جواب ضرخ

صداي قفل جا به جا سکوت را شکست و ستوان حمود از لاي در نيمه باز آمد تو. بوي نم و کهنگي پيچيد زير دماغش. فانسقه را بسته بود زير شکم بزرگ و برآمده اش. انگشتان شصتش را قلاب کرد و به فانسقه و ايستاد جلوي پنجره. اخم و جديت يکجا جمع شده بود توي صورتش. محمد تقي پارچه را روي پيشاني علي رها کرد و از جا بلند شد. چند سرباز کابل به دست وارد شدند و به رديف ايستادند کنار ديوار. هنوز چند نفر از بچه ها گرم خواب بودند که با صداي تيز و نازک حمود، پلک گشودند.
يکشنبه، 22 آذر 1388
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
جواب ضرخ
جواب ضرخ
جواب ضرخ

نويسنده:مهري حسيني




بر اساس خاطره: محمد تقي طباطبايي و جليل زارعي

صداي قفل جا به جا سکوت را شکست و ستوان حمود از لاي در نيمه باز آمد تو. بوي نم و کهنگي پيچيد زير دماغش. فانسقه را بسته بود زير شکم بزرگ و برآمده اش. انگشتان شصتش را قلاب کرد و به فانسقه و ايستاد جلوي پنجره. اخم و جديت يکجا جمع شده بود توي صورتش. محمد تقي پارچه را روي پيشاني علي رها کرد و از جا بلند شد. چند سرباز کابل به دست وارد شدند و به رديف ايستادند کنار ديوار. هنوز چند نفر از بچه ها گرم خواب بودند که با صداي تيز و نازک حمود، پلک گشودند. گروهبان نظير نگران و آشفته ايستاده بود جفت حمود.
با اشاره ي دست حمود، سربازها به طرف بچه ها هجوم آوردند. بچه ها دست ها را پناه صورتشان کردند. يکي از سربازها کابل را روي بدن ترکه اي و ضعيف علي پايين آورد. علي شده بود عينهو کوره. داشت توي تب مي سوخت. رگ هاي شقيقه و گردنش تند مي زد و قفسه ي سينه اش تند و تند بالا و پايين مي شد. محمد تقي خم شد رويش و فرياد زد: «علي مريض!» سرباز اهميتي نداد و سرش گرم کار خودش بود. علي سردش بود. يخ بسته بودند به پشتش انگار. داشت مي لرزيد، محمد تقي دوباره فرياد زد: «به خاطر خدا نزن. مگر نمي بيني مريضه؟»
ضربات کابل تند و تيز روي سر و صورت بچه ها پايين مي آمد. حمود داشت قاه قاه مي خنديد. سيگاري از جيبش کشيد بيرون آورد و آتش زد. چند پک محکم به سيگار زد و دود آن را از سوراخ هاي بيني داد بيرون. صداي خنده اش اوج گرفت. دندان هاي زرد و درشت اش افتاد بيرون. محمد تقي حس کرد ته قلبش مي لرزد. گفت: «از اين که يک آدم مريض کتک مي خورد، کيف مي کني!» يک بار خنده خشکيد رو صورت حمود. تحمل درشت گويي محمد تقي را نداشت. دندان قروچه اي کرد و با اشاره دستش سرباز دست از زدن کشيد. رو گرداند طرف محمد تقي و گفت: «دوستت بسيجي است؟»
- نه، درجه دار ارتش است.
- اسمش؟
- علي بيات.
خون از بيني محمد تقي بيرون زده و راه کشيده بود روي لبش. بغضش را فرو داد. رو به روي حمود و گفت: «به خاطر خدا کاري باهاش نداشته باشيد. بگو دست از سرش بردارند.» لبخندي نشست روي صورت حمود. از اين که محمد تقي دست به دامنش شده بود احساس رضايت مي کرد. با اشاره ي دستش، گروهبان نظير فرياد زد: «يکفي (کافي است).» رديف ايستادند کناري. محمد تقي دقيق شد و صورت حمود و گفت: «حالش خوش نيست. اجازه بده دکتر ببيندش. ممکن است از دست برود.» و سر فرو انداخت. حمود چانه ي گوشت آلودش را خاراند و گفت: «چرا اينطور شده؟» خوب مي دانست چه بلايي سر علي آمده، اما به روي خودش نياورد.
- ديروز نيروهاي شما، تو اين هوا، سر سياه زمستان علي را انداختن تو گودال داخل محوطه. آبش يخ بسته بود. گمانم سينه پهلو کرده. داخل آسايشگاه سرد است و يک لايه پتو کار به جايي نمي برد. حمود قيافه ي حق به جانبي گرفت و گفت: «لابد دست از پا خطا کرده.»
- هيچ خطايي نکرده. سر بازها به خاطر خنده و تفريح اين کار را کردند.
حمود نشنيده گرفت. برگشت طرف گروهبان نظير و گفت: «خذه إلي الطيب (ببرش پيش دکتر).» نظير معطل نکرده و به طرف علي رفت. تمام تنش گر گرفته بود و صداي ناله اش از بيخ گلو شنيده مي شد. گروهبان نظير و نگهبان علي را بردند بيرون. محمد تقي هم رفت بيرون. ستوان حمود نگاه دواند بين بچه ها و گفت: «مي بينيد که فارسي خوب حرف مي زنم. بايد حرفم را بفهميد. يک بار ديگر ببينيم عزاداري کرديد، يا نماز جماعت مي خوانيد، دمار از روزگارتان در مي آورم.» خيره ي جليل شد و گفت: «حالي ات شد ارشد!» جليل سر تکان داد و گفت: «بله قربان!» دست هايش را از پشت به هم حلقه کرد و گفت: «اصلا به شما چه ربطي دارد که براي حسين بن علي (ع) عزاداري مي کنيد. حسين (ع) عرب بود و از ما. خودمان هم او را کشتيم. اين فضولي ها به شما نيامده.» اين را گفت و به طرف در راه افتاد. قبل از اينکه برود بيرون، گفت: «اين گوشمالي هم به خاطر نماز جماعت ظهر بود که خوانديد. خفقان بگيريد، مجوس ها!» حمود و دار و دسته اش که از در پا گذاشتند بيرون، نگهبان قفل بزرگ و سنگين را روي در آهني جا گير کرد.
چيزي نگذشت که دوباره صداي باز شدن در بلند شد. علي تکيه کرده بود به شانه ي محمد تقي و گروهبان نظير. از درآمدند تو. بچه ها کمک کردند تا علي سر جايش دراز بکشد. صداي سرفه هاي خشک و يکريزش مي پيچيد توي آسايشگاه. محمد تقي دست گذاشت به پيشاني علي و گفت: «دارد تبش مي آيد پايين. يک ديکلوفناک براش تزريق کرد. يک بسته قرص سرماخوردگي هم داد که شش ساعت يک بار بهش بدم.» نگاه انداخت به صورت زخمي بچه ها گفت: «فهميديد چرا دوباره ريختند سرمان؟»
- به خاطر نماز جماعت ظهر
قاسم لبخندي تمسخر آميز نشاند روي لبش و گفت: «ارواح باباش، به ما مي گويد مجوس.» علي، شل و وارفته گفت: «اگر اين دفعه بگويد مجوس، من يکي جلوش در مي آيم.» محمد تقي پيشاني اش را بوسيد و گفت: «سعي کن بخوابي. بايد استراحت کني.» رو کرد به بچه ها و گفت: «انگار سرگيجه دارد. نزديک بود، دو سه بار با مغز بخورد زمين. خدا پدر گروهبان نظير را بيامرزد. چند تا مسکن از بهداري کش رفت تا اگر شب حال علي بد شد، بهش بدم.
از صبح باران گرفته بود. تندوريز مي باريد و اريب خود را مي کوبيد به پنجره. گويي خيال بند آمدن نداشت. آب زيادي جمع شده بود داخل گودال کف محوطه و زمين گل و شل بود. با فاصله ي پنج، شش متر از گودال چند رديف سيم خاردار کشيده بودند. آن طرف سيم ها چند درخت لخت و عور به چشم مي آمد. ابرهاي يکدست تيره دل آسما ن را پوشانده و تارکي شب را غليظ تر کرده بود. سر ساعت هفت تاريکي زدند. تنها نور زرد نورافکن بود که از دريچه هاي تنگ آسايشگاه خود را مي کشيد داخل. سقف سايه روشن بود.
از سر شب خواب به چشم محمد تقي نيامده بود. دلش پيش علي بود. پتوش را کشيد روي پتوي علي و دست گذاشت بر پيشاني اش. خنک شده بود. ديگر سبک مي يافت خود را. آرام خزيد زير پتوي جليل و در خود مچاله شد.
هوا تيره و تار بود. قاسم دنده به دنده مي شد و نشست سرجايش. احساس سرما مي کرد. بخار سفيد نفس هاش از دهانش مي زد بيرون. آستين ها را کشيد بالا تا براي نماز شب آماده شود. دانه هاي درشت باران روي شيشه ضرب گرفته بود.
دست گذاشت به شانه ي محمد تقي و گفت: «سيد! پاشو قرض علي را بهش بده.» محمد تقي پتو را کشيد روي صورتش. قاسم آن را کنار زد و گفت: «مگر نگفتي بايد قرصش را سر وقت بخورد. لااقل بگو کجاست که خود بدهم بخورد.» و بدون اين که منتظر جواب بماند، بالاي سر علي را کاويد. علي را نشاند سرجايش. يکي از قرص ها را گذاشت توي دهانش و ليوان آب را چسباند به لپ هاش.
علي آب را سر کشيد و دوباره پهن شد سرجايش. قاسم هر دو پتو را تا شانه هاي علي بالا کشيد و جلو پنجره ايستاد به نماز. سايه اش کج افتاده بود روي ديوار. بچه ها شده بودند عين مرده شب چهارشنبه. تو چند روز گذشته آن قدر ستوان از آنها بيگاري شده بود که روز و شب شان را نمي فهميدند و تا سرشان را مي گذاشتند زمين، مي رفتند آن دنيا.
قاسم سلام نماز را داد و آجر تق و لق آسايشگاه را برداشت. از پشت آن يکي از شمع ها و کبريتي را که گروهبان نظير برايشان دست و پا کرده بود، بيرون آورد و لاي قرآن را باز کرد.
قرآن هم امانتي گروهبان بود که سپرده بود به جليل. بهش سفارش کرده بود خيلي احتياط کند. مي گفت حوصله ي بدخلقي ستوان را ندارد. مي گفت اگر ستوان بفهمد پاي هر دوشان گير است. جليل هم بهش قول مردانه داده بود. هوش و حواسش را جمع کند تا برايش درد سر درست نشود. سپيده دم جاپا باز کرد. جليل به نماز ايستاد. بچه ها پشت سرش قامت بستند. سلام نماز را که داد محمد تقي آرام زد به سينه و خواند:
اي نام نيکويت دوا
اي ذکر دلجويت شفا
آقا نظر کن من گدا
جانم حسين(ع)، جانم حسين(ع)
بچه ها با او همصدا شدند. نگهبان دريچه را باز کرد و بصورتش را چسباند به آن. علي نشسته بود سرجايش و بي صدا سينه مي زد. صداي سرفه اش لا به لاي نوحه ي بچه ها به گوش مي آمد. نگهبان با تک سفره اي گلو صاف کرد و گفت: «اسکت (ساکت باش)!» بي محلي بچه ها را که ديد، دوباره دريچه را بست. خوبي اش اين بود که زياد پي گير اين ماجرا نمي شد و با تذکري که مي داد مي رفت پي کارش.
ابرهاي يکدست تيره گريخته بودند و آسمان رنگ لاجوردي به خود گرفته بود. اشعه ي آفتاب کم رمق زمستاني از پس چند لکه ابر درز کرده بود روي محوطه. نرمه بادي پرچم آويخته به ميله ي وسط محوطه را به بازي گرفته بود. ستوان حمود شانه به شانه ي گروهبان نذير وارد آسايشگاه شدند. نظير ايستاد جلوي در و چشم دوخت به دهان ستوان حمود. حمود ابرو در هم کشيد و رو به جليل گفت: «ارشد! مگر به شما نگفتم نماز جماعت نخوانيد: انگاري توي گوشتان نمي رود. اصلا مجوس را چه به نماز.» علي به زحمت از جايش بلند شد. دست گرفت به ديوار و دلگير گفت: «ستوان! مگر قرآن نفرموده اگر کسي شهادتين گفت، مسلمان است. چرا شما به ما مي گوييد مجوس؟»
حمود چشم ريز کرد و گفت: «مي بينم که حالت بهتر شده.» قدمي جلو گذاشت و گفت: «چون پدران شما آتش پرست بودند، از نظر ما، شما آتش پرست هستيد.» علي رک و بي پرده گفت: «اگر ملاک مسلماني، اجداد و پدران در قرن هاي گذشته است، قرآن مي فرمايد: «الاعراب اشد کفرا و نفاقا؛ عرب ها در کفر و نفاق شديدتر بودند.» حمود از حاضر جوابي علي جا خورد. بدون اينکه حرفي بزند، عصبي و خشمگين آسايشگاه را ترک کرد. لبخندي صورت گروهبان نظير را پوشاند و با لهجه اي دست و پا شکسته گفت: «احسنت. خوب شد.» و از در بيرون رفت. چند دقيقه بيشتر نگذشته بود که نگهبان لنگه ي در سنگين و آهني را تا آخر باز کرد و گفت: «الکل خارجا (همه بيرون).»
کم کم داخل محوطه شلوغ شد. نرمه بادي دور برداشته بود توي محوطه. چاله هاي کف زمين را آب گرفته بود. نگهبان به طرف علي رفت و گفت: «انهض تعال (پاشو بيا).» علي هنوز ضعف داشت و نمي توانست به خوبي روي پايش بند شود. نگهبان دستش را گرفت و برد توي محوطه. ستوان حمود تکيه کرده بود به ميله ي آهني پرچم. يک بطري کنار پايش بود. با اشاره ي دست خواست تا نگهبان و علي نزديک تر بروند. يک خروار اخم نشست روي پيشاني اش و گفت: «بايد مي گذاشتم با همان حال تلف مي شدي.» تکه اي طناب انداخت طرف نگهبان و گفت: «شده علي العماد (ببندش به ستون).»
بچه ها آرام و بي صدا خيره شده بودند به علي. نگهبان علي را بست به ميله آهني و کنار کشيد و همهمه بالا گرفت. محمد تقي گفت: «چرا بستنش به ستون؟» چشم در چشم جليل شد و گفت: «تو ارشدي. برو جلو ببين چه خبره!»
سکوت ستوان آدم را مي کشت. هول و ولا افتاده بود به جان بچه ها. نگاه نگرانشان ميخکوب شده بود رو هيکل کم بنيه علي. ستوان بطري را برداشت و خالي کرد روي پاهاي علي. علي هوار کشيد: «يا ابالفضل. گازوئيل!» سر و صدا فرو کش کرد. بچه ها خشکشان زد سرجايشان. همه نگاه ها متوجه علي بود. حمود کبريت را از جيب پيراهنش بيرون کشيد. شعله که پرزور شد، انداخت روي پاهاي علي. فريادش محوطه را پر کرد. بچه ها دويدند طرفش. سربازها با باتوم افتادند به جانشان. گروهبان نظير رو گرداند تا نبيند. علي يک ريز هوار مي کشيد. ستوان از ته دل خنديد و گفت: «حاضر جوابي مي کني!» بوي گوشت سوخته بلند شد. حمود رو گرداند طرف گروهبان نظير. سطل آب را نشان داد و گفت: «اقذفه علي رجليه (بريز روي پاهاش).» و خواست تا او را به انفرادي ببرند.
نظير دست پاچه بود و هراسان. به طرف سطل دويد و آب را خالي کرد روي پاهاي علي. صداي جلز و ولز بلند شد. نظير از ته دل آه کشيد بغضش دوام نياورد و اشک کاسه ي چشم هايش را پر کرد. به کمک نگهبان طناب را از دور علي باز کرد. علي نتوانست روي پاهايش بلند شود. با صورت چسبيد به خاک خيس خورده. دو نفر از سربازها چهار دست و پا بلندش کردند و بردند طرف زير زمين ساختمان ستاد.
قاسم ايستاد رو به روي ستوان. پا زمين کوبيد و گفت: «قربان! اگر علي بيات را به آسايشگاه نمي آوريد، اجازه بدهيد من پيش او بروم. مي خوام از او پرستاري کنم.» ستوان کنار پنجره ايستاده بود به تماشاي کوه ها که در غروب خورشيد، رنگ بنفش گرفته بودند. رو گرداند و چشم در چشم قاسم گفت: «همان محدوديت هايي که براي او قائليم براي تو هم هست. هر روز فقط يک وعده غذا مي دهيم. باز هم مي خواهي بروي پيش او؟» قاسم آدمي نبود با اين حرف ها از دور برود بيرون. گفت: «هر دو روز يک وعده غذا بدهيد و مرا به سلول او بفرستيد.» ستوان چتر موهايش را از روي پيشاني اش زد کنار و از گروهبان نظير خواست تا قاسم را به سلول علي ببرد.
منبع:ماهنامه ي امتداد شماره 26 و 27




ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.