زندگي شد من و يک سلسله ناکاميها زندگي شد من و يک سلسله ناکاميها شاعر : شهريار مستم از ساغر خون جگر آشاميها زندگي شد من و يک سلسله ناکاميها شادکامم دگر از الفت ناکاميها بسکه با شاهد ناکاميم الفتها رفت تا چه بازد دگرم تيره سرانجاميها بخت برگشتهي ما خيره سري آغازيد ساختم اينهمه تا وارهم از ناميها دير جوشي تو در بوتهي هجرانم سوخت گر نمردم من و اين گوشهي ناکاميها تا که نامي شدم از نام نبردم سودي اي دل از کف ندهي دامن آراميها نشود رام سر زلف دلآرامم دل خرم از عيش نشابورم و خياميها باده پيمودن و راز از خط ساقي خواندن تا که نامت نبرد در افق ناميها شهريارا ورق از اشک ندامت ميشوي