنوان بسيجي آمده بود. از ايشان خواستم قايق را ترک کند و انتظار داشتم حرف مرا بپذيرد. اما او با التماس از من خواست تا اجازه بدهم در همان قايق بماند. اين برادر در مرحله دوم کربلاي پنج در کنار جاده «جاشم» به شهادت رسيد.
دستور حرکت داده شد و ظاهرا مسير ديگري شناسايي شده بود. قايق ها يکي پس از ديگري از مجرايي که در نظر گرفته شده بود، حرکت کردند. آبگرفتگي شملچه در جايي بود که عمق آب به حدي کم بود که پره قايق به گل گير مي کرد؛ حتي در جايي، خاک از آب بيرون زده بود. همين باعث شد حرکت قايق ها از نظم خود خارج شود. بعضي از قايق ها گير مي کردند و نيروها مجبور مي شدند از قايق خارج شوند و آن را هل بدهند. بعد از مدتي خودمان را در حدود دويست متري خاکريز دشمن ديدم، و از جاي جاي اين خاکريز به سوي نيروهاي ما تيراندازي مي کردند، من جلوي قايق نشسته بودم. دنبال اين بودم که بايد از کدام محور وارد عمليات شويم. دشمن از هر طرف به سمت ما آتش مي ريخت. براي يک لحظه به سمت شمال نگاه کردم و در فاصله اي بيشتر از يک کيلومتر، ديدم روي خاکريز دشمن، نقطه سبزي روشن است. ناخودآگاه به کسي که قايق را هدايت مي کرد گفتم برود به سمت بالا. بايد از مقابل همه ي تيربارهايي که سمت بچه ها تيراندازي مي کردند، رد شويم. ما براي نيروهاي عراقي مثل سبيل متحرک بوديم، ولي رفتيم تا جايي که آتش کمتر بود. هر چه به آن نور سبز نزديک تر مي شديم، آتش کمتر مي شد. وقتي حدود سي چهل متري رسيديم، ديديم يکي از نيروهاي لشگر 19 مقابل خاکريز ايستاده بود که با يک چراغ قوه کوچک جيبي داشت به نيروهاي خودش علامت مي داد. وارد خاکريز دشمن و آماده عمليات شديم؛ اما همين که پاي مان را روي خاکريز گذاشتيم، بلافاصله متوجه يک غواص خودي روي زمين شديم که نزديک سنگر دشمن افتاده است. يک نارنجک در دست اين شهيد بود.
نکته اي براي من مبهم بود که «خدايا، ما چطور از فاصله بسيار دور توانستيم آن نور را تشخيص بدهيم؟» نور بسيار کمي بود و به سمت ما هم نبود. از طرفي ما چطور مي توانستيم روي دژ دشمن که از چند مترش يک تيربار در حال شليک بود و در لابه لاي آن همه آتش، آن نور سبز را تشيخص بدهيم و چطور بدون اينکه خودم بخواهم به قايقران گفتم به آن سمت برود؟ چه چيزي باعث شد که ما اين کار را انجام بدهيم؛ چيزي که شايد از منطق و استدلال نظامي هم به دور بود. بعدا در مراسمي، معاون خودم را ديدم و از او پرسيدم که آن شب چطور توانست قايش را به همان جا برساند. گفت: «ما هم گم شده بوديم، ولي از فاصله اي خيلي دور، نور سبزي ديديم.» پرسيدم: تو نور سبز را چطور تشخيص دادي؟ شايد يک عراقي بود؟ گفت: «نمي دانم چطور شد فقط يادم هست که گفتم بروم سمت آن نور.»
وارد دژ اول شلمچه شديم. دم دم هاي صبح عمليات، زير آتش شديد دشمن و توي کانالي که قرار داشتيم، مي ديدم که نيروها از مسيرهاي متفاوت خودشان را مي رساندند تا عمليات را ادامه دهند. قرار بود در خاکريز دوم دشمن در پنج ضلعي شلمچه عمل کنيم؛ خاکريزي بود غير ثابت و مقطعي که از هفت خاکريزي بود غير ثابت و مقطعي که از هفت خاکريز کوچک تشکل شده بود که قسمتي از آن توسط نيروهاي ديگر فتح شده بود. ما براي تصرف نقاط ديگري از خاکريزهاي به جا مانده، عمليات خود را انجام داديم و توانستيم با سرعت مواضع دشمن را بگيريم. توانستيم خط خودمان را تثبيت کنيم. پشت خاکريزها مستقر شديم و براي کارهاي پدافندي، آن روز را به شب رسانديم. نيروها کاملا در موقعيت خود مستقر شده بودند دو شب بود که نخوابيده بودم. گفتم خوب است استراحتي بکنم. روي همان خاکريز که يک کانالي بود، دراز کشيدم. يکي ديگر از نيروها به نام «جلال شاکري» هم همانجا دراز کشيده تا به همراه پسر عمه ام که در گردان ما بودند هم آمدند. تعجب کردم و گفتم: مهدي، کاري داشتي با من؟ گفت: «آمدم سري به تو بزنم.» گفتم: چرا کلاه آهني سرت نيست؟ برو توي سنگر خودت و کلاهت را هم سرت کن. صحبت من و برادرم چند ثانيه اي طول نکشيد. وقتي با پسر عمه ام رفتند، به جلال گفتم: اصلا تا به حال مهدي را اين طوري ديده بودي؟ انگار آمده بود براي وداع يا خداحافظي و مي خواست چيزي بگويد که هنوز نگفته بود يا نتوانسته بود بگويد.
بچه ها آن شب تا صبح مشغول نگهباني بودند. نزديک هاي صبح بود که صداي انفجار خمپاره ها در نزديکي ما آمد. از خواب بيدار شدم. هنوز از جايم بلند نشده بودم که يکي از بچه ها آمد و گفت: «بلند شو، مثل اينکه بچه ها مجروح شدند.» پرسيدم: کي؟ گفت: مهدي و مسعود؛ يعني برادرم و پسر عمه ام. براي من يقين شد که بايد اتفاقي بدتر از مجروح شدن افتاده باشد. يادم هست آن فاصله را تا آنجايي که بچه ها بودند نزديک پنجاه - شصت متر بود، دو - سه بار، مثل کسي که تعادل نداشته باشد، مي افتادم زمين. نمي دانستم چطور همه توانم را از دست داده بودم؛هي بلند شدم و هي مي خوردم زمين، تا رسيدم آنجا و ديدم هر دو شهيد شدند. اين دو از بچگي با هم بودند؛ با هم مدرسه مي رفتند؛ با هم جبهه آمدند و در کنار هم شهيد شدند و هر دو کوچک تر از من بودند. مهدي سر نداشت و مسعود هم با ترکش هاي خمپاره در همان ثانيه هاي اول شهيد شده بود. نمي دانستم چه بايد بگويم. آنجا بچه ها ايستاده بودند که من مسئوليت آنها را داشتم.
صحنه اي که مهدي شب قبل پيش من آمده بود، جلوي چشمم آمد شايد مي خواست چيزي بگويد. دلم مي خواست براي آنها گريه کنم، اما به خودم گفتم بايد مسلط باشم. چون هر گونه اقدامي از طرف من مي توانست باعث تضعيف روحيه ديگران شود. حتي نتوانستم ناراحتي خود را ابراز کنم. فقط يادم هست که از بچه ها يک خودکار و کاغذي گرفتم و اسم و آدرسشان را نوشتم و گذاشتم توي جيب هايشان. گفتم: چون مهدي سر در بدن ندارد، شايد شناسايي نشود. بچه ها جنازه برادر و پسر عمه ام را بردند عقب و من سعي کردم تا آنجا که مي شود خودم را کنترل کنم. ناراحتي ديگري در خودم احساس مي کردم. مي دانستم آنها شهيد شدند، ولي احساس مي کردم يک خبر ديگري هم هست، اما نمي دانستم آن خبر چيست؟ همه چيز تمام شده بود. خودم هم بين بچه ها بودم و سعي مي کردم ناراحتي ام را پنهان کنم، اما علت نگراني ديگرم را نشناخته بودم.
آمديم عقب. آن شب خودمان را رسانديم به قايق ها و رسيديم به پايگاهمان نزديک اهواز که يک پارک جنگلي بود و ما به آن «اردوگاه کوثر» مي گفتيم. بچه ها مي آمدند و مي دانستند که من يک جوري دارم خودم را کنترل مي کنم. مي آمدند و دلداري مي دادند. صبح شد. بچه ها خواستند بروند اهواز. من هم همراه آنها رفتم. بچه ها به خانه هايشان زنگ مي زدند و خبر سلامتي شان را مي دادند، اما من نتوانستم تلفن بزنم. چون آن وقت سراغ برادر و پسر عمه ام را مي گرفتند. تلفن نزدم. آمديم پادگان. فرمانده گردان ما، حاج آقا تقي زاده مرا خواست. رفتم چادرش. گفت: «از آن يکي برادرت چه خبر؟ (يعني برادر بزرگترم) گفتم: خبري ندارم - چون او در گردان ديگري بود - گفت: «بريم سري بزنيم که چه خبر؟» رفتيم تا نزديکي چادر برادرم. وقتي رسيديم، من از ماشين پياده شدم. بعد، يکي از بچه هاي گروهانشان را ديدم. پرسيدم: از جواد رضائيان خبر نداريد؟ گفت: «مجروح شد.» گفتم: مطمئن هستيد که مجروح شد؟ گفت: «خيالت راحت راحت.» او مرا مي شناخت. برگشتم توي ماشين. برادر تقي زاده پرسيد: چي شد؟ گفتم: اين هم شهيد شد. نمي دانم براي چه گفتم جواد شهيد شده؛ با اين که آن برادر رزمنده مرا مطمئن کرده بود که ايشان مجروح شده ولي يقين پيدا کردم که شهيد شده. (البته در مرحله ي ديگري از عمليات که خودم مجروح شدم و آوردندم تهران، به من خبر دادند که جواد توي همان روز شهيد شد؛ يعني اول مجروح شده بود. آنها در منطقه ي ديگري بودند؛ تقاطع جاده شملچه - بصره با آن دژ اول که سه تا خاکريز نوني شکل بود و آنجا شهيد شده بود). آماده شديم براي مرحله دوم عمليات که شب 23 دي بود. قبل از رفتن به عمليات، بچه ها به من گفتند: شما ديگر نياييد. ولي من با آنها رفتم و در همان عمليات مجروح شدم. در آن عمليات، خيلي از بچه هاي گردان ما شهيد شدند؛ مثل شهيد خوشبخت.
يک آر پي جي گرفته بودم که مال برادر شهيدم، مهدي بود. حدود سي صد متر مانده بود به مواضع عراقي ها برسيم که متوجه حضور ما در منطقه شدند. از محورهاي ديگر هم عمليات شد، آنگاه هجوم نيروهاي دشمن آغاز شد. همين طوري که حرکت مي کرديم، گلوله هاي خمپاره دشمن، کنار نيروهاي ما منفجر مي شد و تعدادي شهيد يا مجروح مي شدند.
نزديک جايي که من حرکت مي کردم، دسته اي بود که جلوي ما در حرکت بودند که آخرين نفرشان معاون همان دسته قرار داشت که اسمش «محمد معارف وند» بود؛ بچه رجايي شهر کرج و معروف به «حاج مراد معارف وند». ديدم يکي از نيروهايش خود را سريع به او رساند، ديگر فاصله اي با او نداشتم؛ شايد يک متر. من صدايش را مي شنيدم که مي گفت: برادر معارف وند، داداشت شهيد شد. انتظار اين بود که بپرسد کجاست يا چي شد؟ اما گفت: «عيب نداره، باشه ببينم چي مي شه.» بعد به ادامه کار پرداخت و رفتند جلو. دقايقي بعد خودش هم به شهادت رسيد. جلال شاکري هم در کنار او شهيد شد.
از خاکريزي عبور کرديم و وارد کانالي مي شديم. از آن کانال بايد مي زديم به خاکريز دشمن. از روي دژ که رد مي شديم، ما را زير آتش مي گرفتند، ولي چون شب بود، خيلي مسلط نبودند. گروهاني که پيش از ما بود، توانسته بودند خط دشمن را بشکنند. دسته ويژه ما آمد. گروه اول ما رفت. قرار بود گروه سوم را من ببرم. گروه اول با «خسرو چپردار» رفتند و گروه دوم با «مصطفي بابايي». درست زماني که ما مي خواستيم از خاکريز خارج بشويم، گروه ما را به عنوان احتياط نگه داشتند و نگذاشتند ما برويم جلو. آنهايي که جلو رفته بودند، درگير و بعضي از بچه ها شهيد شدند، از جمله خسرو چپردار. بچه هاي ما اکثرا زنده ماندند. چون ما هنوز وارد عمليات نشده بوديم. ما بچه ها را کشانده بوديم عقب. برگشتيم توي کانال کوچکي که از يک طرف به دژ مي خورد و از طرف ديگرش هم نزديک سيم خاردار دشمن بود. هوا روشن شد. ما مانده بوديم و و باقي مانده گروه هايي که قبل از ما حمله کرده بودند و موفق نشده بودند. جمعا دوتا دسته مي شديم. قرار بود از همان مقدار کانال دفاع کنيم. حالت دفاعي به خودمان گرفتيم.
فرمانده گردان، آن کانال را که حدود دويست متر طول داشت، سه قسمت کرد: قسمت شرقي را به ما سپرد و قسمت مياني و قسمت غربي را به دو نفر ديگر. وقتي هوا روشن شد، عراقي ها شروع کردند به پاتک زدن. فاصله ما خيلي کم بود؛ چيزي نزديک به دويست متر. دژي بود معروف به «عطايي» که هر موقع دشمن پاتک مي زد، بچه ها مي آمدند روي خاکريز و شروع به دفاع مي کردند. نزديک هاي ظهر، من همين طور که به بچه ها سر مي زدم، ديدم تيربارچي ما (شهيد مصطفي جمشيدي) صدايم کرد برگشتم. تيربارش را نشان داد. متوجه شدم به اندازه بيست - سي تا بيشتر فشنگ نداشت. تازه متوجه شدم که مهمات ما دارد تمام مي شود. بعد فرمانده ي ما درخواست مهمات کرد. اصطلاح رمز مهمات براي آر پي جي، آلبالو و براي تيربار، گيلاس بود. همه خوشحال شديم که الآن مهمات مي رسد. گفتند يکي از بچه ها به طرف شما مي آمدند روي کانال. ديدم يک نفر آمد روي دژ، خواست رد شود، ولي هنوز بالاي دژ بود که با تير زندش. تير چنان به او خورد که من صداي شکستن پايش را شنيدم. از آن بالا پرت شد پايين، ولي کيسه را محکم نگه داشته بود. خيلي خوشحال بود که توانسته بود مأموريت خود را خوب انجام بدهد. فوري رفتيم سراغش. کيسه را که باز کرديم، به جاي گلوله خمپاره و تيربار، چند تا قوطي کمپوت آلبالو و گيلاس بود که براي ما فرستاده بودند. سمت راست ما دژ کانال ماهي بود که نيروهاي ايران از آنجا عقب نشيني کرده بودند؛ يعني شمال، شرق و غرب، عقب نشيني کرده بودند. ما مانده بوديم وسط. اگر مي خواستيم بمانيم، چاره اي جز اسير شدن نداشتيم، ولي اگر مي خواستيم برگرديم بايد از روي آن دژ رد مي شديم و هيچ راه ديگري نداشتيم. روي دژ، چيزي در حدود هفت - هشت متر عرض يک خيابان بود و سه - چهار متر ارتفاع داشت. بايد مي رفتيم روي دژ و بعد مي پريديم پايين. بعد سنگر به سنگر مي پريديم عقب. چند تا از بچه ها موقع عقب رفتن، شهيد شدند. اولين گروهي که رد شدند خود فرمانده گردان بود و رضا رنجبر و يکي - دو تاي ديگر. اينها از روي دژ پريدند آن طرف تا به اصطلاح، راه را شناسايي و بچه ها را هدايت کنند آن طرف دژ. چون باز هم آن طرف عراقي ها بودند، بچه ها معمولا دو - سه تايي مي رفتند و از هر سه نفر، يک نفر شهيد مي شد، ولي اکثر بچه ها از روي دژ رد مي شدند. من تقريبا در ميانه ي صف قرار گرفته بودم. من با يکي از بچه ها از روي دژ رد شديم. ديدم خيلي از بچه ها شهيد شدند، ولي به حدي شدت آتش زياد بود که نمي شد ايستاد. موقعي که آمدم آن طرف دژ، مسئول ستاد بي سيم را داد به من و گفت: همين جا بشين و بچه هايي که از روي دژ رد مي شوند راهنمايي کن. من قبل از اين که از روي دژ بپرم، تيري به دست و پايم خورده بود. مجروح شده بودم.
توي سنگري حفره روباهي نشستم، و بعد گروه هاي دو تايي - سه تايي که از دژ رد مي شدند را راهنمايي مي کردم تا بيايند عقب. در همين اثنا يک گروه سه تايي آمدند. نمي دانم چطور شد که در يک آن، چند گلوله خمپاره، توپ و ... در اطراف آنها منفجر شد. هر سه تايشان افتادند زمين. من به يکي که نزديک ترم بود گفتم کاري را انجام بدهد تا ببينم کار آن سه نفر چه شد. سينه خيز حرکت کردم. منطقه کاملا تحت ديد بود. اولين و دومين نفر شهيد شده بودند، اما سومي که فاصله اش خيلي بيشتر شده بود، حرکت کوچکي کرد. روي سينه افتاده بود. بعد به پشت خوابيد. صدايش را مي شنيدم؛ صحنه اي بود شبيه ثانيه هاي آخر شهدا که قبلا هم اين صحنه را ديده بودم. حرکت کوتاهي کرد و گفت: «خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار» و بعد شهيد شد. خيلي تحت تأثير اين صحنه قرار گرفته بودم. همان طور سينه خيز آمدم سر جاي خودمان. بعد بچه هاي ديگر کارم را تحويل گرفتند. چون خودم مجروح بودم، برگشتم عقب. تکه تکه، سنگر به سنگر آمديم عقب. من نمي توانستم تيراندازي کنم، ولي کسي که همراه من بود (به اصطلاح) پناه آتش شده بود. او تيراندازي مي کرد. پريدم توي يک سنگر و ديدم رضا رنجبر هم توي همان سنگر حالت چمباتمه نشسته و سرش را انداخته پايين، ولي اصلا توجهي به من نداشت. هر چيزي گفتم، حرفي نزد. يک تکاني به او دادم. ديدم باز هم رضا حرکت نکرد. دقت کردم که چرا مرا نگاه نمي کند. وقتي تکانش دادم، ديدم از پيشاني اش خون مي ريزد؛ شهيد شده بود.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27
/س
با مجيد رضاييان فقط درباره ي کربلاي پنج صحبت کرديم. شايد اگر مي خواستيم دامنه ي مصاحبه را بازتر کنيم، خودش مي شد يک کتاب مفصل. پنج شش بار مجروح شده است. توي کربلاي هشت در شلمچه چشم راستش را و آخرها جنگ هم چشم چپش را به فداري راه امام کرد. همان زمان جنگ، در رشته ي علوم اجتماعي دانشگاه تهران مشغول تحصيل شد و امروز نيز بدون چشم ظاهر و هزار چشم باطن، مشغول تدريس جامعه شناسي و روش تحقيق است.
مرحله اول عمليات
حجم سنگين آتش به اين سوي آبگرفتگي هم رسيد که ما بوديم؛ و منتظر دستور حمله. در اين لحظات بود که فرمانده صدايم کرد و گفت: خط دشمن شکسته نشد. آماده باشيد که يکي از قايق هاي شما پيشاپيش نيروها به خطر دشمن برود و در صورت لزوم، بزند به خاکريزها.
لحظه حساسي بود. امکان هر خطري بود؛ ممکن بود قايق ها با ميادين مين يا سيم خاردارهايي که عراقي ها ايجاد کرده بودند، برخورد کند. تعدادي از نيروهاي داوطلب را که آماده شهادت بودند، انتخاب کردم؛ وضعيت را براي نيروها توضيح دادم و قرار شد هر کس داوطلب است، توي آن قايق بنشيند و براي اينکه بچه ها آزادانه تصميم بگيرند، خودم از قايق فاصله گرفتم و رفتم سراغ بقيه قايق ها. بعد از مدتي برگشتم و ديدم همه نشسته اند. بين بچه ها يکي از نيروها متأهل بود به نام «برادر غلامعلي خوشبخت» که اعزامي نيروي هوايي ارتش بود و به عنوان بسيجي آمده بود. از ايشان خواستم قايق را ترک کند و انتظار داشتم حرف مرا بپذيرد. اما او با التماس از من خواست تا اجازه بدهم در همان قايق بماند. اين برادر در مرحله دوم کربلاي پنج در کنار جاده «جاشم» به شهادت رسيد.
دستور حرکت داده شد و ظاهرا مسير ديگري شناسايي شده بود. قايق ها يکي پس از ديگري از مجرايي که در نظر گرفته شده بود، حرکت کردند. آبگرفتگي شملچه در جايي بود که عمق آب به حدي کم بود که پره قايق به گل گير مي کرد؛ حتي در جايي، خاک از آب بيرون زده بود. همين باعث شد حرکت قايق ها از نظم خود خارج شود. بعضي از قايق ها گير مي کردند و نيروها مجبور مي شدند از قايق خارج شوند و آن را هل بدهند. بعد از مدتي خودمان را در حدود دويست متري خاکريز دشمن ديدم، و از جاي جاي اين خاکريز به سوي نيروهاي ما تيراندازي مي کردند، من جلوي قايق نشسته بودم. دنبال اين بودم که بايد از کدام محور وارد عمليات شويم. دشمن از هر طرف به سمت ما آتش مي ريخت. براي يک لحظه به سمت شمال نگاه کردم و در فاصله اي بيشتر از يک کيلومتر، ديدم روي خاکريز دشمن، نقطه سبزي روشن است. ناخودآگاه به کسي که قايق را هدايت مي کرد گفتم برود به سمت بالا. بايد از مقابل همه ي تيربارهايي که سمت بچه ها تيراندازي مي کردند، رد شويم. ما براي نيروهاي عراقي مثل سبيل متحرک بوديم، ولي رفتيم تا جايي که آتش کمتر بود. هر چه به آن نور سبز نزديک تر مي شديم، آتش کمتر مي شد. وقتي حدود سي چهل متري رسيديم، ديديم يکي از نيروهاي لشگر 19 مقابل خاکريز ايستاده بود که با يک چراغ قوه کوچک جيبي داشت به نيروهاي خودش علامت مي داد. وارد خاکريز دشمن و آماده عمليات شديم؛ اما همين که پاي مان را روي خاکريز گذاشتيم، بلافاصله متوجه يک غواص خودي روي زمين شديم که نزديک سنگر دشمن افتاده است. يک نارنجک در دست اين شهيد بود.
نکته اي براي من مبهم بود که «خدايا، ما چطور از فاصله بسيار دور توانستيم آن نور را تشخيص بدهيم؟» نور بسيار کمي بود و به سمت ما هم نبود. از طرفي ما چطور مي توانستيم روي دژ دشمن که از چند مترش يک تيربار در حال شليک بود و در لابه لاي آن همه آتش، آن نور سبز را تشيخص بدهيم و چطور بدون اينکه خودم بخواهم به قايقران گفتم به آن سمت برود؟ چه چيزي باعث شد که ما اين کار را انجام بدهيم؛ چيزي که شايد از منطق و استدلال نظامي هم به دور بود. بعدا در مراسمي، معاون خودم را ديدم و از او پرسيدم که آن شب چطور توانست قايش را به همان جا برساند. گفت: «ما هم گم شده بوديم، ولي از فاصله اي خيلي دور، نور سبزي ديديم.» پرسيدم: تو نور سبز را چطور تشخيص دادي؟ شايد يک عراقي بود؟ گفت: «نمي دانم چطور شد فقط يادم هست که گفتم بروم سمت آن نور.»
وارد دژ اول شلمچه شديم. دم دم هاي صبح عمليات، زير آتش شديد دشمن و توي کانالي که قرار داشتيم، مي ديدم که نيروها از مسيرهاي متفاوت خودشان را مي رساندند تا عمليات را ادامه دهند. قرار بود در خاکريز دوم دشمن در پنج ضلعي شلمچه عمل کنيم؛ خاکريزي بود غير ثابت و مقطعي که از هفت خاکريزي بود غير ثابت و مقطعي که از هفت خاکريز کوچک تشکل شده بود که قسمتي از آن توسط نيروهاي ديگر فتح شده بود. ما براي تصرف نقاط ديگري از خاکريزهاي به جا مانده، عمليات خود را انجام داديم و توانستيم با سرعت مواضع دشمن را بگيريم. توانستيم خط خودمان را تثبيت کنيم. پشت خاکريزها مستقر شديم و براي کارهاي پدافندي، آن روز را به شب رسانديم. نيروها کاملا در موقعيت خود مستقر شده بودند دو شب بود که نخوابيده بودم. گفتم خوب است استراحتي بکنم. روي همان خاکريز که يک کانالي بود، دراز کشيدم. يکي ديگر از نيروها به نام «جلال شاکري» هم همانجا دراز کشيده تا به همراه پسر عمه ام که در گردان ما بودند هم آمدند. تعجب کردم و گفتم: مهدي، کاري داشتي با من؟ گفت: «آمدم سري به تو بزنم.» گفتم: چرا کلاه آهني سرت نيست؟ برو توي سنگر خودت و کلاهت را هم سرت کن. صحبت من و برادرم چند ثانيه اي طول نکشيد. وقتي با پسر عمه ام رفتند، به جلال گفتم: اصلا تا به حال مهدي را اين طوري ديده بودي؟ انگار آمده بود براي وداع يا خداحافظي و مي خواست چيزي بگويد که هنوز نگفته بود يا نتوانسته بود بگويد.
بچه ها آن شب تا صبح مشغول نگهباني بودند. نزديک هاي صبح بود که صداي انفجار خمپاره ها در نزديکي ما آمد. از خواب بيدار شدم. هنوز از جايم بلند نشده بودم که يکي از بچه ها آمد و گفت: «بلند شو، مثل اينکه بچه ها مجروح شدند.» پرسيدم: کي؟ گفت: مهدي و مسعود؛ يعني برادرم و پسر عمه ام. براي من يقين شد که بايد اتفاقي بدتر از مجروح شدن افتاده باشد. يادم هست آن فاصله را تا آنجايي که بچه ها بودند نزديک پنجاه - شصت متر بود، دو - سه بار، مثل کسي که تعادل نداشته باشد، مي افتادم زمين. نمي دانستم چطور همه توانم را از دست داده بودم؛هي بلند شدم و هي مي خوردم زمين، تا رسيدم آنجا و ديدم هر دو شهيد شدند. اين دو از بچگي با هم بودند؛ با هم مدرسه مي رفتند؛ با هم جبهه آمدند و در کنار هم شهيد شدند و هر دو کوچک تر از من بودند. مهدي سر نداشت و مسعود هم با ترکش هاي خمپاره در همان ثانيه هاي اول شهيد شده بود. نمي دانستم چه بايد بگويم. آنجا بچه ها ايستاده بودند که من مسئوليت آنها را داشتم.
صحنه اي که مهدي شب قبل پيش من آمده بود، جلوي چشمم آمد شايد مي خواست چيزي بگويد. دلم مي خواست براي آنها گريه کنم، اما به خودم گفتم بايد مسلط باشم. چون هر گونه اقدامي از طرف من مي توانست باعث تضعيف روحيه ديگران شود. حتي نتوانستم ناراحتي خود را ابراز کنم. فقط يادم هست که از بچه ها يک خودکار و کاغذي گرفتم و اسم و آدرسشان را نوشتم و گذاشتم توي جيب هايشان. گفتم: چون مهدي سر در بدن ندارد، شايد شناسايي نشود. بچه ها جنازه برادر و پسر عمه ام را بردند عقب و من سعي کردم تا آنجا که مي شود خودم را کنترل کنم. ناراحتي ديگري در خودم احساس مي کردم. مي دانستم آنها شهيد شدند، ولي احساس مي کردم يک خبر ديگري هم هست، اما نمي دانستم آن خبر چيست؟ همه چيز تمام شده بود. خودم هم بين بچه ها بودم و سعي مي کردم ناراحتي ام را پنهان کنم، اما علت نگراني ديگرم را نشناخته بودم.
آمديم عقب. آن شب خودمان را رسانديم به قايق ها و رسيديم به پايگاهمان نزديک اهواز که يک پارک جنگلي بود و ما به آن «اردوگاه کوثر» مي گفتيم. بچه ها مي آمدند و مي دانستند که من يک جوري دارم خودم را کنترل مي کنم. مي آمدند و دلداري مي دادند. صبح شد. بچه ها خواستند بروند اهواز. من هم همراه آنها رفتم. بچه ها به خانه هايشان زنگ مي زدند و خبر سلامتي شان را مي دادند، اما من نتوانستم تلفن بزنم. چون آن وقت سراغ برادر و پسر عمه ام را مي گرفتند. تلفن نزدم. آمديم پادگان. فرمانده گردان ما، حاج آقا تقي زاده مرا خواست. رفتم چادرش. گفت: «از آن يکي برادرت چه خبر؟ (يعني برادر بزرگترم) گفتم: خبري ندارم - چون او در گردان ديگري بود - گفت: «بريم سري بزنيم که چه خبر؟» رفتيم تا نزديکي چادر برادرم. وقتي رسيديم، من از ماشين پياده شدم. بعد، يکي از بچه هاي گروهانشان را ديدم. پرسيدم: از جواد رضائيان خبر نداريد؟ گفت: «مجروح شد.» گفتم: مطمئن هستيد که مجروح شد؟ گفت: «خيالت راحت راحت.» او مرا مي شناخت. برگشتم توي ماشين. برادر تقي زاده پرسيد: چي شد؟ گفتم: اين هم شهيد شد. نمي دانم براي چه گفتم جواد شهيد شده؛ با اين که آن برادر رزمنده مرا مطمئن کرده بود که ايشان مجروح شده ولي يقين پيدا کردم که شهيد شده. (البته در مرحله ي ديگري از عمليات که خودم مجروح شدم و آوردندم تهران، به من خبر دادند که جواد توي همان روز شهيد شد؛ يعني اول مجروح شده بود. آنها در منطقه ي ديگري بودند؛ تقاطع جاده شملچه - بصره با آن دژ اول که سه تا خاکريز نوني شکل بود و آنجا شهيد شده بود). آماده شديم براي مرحله دوم عمليات که شب 23 دي بود. قبل از رفتن به عمليات، بچه ها به من گفتند: شما ديگر نياييد. ولي من با آنها رفتم و در همان عمليات مجروح شدم. در آن عمليات، خيلي از بچه هاي گردان ما شهيد شدند؛ مثل شهيد خوشبخت.
مرحله دوم علميات
يک آر پي جي گرفته بودم که مال برادر شهيدم، مهدي بود. حدود سي صد متر مانده بود به مواضع عراقي ها برسيم که متوجه حضور ما در منطقه شدند. از محورهاي ديگر هم عمليات شد، آنگاه هجوم نيروهاي دشمن آغاز شد. همين طوري که حرکت مي کرديم، گلوله هاي خمپاره دشمن، کنار نيروهاي ما منفجر مي شد و تعدادي شهيد يا مجروح مي شدند.
نزديک جايي که من حرکت مي کردم، دسته اي بود که جلوي ما در حرکت بودند که آخرين نفرشان معاون همان دسته قرار داشت که اسمش «محمد معارف وند» بود؛ بچه رجايي شهر کرج و معروف به «حاج مراد معارف وند». ديدم يکي از نيروهايش خود را سريع به او رساند، ديگر فاصله اي با او نداشتم؛ شايد يک متر. من صدايش را مي شنيدم که مي گفت: برادر معارف وند، داداشت شهيد شد. انتظار اين بود که بپرسد کجاست يا چي شد؟ اما گفت: «عيب نداره، باشه ببينم چي مي شه.» بعد به ادامه کار پرداخت و رفتند جلو. دقايقي بعد خودش هم به شهادت رسيد. جلال شاکري هم در کنار او شهيد شد.
مرحله سوم عمليات
از خاکريزي عبور کرديم و وارد کانالي مي شديم. از آن کانال بايد مي زديم به خاکريز دشمن. از روي دژ که رد مي شديم، ما را زير آتش مي گرفتند، ولي چون شب بود، خيلي مسلط نبودند. گروهاني که پيش از ما بود، توانسته بودند خط دشمن را بشکنند. دسته ويژه ما آمد. گروه اول ما رفت. قرار بود گروه سوم را من ببرم. گروه اول با «خسرو چپردار» رفتند و گروه دوم با «مصطفي بابايي». درست زماني که ما مي خواستيم از خاکريز خارج بشويم، گروه ما را به عنوان احتياط نگه داشتند و نگذاشتند ما برويم جلو. آنهايي که جلو رفته بودند، درگير و بعضي از بچه ها شهيد شدند، از جمله خسرو چپردار. بچه هاي ما اکثرا زنده ماندند. چون ما هنوز وارد عمليات نشده بوديم. ما بچه ها را کشانده بوديم عقب. برگشتيم توي کانال کوچکي که از يک طرف به دژ مي خورد و از طرف ديگرش هم نزديک سيم خاردار دشمن بود. هوا روشن شد. ما مانده بوديم و و باقي مانده گروه هايي که قبل از ما حمله کرده بودند و موفق نشده بودند. جمعا دوتا دسته مي شديم. قرار بود از همان مقدار کانال دفاع کنيم. حالت دفاعي به خودمان گرفتيم.
فرمانده گردان، آن کانال را که حدود دويست متر طول داشت، سه قسمت کرد: قسمت شرقي را به ما سپرد و قسمت مياني و قسمت غربي را به دو نفر ديگر. وقتي هوا روشن شد، عراقي ها شروع کردند به پاتک زدن. فاصله ما خيلي کم بود؛ چيزي نزديک به دويست متر. دژي بود معروف به «عطايي» که هر موقع دشمن پاتک مي زد، بچه ها مي آمدند روي خاکريز و شروع به دفاع مي کردند. نزديک هاي ظهر، من همين طور که به بچه ها سر مي زدم، ديدم تيربارچي ما (شهيد مصطفي جمشيدي) صدايم کرد برگشتم. تيربارش را نشان داد. متوجه شدم به اندازه بيست - سي تا بيشتر فشنگ نداشت. تازه متوجه شدم که مهمات ما دارد تمام مي شود. بعد فرمانده ي ما درخواست مهمات کرد. اصطلاح رمز مهمات براي آر پي جي، آلبالو و براي تيربار، گيلاس بود. همه خوشحال شديم که الآن مهمات مي رسد. گفتند يکي از بچه ها به طرف شما مي آمدند روي کانال. ديدم يک نفر آمد روي دژ، خواست رد شود، ولي هنوز بالاي دژ بود که با تير زندش. تير چنان به او خورد که من صداي شکستن پايش را شنيدم. از آن بالا پرت شد پايين، ولي کيسه را محکم نگه داشته بود. خيلي خوشحال بود که توانسته بود مأموريت خود را خوب انجام بدهد. فوري رفتيم سراغش. کيسه را که باز کرديم، به جاي گلوله خمپاره و تيربار، چند تا قوطي کمپوت آلبالو و گيلاس بود که براي ما فرستاده بودند. سمت راست ما دژ کانال ماهي بود که نيروهاي ايران از آنجا عقب نشيني کرده بودند؛ يعني شمال، شرق و غرب، عقب نشيني کرده بودند. ما مانده بوديم وسط. اگر مي خواستيم بمانيم، چاره اي جز اسير شدن نداشتيم، ولي اگر مي خواستيم برگرديم بايد از روي آن دژ رد مي شديم و هيچ راه ديگري نداشتيم. روي دژ، چيزي در حدود هفت - هشت متر عرض يک خيابان بود و سه - چهار متر ارتفاع داشت. بايد مي رفتيم روي دژ و بعد مي پريديم پايين. بعد سنگر به سنگر مي پريديم عقب. چند تا از بچه ها موقع عقب رفتن، شهيد شدند. اولين گروهي که رد شدند خود فرمانده گردان بود و رضا رنجبر و يکي - دو تاي ديگر. اينها از روي دژ پريدند آن طرف تا به اصطلاح، راه را شناسايي و بچه ها را هدايت کنند آن طرف دژ. چون باز هم آن طرف عراقي ها بودند، بچه ها معمولا دو - سه تايي مي رفتند و از هر سه نفر، يک نفر شهيد مي شد، ولي اکثر بچه ها از روي دژ رد مي شدند. من تقريبا در ميانه ي صف قرار گرفته بودم. من با يکي از بچه ها از روي دژ رد شديم. ديدم خيلي از بچه ها شهيد شدند، ولي به حدي شدت آتش زياد بود که نمي شد ايستاد. موقعي که آمدم آن طرف دژ، مسئول ستاد بي سيم را داد به من و گفت: همين جا بشين و بچه هايي که از روي دژ رد مي شوند راهنمايي کن. من قبل از اين که از روي دژ بپرم، تيري به دست و پايم خورده بود. مجروح شده بودم.
توي سنگري حفره روباهي نشستم، و بعد گروه هاي دو تايي - سه تايي که از دژ رد مي شدند را راهنمايي مي کردم تا بيايند عقب. در همين اثنا يک گروه سه تايي آمدند. نمي دانم چطور شد که در يک آن، چند گلوله خمپاره، توپ و ... در اطراف آنها منفجر شد. هر سه تايشان افتادند زمين. من به يکي که نزديک ترم بود گفتم کاري را انجام بدهد تا ببينم کار آن سه نفر چه شد. سينه خيز حرکت کردم. منطقه کاملا تحت ديد بود. اولين و دومين نفر شهيد شده بودند، اما سومي که فاصله اش خيلي بيشتر شده بود، حرکت کوچکي کرد. روي سينه افتاده بود. بعد به پشت خوابيد. صدايش را مي شنيدم؛ صحنه اي بود شبيه ثانيه هاي آخر شهدا که قبلا هم اين صحنه را ديده بودم. حرکت کوتاهي کرد و گفت: «خدايا، خدايا تا انقلاب مهدي، خميني را نگهدار» و بعد شهيد شد. خيلي تحت تأثير اين صحنه قرار گرفته بودم. همان طور سينه خيز آمدم سر جاي خودمان. بعد بچه هاي ديگر کارم را تحويل گرفتند. چون خودم مجروح بودم، برگشتم عقب. تکه تکه، سنگر به سنگر آمديم عقب. من نمي توانستم تيراندازي کنم، ولي کسي که همراه من بود (به اصطلاح) پناه آتش شده بود. او تيراندازي مي کرد. پريدم توي يک سنگر و ديدم رضا رنجبر هم توي همان سنگر حالت چمباتمه نشسته و سرش را انداخته پايين، ولي اصلا توجهي به من نداشت. هر چيزي گفتم، حرفي نزد. يک تکاني به او دادم. ديدم باز هم رضا حرکت نکرد. دقت کردم که چرا مرا نگاه نمي کند. وقتي تکانش دادم، ديدم از پيشاني اش خون مي ريزد؛ شهيد شده بود.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27
/س