هنوز هم یاد آن روز که میافتاد، حس میکرد دستی از پشت گلویش را فشار میدهد، هنوز هم یاد آن روز که میافتاد اشک هایش قِل میخوردند روی صورتش، هنوز هم یاد آن روز که میافتاد خجالت میکشید. مامان با شور و شوق رفته بود مدرسه، رفته بود تا کارنامه اش را بگیرد. متین مانده بود توی خانه، ناخن جویده بود، هزار بار از اتاقش به پذیرایی و از پذیرایی به اتاقش رفته بود، هی خیره شده بود به عقربه های ساعت و دل ضعفه گرفته بود از استرس تا این که کلید چرخیده بود و مادر با چشم هایی که نارضایتی از آن میبارید آمده بود خانه. کارنامه ای را که از عرق کف دستش چروک شده بود گذاشته بود روی اپن و بدون این که نگاهی به متین بیندازد رفته بود توی آشپزخانه. متین جرئت نمیکرد به کارنامه اش نزدیک شود، همین که به چند قدمی اپن رسیده بود صدای مادر بلند شده بود که: «آخه تو چی کم داری؟» با این حرف مامان خانه روی سر متین آوار شده بود، او چیزی کم نداشت، فقط مثل همه ی بچه ها نبود، مثل محدثه دخترعمویش که همیشه سرش توی کتاب تست بود و المپیاد ریاضی شرکت میکرد یا مثل سامان پسرخاله اش که فرمول های شیمی و فیزیک را جویده بود به نمک و شکر و آبلیمو به چشم مواد اولیه آزمایش نگاه میکرد، مثل خیلی از بچه ها و مثل هم کلاسی هایش که دنبال دکتر شدن و مهندس شدن بودند، نبود.
متین آن روز زیر نگاه های خیره و سرتکان دادن های مادر ذوب شده بود؛ اما وقتی بابا هم سؤال مادر را تکرار کرد که «بابا جان! تو چی کم داری از بقیه که نمره ی ریاضی و فیزیک و زیستت این قدر پایینه؟ من و مادرت چی برات کم گذاشتیم؟» او مرده بود، حتی زبانش نچرخیده بود که بگوید «ببخشید!»؛ حالا بعد از گذشت یک ماه و چند هفته هنوز هم یاد آن روز که میافتاد گُر میگرفت و بغض میکرد.
متین آن روز زیر نگاه های خیره و سرتکان دادن های مادر ذوب شده بود؛ اما وقتی بابا هم سؤال مادر را تکرار کرد که «بابا جان! تو چی کم داری از بقیه که نمره ی ریاضی و فیزیک و زیستت این قدر پایینه؟ من و مادرت چی برات کم گذاشتیم؟» او مرده بود، حتی زبانش نچرخیده بود که بگوید «ببخشید!»؛ حالا بعد از گذشت یک ماه و چند هفته هنوز هم یاد آن روز که میافتاد گُر میگرفت و بغض میکرد.
تحمل این همه بدبختی را نداشت، تحمل این همه کندذهنی و عقب بودن از بچه ها را. دی شب نشسته بود جلوی مادر و پدر، همه ی اراده اش را جمع کرده بود، زل زده بود به گل های قالی و آرام گفته بود: «فردا که با مامان برم مدرسه برای انتخاب رشته، اگر شما اجازه بدید میخوام به جای رشته تجربی برم ادبیات.»
مامان این را که شنید سریع خودش را رسانده بود به آشپرخانه، همیشه وقتی عصبی میشد به آشپزخانه پناه میبرد؛ اما پدر چشم های غمگینش را دوخته بود به او و گفته بود: «اگه این رشته رو دوست داری ما حرفی نداریم.» حالا مامان منتظرش بود و متین ایستاده بود جلوی آینه و اشک هایش را پاک میکرد. خودش هم نمی دانست چرا فرمول های ریاضی و مسئله های فیزیک را نمی فهمد، نمی دانست چرا با دیدن کتاب های شعر و داستان ذوق زده میشود و برای زودتر خواندن شان نقشه میکشد، نمی دانست چرا هر وقت فراغت پیدا میکند قلم و کاغذش را دست میگیرد و شروع میکند به نوشتن، از همان اول ابتدایی انشاهایش بیست بود و زنگ ادبیات را درس نمیخواند، بلکه لذت میبرد. همیشه و همه جا دنبال یک پوستر بود تا به همایشی برود که در آن از شعر و کتاب و ادبیات صحبت میکنند، برنامه های تلویزیونی را زیرورو میکرد تا برسد به مشاعره یا مستند از زندگی یک نویسنده یا...، ادبیات برایش مثل یک دریای عمیق ناشناخته بود، آخرین روزهای کلاس وقتی خانم رضایی دبیر ادبیات شان دفتر نوشته های متین را خوانده بود، لبخند زده بود و گفته بود: «استعداد بی نظیری داری، خودت رو دست کم نگیر»؛ اما این استعداد و این حرف ها چه فایده ای داشت؟ وقتی همه او را به چشم یک دختر تنبل و درس نخوان میدیدند، وقتی مامان و بابا او را ضعیف میدانستند و از نگاه شان معلوم بود از او راضی نیستند، وقتی خیلی ها رشتهی انسانی خواندن را به معنای کم هوشی میدانستند استعداد توی شعر و شاعری چه فایده ای داشت؟
متین کیف را روی دوشش جا به جا کرد و از اتاقش خارج شد، نگاهش به چشم های مادر که افتاد حس کرد بدبخت ترین آدم روی زمین است. متین و مادر در سکوت و بدون هیچ حرفی راهی مدرسه میشدند، درحالی که نمی دانستند چند سال بعد متین یک نویسنده ی بزرگ خواهد شد؛ نویسنده ای توانا که خیلی ها برای خرید کتاب هایش صف میکشند، نویسنده ای که با قلمش روی زندگی خیلی ها تأثیر میگذارد و راه را نشان شان میدهد؛ نویسنده ای که با داستان های پررمزورازش عشق و ایمان را در دل های دیگران زنده خواهد کرد.
پی نوشت:
* استعدادهای تان را بشناسید و آن ها را شکوفا کنید. این دنیا به خیاط و آشپز و نقاش، نویسنده و بافنده هم نیاز دارد، بهترین که باشید خوش بخت هستید.
منبع: مجله باران