ملکت چو چراگاه و رعيت رمه باشد |
|
ملکت چو قرآن، او چو معاني قرانست |
لشکر چو سگان رمه و دشمن چون گرگ |
|
جلاب بود خسرو و دستور شبانست |
ما را رمهبانيست نه زو در رمه آشوب |
|
وين کار سگ و گرگ و رمه با رمه بانست |
هرگز نکند با ضعفا سخت کماني |
|
نه ايمن ازو گرگ و نه سگ زو به فغانست |
تا بر بم و بر زير نواي گل نوش است |
|
با آنکه بدانديش بود، سخت کمانست |
عمر و من او را نه قياس و نه کران باد |
|
تا بر گل بربار خروش ورشانست |
بادا به بهار اندر چندانکه بهارست |
|
چون فضل و منش را نه قياس و نه کرانست |
المنة لله که اين ماه خزانست |
|
بادا به خزان اندر چندانکه خزانست |
از بسکه درين راه رز انگور کشانند |
|
ماه شدن و آمدن راه رزانست |
چون قوس قزح برگ رزان رنگبر نگند |
|
اين راه رز ايدون چو ره کاهکشانست |
آبي چو يکي کيسگکي از خز زردست |
|
در قوس قزح خوشهي انگور گمانست |
واندر دل آن بيضهي کافور رياحي |
|
در کيسه يکي بيضهي کافور کلانست |
وان سيب بکردار يکي مردم بيمار |
|
ده نافه و ده نافگک مشک نهانست |
يک نيمه رخش زرد و دگر نيمه رخش سرخ |
|
کز جملهي اعضا و تن او را دو رخانست |
وان نار هميدون به زني حامله ماند |
|
اين را هيجان دم و آن را يرقانست |
تا مي نزني بر ز ميش، بچه نزايد |
|
واندر شکم حامله مشتي پسرانست |
مادر، بچهاي، يا دو بچه زايد يا سه |
|
چون زاد بچه، زادن و خوردنش همانست |
مادر بچه را تا ز شکم نارد بيرون |
|
وين نار چرا مادر سيصد بچگانست |
اندر شکم او خود بچه را بسترکي زرد |
|
بستر نکند، وين نه نهانست عيانست |
اکنون صفت بچهي انگور بگويم |
|
کردهست و بدو در ز سر بچه نشانست |
انگور بکردار زني غاليه رنگست |
|
کاين هر صفتي در صفت او هذيانست |
اندر شکمش هست يکي جان و سه تا دل |
|
و او را شکمي همچو يکي غاليه دانست |
گويند که حيوان را جان باشد در دل |
|
وين هر سه دل او را ز سه پاره ستخوانست |
جان را نشنيدم که بود رنگ، ولي جانش |
|
و او را ستخواني دل وجانست و روانست |
جان را نبود بوي خوش و بوي خوش او |
|
همرنگ يکي لاله که در لالهستانست |
انگور سياهست و چوماهست و عجب نيست |
|
چون بوي خوش غاليه و عنبر و بانست |
عيبيش جز اين نيست که آبستن گشتهست |
|
زيرا که سياهي صفت ماه روانست |
بي شوي شد آبستن، چون مريم عمران |
|
او نوز يکي دخترکي تاز جوانست |
زيرا که گر آبستن مريم به دهان شد |
|
وين قصه بسي طرفهتر و خوشتر از آنست |
آبستني دختر عمران به پسر بود |
|
اين دختر رز را، نه لبست و نه دهانست |
آن روح خداوند همه خلق جهان بود |
|
آبستني دختر انگور به جانست |
گر قصد جهودان بد در کشتن عيسي |
|
وين راح خداوند همه خلق جهانست |
آن را بگرفتند و کشيدند و بکشتند |
|
در کشتن اين، قصد همه اهل قرانست |
آن، زنده يکي را و دو را کرد به معجز |
|
وين را بکشند و بکشند، اين به چه سانست |
ناکشتهي کشته صفت روح قدس بود |
|
وين، زندهگر جان همه خلق زمانست |
آن را، نگر از کشتن آنها چه زيان بود |
|
ناکشتهي کشته صفت اين حيوانست |
آن را، پس سختي ز همه رنج امان بود |
|
اين را، نگر از کشتن اينها چه زيانست |
آن را به سماوات مکان گشت و مر اين را |
|
وين را، پس سختي ز همه رنج امانست |
چون دست وزير ملک شرق که دستش |
|
بر دست اميران و وزيرانش مکانست |
شمس الوزرا احمد عبدالصمد آنکو |
|
از باده گران نيست، که از جود گرانست |
آن پيشرو پيشروان همه عالم |
|
شمسالوزرا نيست که شمس الثقلانست |
مهتر ز همه خلق جهان او به دو کوچک |
|
چون پيشرو نيزهي خطي که سنانست |
درانه و دوزان به سر کلک نيابي |
|
مهتر به دو کوچک، به دلست و به زبانست |
اندر کرمش، هر چه گمان بود يقين شد |
|
درانه و دوزان به سر کلک و بنانست |
خردش نگرش نيست، که خردک نگرشني |
|
واندر نسبش، هر چه يقين بود گمانست |
دينار دهد، نام نکو باز ستاند |
|
در کار بزرگان همه ذلست و هوانست |
مرحاشيهي شاه جهان را و حشم را |
|
داند که علي حال زمانه گذرانست |
زيرا که ولايت چو تني هست و درآن تن |
|
هم مال دهندهست و هم مال ستانست |
دستور طبيبست که بشناسد رگ را |
|
اين حاشيه شاه رگست و شريانست |
چون با ضربانست کند قوت او کم |
|
چون با ضربان باشد و چون بيضربانست |
چون بيضربان باشد، نيرو دهد او را |
|
ورکم نکند، بيم خناق از هيجانست |
اين کار وزارت که هميراند خواجه |
|
ورنه دل ملکت را بيم يرقانست |
بود آن همگان را غرض و مصلحت خويش |
|
نه کار فلان بن فلان بن فلانست |
هرگز ندهد خردمنش را بر خود راه |
|
اين را غرض و مصلحت شاه جهانست |
از پشه عنا و الم پيل بزرگست |
|
کز خردمنش محتشمانرا حدثانست |
خسرو تنهي ملک بود او دلهي ملک |
|
وز مور، فساد بچهي شير ژيانست |