خاطراتی از عزت العزیزی درباره شهید نواب صفوی

سید مجتبی میرلوحی تهرانی (۱۳۰۳-۱۳۳۴ش) معروف به نواب صفوی روحانی شیعه، بنیان‌گذار و رهبر جمعیت فدائیان اسلام.نواب از پیشتازان مبارزات مسلحانه علیه حکومت پهلوی بود.در این مقاله خاطراتی از دکتر عزت العزیزی راجع به شخصیت این شهید بزرگوار بیان میشود.
يکشنبه، 20 بهمن 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
خاطراتی از عزت العزیزی درباره شهید نواب صفوی

نخستین دیدار من با یک مسلمان شیعه

متنی که خواهید خواند ،خاطراتی است از دکتر عزت العزیزى درباره سه روز همراهی وی با شهید نواب صفوی در سال ۱۳۳۳. دکتر عزت العزیزى در سال ۱۹۸۷ (۱۳۶۶ هجری شمسی) به دنبال ملاقاتی حضوری با  حجت الاسلام سید هادی خسرو شاهی در لندن ، با درخواست ایشان ،  این خاطرات را در قالب نامه ای برای وی ارسال نمود:

بسم الله الرحمن الرحیم

برادر عزیز، استاد محترم آقاى خسروشاهى السلام علیکم و رحمة الله و برکاته

از خداوند مى‌خواهم در بهترین حالى باشید که خداوند از آن راضى باشد و ما را و شما را در خدمت به اسلام و برافراشتن پرچم آن توفیق دهد.

برادر عزیز! همانطور که وعده داده بودم، سطورى چند درباره برادر شهید مرحوم نواب صفوى، با شتاب و به هنگام سفر نوشتم. امیدوارم مفید باشد و گام‌هاى همه ما را در راهى که نواب صفوى به خاطر خدمت به دین و امت خود آن را پیمود، ثابت بدارد.

از خداى بزرگ مى‌خواهم مسلمانان را زیر پرچم اسلام متحد کندو حق را با کلمات خود پیروز فرماید و کفر را شکست دهد و کفار و منافقین را نابود سازد.

والسلام علیکم و رحمة الله و برکاته.
 
شهید سید مجتبی نواب صفوی در دیدار با ژنرال محمد نجیب و سرهنگ جمال عبدالناصر-۱۹۵۵
در واقع مدت زمانى که من مرحوم نواب صفوى را دیدم، کوتاه ولى بسیار پربار و ارزشمند بود و توانست چهره نیرومند و تابناکى را ترسیم نماید که براى همیشه در خاطر زنده بماند; هرگز از بین نرود و فراموش نشود.

انسان در دوران زندگى خود، با شخصیت‌ها و حوادث بسیارى روبرو مى‌شود و حتى گاه با بعضى از افراد سالیان درازى زندگى مى‌کند; هر روز آن‌ها را مى‌بیند و سخنان‌شان را مى‌شنود و با ایشان سخن مى‌گوید و عمر مى‌گذراند، ولى در عین حال، چهره‌هایشان همواره در خاطره‌اش باقى نمى‌ماند و زمانى که انسان آنها را ترک مى‌گوید، یا آن‌ها از انسان دور مى‌شوند، به سرعت به فراموشى سپرده مى‌شوند و صدایشان خاموش مى‌شود و خاطره‌شان نیز از یاد مى‌رود.

گویى هرگز با ما نبوده‌اند، یا ما با آنها سخن نگفته‌ایم. و همین‌طور، گاهى در زندگى انسان، حوادثى رخ مى‌دهد و یا انسان با افرادى برخورد مى‌کند که شاید مدت دیدار نیز بیش از چند ساعت یا چند روز نباشد، ولى این ملاقات در زندگى‌اش تاثیر و نقشى را ایفا مى‌کند که مرور زمان هرگز نمى‌تواند آن را از بین ببرد، بلکه چهره آنها و حوادثى که همراه دیدارشان رخ داده، همچنان نیرومند و پویا باقى مى‌ماند و گاه همه روزه تکرار مى‌شود.

مرحوم نواب صفوى، بى‌تردید از این قبیل شخصیت‌ها بود. من در دانشگاه قاهره مصر، دانشجو بودم که براى نخستین بار او را در حالى که سخن مى‌گفت از دور دیدم ولى سخنرانى او، مانند دیگر سخنرانان ـ حتى سخنوران نامى ـ نبود. من احساس مى‌کردم سخن از دهان او مانند دیگر سخنرانان خارج نمى‌شود، بلکه سخنش با شعله، جرقه و انفجار خروشانى همراه است و گویا او با تمام وجود، همراه سخن گفتن با «تو» سخن مى‌گوید.

خیلى آرزو کردم بتوانم به نواب صفوى نزدیک شوم و با او چند کلمه صحبت کنم. مى‌خواستم از نزدیک، نیرو و توان این مرد را ببینم و لمس کنم، تا بفهمم: آیا این نوع سخن گفتن، ناشى از دیدار جمعیت انبوه است؟ همانطور که بسیارى از سخنوران و خطیبان، چنین هستند، ولى وقتى در کنار آنها مى‌نشینید، دیگر از آن حرارت خبرى نیست و از آن جوش و خروش موقع سخنرانى، اثرى دیده نمى‌شود یا آنکه این، از نوع دیگرى است و ناشى از جوشش درونى است؟

حادثه ناگهانى و غیره منتظره، در روز دوم رخ داد. برادران اخوان‌المسلمین مرا به عنوان «همراه» در طول مدتى که نواب صفوى در مصر مى‌ماند، انتخاب کرده بودند، و براى آنکه همراهى من آسان شود، قرار شده بود نواب صفوى در آپارتمان کوچکى که من و یکى از برادران ـ از بیت‌المقدس ـ در خیابان نیل داشتیم، با ما‌باشد.

من، در مدت سه روزى که با مرحوم نواب صفوى بودم، شخصیت او را از همه جنبه‌ها و زوایا بررسى کردم و دریافتم و شخصیت واقعى او در دیدگاه من، چنان آشکار و روشن ترسیم شد که هیچ شخصیت دیگرى را آن چنان درنیافته‌ام.
 
نماز نواب صفوى
بسیارى از شخصیت‌هاى معروف، حتى در میان اعضاى رده بالاى حرکت اسلامى، چهره عمومى‌شان با چهره خصوصى شان، به ویژه هنگام نماز و عبادت یکسان نیست.

شوق و علاقه من نسبت به اسلام به هنگام اقامت در قاهره، مرا وامى‌داشت شخصیت‌هاى بزرگ را با معیارى، در رابطه با آنچه نوشته‌اند و یا از آنها شنیده‌ایم و یا به مقیاس تصور ذهنى بزرگى که خود از آنها در ذهن ترسیم کرده‌ایم، بسنجم، و فکر مى‌کردم آنها در عبادت و نماز نیز به همان مقدار بزرگ هستند که در نوشته‌ها و خطبه هایشان. اما متاسفانه وقتى با بیشتر آنها از نزدیک آشنا مى‌شدم، مى‌دیدم در موقع نماز و عبادت، خیلى با آن چهره‌اى که ما از آنها به عنوان رهبران فکرى ترسیم کرده‌ایم، فاصله دارند.

این نخستین مرحله دلسردى من و بسیارى از جوانان حرکت اسلامى از این نوع شخصیت‌ها بود. اما نواب صفوى از عیارى دیگر بود. ما با هم نماز مى‌خواندیم و من همواره حس مى‌کردم خروش او و نماز او کمتر از غرش وى در سخنرانیش نیست، با این فرق که این بار، خروش در خشوع و بندگى بود.

او هنگامى که به نماز مى‌ایستاد، اشک به سرعت از چشمانش جارى مى‌شد و گاهى واقعاً مى‌دیدم او دیگر در این جهان نیست و به کلى از این عالم منقطع شده‌‌است.

هرگز کار و کوشش خسته کننده روز، او را از نیایش نیمه شب سنگین باز نمى‌داشت. در حالى که ما بسیارى دیگر را دیده بودیم که براى رفع خستگى، به سرعت به استراحت مى‌پردازند به ویژه اگر به مسافرتى بروند و یا به جاى دورى رفته باشند.

من به هنگامى که نیمه شب، نواب صفوى را در حال نماز مى‌نگریستم، به وضوح نیرومندى کار روزانه‌اش را شب هنگام نیز در حال نماز شب نواب مى‌دیدم. درست مانند رجال صدر اسلام که در توصیف آنها خوانده‌ایم که راهبان نیمه شب و قهرمانان روز در میدان نبرد بوده‌اند.

دیدار من با نواب صفوى، نخستین دیدار با یک مسلمان شیعه بود. البته ترسیمى که ما در ذهن خود از شیعیان داشتیم، هرگز شباهتى به آنچه که در مرحوم نواب صفوى مى‌دیدیم، نداشت، ولى همان دیدار، بر من ثابت کرد که اختلاف ظاهرى کوچکى که چگونگى نماز برادران شیعه با برادران سنى دارد، در قبال کیفیت خشوع در نماز متلاشى مى‌شود و از بین مى‌رود و فهمیدم چرا خداوند در صفات مومنان مى‌فرماید: (والذین هم فى صلاتهم خاشعون ) ـ آنهایى که در نماز خود خاشع هستند ـ

من به وضوح مى‌دیدم که نواب صفوى چه در منزل و چه در مسجد الحسین قاهره هنگامى که به نماز مى‌ایستد، على‌رغم اختلاف محیط و شرایط، همه ما را فراموش مى‌کند. نماز او در حقیقت سفر به دنیاى دیگرى بود و شگفت آور آن بود که او در این دگرگونى حال، بسیار پرشتاب بود و در هر مکانى این حالت براى او وجود‌‌داشت.

این، به نظر من در سنجش با بسیارى از افراد، شخصیت او را متمایز مى‌ساخت، چرا که بى‌تردید درخشش روحى و معنوى، در لحظه لحظه‌هاى زندگى او آشکار بود.
 
قدرت تاثیر او در توده‌ها
حوادث به سرعت و پشت سر هم اتفاق مى‌افتاد. ابرهاى اختلاف میان حرکت اسلامى و حکومت جدید مصر به کنار مى‌رفت و عبدالناصر آن سوى چهره خود را نشان مى‌داد. برنامه یک اجتماع در دانشگاه قاهره توسط جوانان مسلمان مطرح شد و گفتیم: این بهترین فرصت خواهد بود که مرحوم نواب صفوى تجمع جوانان مسلمان را در دانشگاه ببیند.

قرار بر این شد که نواب صفوى در اجتماع دانشجویان حضور یابد. حسن دوح که در آن وقت دانشجوى دانشکده حقوق بود، به عنوان سخنران تجمع انتخاب شده بود. وى در توانایى تاثیرگذارى در توده‌ها و تحریک مجموعه جوانان معروف بود. سخنرانى حسن دوح همانطور که پیش‌بینى مى‌شد، تاثیر عمیقى در مردم داشت، ولى نمى‌دانستیم که در مرحوم نواب صفوى هم این چنین اثرى خواهد گذاشت که ناگهان دیدیم نواب جوشید و خروشید و نتوانست خوددارى کند و جلو رفت و میکروفون را گرفت و شروع به سخنرانى کرد. او از «انقلاب اسلامى» و نقش جوانان در برپایى آن و نابودى همه سنگرهاى کفر و نفاق سخن گفت و در واقع غرّید.

احساسات جوانان به اوج رسیده بود که ناگهان درگیرى میان آنان و افراد پلیس ناصرى آغاز شد و بدون آنکه کسى بتواند آن حوادث را پیش‌بینى کند، درگیرى دانشجویان با پلیس شدت یافت و دانشجویان یکى از ماشین‌هاى پلیس را سرنگون کرده و یا آتش زدند و گروهى از آنها هم مجروح شدند. در آن ازدحام، ما فقط توانستیم نواب صفوى را از آنجا دور کنیم و با خود بیرون بیاوریم و پس از غروب به منزل برگشتیم. در حالى که اوضاع کاملا بحرانى شده بود و همه منتظر آن بودیم که عبدالناصر به بهانه این درگیرى، ضربه دردناک خود را بر حرکت اسلامى وارد آورد.
 
سرسختى نواب صفوى و مقاومت وى در مقابل ظلم
سخنرانى نواب صفوى و پیامدهاى آن که منجر به درگیرى میان دانشجویان و افراد پلیس در دانشگاه شد، فرصت و بهانه مناسبى را براى عبدالناصر که مدت‌ها به دنبال آن مى‌گشت، فراهم آورد.

در همان شب، پس از روز حادثه، عبدالناصر دستور ویژه خود را در رابطه با «انحلال سازمان اخوان‌المسلمین» و بستن دفتر مرکزى آن و دیگر ارگان‌هاى وابسته، صادر کرد و سازمان را از هرگونه فعالیتى، در هر زمینه‌اى منع کرد.

آن شب نواب صفوى نخوابید. حتى دراز هم نکشید که کمى استراحت کند. گویى کوه آتشفشانى بود که مى‌غرید، مى‌خروشید و درد و اندوه و خشم خود را ابراز مى‌داشت و آنچه را که رخ داده بود، به شدّت تقبیح مى‌کرد.

صبح فردا، در نخستین ساعات کار رسمى ادارى، از من خواست او را به دفتر جمال عبدالناصر ببرم. گفتم: من نمى‌دانم دفتر کار او کجاست و آشنایى ندارم و اگر هم مى‌دانستم، بدون مقدمات و تشریفات خاص ادارى نمى‌توانیم به او دسترسى پیدا کنیم، به ویژه که شرایط غیرعادى است.

نواب صفوى گفت: پس در این صورت تلفنى با او صحبت مى‌کنم. تلفن کاخ ریاست جمهورى را گرفتم و به تلفن چى گفتم: نواب صفوى مى‌خواهد با جمال عبدالناصر صحبت کند. تلفن را به دفتر دیگرى وصل کردند و از آنجا هم به دفتر دیگر، تا اینکه به دفتر مسئول کل کاخ وصل شد و پس از لحظاتى، به نواب صفوى دادم. هرگز باور نداشتم نواب صفوى این چنین شجاعانه، صریح و قاطع با عبدالناصر سخن بگوید. مرحوم نواب در یک حالت انقلابى و جوشان، با لحنى تند و خشن، و فقط با انگیزه اسلامى خالص، او را مورد خطاب و توبیخ قرارداده وگفت:

اى عبدالناصر! تو چگونه به خود اجازه دادى دفتر حرکت اسلامى را ببندى؟ مگر تو مسلمان نیستى؟ آیا از خدا نمى‌ترسى؟ آیا نمى‌دانى که هرکسى در مقابل اسلام بایستد، دچار خشم خداوند مى‌شود؟ اى عبدالناصر! تو چگونه یک سازمان اسلامى را منحل شده اعلام مى‌کنى؟ مگر نمى‌دانى هر کس حرکت اسلامى را منحل کند، خود به‌دست خداوند منحل‌مى‌شود؟!.

شاید حدود ده دقیقه گفتگوى تلفنى ادامه یافت و نواب صفوى، به جاى گوش دادن، بیشتر حرف مى‌زد. از شدت خشم مى‌غرید و عبدالناصر را پشت تلفن تهدید مى‌کرد و او را از عاقبت کارى که کرده است مى‌ترسانید که در دنیا و آخرت دچار خسران خواهد شد.

در پایان، نواب صفوى به عبدالناصر گفت: مى‌خواهد او را ببیند. ظاهراً عبدالناصر نخواسته بود تلفنى به نواب صفوى پاسخ بدهد، بنابراین به نیرنگى دست زده و به او گفته بود: ترتیبى مى‌دهم که با عبدالناصر ملاقات کنید!

تلفن قطع شد و مرحوم نواب صفوى رو به من کرد و گفت: مى‌گوید که ترتیب ملاقات با عبدالناصر را خواهم داد، مگر به شما نگفتند که خود عبدالناصر پشت خط است؟ مگر او خودش نبود؟

گفتم: چرا، مسؤول کاخ وقتى که خط را به اطاق کار عبدالناصر وصل کرد، به من گفت: جمال پشت خط است و من بلافاصله گوشى را به شما دادم.

نواب صفوى به فکر فرو رفت و مى‌اندیشید که چه باید بکند؟ ما نیز ناراحت و آشفته بودیم که ناگهان یکى از افسران پلیس به همراه گروهى از افرادش به سراغ ما آمدند و افسر از مرحوم نواب صفوى خواست که همراه او به دیدار جمال عبدالناصر برود و افزود از امروز میهمان حکومت مصر خواهد بود. نواب صفوى نمى‌توانست این دعوت را رد کند، چون دعوت در واقع نوعى بازداشت و مجبور ساختن وى به رفتن همراه آنان بود.

نواب هنگامى که مى‌خواست با آنها برود، به ما توصیه کرد با بردبارى مقاومت کنیم و افزود پس از مذاکره با جمال عبدالناصردرباره انحلال سازمان و بسته شدن مراکز وابسته، به نزد ما برمى گردد... ولى چند ساعت از رفتن نواب صفوى نگذشته بود که گروه دیگرى از افراد پلیس به سراغ ما آمد، و از ما خواستند آنجا را ترک کنیم و آن وقت درب محل را لاک و مُهر کردند و رفتند.

من بعد فهمیدم که نواب صفوى دو روز تمام کوشش کرده که با ما تماس بگیرد، یا با ما دیدار کند، ولى به او این اجازه را نداده بودند و طبعاً دیگر نمى‌دانم در دیدار با عبدالناصر چه سخنانى بین آنها رد و بدل شده است و آیا اصولا دیدارى داشته‌اند یا نه؟!

خداوند او را غریق رحمت خود سازد و ما را در راه او ثابت قدم بدارد و همه ما را در جنت خود زیر پرچم رهبر پرهیزکاران، محمد ـ صلى‌الله علیه و على‌آله و اصحابه ـ ، در کنار او قرار دهد.

دکتر عزت العزیزى - آمریکا: ۱۹۸۷ م.


منبع: سایت عصر شیعه


ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.
مقالات مرتبط