شما آن روزها را یادتان نمیآید؛ پدرتان با هزار زحمت از رئیس بداخلاق و سخت گیرش، یک روز مرخصی گرفته بود و مضطرب ایستاده بود پشت در اتاق عمل، هی قدم میزد و قدم میزد و عرق میریخت؛ حتی یک لیوان آب هم نمیخورد، نگران بود و راه گلویش بند آمده بود. هرچه بهش میگفتیم حداقل بیا یک لحظه بنشین روی این صندلی، نمیآمد که نمیآمد. راستش حق هم داشت؛ چون همه چیز کمی دیر شده بود. یک ساعتی بود که مادرتان را برده بودند توی اتاق عمل و هیچ خبری از هیچ پرستاری نبود که بیاید و تبریک بگوید. از بس پدرتان عقربههای ساعت روی دیوار را نگاه کرد و قدم برداشتنهایشان را شمرد، عقربهها فریاد کشیدند؛ اما خبری از مادرتان نرسید.
آخرِ سر که جان به لب شدیم، یک پرستار تپل با یک عینک سیاه روی چشمانش، از اتاق عمل خارج شد و خیلی آرام و آهسته رفت طرف پدرتان. ما را میگویی، بند دلمان پاره شد که یا جدهی سادات، بلایی نیامده باشد سر عزیزانمان!
پرستار گفت: «راستش را بخواهید دو تا هستند.»
پدرتان مشکوک سرش را برد جلو و گفت: «بله، میدانم دوتا هستند، مادر و بچه.»
پرستار بلند زد زیر خنده و عینکش را کمی از جایش تکان داد. طاقتمان طاق شده بود. تا پرستار حرف بزند ده بار مُردیم و زنده شدیم. گفت: «نه، منظورم این است که بچهها دو تا هستند.»
وای خدای من! این بهترین و غافل گیرکنندهترین خبری بود که در تمام آن سالها به گوشمان رسیده بود؛ چون در تمام مدت بارداری مادرتان، هیچ دکتری نگفته بود شماها دو تا هستید نه یکی.
پرستار زد زیر خنده و دور شد و پدرتان ماند با یک دنیا خوشی و سؤال. این سؤال که حالا اسم دخترمان را چی بگذاریم؟
این تازه آغاز ماجرا بود. بعدش مراقبتهای چند ماه اول تولد و پول جور کردنهای پیدرپی برای بستری شدن در بیمارستان به علت زردی و بعد هم آزمایش قند و تیروئید- که شکر خدا در هر دو مورد سالم بودید- و بعد هم سایر نگهداریهای هزینهبر و انرژیبر.
بزرگ تر هم که شدید، دغدغهی مهد کودک و این که کدام مدرسه بروید که خیلی از هم دیگر دور نباشید، تمام انرژی پدرتان را میگرفت و این کاملاً از خستگیهای طولانی مدت و سردردهای مکررش پیدا بود. کم از مادر نبود برایتان؛ هر چقدر مادرتان درگیر شما بود، او هم به همان اندازه مغز و روحش را به شما اختصاص داده بود. روزها و شبها را با فکر این که در آینده چه کاره باید بشوید و برای ادامهی تحصیلتان چقدر پول نیاز دارید میگذراند. همان روزها بود که تصمیم گرفت در یکی از بانکهای معتبر برایتان حساب پساندازی باز کند و ماهیانه مقدار مشخصی پول بریزد به حسابتان تا پسانداز شود. حالا که این همه سال میگذرد از آن روزها، هنوز هم ماهیانه پولی برای شما در همان حساب بانکی کنار میگذارد. فقط حواستان باشد در آینده این پولِ به زحمت پسانداز شده را هدر ندهیدها.
این روزها، روزهای شادمانی است، جشن و سرور است، دست هرکس دسته گلی است و کیکی و هدیهای، پس بیایید از مریضیها و دردسرها و مشغلههای پدرتان برای تربیت شما حرف نزنیم. فکر و ذکرش این است که عروسی شما را ببیند و پدر و مادر شدنتان را. خدا حفظش کند، آبرویتان است، هرجا میروید به خاطر نام او است که میتوانید سرتان را بالا بگیرید. یک نگاه بیندازید دور و برتان یا مثلا توی فیلم و سریالها، مردم را ببینید که چقدر مشکل دارند، چه دردسرهای عجیبی میتواند در زندگیتان باشد، اما حالا نیست. اول خدا را شکر کنید، بعد هم ببوسید دست این پدر مهربانتان را. زحمت کشیده و عرق ریخته و آقایی کرده که شما امروزِ روز سرتان را بالا بگیرید و لباسهای رنگی بپوشید و هرچه را در ویترین مغازهها میبینید بخرید و لذتش را ببرید. حالا نه هرچی را که میبینید، ولی انصافاً خیلی از چیزهایی را که میبینید و دلتان میخواهد، میتوانید خریداری کنید. درست نمیگویم؟ خدا حافظش باشد!
حالا اگر به شما دخترخانم زیبا و آقاپسر گل بگوییم به پدرتان احترام بگذارید، به حرفش گوش بدهید و مایهی سربلندیاش بشوید، بیراه گفتهایم؟ نه به خدا، نه به پیر، نه به پیغمبر، معلوم است که بیراه نگفتهایم. این تازه حرف ما هم که نیست، کلام مولایمان امیرالمؤمنین است که به احترام پدر از جای برخیز هرچند فرمانروا باشید1. ما هم میگوییم چَشم، نه تنها به احترامش بلند میشویم بلکه دستش را هم میبوسیم. اصلاً این روزِ پدری، یک هدیهی خوشگل هم برایش میخریم و تقدیمش میکنیم.
خیلی که زرنگ باشید و دعای پدر و مادر پشت سرتان باشد و خدا هم دوستتان داشته باشد، به حرف پیامبر خدا هم گوش میکنید و در زندگیتان طوری رفتار میکنید که برای پدر عزیزتان، فحش و بد و بیراه نخرید2. بله، این هم بهترین هدیه. از این بهتر چی؟
پی نوشت:
آخرِ سر که جان به لب شدیم، یک پرستار تپل با یک عینک سیاه روی چشمانش، از اتاق عمل خارج شد و خیلی آرام و آهسته رفت طرف پدرتان. ما را میگویی، بند دلمان پاره شد که یا جدهی سادات، بلایی نیامده باشد سر عزیزانمان!
پرستار گفت: «راستش را بخواهید دو تا هستند.»
پدرتان مشکوک سرش را برد جلو و گفت: «بله، میدانم دوتا هستند، مادر و بچه.»
پرستار بلند زد زیر خنده و عینکش را کمی از جایش تکان داد. طاقتمان طاق شده بود. تا پرستار حرف بزند ده بار مُردیم و زنده شدیم. گفت: «نه، منظورم این است که بچهها دو تا هستند.»
وای خدای من! این بهترین و غافل گیرکنندهترین خبری بود که در تمام آن سالها به گوشمان رسیده بود؛ چون در تمام مدت بارداری مادرتان، هیچ دکتری نگفته بود شماها دو تا هستید نه یکی.
پرستار زد زیر خنده و دور شد و پدرتان ماند با یک دنیا خوشی و سؤال. این سؤال که حالا اسم دخترمان را چی بگذاریم؟
این تازه آغاز ماجرا بود. بعدش مراقبتهای چند ماه اول تولد و پول جور کردنهای پیدرپی برای بستری شدن در بیمارستان به علت زردی و بعد هم آزمایش قند و تیروئید- که شکر خدا در هر دو مورد سالم بودید- و بعد هم سایر نگهداریهای هزینهبر و انرژیبر.
بزرگ تر هم که شدید، دغدغهی مهد کودک و این که کدام مدرسه بروید که خیلی از هم دیگر دور نباشید، تمام انرژی پدرتان را میگرفت و این کاملاً از خستگیهای طولانی مدت و سردردهای مکررش پیدا بود. کم از مادر نبود برایتان؛ هر چقدر مادرتان درگیر شما بود، او هم به همان اندازه مغز و روحش را به شما اختصاص داده بود. روزها و شبها را با فکر این که در آینده چه کاره باید بشوید و برای ادامهی تحصیلتان چقدر پول نیاز دارید میگذراند. همان روزها بود که تصمیم گرفت در یکی از بانکهای معتبر برایتان حساب پساندازی باز کند و ماهیانه مقدار مشخصی پول بریزد به حسابتان تا پسانداز شود. حالا که این همه سال میگذرد از آن روزها، هنوز هم ماهیانه پولی برای شما در همان حساب بانکی کنار میگذارد. فقط حواستان باشد در آینده این پولِ به زحمت پسانداز شده را هدر ندهیدها.
این روزها، روزهای شادمانی است، جشن و سرور است، دست هرکس دسته گلی است و کیکی و هدیهای، پس بیایید از مریضیها و دردسرها و مشغلههای پدرتان برای تربیت شما حرف نزنیم. فکر و ذکرش این است که عروسی شما را ببیند و پدر و مادر شدنتان را. خدا حفظش کند، آبرویتان است، هرجا میروید به خاطر نام او است که میتوانید سرتان را بالا بگیرید. یک نگاه بیندازید دور و برتان یا مثلا توی فیلم و سریالها، مردم را ببینید که چقدر مشکل دارند، چه دردسرهای عجیبی میتواند در زندگیتان باشد، اما حالا نیست. اول خدا را شکر کنید، بعد هم ببوسید دست این پدر مهربانتان را. زحمت کشیده و عرق ریخته و آقایی کرده که شما امروزِ روز سرتان را بالا بگیرید و لباسهای رنگی بپوشید و هرچه را در ویترین مغازهها میبینید بخرید و لذتش را ببرید. حالا نه هرچی را که میبینید، ولی انصافاً خیلی از چیزهایی را که میبینید و دلتان میخواهد، میتوانید خریداری کنید. درست نمیگویم؟ خدا حافظش باشد!
حالا اگر به شما دخترخانم زیبا و آقاپسر گل بگوییم به پدرتان احترام بگذارید، به حرفش گوش بدهید و مایهی سربلندیاش بشوید، بیراه گفتهایم؟ نه به خدا، نه به پیر، نه به پیغمبر، معلوم است که بیراه نگفتهایم. این تازه حرف ما هم که نیست، کلام مولایمان امیرالمؤمنین است که به احترام پدر از جای برخیز هرچند فرمانروا باشید1. ما هم میگوییم چَشم، نه تنها به احترامش بلند میشویم بلکه دستش را هم میبوسیم. اصلاً این روزِ پدری، یک هدیهی خوشگل هم برایش میخریم و تقدیمش میکنیم.
خیلی که زرنگ باشید و دعای پدر و مادر پشت سرتان باشد و خدا هم دوستتان داشته باشد، به حرف پیامبر خدا هم گوش میکنید و در زندگیتان طوری رفتار میکنید که برای پدر عزیزتان، فحش و بد و بیراه نخرید2. بله، این هم بهترین هدیه. از این بهتر چی؟
پی نوشت:
1. تصنیف غرر الحکم و دررالکلم، ص435 ، ح9970
2 . الکافی، 2 / 159 / 5؛ منتخب میزان الحکمة، ص614.
منبع: مجله باران
منبع: مجله باران