قهرمانان فينال آسيا
من و دو تا پسرعموهايم با هم از خانه جيم شده و به جبهه رسيديم.آن هم با چه مکافاتي که اگر بگويم مي شود سرنوشت غمبار اميرارسلان رومي! کاري ندارم، سوار بر قطار رسيديم به پادگان دو کوهه که در پنج کيلومتري انديمشک است.
حالا هر سه ترس برمان داشته بود که با اين قد رعنا و زهوار در رفته يک موقع گو ش مان را نگيرند و بفرستندمان خانه. هر سه آن قدر نذر و نياز کرديم که يک جمعيت هزار نفري را بس بود. فرشاد که کل گوسفند هاي پدرش را نذر روز عاشورا کرد، امير بيست و پنج سال نماز نذر کرد و من وامانده نذر کردم که تا آخر عمر روزهاي دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگيرم! حالا فکر مي کنيد ما چند سال مان بود ؟چهارده سال! قاطي جمعيت چپيديم تو پادگان ورسيديم به حسينيه.در آنجا تقسيم بندي شروع شد.حالا من و امير و فرشاد بغل هم نشسته و رنگ مي داديم و رنگ مي گرفتيم و مثل عرفاي کار کشته يک دم دست از صلوات و دعا خواندن بر نمي داشتيم.
سر انجام نمي دانم هماي سعادت دلش به حال ما سه نفر سوخت و يا مرغ آمين آن دو روبرها بود و به دعاي از ته دل مان آمين گفت که اسم ما سه نفر را خواندند. جلدي بلند شديم و دويديم بيرون حسينيه. يک عده آنجا بودند. قاطي آنها شديم. من که از خوشحالي در آسمان سيري کردم. چند دقيقه بعد آخرين نفرات اضافه گروه شدند و با سلام و صلوات به طرف ساختمان گردان آينده به را ه افتاديم. سعي مي کردم روي پنجه پا راه بروم تا قدم بلند تر به نظر برسد. گردنم را آن قدر کشيده بودم که درد مي کرد. رسيديم جلوي ساختمان گردان. يک مرد هيکلي ريشو با جذبه منتظرمان بود. ايستاديم و او به ما از جلو از راست نظام داد و بعد اسم ها را يکي يکي خواند و هر کس را به گروهان و دسته اي که از قبل مشخص شده بود فرستادند. نوبت ما سه نفر رسيد. نگاهمان کرد و پوزخندزنان پرسيد : ببينم شما سه تا بچه چطوري تا اينجا رسيده ايد ؟
مارا مي گويي، آن قدر به ما بر خورد که امير بي رودرواسي گفت : بچه تو قنداقه، ما بچه نيستيم.
مرد صاف تو چشمان مان خيره شد و گفت : همين که تا اينجا آمده ايد معجزه اس.
بر مي گرديد سر درس و مشق تان، حرف هم نباشد!
فرشاد که شير شده بود گفت : برادر چرا با ما اين طوري حرف مي زنيد. ما که سر خود اينجا نيامده ايم. کلي آموزش ديده ايم و دوره هاي مختلف را گذرانديم. تازه آنهايي که مسؤول ثبت نام براي جبهه بودند از شما بهتر مي دانستند بايد چکار کنند!
جواب فرشاد خيلي محکم بود. حال کردم. ديدم چند نفري که پشت سر مرد ايستاده اند هي ايماء و اشاره مي کنند که جواب ندهيم، اما ديگر کار از کار گذشته بود. مرد که انگار به اش برخورد بود، با لحني تند گفت : خيلي بلبل زبان و حاضر جوابيد. من احتياجي به شماها ندارم. الان ماشين مي آيد تا شما را ببرد ايستگاه قطار تا به خانه برگرديد.
کم مانده بود گريه کنم. نفهميدم چي شد که گفتم : شما هم زورتان به ما رسيده. اگر راست مي گوييد موقع عمليات و جنگيدن کنار ما باشيد تا بفهميد ما چه کارهايي بلديم!
حقيقتش اين حرفم خيلي الکي بود. چون نه من و نه فرشاد و امير هيچ آموزشي نديده و با پارتي بازي و هزار حقه و کلک پاي مان آنجا رسيده بود، چه رسد به صحنه جنگ که فقط تو فيلم ها ديده بوديم.
مرد سرخ شد. بعد لب زيرين اش را مکيد، دستانش را روي سينه جمع کرده چند لحظه نگاهمان کرد و بعد گفت : حالا که اين قدر به خودتان اطمينان داريد من به يک شرط اجازه مي دهم در اين گردان بمانيد. اگر توانستيد با من کشتي بگيريد و مرا زمين بزنيد من قبو ل تان مي کنم.
سر و صدا از تماشاگران اين نمايش تراژدي درام بلند شد! من يکي که دست و پايم به لرزه افتاد. آخر من با اين با اين زور و توان ناچيز و هيکل درب و داغان چطور مي توانستم او را که هيکل اش سه برابر من بود را به زمين بزنم ؟
اميردست من و فرشاد را کشيد. نزديک هم شديم. فرشاد با ترس گفت : حالا چه خاکي بر سر کنيم؟ من يکي حتي نمي توانم يک پايش را تکان بدهم. من گفتم : اگر سه تايي بوديم باز يک چيزي اما تنهايي نمي توانيم.
امير با خو شحالي گفت : خودشه! فرشاد باحيرت پرسيد :چي خودشه؟
امير گفت : او که نگفت تک به تک، گفت اگر بتوانيد. پس ما را جمع بسته. سه تايي مي ريزيم سرش! فرشاد گوش کن، من و محمد به اش حمله مي کنيم و سرش را گرم مي کنيم و تو پشتش چهار زانو بشو تا هلش بدهيم. فهميدي ؟ از ترس آب دهانم را قورت دادم. خواستم حرفي بزنم که امير گفت : حرف نباشه. تنها راه همينه. حالا با فرمان من به اش حمله مي کنيم. چاره اي نبود. من و فرشاد قبول کرديم، برگشتيم طرف مرد. امير گفت : شما حاضريد ؟ مرد خنديد و گفت : آره حاضريم!
- حمله!
من و امير و فرشاد جيغ کشيديم و مثل بختک به مرد که مات و مبهوت مانده بود حمله کرديم. امير پريد و با کله به شکم مرد زد. مرد به عقب رفت. پريدم و از پشت به گردن اش آويزان شدم. امير هم چسبيد به پاهاي مرد. مرد که غافلگير شده بود زور مي زد مرا از دور گردنش باز کند، اما من مثل کنه به او چسبيده و جدا نمي شدم. داشتم خفه اش مي کردم. رنگش قرمز شده بود. فرشاد سريع پشت سر مرد چهار زانو شد. امير با کله دوباره تو شکم مرد رفت. مرد به عقب سکندري خورد و پاهايش به فرشاد گرفت و به پشت روي زمين افتاد. من هم کنارش افتادم. تماشا گران با شور و حرارت تشويق مان مي کردند. تمام بدنم درد مي کرد. بلند شدم. فرشاد که زير بدن سنگين مرد مانده بود داشت خفه مي شد. امير کمک کرد و فرشاد را بيرون کشيد. مرد نفس نفس زنان بلند شد. خيس عرق شده و صورتش قرمز شده بود. با ناراحتي گفت :
-قبول نيست، شما سه نفري به من حمله کرديد. قرارمان اين نبود. امير گفت : شما اولش نگفتيد که تک به تک، گفتيد که اگر توا نستيد مر ا شکست بدهيد، پس ما شرط را برديم! بچه ها داشتند هياهو مي کردند. مرد که گردنش را مي ماليد خنديد و گفت :
- شما ها خيلي به درد من مي خوريد. قبول تان مي کنم!
وما سه نفر از خوشحالي به هوا پريديم. ساعتي بعد فهميديم که آن مرد فرمانده گردان است و اينکه قبلا کشتي گير و نايب قهرمان آسيا است. بعد از آن هر بار که من و امير و فرشاد را مي ديد، مي خنديد و مي گفت : در فينال مسابقات آسيايي رقيب ام با نا مردي مرا برد. شما سه نفر هم همين طور! و ما سه نفر با شرمندگي مي خنديديم!
منبع:ماهنامه امتداد، ش22
/س
حالا هر سه ترس برمان داشته بود که با اين قد رعنا و زهوار در رفته يک موقع گو ش مان را نگيرند و بفرستندمان خانه. هر سه آن قدر نذر و نياز کرديم که يک جمعيت هزار نفري را بس بود. فرشاد که کل گوسفند هاي پدرش را نذر روز عاشورا کرد، امير بيست و پنج سال نماز نذر کرد و من وامانده نذر کردم که تا آخر عمر روزهاي دوشنبه و پنج شنبه را روزه بگيرم! حالا فکر مي کنيد ما چند سال مان بود ؟چهارده سال! قاطي جمعيت چپيديم تو پادگان ورسيديم به حسينيه.در آنجا تقسيم بندي شروع شد.حالا من و امير و فرشاد بغل هم نشسته و رنگ مي داديم و رنگ مي گرفتيم و مثل عرفاي کار کشته يک دم دست از صلوات و دعا خواندن بر نمي داشتيم.
سر انجام نمي دانم هماي سعادت دلش به حال ما سه نفر سوخت و يا مرغ آمين آن دو روبرها بود و به دعاي از ته دل مان آمين گفت که اسم ما سه نفر را خواندند. جلدي بلند شديم و دويديم بيرون حسينيه. يک عده آنجا بودند. قاطي آنها شديم. من که از خوشحالي در آسمان سيري کردم. چند دقيقه بعد آخرين نفرات اضافه گروه شدند و با سلام و صلوات به طرف ساختمان گردان آينده به را ه افتاديم. سعي مي کردم روي پنجه پا راه بروم تا قدم بلند تر به نظر برسد. گردنم را آن قدر کشيده بودم که درد مي کرد. رسيديم جلوي ساختمان گردان. يک مرد هيکلي ريشو با جذبه منتظرمان بود. ايستاديم و او به ما از جلو از راست نظام داد و بعد اسم ها را يکي يکي خواند و هر کس را به گروهان و دسته اي که از قبل مشخص شده بود فرستادند. نوبت ما سه نفر رسيد. نگاهمان کرد و پوزخندزنان پرسيد : ببينم شما سه تا بچه چطوري تا اينجا رسيده ايد ؟
مارا مي گويي، آن قدر به ما بر خورد که امير بي رودرواسي گفت : بچه تو قنداقه، ما بچه نيستيم.
مرد صاف تو چشمان مان خيره شد و گفت : همين که تا اينجا آمده ايد معجزه اس.
بر مي گرديد سر درس و مشق تان، حرف هم نباشد!
فرشاد که شير شده بود گفت : برادر چرا با ما اين طوري حرف مي زنيد. ما که سر خود اينجا نيامده ايم. کلي آموزش ديده ايم و دوره هاي مختلف را گذرانديم. تازه آنهايي که مسؤول ثبت نام براي جبهه بودند از شما بهتر مي دانستند بايد چکار کنند!
جواب فرشاد خيلي محکم بود. حال کردم. ديدم چند نفري که پشت سر مرد ايستاده اند هي ايماء و اشاره مي کنند که جواب ندهيم، اما ديگر کار از کار گذشته بود. مرد که انگار به اش برخورد بود، با لحني تند گفت : خيلي بلبل زبان و حاضر جوابيد. من احتياجي به شماها ندارم. الان ماشين مي آيد تا شما را ببرد ايستگاه قطار تا به خانه برگرديد.
کم مانده بود گريه کنم. نفهميدم چي شد که گفتم : شما هم زورتان به ما رسيده. اگر راست مي گوييد موقع عمليات و جنگيدن کنار ما باشيد تا بفهميد ما چه کارهايي بلديم!
حقيقتش اين حرفم خيلي الکي بود. چون نه من و نه فرشاد و امير هيچ آموزشي نديده و با پارتي بازي و هزار حقه و کلک پاي مان آنجا رسيده بود، چه رسد به صحنه جنگ که فقط تو فيلم ها ديده بوديم.
مرد سرخ شد. بعد لب زيرين اش را مکيد، دستانش را روي سينه جمع کرده چند لحظه نگاهمان کرد و بعد گفت : حالا که اين قدر به خودتان اطمينان داريد من به يک شرط اجازه مي دهم در اين گردان بمانيد. اگر توانستيد با من کشتي بگيريد و مرا زمين بزنيد من قبو ل تان مي کنم.
سر و صدا از تماشاگران اين نمايش تراژدي درام بلند شد! من يکي که دست و پايم به لرزه افتاد. آخر من با اين با اين زور و توان ناچيز و هيکل درب و داغان چطور مي توانستم او را که هيکل اش سه برابر من بود را به زمين بزنم ؟
اميردست من و فرشاد را کشيد. نزديک هم شديم. فرشاد با ترس گفت : حالا چه خاکي بر سر کنيم؟ من يکي حتي نمي توانم يک پايش را تکان بدهم. من گفتم : اگر سه تايي بوديم باز يک چيزي اما تنهايي نمي توانيم.
امير با خو شحالي گفت : خودشه! فرشاد باحيرت پرسيد :چي خودشه؟
امير گفت : او که نگفت تک به تک، گفت اگر بتوانيد. پس ما را جمع بسته. سه تايي مي ريزيم سرش! فرشاد گوش کن، من و محمد به اش حمله مي کنيم و سرش را گرم مي کنيم و تو پشتش چهار زانو بشو تا هلش بدهيم. فهميدي ؟ از ترس آب دهانم را قورت دادم. خواستم حرفي بزنم که امير گفت : حرف نباشه. تنها راه همينه. حالا با فرمان من به اش حمله مي کنيم. چاره اي نبود. من و فرشاد قبول کرديم، برگشتيم طرف مرد. امير گفت : شما حاضريد ؟ مرد خنديد و گفت : آره حاضريم!
- حمله!
من و امير و فرشاد جيغ کشيديم و مثل بختک به مرد که مات و مبهوت مانده بود حمله کرديم. امير پريد و با کله به شکم مرد زد. مرد به عقب رفت. پريدم و از پشت به گردن اش آويزان شدم. امير هم چسبيد به پاهاي مرد. مرد که غافلگير شده بود زور مي زد مرا از دور گردنش باز کند، اما من مثل کنه به او چسبيده و جدا نمي شدم. داشتم خفه اش مي کردم. رنگش قرمز شده بود. فرشاد سريع پشت سر مرد چهار زانو شد. امير با کله دوباره تو شکم مرد رفت. مرد به عقب سکندري خورد و پاهايش به فرشاد گرفت و به پشت روي زمين افتاد. من هم کنارش افتادم. تماشا گران با شور و حرارت تشويق مان مي کردند. تمام بدنم درد مي کرد. بلند شدم. فرشاد که زير بدن سنگين مرد مانده بود داشت خفه مي شد. امير کمک کرد و فرشاد را بيرون کشيد. مرد نفس نفس زنان بلند شد. خيس عرق شده و صورتش قرمز شده بود. با ناراحتي گفت :
-قبول نيست، شما سه نفري به من حمله کرديد. قرارمان اين نبود. امير گفت : شما اولش نگفتيد که تک به تک، گفتيد که اگر توا نستيد مر ا شکست بدهيد، پس ما شرط را برديم! بچه ها داشتند هياهو مي کردند. مرد که گردنش را مي ماليد خنديد و گفت :
- شما ها خيلي به درد من مي خوريد. قبول تان مي کنم!
وما سه نفر از خوشحالي به هوا پريديم. ساعتي بعد فهميديم که آن مرد فرمانده گردان است و اينکه قبلا کشتي گير و نايب قهرمان آسيا است. بعد از آن هر بار که من و امير و فرشاد را مي ديد، مي خنديد و مي گفت : در فينال مسابقات آسيايي رقيب ام با نا مردي مرا برد. شما سه نفر هم همين طور! و ما سه نفر با شرمندگي مي خنديديم!
منبع:ماهنامه امتداد، ش22
/س