مارکسیسم به عنوان فلسفه تعلیم و تربیت

اهداف تعلیم و تربیت مارکسیستی را باید در برداشت مارکسیسم از تاریخ و در تحلیل انتقادی که از شرایط موجود دارد، جستجو کرد.
شنبه، 26 بهمن 1398
تخمین زمان مطالعه:
موارد بیشتر برای شما
مارکسیسم به عنوان فلسفه تعلیم و تربیت
اگرچه خود مارکس به طور وسیعی درباره تعلیم و تربیت چیزی ننوشته، ولی آرای تربیتی که با نظریه عمومی او عجین شده، فلاسفه و مربیان مارکسیست بعدی را تا حد زیادی تحت تأثیر قرار داده است. با این حال، مربیان تفسیرهای متفاوتی ارائه می کنند. مثلا در کشورهای اتحاد شوروی و آلمان شرقی تفسیر مارکسیستی - لنینیستی غالب بوده، اما در غرب تأثیر مستقیم آن اندک بوده است. مارکسیسم غربی با آن که بر نظریه تربیتی در غرب تأثیراتی داشته، ولی تقریبا هیچ تأثیری بر خط مشی و عملکرد روزانه در کشورهایی نظیر ایالات متحده نداشته است. وظیفه ما در این جا آن است که اهمیت مارکسیسم در فلسفه تعلیم و تربیت را درک کنیم. از این رو، نه تنها باید با کارهای اصلی مارکس آشنا باشیم، بلکه لازم است تفسیرهای گوناگونی را که چه بسا در نقاط کلیدی با هم تعارض دارند، بشناسیم.
 
اهداف تعلیم و تربیت مارکسیستی را باید در برداشت مارکسیسم از تاریخ و در تحلیل انتقادی که از شرایط موجود دارد، جستجو کرد. چون مارکسیستها معتقدند که جامعه انسانی باید از سرمایه داری به سمت سوسیالیسم و بالاخره کمونیسم حرکت کند، اهداف تربیتی را ابتدا برحسب این حرکت جدلی می نگرند و اهداف بی واسطه را شکل دهنده شعور سوسیالیستی و جامعه سوسیالیست می دانند. با فراهم آوردن تعلیم و تربیتی که انسان سوسیالیست جدیدی را تربیت کند، این تلاش به شدت گسترش پیدا می کند.
 
شعور سوسیالیستی: مارکس می خواست بیگانگی انسان را از بین ببرد. او احساس می کرد که این بیگانگی علت اصلی مالکیت خصوصی و سلطه خواص بر تولید بوده است. هدف آن بود که کنترل کار افراد را به خودشان بسپارد و از این طریق فعالیت حیاتی و آگاهانه انسان را آزاد کند. مارکس احساس میکرد که وظیفه خاص او این است که مبانی صحیح نظری را به حدی گسترش دهد که طبقه کارگر نسبت به مسیرهایی که باید انتخاب کند، آگاه شود. به این معنا، می توان گفت که مارکس نقش خود را به عنوان یک معلم احساس کرد.
 
در دهه ۱۸۴۰، مارکس از تعلیم و تربیت انتقاد کرد که طبقه کارگر انگلستان و آلمان را رها کرده، ابزاری پدر مآبانه در دست طبقات حاکم است تا افرادی سر به راه و مطیع بسازد. او استدلال می کرد که نتیجه ای که تعلیم و تربیت عمومی باید بدان منجر شود، این است که اهداف فردی به اهداف عمومی، استقلال طبیعی به آزادی معنوی و سائقهای نپخته به سائقهای اخلاقی تبدیل شود. یک سخنگوی بورژوا اظهار داشته که آنچه موجب شورش طبقه کارگر شد، تعلیم و تربیت فراموش شده آنها بود، چون آنها به فهم «قوانین طبیعی تجارت» که آنها را به فقر کشاند، نایل نگشتند. مارکس تحمل این طرز تلقی ها را نداشت. برعکس، او می گفت که «حماقت بورژواها آنان را در مقابل شورش طبقه کارگر «سراسیمه می کند. مارکس فکر میکرد که طبقات حاکم تعلیم و تربیت عمومی مناسب را به کودکان فقیر عرضه نمی کنند، چون این امر در نهایت به آزادی زحمتکشان خواهد انجامید و به الغای فقر طبقه کارگر منجر خواهد شد. طبقه بورژوا، یعنی سازمان اجتماعی که طبقات حاکم از آن طریق کنترل را در دست دارند، بر برخورد میان زندگی عمومی و زندگی خصوصی مبتنی بود. برای آن که دولت نیازهای فراوان عمومی را تأمین کند، طبقات حاکم باید از امتیاز منافع شخصی خود چشم پوشی کنند و آنها این کار را نمی کنند. خلاصه، حکومت بورژوا از تعلیم و تربیت به نفع اهداف طبقه حاکم استفاده میکند نه اهداف کودکان یا جامعه کارگران.
 
شاید تصور مارکس از تعلیم و تربیت به بهترین وجهی در کتاب نظریاتی درباره فوئرباخ خلاصه شده باشد. او در سومین مقاله آن کتاب دیدگاه خود را از ماده گرایی قدیم که دیدگاهی ماشین انگارانه تر است، جدا می کند. وی اظهار داشته که نظریه ماتریالیستی که مردم را محصول محیط و تعلیم و تربیت می داند، این واقعیت را مورد غفلت قرار داده که مردم محیط را تغییر می دهند و خود مربیان باید تربیت شوند. بنابراین، تغییر محیط و تعلیم و تربیت را منطقة فقط از نظر فعالیت انسانی هدفمند (عمل) می توان شناسایی کرد.
 
مارکس در کتاب خانواده مقدس تشریح می کند که لاک، کند یاک و هلوتیوس چگونه‌این مطلب را آموزش داده اند که رشد کلی انسان به تعلیم و تربیت و محیط بستگی دارد. مارکس با استفاده از این مطلب با جدیت می گوید که اگر مردم دانش و بینش خود را از دنیای تجربه حسی به دست آورند، دنیای تجربی باید تغییر یافته با این کار مناسب گردد. اگر انسان‌ها از طبیعت انسانی برخوردارند، پس کمال انسانیت خود را در محیطهای واقعا اجتماعی آشکار خواهند ساخت. این مطلب اندیشه مارکس در باب حرکت انقلابی و نقش آن در تعلیم و تربیت جدید را بیشتر نشان می دهد. این دیدگاه در مقاله یازدهم درباره فوئرباخ خلاصه شده است. «فلاسفه فقط به شیوه‌های گوناگون دنیا را تفسیر کرده اند در حالی که مهم این است که آن را تغییر دهند.»
 
با پذیرش رویکرد مارکسیست - لنینیست به شیوه‌ای که در اتحاد شوروی و جمهوری دموکراتیک آلمان (آلمان شرقی) تجربه شده، می توان حداقل یک رویکرد برای تغییر جهان در سایه ایجاد شعور اجتماعی مجسم کرد. در سال ۱۹۷۵ جورج کونتس به نقل از لنین گفت: «مدرسه باید به سلاحی برای سلطه زحمتکشان تبدیل شود». استالین  Stalin از این هم صریح تر بود: تعلیم و تربیت سلاحی است که تأثیرش بسته به آن است که در دست چه کسی باشد و هدف آن چه باشد». به گفته کونتس رویکرد شوروی آن بود که تمام آثار ذهن ضد اجتماعی را از فکر مردم پاک کند و با تأکید پی در پی بر اخلاق کمونیستی، مسلک کمونیسم را جا اندازد. دیدگاه انجمن کمونیستی این بود که برای آن که برنامه تربیتی حداکثر کار آمدی را داشته باشد، ضرورت باید مردم را از ایدئولوژیهای رقیب در امان نگه دارند.
 
منبع: مبانی فلسفی تعلیم وتربیت، هوارد آ. اوزمن و ساموئل ام. کراور،مترجمان: غلامرضا متقی فر، هادی حسین خانی، عبدالرضا ضرابی، محمدصادق موسوی نسب و هادی رزاقی، صص516-514، انتشارات مؤسسه آموزشی و پژوهشی امام خمینی رحمة الله علیه، قم، چاپ دوم، 1387


مقالات مرتبط
ارسال نظر
با تشکر، نظر شما پس از بررسی و تایید در سایت قرار خواهد گرفت.
متاسفانه در برقراری ارتباط خطایی رخ داده. لطفاً دوباره تلاش کنید.